دومین تجاوز
روایتهایی هست که دلمان را آشوب میکند. مضطرب میشویم، میترسیم چون میدانیم با پذیرش روایتها، از لذات و منافعی محروم خواهیم شد. این است که از رایجترین الگوی عملی استفاده میکنیم: نفی میکنیم.
کم پیش نمیآید در موقعیتی قرار بگیریم که خبر یا روایتی را بشنویم، که خوش نداریم آن را باور کنیم. اینکه این روایت «درست»، «واقعی» یا «حقیقی» است بهکنار، ممکن است خود وجود روایت ما را آزار دهد. این روایت میتواند در مورد خودمان، دوستان یا کسانی باشد که به هر شکلی آنها را تحسین میکنیم. کسانی که در موقعیت یا موقعیتهایی موجب رنج کس یا کسانی شدهاند. در این شرایط گویا سیستم عصبی وادارمان میکند که در موضع دفاعی قرار بگیریم. نمیتوانیم وجود بدی درون خود یا آشنایانمان را باور کنیم. این شخص میتواند زندگی فرد یا افرادی را به کابوس بدل کرده باشد. این است که به دفاع برمیخیزیم، توجه را از عامل به فرد آسیبدیده معطوف میکنیم. نمیخواهیم باور کنیم، پس روایت را نفی میکنیم.
حال که راویان به سخن آمدهاند و قدرتمندانه تجربههای آزار و تجاوز جنسی را روایت میکنند، به یاد اتفاقی افتادم مربوط به سالها پیش، که در موقعیت مشابهی قرار گرفتم. این ماجرا را با کمی تغییر (۱)، و با کمک کسی که در آن ماجرا حضور داشت بازسازی میکنم.
…..
سارا پس از مدتی دوری از ایران برای زمان کوتاهی بازگشته بود، و در یکی از آخرین روزهای اقامتش، برای دیدار دوستان قدیمیاش که زوج جوانی بودند، به خانه آنها آمده بود. من هم که آن زمان ۲۴ سالام بود و بهطور تصادفی آنجا بودم.
میزبانان، قرار بود بهزودی به مهمانیای بروند که گویا «آدمهای مهمی» آنجا بودند. مرد مایل بود مهمانان، یعنی من و سارا، زودتر از خانه خارج شویم، اما زن توجهش هنوز به سارا بود و در عین اینکه از سوی همسرش هم کمی تحت فشار بود، اما دلش هم نمیآمد که سارا را دست به سر کند.
زن به سارا گفت: «خب نگفتی چرا با ما نمیای؟»
سارا گفت: «فکر نکنم ممکن باشه عزیزم، شاید بتونم یه روز دیگه قبل از رفتنم بیام و ببینمت، ولی اونجا نمیتونم بیام.»
زن که کمی دلخوری بر صورتش نشست آهسته گفت: «باشه اشکالی نداره، فقط میخوام بدونم که چرا نمیآی؟»
سارا گفت: «عزیزم، اگر خیلی دلات میخواد میگم، اما نگفته میبینی روبهراه نیستم.»
زن گفت: «عزیزکم، میبینم رنگ و روت پریده. آخه چرا؟»
ماشین آمده. مرد به همسرش گفت: «خب، بریم؟»
زن همینطور که بلند میشد تا با ما خداحافظی کند گفت: «خب، یک کلمه بگو چرا با ما نمیای؟»
سارا جواب داد: «آخه دوست عزیزم، بگم که از آدمهایی که اونجان متنفرم؟ بگم که کی چه بلایی سرم آورده؟ واقعا میخوای بدونی در مورد اینکه یکی از دوستاتون متجاوزه؟» لبخند تلخی به صورتش نشست، همزمان با اینکه تعلیقی سنگین بر فضا حاکم شد.
بعدها هر بار این لحظه را به یاد میآوردم شوکی که بر هر سهمان وارد شد را به وضوح میبینم. بهنظرم رسید که زن در آن لحظه، خود را در وضعیت بسیار پیچیدهای میدید؛ شنیدن اینکه دوستش در گذشته مورد تجاوز قرار گرفته، آنهم از سوی فردی که قرار بود لحظات دیگری ملاقاتش کند. باید انتخاب کند که دوستِ آسیبدیدهاش را رها کند و به مهمانی برود، یا قید مهمانی را بزند و مدتی پیش دوستش باشد تا حداقل کمی او را تسلی دهد. اما بعد از شنیدن روایت سارا، تکلیفش با آن شخص چه خواهد بود؟ شاید مرد هم با تردیدهایی مشابه دست و پنجه نرم میکرد. خواهیم دید که زن و مرد در این موقعیت راه سومی را نیز میشناختند.
