skip to Main Content
پادگان، یک سازوکار روایت‌نشده
اسلایدر جامعه پیشنهاد میدان

پادگان، یک سازوکار روایت‌نشده

تا زمانی که یک سازوکار روایت نشود، جامعه نمی‌تواند احساسی نسبت به آن پیدا کند. مخصوصا پدیده‌ای مانند سربازی که در محیطی بسته و جدای از مردم، سازوکارهایش را بر سربازان اعمال می‌کند.

ما انسان‌ها علی‌رغم تفاوت‌های تعیین‌کننده‌ای که داریم، به واسطه‌ی فرم زیستن‌مان، تجربه‌هایی جمعی نیز کسب می‌کنیم. بسیار پیش می‌آید که در یک گفتگوی روزمره تجربه‌های زندگی خود را از زبان دیگری بشنویم. مثلا خاطراتی از دوران مدرسه، دانشگاه و یا حضور در یک مکان یا زمان خاص، این‌ها برای ما به تجربه‌هایی همگانی بدل شده‌اند. فرقی نمی‌کند چه‌کسی گوینده‌ی این روایت‌ها باشد، ما در مقام شنونده می‌توانیم نسبت به آن احساس همدلی کنیم. به نوعی آن تجربه از گذرِ همگانی‌شدن و روایت‌شدن، حالتی جامعه‌پذیر پیدا کرده است.
حال چه می‌شود اگر یک تجربه، که از قضا نیمی از جمعیت یک کشور آن را از سر گذرانده‌اند به درستی روایت نشود؟ یا به میزان کافی درباره‌ی آن گفتگو نشود و شناخته نشود؟ چه می‌شود اگر تجربه‌کنندگان فقط از کنار آن بگذرند تا فراموش شود یا بخواهند آن زخم‌هایی را که در خفا خورده‌اند، با داستان‌های ساختگی جبران کنند؟
مقصودم خدمتِ اجباری سربازی‌ست. تقریبا نیمی از جمعیت کشور، تجربه‌ی چندماه حضور در یک پادگان نظامی را دارند، اما تا همین چندسال پیش، وقتی در فضای عمومی حرفی از سربازی شنیده می‌شد، این جملات به میان می‌آمد:
«سربازی رفتن جوان را مرد می‌کند»
«آدمی در دوران سربازی مسئولیت‌پذیر می‌شود»
«چشم روی هم بگذاری دوسال مانند برق و باد می‌گذرد»
«چیزی نیست، همه رفتند، تو هم مثل بقیه»
به گمانم این جمله‌ها که نشان از باور عمومی جامعه‌ی ماست، ناخواسته فضایی ساخته که شکایت‌‌کردن از سربازی و روایت ظلم‌هایی که آن‌جا به آدمی روا داشته می‌شود را مترادف با نازک‌نارنجی‌بودن یا ضعف در مردانگی بشمارد. زیر فشار این گفتمان، بخش بزرگی از کسانی که سربازی را تجربه کرده‌اند، میلی به روایت آن روزها ندارند‌ تا مبادا این اَنگ‌ها بهشان نچسبد. وگرنه چطور ممکن است میان آن‌چیزی که واقعا در پادگان جریان دارد با آن‌چیزی که جامعه از پادگان می‌شناسد تا این اندازه تفاوت باشد؟
تا زمانی که یک سازوکار روایت نشود، جامعه نمی‌تواند احساسی نسبت به آن پیدا کند. مخصوصا پدیده‌ای مانند سربازی که در محیطی بسته و جدای از مردم، سازوکارهایش را بر سربازان اعمال می‌کند.
من در ادامه فقط تجربه‌های خودم از ۲۶روز دوران آموزشی را روایت می‌کنم و تلاش دارم آن‌چیزی را که بر روح و جسم‌ام اعمال شد، انتقال دهم:
در حسینه‌ی پادگانِ ما، حدیثی نوشته شده بود و در قسمتی از آن عبارتی نقش بسته بود که از روز اول توجه‌ من را به خودش جلب کرد: «کارخانه‌ی انسان‌سازی»
هرچه روزها به پیش رفت، بیشتر فهمیدم سربازی بیش از هرچیز به همین عبارتِ «کارخانه‌ی انسان‌سازی» شباهت دارد.
در کارخانه، «ماده‌ی خام» وارد می‌شود و در طی چرخه تولید با فرآیندهایی که منجر به تغییر و بازآرایی ماده‌خام می‌شود، محصول نهایی که نام آن را «کالا» می‌گذاریم، از کارخانه خارج می‌شود. طبیعتا کارخانه‌ها متاثر از کیفیتِ چرخه‌ تولید، بهره‌وری متفاوتی دارند. سربازی هم دقیقا چنین کارخانه‌ای است. انسان‌های عادی که هر کدام تیپ و قیافه و شخصیت متفاوتی دارند، در حکم ماده‌های خام وارد پادگان می‌شوند و در طی یک دوره‌ی یک یا دوماهه، سازوکارهای پادگان تلاش می‌کند آن‌ها را به شکل کالا، یعنی سربازهایی آماده‌ی میدان نبرد تحویل دهد.
فکر می‌کنم شناخته‌نشده‌ترین قسمت سربازی همین سازوکارهایی باشد که اعمال می‌شود. هرچند بسیاری از ما چیزهایی پراکنده درباره‌ی اذیت و آزار سربازان شنیده‌ایم اما کمتر به این مسئله اندیشیده‌ایم که این رفتارها، برخلاف تصورمان بی‌هدف نیست یا صرفا برای آزار دادن سرباز نیست، بلکه به هدفی مشخص، یعنی ساختن آن کالا انجام می‌شود. من در ادامه برخی از آن‌‌ها را شرح می‌دهم:

