در این روزها که بیش از هر زمانی به مرگ میاندیشیم، و با اندیشیدن به مرگ، خود را از مرگ جدا میکنیم. سوگواری همان جایی است که مرگ با فقدانی درمیآمیزد که در مرگ دیگری به ما تحمیل میشود.
مرگ بیش از آنکه حادثهای مادی برای فرد مرحوم باشد، تجربهای روانی و اگزیستانسیال برای بازماندگان است. این متن تلاشی است برای پیوند دادن تجربههای شخصی سوگواری به امور اجتماعیسیاسی و جهانشمولِ مرگ از نگاه یک تبعیدی.
ما چگونه با فقدانی پوچ و بیمعنا روبرو میشویم؟ آیا فقدانهایی هست که معنابخش باشند؟ چطور با فقدان برخورد میکنیم در لحظهای که به نظر میرسد همه چیز پیشاپیش از دست رفته است: ملتها، انقلابها، امید.