سیاست امید: در ستایش زندگیهای کوتاه در دوران مرگِ ابدی
ما چگونه با فقدانی پوچ و بیمعنا روبرو میشویم؟ آیا فقدانهایی هست که معنابخش باشند؟ چطور با فقدان برخورد میکنیم در لحظهای که به نظر میرسد همه چیز پیشاپیش از دست رفته است: ملتها، انقلابها، امید.
ساره خطیب روز ۵ سپتامبر از دنیا رفت. آخرین باری که ساره را دیدم در تخت بیمارستانی خوابیده بود، در حالیکه مادربزرگی دلنگران و مهربان، مادری متواضع که احساس بیچارگیِ خود را با لبخندی تسلیبخش پنهان میکرد، و خواهری بزرگتر که در خاموشی با یک تراژدیِ قریبالوقوع میجنگید، گرد او جمع شده بودند. ساره تن به عمل جراحی داده بود تا توموری بازگشتپذیر را از دستش خارج کنند. عفونتِ پس از عمل، او را به بیمارستان بازگردانده بود در حالیکه پزشکان از تشخیص علت عفونت ناتوان بودند. کمتر از یک سال بعد، ساره در اثر سرطان از دنیا رفت. او بیست و دو سال سن داشت. تقریبا دو هفته پیش از مرگش، در یک گردهمایی تدکس در دانشگاه آمریکایی لبنان سخنرانی داشت، و در آنجا چهار درسی را که از زندگی در عین ابتلا به مرضی رنجآور آموخته بود با دیگران به اشتراک گذاشت. او سخنانش را با یک درخواست و یک نوید به پایان رساند؛ نویدِ تشکیل یک گروه حمایتی برای افراد قطع عضو شده در لبنان. دستِ راست ساره به فاصلهی کوتاهی پس از تشخیص پزشکان قطع شده بود. سخنان او روایتی هوشمندانه، طنزآلود و به شکلی دردناک امیدوارانه از زندگی در عین ابتلا به مرض بود. روایت وی دربارهی مقاومت هر روزه در برابر رنج- هم جسمی و هم روحی- و نیز شگردهای زندگی در عین معلولیت بود. روایت او همچنین روایتی رو به آینده بود؛ از آنچه لازم است انجام شود تا بتوان از حالتِ استثنائی چنین زندگیای کاست و (آنرا برای افراد معلول)، بیشتر قابل زیستن کرد.
باسم چیت در اثر یک حمله قلبی در روز اول اکتبر چشم از جهان فرو بست. در آن روز انتظار میرفت باسم برای گروهی از دانشجویان در دانشگاه آمریکایی بیروت، در مورد تحلیل مارکسیستی از طبقات اجتماعی در لبنان خطابهای ایراد کند. او در کلاس درس حضور نیافت و بعدتر جسدش در کف آپارتمانش در فرن الشباک پیدا شد. باسم یک مارکسیست انقلابی و یکی از موسسان مجمع سوسیالیستی در لبنان بود. مقالات و گفتارهای منتشر شده از او به زبان انگلیسی و عربی، نشاندهندهی فهم نظریِ پیچیده و قویِ او از قدرت و مکانیک سلطه است. باسم با وجود اینکه تنها ۳۴ سال سن داشت، اما متفکری نکتهسنج و نویسندهای پُرکار بود که کسانی که او را میشناختند، نقشآفرینیهای نظری و سیاسی او در آینده را پیشبینی میکردند. این یک باور مشترک (در مورد باسم) بود که در بسیاری از ستایشهایی که از زمان مرگ او منتشر شده، به چشم میخورد. دوستان و رفقای باسم به سوگ گذشته نشستهاند، و نیز به سوگ آیندهای که اکنون میدانند هیچگاه فرا نخواهد رسید. و این شاید تراژیکترین بخشِ مرگ باسم باشد: درک اینکه بهراستی آیندهای در کار نیست. به گفتهی دوستان و رفقای نزدیکش: «زندگیِ دیگری در کار نیست، دیداری دوباره، خداحافظیِ دیگری، سلامی از نو، و بحث سنگینِ دیگری بین ما در کار نخواهد بود. (چیزی وجود ندارد) بهجز همین پوچی که برای تغییرِ آن تلاش کردهایم، و در آینده نیز همین کار را خواهیم کرد.»
فقدان پوچ
ما چگونه با فقدانی پوچ و بیمعنا روبرو میشویم؟ در واقع، آیا فقدانهایی وجود دارد که معنابخش باشند؟ ما چطور با فقدان برخورد میکنیم در لحظهای که به نظر میرسد همه چیز پیشاپیش از دست رفته است: ملتها، انقلابها، امید. در دوران جنگهای ابدی، در دوران مرگ انبوه و حیرتانگیز، چگونه به سوگ کسانی مینشینیم که چشم از جهان فروبستند به این دلیل ساده که قلبشان از کار ایستاد؟
مرگهای معمولی و شخصیِ ساره و باسم بهطور قطع به اشکال مختلفی پیش روی عموم قرار گرفته است. اما هر دو نقشِ خوشبینیای را بر خود دارند که ویژگی مشخصهی عمر کوتاه آنها بود. ساره در مواجهه با آگاهی از مرگِ قریبالوقوع خود، تصمیم گرفت که نزدیک بودن مرگش را به اطلاع عموم برساند. او خواست که فحوای تجاربش را با دیگران به اشتراک بگذارد، تا ردی برجای گذارد که بیش از جسم مادی او عمر کند. صحبتهای او، که اکنون در ویدئویی آنلاین در دسترس است، یاد او را زنده نگاه میدارد و به مرگش معنا میبخشد. این امر همچنین از پوچیِ (احساسِ) فقدان (از جانب) ما میکاهد. ساره با اشتیاق فراوان در طلب آنهایی بود که به او عشق میورزیدند، و میلیونها انسان غریبهای که او هیچگاه ملاقاتشان نخواهد کرد، تا به آنها چیزی در خصوص زندگیِ همراه (و به رغم) رنج بیاموزد. ساره قصد داشت با فرصت اندکی که میدانست در اختیار دارد، معلولیت را به یک دغدغهی عمومی مبدل سازد.
