این متن تلاش میکند معنای «معماری ایرانی» را بهلحاظ نظری به پرسش بکشد و امکان رسیدن به نطفهای تاریخی یا نقطهای مرکزی یا هستهای اصلی که منبع ایرانیبودن باشد را نقد کند.
مسکوب[۱]این متن با الهام از حکایت شهر زنوبیا در برخی جاها بهمعنای دقیق کلمه از روی دست کالوینو نوشته شده است. برای … Continue reading درست گفته است برای اینکه «مردمی پراکنده» به «ملت» بدل بشوند، «زبان» مهمترین وسیله است اما تنها وسیله نیست. غیرِ زبان، در میان هنرها، «معماری» نیز در تکوین «هویت ملی ایرانی» نقش ایفا کرده است (مسکوب، ۱۳۷۹: ۲۱-۲۰): چه در گام بلند تاریخی، حتی از زمانهای دورِ شکلگیری فلات ایران بهمنزلۀ پدیدهای جغرافیایی ـ که گویی از همان موقع، شیوههای ساختن و سکونت مخصوصبهخود (و نیز شیوههای ویرانشدن و کوچندگی متناظر با آنها) را برای بومیان انسانی آیندهاش محتمَل میکرده است؛ و چه در گامهای تاریخی بسیار کوتاهتر، مثلاً بهطور ویژه طی یکصدسالۀ مؤثر اخیر ـ که گویی تمام تاریخ از لولای آن به روی خود برگشته است تا بر صفحهای که از فشردگیِ گذشته در زیردست حاصل میشود، به ازای هر تصمیم معمارانه، مختصات تاریخی مشخصی در چشم امروزیان قابل خواندن شود.
اگرچه در سوی دیگر این لولا و در پشت این تاخوردگی، سابقهای از «ایرانگراییها» قابل تشخیص است که میتوان ردشان را تا نهضت شعوبیه و حتی قدیمتر، چنانکه غالباً گفته شده تا دوران ساسانیان، عقب برد؛ اما آن «حضورهای تاریخی مبهم از ایران» بهواقع در همین گام کوتاه اخیر، شاید بتوان گفت صرفاً از عهد ناصری به این طرف، به قالب آشنای «دولت-ملت ایران» درآمدهاند و تدریجاً در معناهای فراگیر امروزیشان در پیرامون ما بازآرایی شدهاند. ازجمله در امتداد همین تاخوردگی (یا به دلیل آن) بوده است که ما بومیان کنونی این جغرافیا، حالا برای سخن گفتن از معماری، در عمق روح و روان خود با نیرویی به نام «ناسیونالیسم ایرانی» مواجه هستیم: یعنی با نوع مدرنی از احساس تعلق (و شاید گاهی احساس تنفر همزاد آن) نسبت به یک سرزمین و نسبت به جمعیتش (در میان تمام سرزمینها و جمعیتهای غیرمخصوص دیگر).
دقیقاً به دلیل حضور همین نیروست که بخشی از ما، حالا موقع برداشتن هر قدم در زمینۀ طراحی و احداث ساختمانها، احساس میکنیم لازم است معنای عضویت پراضطراب خودمان در «جامعۀ ملل» را بپاییم تا حصول «سرآمدی» در معماریمان بهطور خاص و حصول «خوشبختی» برای خودمان بهطور کلی قابل ارزیابی شود.