حذف فردیت: بدون‌ تردید اولین چیزی که یک سرباز از دست می‌دهد، خودش است. پیش از اعزام، موهایتان را از دست می‌دهید و چهره‌ی خودتان در آینه برایتان غریبه می‌شود‌. این تغییر چهره در ابتدا چندان آزار دهنده به‌نظر نمی‌رسد اما یک حالتِ جدا افتادن از خود برایتان ایجاد می‌کند که احساسی ناخوشایند است. در روزِ اولِ پادگان، لباس‌هایتان را هم از دست می‌‌دهید و با صدها نفر دیگر، یک‌شکل‌تر می‌شوید. این احساس که این بدن و چهره متعلق به من نیست، آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که هنگام شکل‌دادن دوستی‌ها، افراد اغلب تلاش می‌کنند به دیگری حالی کنند آن‌ها خیلی خوش‌قیافه‌تر از امروزشان هستند و اگر عکسی از گذشته همراهشان باشد با افتخار آن را نمایش می‌دهند. علاوه بر این تغییرات در ظاهر، در گروهان و گردان محل آموزش شماره‌بندی می‌شوید‌. تجربه‌ای بسیار عجیب برای اغلب افراد. انسان‌هایی که تا دیروز صاحب شخصیت مجزا بودند از امروز تبدیل به ۵۶_۲_۱_۳_۱۸۴ می‌شوند. در این کد، همه‌ی اطلاعات پادگانی به‌درد بخور شما مشخص شده است. دیگر مهم نیست چه تجربه‌ها از سر گذرانده‌اید یا چه کارهایی کرده‌اید، اهل کدام شهر هستید یا چه اعتقادی دارید، در حال حاضر باید این شماره را به‌خاطر بسپارید و بدانید اشتباه شما یک گروهان یا گردان را به مخاطره می‌اندازد.
از سوی دیگر، در پادگان باید با حریم خصوصی و لحظات تنهایی وداع کنید. شما همیشه در محاصره‌ی دیگران‌اید و دیگران در محاصره‌ی شما. تقریبا هیچ لحظه‌ی تنهایی‌ای ندارید. کم‌کم یاد می‌گیرید این‌جا چنین ساخته شده تا به شما یاد دهد فردیت معنا ندارد. شما فقط در قالب گردان‌تان معنا پیدا می‌کنید. اثر مخربِ فقدانِ لحظاتِ خصوصی، در درازمدت خودش را بیشتر نشان می‌دهد. ممکن است آستانه تحمل شما را نسبت به صدای اطرافیان کمتر کند. وقتی فقط به چند دقیقه سکوت و تنهایی احتیاج دارید اما به دست نمی‌آید، عصبی می‌شوید یا واکنش تندی نشان می‌دهید.

