از مصائب مهاجرت؛ روایت یک زن
معصومه میگوید تا گردن داخل آب میرفتند و سپس سوار قایقهای کوچکی میشدند. این وضعیت برای زنی که ماههای آخر بارداریاش را میگذراند واقعا سخت و مشقتبار بود. دراین قایقها که ظرفیت حمل دو سه نفر را دارد هشت نفر را سوار کرده بودند او بهخاطر وضعیتش در پایینترین قسمت قایق نشسته بود چرا که ضربه کمتری به او وارد شود. امیدی به رسیدن به مقصد نداشت و هرلحظه نگران این بود که کودکش با این تکانهای شدیدی که به او وارد میشود سالم خواهد ماند یا خیر؟
وقتی نام مهاجرت به میان میآید اغلب سخن از مردانی است که مقصد و مسیری را برای زندگی انتخاب میکنند اما در این میان کمتر به زنان و مصائبشان پرداخته میشود. زنان در مسیر مهاجرت رنجهای زیادی را متحمل میشوند؛ مخصوصا اگر باردار باشند و وضعیت عادی نداشته باشند. معصومه حسنی، یکی از هزاران زن مهاجری است که روزی به دلایل وضعیت بد امنیتی کشورش و تهدیدهایی که شوهرش دریافت میکرد مجبور شد با همسرش راهی دیار غربت شود اما در این مسیر مشقات و سختی-های زیادی را تحمل کرد؛ چرا که او هفتماهه باردار بود و این راه دور و دراز و سفر به اندونزی نهتنها آرامشی به دنبال نداشت که راهی از سر بیچارگی بود.
معصومه میگوید همسرش سال ۱۳۹۳ استاد یکی از دانشگاههای خصوصی غزنی بود و نحوهی تدریس و صحبتهایی که سر کلاس درس داشت باعث شده بود بعضیها او را تهدید کنند. کار به جایی رسیده بود که همسرش دو سه باری مجبور شد محل زندگیاش را ترک کند اما در نهایت برای حفظ جانشان مجبور شدند افغانستان را ترک و عطای وطن را به لقایش ببخشند. اما این سفر دور و طولانی چیزی نبود که آنها توقع داشتند؛ معصومه در ماههای آخر بارداری بود و این سفر پرخطر مخاطرات زیادی برای او و بچه به دنبال داشت. به گفتهی او برای خروج از کشور راهی قندهار شدند و از قندهار تا مرز پاکستان سوار تاکسی شدند که قبلا هماهنگ شده بود. در کل از غزنی تا کویته را بدون وقفه دو سه بار موتر تبدیل کردند و تقریبا چهارده ساعت در راه بودند. آنها به خانهای رفتند که قبلا توسط قاچاقبر هماهنگ شده بود؛ در آن خانه کثیف و فاقد امکانات ده روز ماندگار شدند در تمام این ده روز معصومه و همسرش اجازه نداشتند بیرون بروند و حتا اجازه تماس با خانواده را نداشتند، برای غذا و آب آشامیدنی اگر قاچاقبر برایشان میآورد که خوب اگر نمیآورد هم کاری از دستشان ساخته نبود.
مسیر بعدی آنها از کویته پاکستان تا مرز تایلند بود. آنها با اتوبوس پس از سپریکردن چهارده ساعت به مرز رسیدند و باز هم به اقامتگاهی موقت برده شدند. وضعیت اسفبار آنجا از نظر معصومه قابل وصف نیست. او میگوید نه غذایی برای خوردن داشتند و نه آب برای حمامکردن و هیچ کس هم حق اعتراض نداشت. با چنین شرایطی چند روز در مرز تایلند بودند. گویا مرحله بعدی از این هم سختتر بود: زن بارداری که باید سوار موتورسیکلت میشد. معصومه میگوید: «ما را سوار موتورسیکلت کردند. با توجه به شرایطی که من داشتم؛ زبان آنها را ما نمیفهمیدیم که به آنها بفهمانیم آرامتر بروند با اشاره و هرچه که میفهماندم اما آنها کار خود را میکردند. گاهی واقعا احساس میکردم یا خودم از بین میروم یا کودکم. تقریبا نیم ساعت در راه بودیم، با سرعت بالایی میرفتند. از راههای خیلی خراب، جادههای خاکی، از جنگل … تمام اینها را به بدترین نحو تجربه کردیم.»