بهرغم این وضعیت، پیداست که در حوزههای مختلف، ازجمله در حوزۀ معماری، انبوه گفتارهای پیشین که «ایران» و «ایرانیبودن» را بنیاد بحث میگرفتند، حالا دیگر قدرت اقناعشان را از دست دادهاند و این، مواجهۀ ما با «ناسیونالیسم ایرانی درونمان» را از پیش هم پیچیدهتر کرده است: وقتی اردلان و بختیار در شرح سنت عرفانی مندرج در معماری ایرانی، «لطف مکملۀ مربوط به گونهای عروج طولی صورت» را «جهت وصول گرانش یا نیروی جاذبۀ نزولی»، «ضابطهای برای طرحریزی دیوار» دانستند که «عروج طولی نفس را به سوی روح اعظم جاودانه میسازد»(اردلان و بختیار، ۱۹۷۳: ۳۷-۳۵) (بهگمان من) کسی جز پیرنیا معترض مغلقگویی و تصنع بحث نشد؛ و وقتی خود پیرنیا با زبانی ساده و بسیار فروتنانه از «مردمواری» یا «نیارش» یا «خودبسندگی» بهمنزلۀ «اصول معماری ایرانی» سخن گفت (پیرنیا، ۱۳۶۴) موضوع برای کسی سادهبینانه جلوه نکرد یا اینهمانگویانه بهنظر نرسید؛ و در کل تا مدتها کسی نگران نشد که با اینها نمیتوان از «اصول معماری ایرانی» سخن گفت یا به هر نحو، «معماری ایرانی» را از «معماری غیرایرانی» جدا کرد تا بهوسیلۀ آن، جایگاه مخصوص این دولت-ملت و شهروندان آن، در مقام عضوی شاخص از جامعۀ ملل، مشخص شود.
حالا اما وضع بهطور کلی با قبل فرق کرده است و فکرنکردن به چنین «إن قُلْت»هایی برای بسیاری از ما دیگر ممکن نیست. بهنظر میرسد که پردۀ تازهای از نمایش آغاز شده است، زیرا کلمات به این راحتیها در بسترهای ازپیشآماده تن به جملهبندیهای عالمانه نمیدهند. واضح است که مسئله را نمیتوان به کندذهنی بازیگرانی مربوط دانست که پیشتر روی صحنه حاضر بودهاند و درگیری را نمیتوان صرفاً به مچگیری از پیشکسوتان تقلیل داد. گویی ویژگی زمانۀ ماست که تنش نهفته در این مفاهیم را دوباره، این بار در سطحی دیگر و شاید بسیار گستردهتر از قبل، تشدید و مطرح کرده است.
مفهوم «معماری ایرانی» را ناگزیر باید از زیر سایۀ سنگین این طرز تلقی بیرون کشید که گویی همواره به پرسش یا خواهشی بنیادین پاسخ میداده است.هیچ فاکت کلیدی و هیچ روش پژوهشی در تاریخ قادر به روشنکردن این نکته برای اذهان امروزی نیست که چه چیزی در آغاز ـ کدام «نیاز»، کدام «فرمان» یا کدام «آرزو»ی آغازین ـ «بنیانگذارانی مفروض» را وادار کرده است تا چنین شکلی به ابنیه و شهرهای تاریخی ایران بدهند؛ و ارابۀ زمان را به این طرز مخصوص در مسیر مشخصی بهحرکت درآورند که ما ایرانیان امروز در نقطۀ انتهایی آن ایستادهایم. درنتیجه به هیچ طریق عالمانهای نمیتوان پاسخ داد که آیا آن نیاز، فرمان یا آرزوی مفروض آغازین، با درآمدن ابنیه و شهرهای پیشین به این شکل، برآورده شده است یا نه. پس مفهوم «معماری ایرانی» را ناگزیر باید از زیر سایۀ سنگین این طرز تلقی بیرون کشید که گویی همواره به پرسش یا خواهشی بنیادین پاسخ میداده است.