همچنین بخوانید:  تحقق‌نیافتن۸۰ درصد اهداف طرح جامع و تفصیلی

زمان: در زندگی روزمره، شما تا حدودی پادشاه وقتِ خودتان هستید. می‌توانید تعیین کنید عصرها چه ساعتی چای‌تان را میل کنید یا شب‌ها چه ساعتی بخوابید. حتی اگر مقید به انجام کاری در زمانِ مشخصی باشید، می‌توانید آن‌را چند دقیقه پس و پیش کنید. این احساس که شما کنترلِ زمان‌تان را در اختیار دارید، تاثیر بسزایی در تثبیتِ شخصیت‌تان به عنوان یک انسان دارد. در زندگی روزمره، زمان چیزی جدای از شما نیست، بلکه کاملا تنیده با شماست. نسبت میان شما و زمان‌تان آنقدر تنگاتنگ است که هرگز این خیال به سرتان نزده که زمان از شما جداست. اما در پادگان زمان از شما جدا می‌افتد و دیگر تحت کنترل شما نیست. با انضباطی آهنین، صبح‌ها در وقت مشخص از خواب بیدار می‌شوید، در وقت مشخص آسایشگاه را ترک می‌کنید، در وقت مشخص به صف می‌شوید، در زمانی که دیگران تصمیم گرفته‌اند سه وعده غذا می‌خورید و تقریبا هیچ کنترلی بر زندگی‌تان ندارید؛ بلکه یک دیگریِ بزرگ‌تر برنامه زندگی شما را طراحی کرده و هر لحظه می‌تواند با تغییر اراده‌اش زندگی شما را تغییر دهد.
سایه‌ی این انضباط آهنینِ زمان بر کوچک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین جنبه‌های زندگی شما، آن‌قدر زیاد است که کم‌کم عصبی‌تان می‌کند. سلبِ اراده از شما برای انجام بی‌اهمیت‌ترین کارها، با ماهیتِ انسانی‌تان در ستیز است.
درک این موضوع شاید کمی سخت به نظر بیاید اما در گذر زمان، جدا افتادن زمان از سوژه و سلبِ اراده، خود را به صورت بیزاری از زندگی نمایان می‌کند. شما از ادامه‌ی زندگی پادگانی، یعنی زندگی‌ای که دیگر مالکِ آن نیستید، خسته می‌شوید اما این چرخه، بی‌تفاوت نسبت به احساس شما، به کارش ادامه می‌دهد. نه خستگی می‌فهمد و نه از تکرار دل‌زده می‌شود. تکراری بودن تمام لحظه‌ها و اوقات شبانه‌روز خود درد دیگری‌ است که بر احساس بیزاری شما می‌افزاید.

کنترل زبان و بدن: در اولین روز سربازی، وقتی هنوز لباس یک‌دست نگرفته‌اید به شما یک نکته‌ی مهم آموزش می‌دهند. وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده و رنگ آسمان تیره است، در میدان صبحگاه به خط می‌شوید و فرمانده اصول اولیه را یاد می‌دهد. این که با هر فرمان باید یک واژه‌ را فریاد بزنید و بدن‌تان حرکتی خاص را انجام دهد.
مثلا پس از شنیدن فرمان «یک ضرب بنشین» باید بنشیند و فریاد بزنید «حسین». جوابِ برپا، هم ایستادن و فریاد زدنِ «علی»‌ست. یا وقتی می‌گویند آزاد، باید پاهایتان را کمی باز کنید و بگویید «شهید» و…
یک هماهنگی میان حرکات بدن و زبان‌تان شکل می‌گیرد که انجام آن‌ها تحت اراده‌ی فرمانده‌ است. از مهم‌ترین سازوکارهای سربازی همین کنترل زبان و بدن است. مجموع واژگان مورد استفاده در ادبیات رسمی پادگان بسیار محدود است و همه‌ی گفته‌ها، پاسخی مشخص و از پیش تعیین شده دارند. پادگان از طریق به انقیاد کشیدنِ زبان تلاش می‌کند تفکر انسان را عقیم کند. از سویی دیگر، بدن بیش از هروقت دیگر نظم‌پذیر می‌شود‌. خیال راه‌رفتن بی‌هوا و سرخوشانه را باید از سرتان بیرون کنید. راه‌رفتن سربازان، محدود به حرکت ستونی می‌شود. تخطی از این فرمان‌ها عموما با تنبیه‌هایی از جنس تکرار است. مثلا اگر هنگام راه رفتن، نظم ستونی را برهم بزنید، تمام دسته را مجبور می‌کنند برگردد و از ابتدا این مسیر را بپیماید.
این تنبیه‌های از جنس تکرار علاوه بر بدن، ذهنِ شما را می‌آزارد. هرقدر تلاش کنید نمی‌توانید معنایی بیابید و این فقدان معنا، از آن‌جا که انسانید آزارتان می‌دهد. جایگاه ایستادن شما و نفرات بغل‌دستی‌تان تا آخر دوره یکسان باقی می‌ماند. هر روز آن‌قدر به میدان احضار می‌شوید که پس از چند روز چشم‌بسته نقطه‌تان را پیدا می‌کنید.
شاید در نگاه اول، این کنترل بدن و زبان بی‌معنا به‌نظر برسد، اما تنها در صورتی می‌توان از یک انسان انتظار داشت که مانند یک ماشین جنگی رفتار کند که تفکرش عقیم شده باشد، کنترل زبان و حرکات بدنش در اختیار دیگری باشد تا در لحظه‌‌ی نبرد، یعنی آن‌جایی که عقل سلیم می‌گوید: «جانت را نجات بده» به دستور فرمانده گوش دهد.

