سرمایهداری و تصویر پایان جهان
با فروپاشی دولت چه اتفاقی میافتد؟ آیا جامعه بهسوی بیقانونی میرود یا میتوانیم فرصت را دریابیم و اجازه دهیم پتانسیل انسانیمان شکوفا شود؟
مشهور است فردریک جیمسون، منتقد ادبی و نظریهپرداز مارکسیست آمریکایی، میگفت تصور پایان جهان بهمراتب آسانتر از تصور پایان سرمایهداری است. ولی ما اغلب غافلیم که سرمایهداری چگونه بر دید ما از پایان جهان تأثیر میگذارد.
افق پیشروی ما بعد از فاجعه معمولا تیرهوتار است: افراد تکافتاده بهزحمت در برهوت راه میروند و بقایشان در گرو خشونت، حیلهگری و بیاعتمادی متقابل است. نسل بشر، بدون توطئههای قهرآمیز دولت، به قعر بربریتی سقوط میکند که در آن تمام روابط عملگرایانه، محاسبهگرایانه و مبتنی بر نفع شخصی است.
آیا الغای دولت فقط با اتفاقی فاجعهآمیز ممکن است؟ آیا انتخاب میان فاجعه و نظم سلسلهمراتبی انتخابی اشتباه است؟ باید صحت این روایت را به چالش کشید؛ چون این دید از پایان جهان نظم اجتماعی امروز ما را توجیه میکند.
سروصدای این برداشت از «هرجومرجطلبی اهریمنی» در تولیدات فرهنگی ما طنینانداز است. همه فیلمهای آخرالزمانی را در نظر بگیرید که در چند دهه قبل درباره ویرانشهر آینده ساخته شدهاند، حتما دیالوگ یا صحنهای خواهید یافت که انحطاط روح بشر یا عدم امکان همکاری را نشان میدهد. اردوگاه کار اجباری که در فیلم «ابناء بشر» میبینیم فلاکتبار و هولناک است. بازاری که در فیلم «سویلنت سبز» میبینیم پر از بیرحمی است. فیلمهای «جاده»، «کتاب ایلای»، رمان «پسر و سگش» اثر هارلان الیسون – همهوهمه مبتنیاند بر فروپاشی توأمان تمدن و هرجومرجطلبی اهریمنی. همه مبتنی بر این تصورند که الغای دولت فقط با عملی فاجعهآمیز ممکن است و نبود دولت راه را برای دارودستههای شرور و خشونتهای وحشیانه باز میکند.
وقتی دولت فرو میپاشد
باید صحت این روایت را به چالش کشید. آیا فروپاشی الزاما به فلاکت میانجامد؟ آیا الغای دولت فقط با اتفاقی فاجعهآمیز ممکن است؟ آیا انتخاب میان فاجعه و نظم سلسلهمراتبی انتخابی اشتباه است؟ باید صحت این روایت را به چالش کشید؛ چون این دید از پایان جهان نظم اجتماعی امروز ما را توجیه میکند. سرمایهداری با تمام بیرحمیاش بدل میشود به بازتاب ناگزیر طبیعت وحشی بشر. وجود دولت و توسلش به زور ازاینجهت موجه میشود که ما را رام و وادار میکند بر طبایع خودخواه خویش مهار زنیم. شر بدل میشود به قلمرو افرادی که از قیدوبند جامعه و پیامدهای قانونی رهیدهاند.
در اصل، رسانههای غربی دقیقا بهایندلیل روایتهای هولناک داعش را اینچنین با حرارت در بوقوکرنا کردهاند که با این روایت جور درمیآید: ما بدون قانون، نظم و دولت سر به توحش میگذاریم. سرمایهداری، ولو ناعادلانه باشد، آنقدر بد نیست که میتوان تصور کرد. محافظهکاری ناشی از ترس تنها جهتگیری سیاسی معقول است.
در اصل، رسانههای غربی دقیقا بهایندلیل روایتهای هولناک داعش را اینچنین با حرارت در بوقوکرنا کردهاند که با این روایت جور درمیآید: ما بدون قانون، نظم و دولت سر به توحش میگذاریم. سرمایهداری، ولو ناعادلانه باشد، آنقدر بد نیست که میتوان تصور کرد.