ابنیه و شهرهای تاریخی ایران از برهمنهی مکرر طرحهایی بیشمار ـ شاید بر مبنای طرح اولیهای ناشناخته اما در هر صورت همواره غیرقابلتشخیص و در نتیجه دیگر فاقداهمیت ـ در طول زمان رشد یافتهاند و «معماری ایرانی» در مقام امری کلی، اگر بتوان چنین مقامی برای آن قائل شد، بهطور تدریجی همچون «پدیداری تاریخی» شکل گرفته است. به عبارت دیگر میتوان گفت صرفاً بهمرور زمان بوده که «تشکیل شده» و «کلیت پیدا کرده است». بخش قدیمتر آن لزوماً دارای «خلوص» یا «اصالت» بیشتر نیست و از همین رو نمیتوان آن را دارای یک «هسته» یا «مرکز» واحد تلقی کرد. همچنین بخشهای جدیدترش را نمیتوان بهآسانی بهمنزلۀ «التقاط» یا «انحطاط» بیرون کشید و غربال کرد.
از این منظر، معنای تاریخیبودن «معماری ایرانی» این نیست که پرتو نوری عیناً از همین صورت تمام و کاملش ـ که صرفاً بهتازگی و فقط برای امروزیان قابل مشاهده شده است ـ از نقطهای واحد در اعماق تاریخ به سمت امروز تابیده است تا ما مسیر پیش روی معماریمان را با آن روشن کنیم. «تاریخیبودن» و «کلیبودن» آن را در معنایی اساساً متفاوت، و حتی تا حدودی معکوس، باید فهمید: صرفاً در جریان گذر پرآشوب زمان، و حتی بر حسب مجموعهای از تصادفات، بوده است که حالا پدیداری اینچنین، بهمنزلۀ امری کلی و بهمنزلۀ یک هویت، بهطور استثنایی به ادراک حال و تصور آتیۀ ما از معماری خطور کرده است؛ و گسیل پرتوهای واگرای نور به درون ظلمات عمیق تاریخ را برایمان ممکن کرده است تا با جادوی آن، انبوه عظیمی از تجربیات پراکندۀ پیشین در امر ساختمان را، احتمالاً بهطور موقتی، ذیل منظومهای واحد گرد هم آوریم و آن را «معماری ایرانی» بنامیم.
قضاوت دربارۀ «ایرانیبودن یا نبودن» هر معماری برای ما، ازین پس و مادام که چنین قضاوتی برایمان همچنان دارای اهمیت باشد، در معنای تعیین نسبت با تَل عظیمی از «نیازهای متکثر»، «فرمانهای متناقض» و «آرزوهای متنافر» در پشت سر خواهد بود. نیازها و فرمانها و آرزوهای خُرد «سوزنبانانی ناشناس» که گویی هر یک از زمانی بر سر دوراههای، و احتمالاً در آغاز صرفاً اندکی، بر مسیر تشکیل این کلیت آتی ـ که حالا ما معجزهوار درون آن ایستادهایم ـ تأثیرگذار بودهاند.
با این همه و بهرغم تمام این واگراییها، همچنان نمیتوان مسئلۀ «انسجام» یا «تداوم» را درمورد «معماری ایرانی» بلاموضوع دانست یا از کنار آن بیاعتنا گذشت. همانطور که «نیستی» و «مرگ» یا «از آغاز جاننداشتن» و «هرگز جانپیدانکردن» را باید «وضع طبیعی طبیعت» تلقی کرد تا پدیداریِ موقتی هر موجود زنده، مانند یک «استثنا»، در آن برجسته شود؛ «هرگز تشکیلنشدن» و «هیچ تداومنیافتنِ» هر «کلیت» یا هر «هویت» را نیز باید «وضع طبیعی تاریخ» در نظر گرفت تا پیداشدن چنان موجودیتی، یا حتی عجیبتر از آن دوام آوردنش، مانند یک «رخداد استثنایی» در جایگاه حقیقی خود جلوه کند. پس این همچنان پرسشی پراهمیت است که انبوه سوزنبانان و نیازها و فرمانها و آرزوهای کثیرشان را چطور میتوان همچون مجموعهای از سلسلهها در کنار هم قرار داد و آنها را از طریق ربط و نسبتشان با یکدیگر فهمید.