زن در حال رفتن به سمت درب خروج ایستاد، و با حالتی پر از تردید به سارا نگاه کرد و پس از لحظاتی، گویی که نیرویی گرفته باشد ناگهان داد زد: «نفهمیدم، این چه حرفیه که میزنی؟»
انگار در ذهنش جستوجو کرده بود و هیچ دستورالعملی برای این لحظه نیافته بود و از آنجا که هیچ کدام از گزینههای در دسترس را مطبوع نیافت، به نظرش رسید که باید وانمود کند که گمان نمیبرد هیچ یک از انتخابهایش ضروری باشند. پس فکر کرد که بهترین راهکار، نفی کلیت آن است. پس کمی تغییر لحن داد و به سارا گفت: «حتما شوخیات گرفته؟»
واکنش زن در این لحظه، همچون واکنش ما به روایتهاییست که فرسنگها با خواست و علاقهمان فاصله دارد. ما اغلب نمیخواهیم جهان بیرونمان آنطور باشد که هست. ما صفهای طولانی انسانها و ماشینها را نمیخواهیم. دیدن کودکان مجبور به کار، بیماران، سالمندان مریض و طرد شده از فضاهای عمومی را دوست نداریم، ولی آنها وجود دارند. همینطور که نمیخواهیم چهره خود، دوستان یا کسانی که تحسینشان میکنیم برایمان به آزارگر و یا متجاوز تبدیل شوند؛ هر چند واقعیت با میل ما فاصله دارد. همیشه روایتهایی هست که دلمان را آشوب میکند. مضطرب میشویم، میترسیم چون از سویی میدانیم با پذیرش روایتها، از لذات و منافعی محروم خواهیم شد. این است که از رایجترین الگوی عملی استفاده میکنیم: نفی میکنیم.
مرد که مثل همسرش لحظهای تردید کرده بود، گویی از صدای او نیرو گرفته و با اطمینان گفت:
«عه، هنوز که وایسادی. ماشین منتظره.»
و بعد که خود را موظف دید که باید نظری بدهد ادامه داد:
«این داستانها و حرفهای خالهزنکی رو نمیشه اینطوری مطرح کرد. مسائل خصوصی مردمه که بیخود عمومی میشه. ما چه میدونیم به سارا چه گذشته، این حرفها رو بذارید برای وقتی که خودتون تنهایید، الان بیشتر از ده دقیقهاس که ماشین پایین منتظره. سارا جان، خیلی عذر میخوام، اما میبینی که ساعت نزدیک هشته».
آنطور که من میفهمم، وقتی واقعیت با میلمان مغایر باشد، احتمالا سه نوع انتخاب و واکنش پیش رویمان خواهد بود؛
یک: پذیرفتن روایت یا دستکم مقابله نکردن، و در عینحال همراهی و همدلی با راوی آن. در مثال ما زن در این موقعیتِ خاص، روایت سارا را بپذیرد و یا حداقل آن را نفی نکند، و از مهمانیاش صرف نظر کرده و زمانی را به صحبت با دوستش اختصاص دهد. اجازه دهد سارا روایتش را بدون هیچ فشاری مطرح کند.
دو: پذیرفتن روایت، ولی همراه نشدن با راوی؛ یعنی در مواجهه با روایتها و استدلالها، آنها را بپذیریم ولی با آنها همراه نشویم. معمولا در این شرایط به تناقض میان نظر و عمل متهم میشویم؛ بهطور مثال، زن بگوید متاسفم سارا این را میشنوم، ولی میبینی که باید به مهمانی بروم.
سه: نفی روایت، به خاطر آنکه در عمل نمیخواهیم با آن همراه شویم. روایتها را نفی کنیم، همانطور که زن با واکنش «شوخیات گرفته» و مرد با فشار برای ترک کردن مهمانان، راوی را پس زدند. چرا که طفره رفتن از پذیرش آن، راه فراری را از کل ماجرا برایش میگشاید که در آن کمتر دچار تنش و تردید خواهد شد. همچنین از لذت حضور در میان دوستانش محروم نمیشود.
در حالت سوم، عقاید و باورها را در راستای آنچه میخواهیم تنظیم میکنیم. اصلا زیر میز میزنیم و در این موقعیت نه با اضطراب ناشی از تناقض درگیر شده، و نه مجبوریم با آدمها و منابع حول آنها خداحافظی کنیم.
در آن چند لحظه مکث زن، فکر کردم شاید او تمام احتمالهایی که میتوانستند به فرارش از آن موقعیت دوگانه کمک کنند فکر کرد؛ مثلا اینکه شاید سارا دارد بلوف میزند. دارد دوستش را فریب میدهد. فکر کرد او میتواند انگیزههای زیادی برای اینکار داشته باشد. شاید از همسر زن و اطرافیانش متنفر است. یا در آن جمع، آدمهایی هستند که در گذشته با آنها خردهبردهای داشته. یا حتی شاید به دلیل اینکه به مهمانی دعوت نشده، سعی دارد اثر بدی روی زوج مقابلاش بگذارد. میخواهد آنها را عذاب دهد. شاید او بیماری است که از مورد توجه نبودن رنج میبرد. میخواهد نقش «قربانی» را بپذیرد و به این صورت توجه دیگران را به خودش بگیرد.