فقدان زنانگی: احتمالا ما مردان در زندگی عادی متوجه نمی‌شویم زنان برای آن‌چه هستیم و آن‌چنان که رفتار می‌کنیم، چقدر اهمیت دارند. اما در پادگان با گذشت یک هفته کم‌کم تغییراتی رخ می‌دهد که برای همه محسوس است. حضور زنان و رفتار متقابل ما نسبت به آن‌ها، جزئی جدایی‌ ناپذیر از تمدنی است که آن را ساخته‌ایم. حضور زنان ناخواسته باعث می‌شود ما مردان متمدنانه‌تر رفتار کنیم. سنجیده‌تر سخن بگوییم، مرتب‌تر باشیم و… به معنای دیگر همین کارهای ساده‌ای که تمدن ما را ساخته است؛ اما در پادگان هیچ ردی از زنانگی وجود ندارد. تنها موجود ماده در آن‌جا سگ‌های اطراف گُردان‌اند که هر وعده به آن‌ها غذا می‌دهید. شما در یک محیط مردانه گرفتار شده‌اید. در گذر زمان سربازها دهن‌دریده و بی‌نزاکت می‌شوند. فحش‌دادن تبدیل به امری عادی می‌شود و از هفته‌ی دوم به بعد، شوخی‌های جنسی تبدیل به امری بدیهی میان همه می‌شود. شاید در روزهای اول، سربازها به‌خاطر آشنا نبودن با هم، کمی خجالت بکشند اما بعد از چند هفته، همه به این رفتارها عادت می‌کنند. حتی اگر این رفتارها و دست‌مالی‌شدن‌ها آزارتان دهد نمی‌توانید واکنش زیادی نشان دهید چرا که تاثیر بدتری دارد. باید تا اندازه‌ای همراهی کنید و همرنگ دیگران شوید. هرچند غذای پادگان، خستگی زیاد و ندیدن هیچ زنی، میل جنسی را به وضوح کمتر می‌کند، اما با این حال شوخی‌های جنسی پررنگ‌تر از هروقت دیگر می‌شود.