قضاوت دربارۀ «ایرانیبودن یا نبودن» هر معماری برای ما، در معنای تعیین نسبت با تَل عظیمی از «نیازهای متکثر»، «فرمانهای متناقض» و «آرزوهای متنافر» در پشت سر خواهد بود.این آزمایش ذهنی ممکن است در این مورد کمکرسان باشد: اگر، بر فرض محال، کسی از سوزنبانان میخواست تا «خوشبختی» را بدانسان که از خاطرشان میگذرد تصویر کنند، چه میشد؟ لابد میشد دید که هر یک از ایشان، اگرچه بالهای خیال را در آسمان معماری گشوده است، در تحلیل نهایی، همواره ابنیه و شهرهایی تقریباً مشابه با محصول کار سوزنبانان دیگر بر زمین پیرامون خودش را در تصور دارد. ساختمانهایی شاید بسیار متفاوت با ساختمانهای واقعی زمانۀ خود او، اما بههرحال ساختمانهایی که از ترکیب اجزای مندرج در همان الگوهای واقعاً موجود و دردسترس، بهدستآمدنی شدهاند. همانطور که «اسب بالدار» ادراک چیزی تازه را بر پایۀ انطباعات حسانی مربوط به «اسب» و «بال» ممکن کرده است، لابد میشد دید که قوۀ تخیل هر سوزنبان نیز چگونه امر نوپدید موضوع میل و برآورندۀ نیازش را، در رؤیای منسوب به خوشبختی، بر پایۀ انطباعاتی برایش برساخته است که او در واقعیات پیرامونی با آنها مواجه بوده است؛ و گویی عطش حسانیاش را ضمن درگیری با آنها سیراب و سرشار میکرده است. با کمی تسامح اجازه دهید بگوییم «ایرانهای مبهم زمانۀ سوزنبانان»، هرچه که بود یا نبود، در تحلیل نهایی گویی چنان بود که شکل خودش را به آرزوهای ایشان میبخشید؛ و همین امر نوعی از «تداوم» یا «انسجام» را بر زمینۀ عمل متکثر انبوه آنان بازتاب میداد که همچنان تا به امروز برای ما نیز قابل درک باقی مانده است.
پس برای «ایرانی ماندن» یا، اگر بهتر بگوییم، برای «دوباره ایرانی شدنِ» معماریمان، این تمهید کارسازی نیست که «آرشیتکتهای جوان»مان را ـ چنانکه روزگاری وارطان نامگذاریشان کرد (هوانسیان، ۱۳۲۵) ـ با بنیانگذاران مفروض «ایران» یا «معماری ایرانی» مقابل بدانیم؛ یا آنان را مستقیماً زیر فشار پاسخگویی به پرسش و خواهشی بنیادین قرار دهیم که تا چندی پیش میشد تصور کرد «معماری ایرانی» در تمام طول تاریخ به آن پاسخ میداده است. در پردۀ تازهای از نمایش که حالا آغاز شده، این دیگر مواجهۀ «سودمندی» با تاریخ بهنظر نمیرسد. در این مورد شاید بهتر باشد که آرشیتکتهای جوان را، از طریق مناسبتشان با آن سوزنبانان ناشناس و مخصوصاً از طریق عطف توجه به دلبستگیای که آن سوزنبانان، ضمن آرزوگریهایشان در طول تاریخ، نسبت به محصول کار همدیگر بروز میدادهاند، ارزیابی کنیم. بنابراین شاید بتوانیم یک بار هم که شده، خیلی ساده خیلی سرراست، از آرشیتکتهای جوان بخواهیم تا بهجای «معماری متناظر با ایران» «معماری متناظر با خوشبختی» را، آنگونه که از خاطرشان میگذرد، برایمان تصور کنند؛ و در این کار چیزی جز انطباعات حسانی ناشی