اما سارا فرصت نکرد داستانش را بگوید. چرا که موقعیت برای او بسیار پیچیدهتر از موقعیت زن و مرد بود. او با تجربیاتش زندگی کرده بود. بعدها فهمیدم که بر اثر اتفاقهای هولناکی که از سر گذرانده بود، سالها تحت درمان قرار گرفته بود. در حالی که فرد متجاوز راست راست زندگی میکرد، و شاید این آزار و رنج را بر دیگرانی هم تحمیل میکرد.
او میخواست با دوستانش در مورد این اتفاق حرف بزند. اما کار سادهای نبود. معمولا عدهای پیدا میشوند که از تو میخواهند ادعایت را ثابت کنی. طبیعتا باید با افرادی وارد کشمکش شوی که هنوز هم از تو قویترند؛ چرا که علیرغم بیشمار فاکتورهایی که جامعه با عرف و قانون آنها را در موقعیت مسلط قرار میدهد، میتوانند دست به کارهای هولناکی هم بزنند. چرا که کسی که سارا از او حرف میزد، با همه اطرافیانش، هنوز هم وجهه و موقعیت اجتماعی خوبی داشت، و زیر سوال بردن جایگاه او و اطرافیانش کار چندان سادهای نبود. و این دقیقا عاملی بود که آنها از مسئولیت شنیدن روایت سارا طفره رفتند.
آنچه که ما نمیدانستیم، این بود که هیچکس نمیخواهد در روایتش خود را «قربانی» بنامد. چرا که «قربانی» کسی است که نقش فعالانهای در شکل گرفتن موقعیت مورد بحث ندارد. و وقتی در چنین موقعیتی اجازه نمیدهیم او روایتش را بگوید، گویی دوباره او را در همان موقعیتی قرار دادهایم، که قصد روایتش را داشته. همانطور که سارا آن شب خاموش شد و این خاموشی سالهای سال ادامه پیدا کرد.
همگی از خانه بیرون رفتیم. زن عجولانه به سمت ماشین رفت و برای آخرین بار به سارا گفت: «میدونی که بعدا در این باره حرف میزنیم. من که روحم از چیزایی که گفتی خبر نداره. ولی شاید یک باری قبل از رفتنت بتونی یک سری بیای تا ناهار بخوریم. تنها باشیم و راحت حرف بزنیم.» سارا به یک لبخند بسنده کرد.
میخواست سوار شود که مرد با دیدن پایش، نعرهزنان گفت: «چکار میکنی، مگه دیوانه شدی؟ کفشهای سیاه، با پیراهن قرمز! زود باش برو و کفشهای قرمزت را بپوش.
ما که هنوز ایستاده بودیم تا رفتن آنها را تماشا کنیم شنیدیم که زن به آرامی گفت: «اما میبینی که دیرمون شده…» شرمنده بود از موقعیت پیش آمده در حضور ما.
مرد گفت «نه، نه وقت داریم. تازه ده دقیقه به هشته، حداقل یک ربع وقت داریم. بعد هم چه میشه کرد، اگر هشت و نیم هم شد صبر میکنیم. نمیشه که با پیراهن قرمز و کفشهای مشکی به مهمونی بریم.»
زن دوباره به داخل خانه رفت. مرد به ما گفت: «میبینید، اگر من نبودم، با کفش مشکی به مهمونی میآمد.» سارا گفت: «به نظر من بدی هم نبود»
اما مرد برای اینکه نشان دهد آنقدرها هم آدم خودخواهی نیست، و شاید اندکی هم از سر ترحم گفت: «ولی از من میشنوی راجع به این ماجرا باهاش صحبت نکن، خیلی حساسه، و بعد ما که نمیدونیم ماجرا چی بوده و نمیتونیم قضاوت کنیم، و حالا هم گذشته، سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن. بعد هم، دنیا پر از آدمهای ناجوره، آدم باید خودش مراقب خودش باشه.»
بعدها فهمیدم، واکنش مرد به این دلیل بود که عمومی شدن روایت سارا میتوانست به کار و اعتبارش لطمه بزند. زن بیشتر از هر چیز، نگران وجهه خود در نزد دوستان و آشنایان بود. اگر متجاوز دوست نزدیکش بود، او هم از ترکشهای انفجار روایت سارا صدمه میدید. کما اینکه بعدها وقتی اتهامهای آن فرد آشکار شد، همه اطرافیانش ارتباطشان را با او تکذیب کردند. از جمله همین زوج.
در آن میان فقط سارا بود که نقش ثابت خودش را داشت. او بود که با روایتهایش زندگی کرده بود. و هنوز هم فکر میکنم، اگر روایت سارا در آن شب شنیده میشد، زندگیاش پس از آن چه تغییری میکرد، و شاید در امتداد آن، چه بسیار روایتهای خاموشی که گفته نمیشدند.
پی نوشت:
(۱) برای بازگو کردن این ماجرا، از تم و داستان بخشی از رمان جستجوی زمان از دست رفته استفاده کردم، که به نظرم با قالب این داستان همراه بود؛ بخش پایانی جلد سوم.
تصویر:
هنرمند: Kenneth Blom
از مجموعهی مزاحم (Intruder)