معصومه میگوید اصلا نمیدانستند آنها را کجا میبرند و نام این مسیرهایی که از آن میگذرند چیست؟ بعدها که با دوستانش قصه سفرش را تعریف میکند تازه متوجه میشود که از کجاها عبور کردهاند. آنها پس از عبور از مرز تایلند، شب تا صبح در یک اتوبوس بودند تا اینکه به کوالالامپور رسیدند. در آنجا هم مانند پاکستان آنها را با کمترین امکانات زندانی کردند. او و همسرش پنج روز دیگر را در این کشور سپری کردند و منتظر ماندند تا دیگر مسافران این سفر غیرقانونی به آنها ملحق شوند. وقتی تعدادشان به هشت نفر رسید آنها را به ساحل دورافتادهای انتقال دادند. این بار باید مسیر دریا را میپیمودند. معصومه میگوید تا گردن داخل آب میرفتند و سپس سوار قایقهای کوچکی میشدند. این وضعیت برای زنی که ماههای آخر بارداریاش را میگذراند واقعا سخت و مشقتبار بود. دراین قایقها که ظرفیت حمل دو سه نفر را دارد هشت نفر را سوار کرده بودند او بهخاطر وضعیتش در پایینترین قسمت قایق نشسته بود چرا که ضربه کمتری به او وارد شود. این سفر چهارساعته با قایق آنقدر برایش پرتلاطم و خطرناک بود که بارها اشهد خود را خوانده بود و امیدی به رسیدن به مقصد نداشت و هرلحظه نگران این بود که کودکش با این تکانهای شدیدی که به او وارد میشود سالم خواهد ماند یا خیر؟
آنها بعد از گذراندن این مسیر دشوار سرانجام نیمههای شب به خاک اندونزی رسیدند. قاچاقبر آنها را به جایی برد که باید لباسهایشان را عوض میکردند تا به میدان هوایی بروند. بعد از گذشت یک ساعت به جاکارتا پایتخت این کشور رسیدند. صبح همان روز مستقیما به دفتر UNHCR رفتند و خود را ثبت و راجستر این سازمان کردند. این سفر ۲۰ روزه رمق زیادی از آنها گرفته بود اما در این شهر هم «آی او ام» آنها را تحت پوشش قرار نداد. گویا مشقات مهاجرت تازه آغاز شده بود.
آنها با توصیه دیگر مهاجران چندین بار از جاکارتا به بوگور رفتند و برگشتند اما نتیجهای نگرفتند. هیچ کس توجه نمیکرد که معصومه در چه شرایط و وضعیتی است؛ او که به ماه هشتم بارداری قدم گذاشته بود سنگینتر از قبل شده بود و نشست و برخاست برایش مشکلتر شده بود و تمام ترسش این بود که با بیتوجهی سازمان مجبور شود در کنار خیابان زایمان کند. به گفتهی دیگر پناهجویان هنوز در شهرهای دور از مرکز مهاجران تازهوارد را میپذیرفتند و آنها میتوانستند سرپناهی برای خود پیدا کنند. بنابراین با باقیماندهی پولی که داشتند راهی شهرکوپانگ اندونزی شدند. مسئولان میدان هوایی به زنان پا به ماه اجازه پرواز نمیداد. معصومه مجبور شد به دروغ بگوید ماه پنجم بارداری است و دوگانگی است. پس از رسیدن به شهرکوپانگ بلافاصله خود را به اداره مهاجرت رساندند اما با برخورد بد کارمندان اداره روبهرو شدند. طوری که حتا آنها را به داخل محوطه راه ندادند. او و همسرش بیرون محوطه شب را به سختی به صبح رساندند و در ابتدای صبح زمانی که دروازه باز شد دوباره جلو رفتند. این بار هم مسئولان توجهی نکردند. معصومه که شب تا صبح روی زمین و در بیرون محوطه اداره نشسته بود و احساس میکرد که جنین تکان نمیخورد شروع کرد به گریهکردن و همین باعث شد تا آنها را به هتلی که دیگر مهاجران در آنجا ساکن بودند انتقال دهند: «ما بعد از چند روز نفس راحتی کشیدیم. خیالمان راحت شد به یک سرپناهی رسیدیم. گرچه کمپها از لحاظ غذا و امکانات معیاری نیست و تمام آن سالهایی که ما اینجا بودیم از هر لحاظ کم و کسری وجود داشت اما برای یک نفری که از راههای سخت خود را به اینجا میرساند و جان خود را بهدست خود میگیرد و به این کمپها میرسد واقعا امیدوارکننده است.»