از محیط و دلبستگیهایشان به محصول کار دیگران را جدی نگیرند. در این صورت شاید بهتر بتوانیم قضاوت کنیم که کوششهای آنان تا چه حد ممکن است «ایران دوباره مبهمشدۀ این زمانه» را، هر چه که هست یا نیست، دستمایهای برای تخیل امر نوپدیدِ موضوع میل و برآورندۀ نیازهای جمعیت این سرزمین قرار بدهد؛ یا اگر کمی دقیقتر بگوییم، «ایرانیبودن» را به «فضیلت ناخودآگاه» ایرانیان امروز بدل کند ـ تا افتخار بیاهمیت کشف «حکمت» نهفته در این فضیلت، برای آیندگان که گویی با «ذرهبینهای خداییِ مخصوص»شان در حال فرارسیدناند، باقی بماند.[۲]درمورد «فضائل ناخودآگاه» بنگرید به نیچه، فریدریش. (۱۳۷۷). حکمت شادان. ترجمۀ جمال آلاحمد، سعید کامران و حامد … Continue reading
برای «ایرانی ماندن» یا، اگر بهتر بگوییم، برای «دوباره ایرانی شدنِ» معماریمان، این تمهید کارسازی نیست که «آرشیتکتهای جوان»مان را با بنیانگذاران مفروض «ایران» یا «معماری ایرانی» مقابل بدانیم.در این صورت چقدر بیهوده است اگر که همچنان بهطور مدام بپرسیم آیا ایران را باید جزء «دولت-ملتهای خوشبخت» دستهبندی کرد یا «دولت-ملتهای بدبخت»؛ و بهتبع آن چقدر بیهوده است اگر همچنان بهطور دائم با این پرسش درگیر بمانیم که آیا «معماری ایرانی» را باید جزء «معماریهای سرآمد» دستهبندی کرد یا نه. دستهبندی
دولت-ملتها و نیز معماریهای کهن متناظرشان به این گونه، معنایی نخواهد داشت. اما میتوان آنها را به نوعی دیگر دو دسته کرد: دولت-ملتها و معماریهای کهنی که در مسیر تغییراتشان همچنان شکل خود را به آرزوها میدهند؛ و دولت-ملتها و معماریهای کهنی که در آنها، یا آرزوها موفق میشوند آن دولت-ملت و معماری کهن متناظرش را از بین ببرند، یا آن دولت-ملت و معماری کهن متناظر با آن، در مسیر تغییراتشان، آرزوها را از میان برمیدارند.
منابع
– اردلان، نادر و بختیار، لاله. (۱۹۷۳). حس وحدت، سنت عرفانی در معماری ایرانی. ترجمۀ حمید شاهرخ. ۱۳۸۰. تهران: خاک.
– پیرنیا، محمد کریم، مهدی چمران، مهدی حجت و باقر آیتاللهزاده شیرازی (۱۳۶۴). «استاد مهندس کریم پیرنیا و اصول معماری سنتی ایران». کیهان فرهنگی، (۱۵)، ۱۳-۳.
– مسکوب، شاهرخ. (۱۳۷۹). هویت ایرانی و زبان فارسی. تهران: نشر و پژوهش فرزان روز.
– هوانسیان، وارطان. (۱۳۲۵). «مسائل مربوط به معماری ایران». ترجمۀ ایرج غفاری. آرشیتکت، (۱)، ۹-۴.
پانویسها
↑۱ | این متن با الهام از حکایت شهر زنوبیا در برخی جاها بهمعنای دقیق کلمه از روی دست کالوینو نوشته شده است. برای خواندن اصل حکایت بنگرید به کالوینو، ایتالو. (۱۳۸۱). شهرهای نامرئی. ترجمۀ ترانه یلدا. تهران: باغ نو. صص ۳۷-۳۶ |
↑۲ | درمورد «فضائل ناخودآگاه» بنگرید به نیچه، فریدریش. (۱۳۷۷). حکمت شادان. ترجمۀ جمال آلاحمد، سعید کامران و حامد فولادوند. تهران: جامی. ص ۶۸ |