بااینحال، اگر جرئت کنیم از جایی که داعش آثار فرهنگی ارزشمند را تخریب میکند و سر خبرنگاران خارجی و امدادگران را میبُرد چندصدمایلی به طرف شمال برویم سر از رژاوا درمیآرویم؛ منطقه خودمختار شمال سوریه. ساکنان رژاوا که به خاطر دفاع قهرمانانه زنان و مردانشان از کوبانی شهرت یافتند، با اکثریت کرد و اقلیتهای مسیحی، عرب و ایزدی، به چیزی دست یافتهاند که کمترکسی ممکن میدانست: یک انقلاب اجتماعی استوار بر فمینیسم، اکولوژی و دموکراسی تودهای در قلب خاورمیانه.
دستکم در رژاوا عقبنشینی نیروهای دولتی، موجب وقوع وحشیگری و بیقانونی نشد بلکه در عوض فضایی برای شکوفایی پتانسیل انسانی گشود. این منطقه اکنون با شبکهای از مجامع محلی اداره میشود که حتیالمقدور با اجماع عمومی تصمیم میگیرند. بنگاههای کاری به تعاونیها بدل شدهاند. دانشگاههایی تأسیس شدهاند که هدفشان آموزش همگانی بهگونهای گسترده و کاربردی است، برعکس تخصصگرایی در رژیم سابق. رهایی زنان در بطن این انقلاب جای گرفته است؛ هر کرسی قدرت، بهصورت مشترک توسط یک مرد و یک زن اداره میشود و نیز مجامعی هست که همه اعضای آن زناناند و درباره مسائل مربوط به زنان حق وتو دارند. حتی عدالت و مجازات هم با اجماع و همکاری تعیین میشود؛ دادگاههای اجتماعات محلی قربانی، متهم و خانوادههایشان را گرد هم میآورند تا بر سر روشی مناسب برای حل اختلاف به توافق برسند.
همه اینها در منطقهای اتفاق میافتد که رسانههای غربی اغلب آن را وحشی، بربر و عقبافتاده تصویر میکنند. همه اینها امکانپذیر شد چون عقبنشینی دولت راه را برای جنبش رهایی کردها باز کرد تا زمام امور را به دست گیرند و پس از دههها سازماندهی مردمی و خستگیناپذیر شروع به ساختن خودمختاری دموکراتیک کنند.
وقتی پلیس عقب مینشیند
مشابه این پدیده در غرب زمانی دیده میشود که نیروهای سرکوبگری که اغلب با آنها سروکار داریم- بیشتر پلیس و نه ارتش- عقبنشینی میکنند. در این شرایط بهجای هیاهو، سرقت و غارت، عملا عکس آن را میبینیم. فقط کافی است به اعتصاب اخیر پلیس نیویورک نگاه کنید. به تلافی اظهارات شهردار نیویورک (بیل دوبلاسو) در مخالفت با اقدامات پلیس در پی قتل اریک گارنر، افسران و سربازان بهصورت غیررسمی اقدام به کاهش حضور خود کردند که طی آن نرخ کل بازداشتها ۵۵ درصد کاهش و بازداشتهای جرایم کوچک نزدیک به صفر رسید.
دستکم در رژاوا عقبنشینی نیروهای دولتی، موجب وقوع وحشیگری و بیقانونی نشد بلکه در عوض فضایی برای شکوفایی پتانسیل انسانی گشود. این منطقه اکنون با شبکهای از مجامع محلی اداره میشود که حتیالمقدور با اجماع عمومی تصمیم میگیرند. بنگاههای کاری به تعاونیها بدل شدهاند. دانشگاههایی تأسیس شدهاند که هدفشان آموزش همگانی بهگونهای گسترده و کاربردی است.
بااینهمه، برخلاف هوچیگری رسانههای دست راستی مبنی بر رواج آشوب و بیقانونی، آمار جرم و جنایت کاهش یافت. این کاهش نهتنها زیر پای نظریه «پنجره شکسته» را خالی کرد -نظریهای پلیسی که میگوید مجازات شدید برای جرمهای کوچک موجب کاهش جرائم سنگینتر میشود- بلکه این تصور را هم نقض میکند که تنها عامل بازدارنده افراد از اعمال شرورانه نیروی قهری است.