اما ساره چیزی را میدانست که باسم از آن آگاه نبود. مرگ باسم مرگی غیرمنتظره و ناگهانی بود. با اینهمه، بهعنوان یک روشنفکر مردمی، ردپای او را میتوان در مقالات و قطعه نوشتههای بیشماری که منتشر کرده بود پیدا کرد، و شاید به شکلی بارزتر در ماهنامهای که او به راهاندازیاش یاری رساند، یعنی انقلاب مداوم. مرگ باسم، و شیوهی سوگواری برای او و زنده نگهداشتنِ یادش توسط کسانی که به او عشق میورزیدند، با او میاندیشیدند، کار میکردند و دست به اعتراض میزدند، شمهای- و نیز نویدی- از زیستجهانهای آلترناتیوی را در (این) روزگارِ ضدِ انقلاب فراچنگ میآورد. شبکه محلی و جهانی افراد و گروههای چپگرا که از زمان مرگ او در فضای مجازی مادیت یافته است، امیدبخش است. و شاید به همین دلیل است که مرگ نابهنگام او، خود کنشی خوشبینانه است، چرا که باسم به واسطهی ناپدید شدنش، همهی کسانی را در برابر دیدگان ما قرار میدهد که کماکان در این نقطه ایستادهاند.
ما چگونه با فقدان بیمعنا مواجه میشویم؟ ما شروع میکنیم به معنا بخشیدن به آن، و درک معنایی که در لحظهی مرگ، بر حیات کمدوامِ آنها نقش بسته است. وقتی که جمعی خود را طرفِ خطابِ فقدانی مییابد، این فقدان میتواند زایا باشد. اما ساره و باسم نمیتوانند ما را از این جلوتر ببرند. اکنون ما ما ماندهایم و خودمان. اکنون بر ماست که این معنا را بگیریم و بگذاریم که ما را به حرکت درآورد، ما را دگرگون سازد. به خودمان اجازه دهیم که بهواسطهی آن دگرگون شویم. به خودمان اجازه دهیم که تشخیص دهیم ما مشابه یکدیگر نیستیم، و هیچگاه نیز نخواهیم بود.
خطابِ مرگ
آنچه انگیزهی نوشتن ستایشی مشترک از دو فرد کاملا متفاوت بوده است، درکیست مبنی بر اینکه ما طرفِ خطابِ مرگ قرار گرفتهایم. این «ما»، بهشدت خاص و در عین حال ناهمگون و پارهپاره است، بهشدت مختص به یک زمان و مکان است: یک سرزمین ذهنیِ عرب که با مرگهای مدیریتشده توسط حکومت، مرگهای صورت پذیرفته بهدست ستیزهجویان، مرگهای ناشی از امراض، و مرگهای طبیعی تغییر ماهیت داده است. احساس درماندگی و ناامیدی در مواجهه با یک چنین نیروی عظیمی از تخریب که در حال دگرگون ساختنِ منطقهی ماست، با فقدانهای فردی و معمولی کسانی که به آنها عشق میورزیم درهم آمیخته است. آیا سرنوشت محتوم ما این است که شاهدانِ درهمشکستگیِ تمامیِ این چیزها باشیم؟
من در تمنای یک سیاست امید هستم که از فقدان سرچشمه میگیرد، هم از فقدان فردی و هم از فقدان جمعی.
بهطور قطع امید چیزی نیست که بتوان آنرا (جایی) یافت. بلکه چیزیست که دقیقا از دلِ کنشِ جستجو پدیدار میگردد. امید در جستجو برای آلترناتیوها سکنی گزیده است، و به خودیِ خود امری آلترناتیو به شمار نمیرود. ما باید در جستجوی اشکال آلترناتیو تجسمیافتگی، قرابتهای آلترناتیو، گروههای آلترناتیو، و زیستجهانهای آلترناتیو باشیم، چرا که آنچه اکنون داریم کافی نیست. به قول باسم «این پیکاری فراگیر و ادامهدار برای جهانی بهتر برای زیستن است.. و ما (روزی) در آن خواهیم زیست» دوست دارم بیاندیشم که این میراث مشترکِ (برجای مانده از) ساره و باسم است: ارادهای خستگیناپذیر برای تغییر دادنِ واقعیتهای مربوط به هر کدام از آنها. آیا این یک سیاست امید نیست؟