یکی از بزرگترین چالشهایی که معصومه با آن روبهرو بود به دنیا آوردن کودکش بود. ازنظر او خدمات پزشکی در اندونزی بسیار ضعیف است و اغلب مادران با مشکلاتی این چنینی روبهرویند. او میگوید با توجه به این سفر دشوار و طولانی پزشکان میگفتند جنین رشد نکرده است و او مجبور بود برای بهبود وضعیت کودکش غذای بیشتری بخورد. او زایمان سختی داشت و اکسیجن کافی به مغز نوزاد نرسیده بود که همین موضوع مشکلات دیگری برای او به دنبال داشت. از زمانی که کودک متولد شد دانههای قرمزرنگی بر روی پوست او مشاهده میشد. همچنین نوزاد نمیتوانست شیرمادر را هضم کند به همین دلیل اسهال و استفراغهای او هم بیشتر میشد. معصومه این مشکل کودک را با پزشکان در میان گذاشت اما با وجود اینکه از او سونوگرافی و اسکن گرفته بودند گفته میشد که نوزاد هیچ مشکل خاصی ندارد اما معصومه با جستوجوی بسیار و از طریق پزشکانی که بهطور آنلاین مشورههای پزشکی میدهند متوجه شد که کودکش به نوعی پروتئین خاص در شیر مادر و یا شیرگاو حساسیت دارد و باید از شیری استفاده کند که این پروتئین از آن حذف شده باشد. مشکلات آنها روزبهروز بیشتر میشد؛ آنها در کمپ زندگی میکردند، حق کار نداشتند که از پس هزینه خرید شیرخشک برای نوزادشان برآیند. هزینه یک قوطی شیرخشک ۲۵ دلار بود حداقل ماهی ۶ قوطی باید تهیه میکردند. آنها مجبور شدند از دوستان و آشنایانی که در خارج از کشور زندگی میکنند کمک بگیرند.
معصومه که کمکم مشکلات کودکش برطرف شده بود و داشت نفس راحتی میکشید متوجه شد دوباره بارداراست. قبول این موضوع برای او و همسرش سخت بود اما بهدلیل اعتقاد به آیینهای دینی و اینکه سقط جنین گناه است از آن خودداری کردند و تصمیم گرفتند بچه را نگه دارند. در این دوره از بارداری اگرچه با مشکلاتی که در زمان حمل دخترش روبهرو بود مواجه نشد اما در زمان زایمان مشکلات دیگری را تجربه کرد. به گفتهی پزشک معالجش او باید سزارین میشد چرا که بند ناف جنین دور گردنش پیچیده بود و با هربار انقباضات رحمی ضربان قلب جنین بالا میرفت. ادارهی مهاجرت هزینه عمل را نمیپذیرفت و کارمندان مربوطه معصومه را تشویق به زایمان طبیعی میکردند. این درحالی بود که برای معصومه و کودکش خطرات بسیاری داشت. سرانجام با تصمیم پزشک معصومه سزارین شد و اداره مهاجرت که در عمل انجامشده قرار گرفته بود هزینههای آن را پرداخت. معصومه میگوید بعد از آن هر مشکل پزشکی دیگری که داشتند رسیدگی نمیشد.
خانواده معصومه مانند دیگر پناهجویان افغانستان در اندونزیدر اعتراضها شرکت میکنند و خواهان اسکان مجدد هستند. معصومه به همراه همسر و فرزندانش بیشتر از شش سال است در اندونزی زندگی میکنند این درحالی است که از حقوق و مزایای یک شهروند عادی نیز برخوردار نیستند. عدم دسترسی به خدمات پزشکی و برخوردارنبودن از آموزشهای رسمی دو موضوع مهمی است که همواره این پناهجویان از آن شکایت دارند. دختر معصومه شش ساله است و به گفتهی او باید امسال دوره اول تعلیمی را آغاز کند. اگرچه اداره مهاجرت برای کودکان آموزش دوران ابتدایی را فراهم کرده است، اما آنها از آموزشهای رسمی برخوردار نمیشوند: «یکی از چالشهای جدی تحصیل دخترم است او شش ساله شده است و باید درس بخواند اما این حق را ندارد. از طرف IOM دو سال است این شرایط را فراهم کرده که کودکان میتوانند تحصیلات ابتدایی را داشته باشند، اما به صورت فرمالیته میتوانند در کلاس حاضر باشند و هیچ مدرکی نمیتوانند دریافت کنند. شاید برای تحصیلات ابتدایی زیاد مشکلساز نباشد، اگر قرار باشد بیش از چهار پنج سال دیگر اینجا باشیم خیلی نگرانکننده است. از دوستانم زمانی که اینجا آمدند کودکانشان۱۰ ساله بود اما حالا ۱۷ و ۱۸ ساله شدهاند.»