همچنین بخوانید:  پنجاه و هفت-شصت و هشت؛ تاریخ به روایت دیوار

جدای از این‌ها، فشار هم‌زمان به بدن و روان، آدمی را از پا می‌اندازد. پیاده‌روی‌های طولانی و فشار بیش از توان افراد، تاول‌زدن پا و دیگر عارضه‌ها را به امری عادی بدل می‌کند. جدا افتادن از خانه، استرس کرونا و استفاده‌ی همیشگی از ماسک، حتی موقع خواب، روح آدم را می‌آزارد. کیفیت بد غذا و کاهش یکباره‌ی فیبر در رژیم غذایی، بسیاری را به یُبوست می‌اندازد. سرماخوردگی به امری عادی بدل می‌شود. تقریبا هر روز با جمعی سرباز مواجه می‌شوید که در پی گرفتن برگه‌ی استراحت از پزشک بهداری‌اند. خوابیدن شبانه برایتان به آرزویی دوردست بدل می‌شود، چرا که هر شب باید ۱ساعت با وضعیت نظامی پست نگهبانی بدهید.
این سازوکارها، زودتر از آن چیزی که فکر می‌کنید شما را خسته می‌کنند و تغییر می‌دهند. کم‌کم به خودتان می‌آیید و می‌بینید در هفت روز گذشته دوش نگرفته‌اید اما با آن کنار آمده‌اید، هفته‌هاست با کسی درباره‌ی مسائلی که دوست داشته‌اید، مثلا دنیای کتاب یا سینما صحبت نکرده‌اید، بلکه بیشتر به شوخی‌های جنسی و حرف‌های بی‌اهمیت گذرانده‌اید. پادگان شما را به یک‌باره از جهانِ عادی، وارد یک محیط استثنایی می‌کند. محیطی که زندگی عادیِ پیشین در آن جرم است.
اما سربازان یک‌سره میدان رقابت را نمی‌بازند‌. هرچند بخشی از فشارها به صورت عقده، خودش را در اعمال فشار بیشتر به زیردستان نشان می‌دهد. یعنی افرادی از میان سربازان که از طرف فرمانده مسئولیت‌هایی گرفته‌اند، بعضا پتانسیل این را دارند که رفتارهای فرمانده را تکرار کنند.
اما با این همه، به تصویر‌کشیدن یک‌طرفه‌ی ماجرا، حقیقتی را می‌پوشاند. نمی‌شود فقط از فشارِ این سازوکارها نوشت و مقاومت سربازان را نادیده گرفت.
میشل فوکو، متفکر فرانسوی عبارتی معروف دارد که وصف حال زندگی روزمره‌ی پادگان است: «هر آن‌جا که قدرت حضور دارد، مقاومت زاده می‌شود»
یکی دیگر از چیزهایی که در پادگان از دست می‌دهید، موسیقی است. تازه آن‌جاست که می‌فهمید حافظه‌تان چه آهنگ‌هایی به‌خاطر سپرده و بعضا به کمک دیگران یک آهنگ را تکمیل می‌کنید. در تمام روز، در محوطه‌ی گردان آهنگ‌های مذهبی، دعا و مناجات پخش می‌شود، این تکرار به حدی است که در طول یک ماه چند مورد از آن‌ها را حفظ می‌کنید. در سوی دیگر سربازان از هر فرصت خالی استفاده می‌کنند تا آهنگ‌های خودشان را بخوانند، و از گذر خواندنِ آن‌ها، گذشته‌شان را به پادگان بیاورند. این آهنگ‌خواندن‌ها، عکس نشان‌دادن‌ها یا تعریف از خاطرات گذشته، تلاشی است که سربازان انجام می‌دهند تا خودشان را دوباره معنا کنند‌.
یا به عنوان مثالی دیگر، وقتی پس از چند دقیقه استراحت کوتاه بعد از ناهار، بلندگوی گردان در ساعت۱۵ فریاد می‌کشد: «فراگیران هرچه سریع‌تر به خط شوید.»
سربازان یک کرختی و نافرمانی عمدی با خودشان به محوطه می‌برند. برای یک از جلو نظام گرفتنِ ساده، چند دقیقه معطل می‌کنند. انگار که بلد نیستند به‌خط شوند. هرچند این تنبلی، تنبیه‌هایی همچون نشستن در آفتاب را به همراه دارد اما باز هم وقتی به‌یکدیگر نگاه می‌کنند لبخند رضایت و شیطنت بر لب‌ یکدیگر می‌بینند. این مقاومت و نافرمانی نرمی که در تمام پادگان حس می‌شود و هرچه روزها به پیش می‌رود بیشتر می‌شود، تمام کاری است که یک سرباز می‌تواند انجام دهد تا همچنان احساس کند خودش است.
هر شکلی از نافرمانی، هرقدر هم ساده، احساس انسان‌بودن (صاحب اراده‌بودن) را بازمی‌گرداند. این نافرمانی گاهی صحبت‌کردن در رزم شبانه‌ است، گاهی ترک پست نگهبانی و کشیدن سیگار، یا پس از خاموشی بیدار ماندن و تلفن زدن و…
این کشاکش تا روز پایانی ادامه دارد. در نهایت، علی‌رغم همه‌ی این سازوکارها و تغییرها، این امید که دوره‌ی آموزشی چند هفته‌ی دیگر پایان می‌یابد، باعث دلگرمی می‌شود، هرچند زخمِ دوران سربازی تا مدت‌ها بر بدن و روان آدمی باقی می‌ماند.