به همین منوال، میتوان شاهد یک عقبنشینی فضامند (و نه زمانمند) در محله اکسرخیای آتن بود. منطقهای که جمعیت غالبش آنارشیستها، فعالان سیاسی و دانشجویانی است که بعد از دههها درگیری خشونتآمیز با پلیس موفق به ایجاد چیزی شدند که جغرافیدان آنارشیست آنتونیس ورادیس آن را یک «قرارداد فضایی» توصیف میکند. بهموجب این قرارداد پلیس بهطور ضمنی پذیرفته به این منطقه خاص هجوم نبرد به امید اینکه رفتار آنارشیستی آن به باقی آتن سرایت نکند. با وجود افزایش فروش مواد مخدر (عمدتا به دلیل استراتژی حسابشده دولت برای جمعکردن معتادان در این ناحیه) محله اکسرخیا بههیچوجه دچار بیثباتی اجتماعی فلاکتباری نشد که شاید بسیاری ناخودآگاه انتظارش را دارند. اتفاقا کاملا عکس آن است.
اکسرخیا نهتنها به کانون همبستگی و کمک متقابل تبدیل شده که در آن صحنههایی از تعاون و همکاری، مراکز اجتماعی، مراکز درمانی داوطلبانه، پارکهای عمومی و اجتماعات محلی فعال به چشم میخورد؛ بلکه حتی بدل به یکی از امنترین مناطق پایتخت یونان شده است که زنان و مهاجران در آن میتوانند تنها در شب قدم بزنند. در چند سال گذشته، این محله به اندازهای باثبات (و امروزی) پنداشته شده که سرمایهگذاران محتاطانه شروع به مجللسازی آن کنند؛ با راهانداختن کافهها و رستورانهای شیک بورژوایی در کنار کافههای تصرفشده دور میدان اصلی.
نمونههایی اینچنینی، نقش جاافتاده پلیس را به چالش میکشند. این محلهها نشان میدهند که وجود پلیس بهخاطر کنترل سرشت اهریمنی ما انسانها نیست بلکه برای حفظ نابرابری و دفاع از مالکیت خصوصی است. پلیس نه برای رفع جرموجنایت بلکه برای کنترل جماعاتی مثل معترضان بهوجود آمده. هرجومرج اغلب نه نتیجه آزادی مردم بلکه نتیجه محرومکردن نظاممند فرهنگی و اقتصادی افراد از جامعه است؛ یا نتیجه مستقیم آزار و اذیت خود پلیس، چنانکه در شورشهای ٢٠١١ لندن و شورشهای اخیر بالتیمور دیدیم.
وقتی فاجعه سر میرسد
البته کل ماجرای سقوط جامعه غربی درصورت نبود دولت، همچنان مربوط به داستانهاست؛ ولی در مقیاسی کوچک میتوان آن را در هنگام وقوع بلایای طبیعی و تلفات و خرابیهای ناشی از آن بر شهرها دید، چنانکه ربکا سالنیت در کتاب «بهشتی از دل دوزخ» نشان میدهد. نگاهی به حوادثی همچون توفانهای کاترینا و سَندی بار دیگر باور به ایده هرجومرجطلبی اهریمنی و دوری آن را از واقعیت برملا میکند.
نمونههایی مانند محله اکسرخیای آتن نشان میدهند که وجود پلیس بهخاطر کنترل سرشت اهریمنی ما انسانها نیست، بلکه برای حفظ نابرابری و دفاع از مالکیت خصوصی است. پلیس نه برای رفع جرموجنایت بلکه برای کنترل جماعاتی مثل معترضان بهوجود آمده.
در پی طوفان کاترینا، وقتی تقریبا اثری از نیروهای دولتی در خیابانهای نیواورلئان نبود، رسانههای مختلف بهطور عمده اینطور وانمود کردند که بیقانونی شایع شده و مرتب گزارشهایی از تجاوز و غارت و خشونت میدادند. بااینحال، غیر از چند مورد جزئی، اکثر قریببهاتفاق این گزارشها غلط از آب درآمد. اسلاوی ژیژک بهدرستی لایههای نژادپرستانه این گزارشها را برجسته میکند. در نظر او روزنامهنگاران سفیدپوست طبقه متوسط صحت این گزارشها را فرض گرفتهاند، چون مجرمان را سیاهپوستان فقیر میانگاشتند و میدانستند این روایات به مذاق اکثریت خوانندگان سفیدپوست خوش میآید. با وجود این، نژادپرستی مذکور با تصور ما از «هرجومرجطلبی اهریمنی» گره خورده: با این ایده که اگر انسانها از قیدوبند محدودیتهای اجتماعی رها باشند، الزاما در بربریت فرو میروند. طوفان سندی نمونهای کمترگزارششده و نمایانتر از همین عدم فروریزی جامعه است، جایی که مردم محلی زیر پرچم «اشغال خانهها» دست به دست هم دادند تا به آنهایی که دولت رهایشان کرده بود غذا و سرپناه دهند. این همان جایی است که نمونهای معنادار از رفتار نوع بشر را در وضع طبیعی میبینیم: مهربان، کمکیار و سخاوتمند در مواجهه با سختیها.