This Post Has 6 Comments
  1. در آستانه ی رفتن به خدمت سربازی این را می نویسم. بدان که این روایت زیبا همراه من خواهد ماند.

  2. جدا چرا این مسئله که این میزان رو زندگی پسرها تاثیرگذاره و خیلی بیشتر از ۲ سال آزارمون می‌ده، باعث نشد هیچ وقت اعتراض درست درمونی بکنیم؟

    1. چون امنیت کشور و جامعه (از جمله زنان جامعه) به نیروهای مسلح وابسته است. جالبه که طرفداران حقوق زنان اونجا که منافع خودشون (برای مثال امنیت) مطرح باشه “ترجیح دادن مصلحت به عدالت” براشون توجیه پذیره. اینکه میگن خدمت اجباری رو حذف کنید و خدمت رو حرفه ای کنید هم فقط حرفه. با کدوم بودجه؟ میدونید چقدر بودجه لازمه؟ درضمن اونجوری هم باز فرقی در قضیه نمیکنه. حتی اونجوری هم همچنان مردها به صورت سیستماتیک و فرهنگی به سمت کشته شدن سوق داده خواهند شد. چون مرد که گریه نمیکنه! مرد باید بمیره؛ چون زنان با در اختیار گذاشتن خودشون در دست مردان قلدر (چه قدرت مالی، چه قدرت عضلانی و …) میخواهند در ثروت نامشروعی که این مردان قدرتمند از سرکوب سایر مردان به دست آورده اند شریک بشوند. (یعنی اکثر زنان شریک دزدان و سرکوبگران هستند و اصلاً و ابداً معصوم نیستند. کاملاً مجرمند) درنتیجه هر مردی در تلاشه که در این بازی طراحی شده ی بیرحمانه در بالای هرم قدرت قرار بگیره تا مبادا در دره ی هولناک مردان سرکوب شده بیافته تا هم سرکوب نشه و هم بتونه از کامیابی جنسی بهره مند بشه (تا زندگی جسمی و روحی سالمتری و رضایتمندانه تری داشته باشه). در نتیجه هرگونه نشانه ی ضعف رو در وجود خودش سرکوب میکنه. در نتیجه احساساتش رو سرکوب میکنه. در نتیجه کم کم خشن تر میشه. کم کم آماده ی کشتن و کشته شدن میشه. آزار میبینه و یاد میگیره که آزار بده. آخرش هم به جرم خشن بود و آزارگر بودن سرزنش میشه. زیبا نیست؟!

      پانوشت: چرا زنان اغلب مردانی با بدنهای عضلانی، قد بلند، صورتهای عضلانی-تر و خشن-تر را جذاب میدانند؟ چون سایه ی تهدید مرد عضلانی بر سایر مردان دائماً سنگینی میکند. مرد عضلانی با این سایه ی تهدید (که در مواقعی به اقدام هم می انجامد) با باجگیری از سایر مردان منابع بیشتری را تصاحب کرده و خواهد کرد. در نتیجه انتخاب زنان انتخابی جنایتکارانه است.
      مرد غیر عضلانی دائماً تحقیر میشود. ناچار است کوتاه بیاید. (کورتیزول بیشتری در بدنش ترشح میشود و تستوسترون کمتری ترشح میشود) پس کوچک و کوچکتر میشود (مثل یک چرخه ی معیوب) و کم کم از سیستم حذف میشود یا برده میشود.
      مرد عضلانی دائماً باج میگیرد و تحقیر میکند. (تستوسترون بیشتری ترشح میکند و کورتیزول کمتری ترشح میکند) پس بزرگ و بزرگتر میشود (مثل یک چرخه ی مؤثر) و سایر مردان را به بردگی در می آورد.

  3. درود برشما وهمه آنهایی که باشجاعت و صداقت قلم می زنند، عالی بود، دقیقا این را همه آنهایی که خدمت سربازی را سپری کرده‌اند از سر گذرانده اند،با کمی شباهت ویا تفاوت های بیشتر، متن زیبا و کاملی بود،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