پس معلوم میشود دید ما به فجایع آخرالزمانی ضرورتا وابسته است به دید بدبینانه ما از طبیعت آدمی و جهان اطرافمان. از زمان هابز، تمدن و دولت، ناجی ما از درافتادن به قلمرو حیوانی و طبیعی بودهاند؛ جایی پرماجرا، مخاطرهآمیز و تهورآمیز که تنها آنها که از ما بدبختترند ساکن آنند. با اینحال، این تصور از جهان طبیعی خشن، رقابتی و خودخواهانه که بهواسطه آن سرمایهداری و دولت خود را توجیه میکنند تا حدی یک سفسطه است. درحقیقت، طبیعت مملو از همکاری است؛ هم بین حیوانات و هم بین گونههای مختلف و هم در کل اکوسیستم.
بازشناسی همکاری در سرشت ما
پیتر کروپتکین، جانورشناس قرن نوزدهمی روسیه، که تحقیقاتش پیشقراول مطالعات امروزی درزمینه همکاری در سیر تکامل است، بر این باور بود که زندگی طبیعی، گرچه رقابتی است ولی مملو از نمونههایی از همکاری است؛ با اشاره به اینکه «جامعهپذیری، همانقدر قانون طبیعت است که تنازع متقابل».
و درواقع، میدانیم این گزاره صادق است. چراکه اگر گله گرگها، شیرها، کرگدنها و دسته ماهیها نشان همکاری نباشد پس حاکی از چیست؟ یا اجتماع مورچهها که در آن کارگران زن باروری خود را قربانی دفاع از باروری ملکه میکنند. یا هماهنگی شگفتانگیز پرواز دسته سارها که فقط بهواسطه اعتماد کامل هر پرنده به جهتیابی پرنده کناریاش میسر میشود.
برای رادیکالها باور به نگاهی خوشبینانه یا دستکم انعطافپذیر نسبت به طبیعت انسان مهم است. این باور نهتنها از نگرانی غریزی ما از تغییر میکاهد بلکه زیر پای طبیعیجلوهدادن سرمایهداری را هم خالی میکند؛
و اگر به خودمان بنگریم، درمییابیم آنقدر که نظریهپردازان سرمایهداری متأخر تصور میکنند خودخواه و محاسبهگر نیستیم. وقتی با بچههایمان بازی میکنیم، از بستگان پیرمان مراقبت میکنیم یا به پروژههای عمومی محلی کمک میکنیم، آیا واقعا حریص و خودخواه و فردگراییم؟ آیا چنین کارهایی دادوستدهای حسابشده معقولاند که در آن هر لحظه به اصل سود فرد قائلیم؟ البته جاهایی از زندگی هست که ما حسابگرانه عمل میکنیم؛ برای مثال سرِ کار یا در کاسبی. ولی اصلا تصادفی نیست که هر دوی این عرصهها تحت سلطه سرمایهاند و بهگونهای برپا شدهاند که مستمرا جنبههای زشتتر طبیعت انسانی ما را برآورده میکنند.
گرچه نخبگان و ایدئولوگهای آنها، مهمترینشان هربرت اسپنسر و داروینیستهای اجتماعی، جنبههای همکاری در ذات بشر و طبیعت را نادیده میگیرند، این قضیه به هسته اصلی زیستشناسی تکاملی مدرن بدل شده است. از مدافعان این ایده میتوان به نخستیشناسان برجسته فرانس دو وال، جسیکا فلاک، لی دوگاتکین اشاره کرد و زیستشناس تکاملی رابرت تریورز که تحقیقاتش درزمینه نوعدوستی متقابل درحقیقت پایه کتاب «ژن خودخواه» داوکینز است. کتابی که به گفته خود نویسنده، درست همانقدر درباره همکاری است که درباره خودخواهی.
غنیمتشمردن فرصت
برای رادیکالها باور به نگاهی خوشبینانه یا دستکم انعطافپذیر نسبت به طبیعت انسان مهم است. این باور نهتنها از نگرانی غریزی ما از تغییر میکاهد بلکه زیر پای طبیعیجلوهدادن سرمایهداری را هم خالی میکند؛ این تصور که سیستم کنونی صرفا بازتاب عملی ذات انسان و مدل جهان است. ما اغلب فراموش میکنیم که اکثریت قریببهاتفاق مردم تهِ دلشان میدانند که دنیا، جای ناعادلانهای است؛ اقلیت همه چیز دارد و اکثریت هیچ. آنچه در آنها مانع از دستزدن به عمل میشود نه نبود معرفت بلکه برعکس، نبود امید است. حسی که میگوید سرمایهداری، نابرابری و بیعدالتی امور محتوماند. پیکار برای جهانی بهتر سادهلوحانه است و اگر قرار باشد سیستم فروبپاشد، استبدادی بدتر سر بر میآورد؛ استبداد فردی رها از قیدوبند.
خب، از اینجا باید فراتر رفت. نهتنها باید بپذیریم که انسانها هم ظرفیت خیر دارند و هم شر و جهان طبیعی همیشه ظالمانه و شرور نیست، بلکه باید تأکید داشت که سویههای تاریک طبیعت ما غالبا آن موقع بیرون نمیزند که نظم اجتماعی در هم شکسته، بلکه دقیقا در وضعیت مخالف: وقتی برانگیخته میشود که از نظم و سلسلهمراتب به دقت مراقبت میشود.
بوروکراتهای نازی را در نظر بگیرید، کسانی که اهرمهای اتاقهای گاز را در آشویتش کشیدند، یا نمونههای آزمایشگاهی در دانشگاه ییل که فکر میکردند به فردی در حد مرگ برق وصل میکنند*، داوطلبانی در آزمایشگاه زندان استفورد که به نگهبانان مقتدر زندان بدل شدند، یا حتی سربازهایی را تصور کنید که کودکان پاکستانی را با استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین و کنترلهای ایکسباکس کشتند. غالبا درمییابیم که شر، ماحصل رهاکردن افراد در وضع طبیعی برای تصمیمگیری و مسئولیتپذیری نیست، بلکه کاملا برعکس: وقتی است که آنها چرخدندههای بیاراده یک ماشین، تابع اقتداری مرکزی و مبرا از هرگونه مسئولیت شخصی میشوند.
تنها در صورتی میتوانیم جنبههای همدلانه طبیعتمان و ظرفیت طبیعی همکاری و همدردی را بهمثابه ارزشهای مسلم در جامعه تثبیت کنیم که جلوی آنهایی بایستیم که هدفشان استثمار ظرفیتهای کلبیمسلکانه ماست، سرمایهدارانی که از طریق ساختن بازار کار، ما را به جان هم میاندازند. امپریالیستهایی که ما را ترغیب به گردنزنی، تجاوز و کشتار میکنند بهخاطر مجموعهای از ارزشهای ملی درهم و آشفته که تصادفا به محل تولد برمیگردد؛
البته این بدان معنا نیست که باید صرفا منتظر انفجار از درون دولت کاپیتالیستی باشیم و انتظار یوتوپیایی را بکشیم که از میان خاکستر آن خودبهخود سر برآورد. تنها در صورتی میتوانیم جنبههای همدلانه طبیعتمان و ظرفیت طبیعی همکاری و همدردی را بهمثابه ارزشهای مسلم در جامعه تثبیت کنیم که جلوی آنهایی بایستیم که هدفشان استثمار ظرفیتهای کلبیمسلکانه ماست، سرمایهدارانی که از طریق ساختن بازار کار، ما را به جان هم میاندازند. امپریالیستهایی که ما را ترغیب به گردنزنی، تجاوز و کشتار میکنند بهخاطر مجموعهای از ارزشهای ملی درهم و آشفته که تصادفا به محل تولد برمیگردد؛ یا فاشیستهایی که اضمحلال فرد و نهادینهکردن خشونت جمعی را در خدمت نظم، ثبات و وحدت میبینند.
بعد از هر فروپاشی فرصتی دست میدهد. اما اگر همزمان به ظهور داعش و رژاوا در خلأ جنگ داخلی سوریه بنگریم، یا به ظهور همزمان جنبش همبستگی اجتماعی یونان و حزب نونازی فجر طلایی طی فروپاشی دولت رفاه یونان، درمییابیم هیچ ضمانتی وجود ندارد که فروپاشی به نفع چه کسی تمام شود. به همین دلیل است که هرگاه فرصتی رخ میدهد، باید آماده تصاحب آن باشیم.
* معروف به آزمایش میلگرم که برای سنجش میزان اطاعت اشخاص از اقتدار در انجام کارهایی مغایر با وجدان شخصی افراد است.