skip to Main Content
اسلایدر جامعه پیشنهاد میدان

کودکان شیرخوارگاه، زندانیانِ تخت

در رسانه‌ها کمتر به شیرخوارگاه‌ها پرداخته شده است. گویی با سپردن این مراکز به بخش خصوصی وضعیت آن‌ها بدتر هم شده است. متن زیر روایتی است از تجربه یکی از کارمندان شیرخوارگاه در یکی از شهرهای غربی کشور.

یک:

زندانی یا زندانبان؟ من زندانبان صفر تا سه سال بودم، اما در نقطه‌ی صفر گیر افتاده بودم. زندانی‌های من، مرا نمی‌شناختند، تنها با بهتی به من و دیوارهای سفید نگاه می‌کردند، انگار همیشه همین تخت‌های نرده‌دار بوده‌اند و دیوار و من.

من مربیِ اتاقِ سه‌ساعتی بودم (سه‌ساعتی شامل نوزادانی که هر سه ساعت یک‌بار باید به آن‌ها شیر داده شود و گرنه ممکن است دچار افت فشار شوند و حتی بمیرند) که هیچ اختیاری مگر در جابجایی آن‌ها برای رفع حاجت، نداشتم.

من مربیِ شیفتِ شبِ سه ساعت دوم بودم، کمی از نیمه‌شب گذشته، کودکانم منتظر من بودند تا شیشه‌های پلاستیکی را به دهانشان فروکنم، شیرخواره‌های بیست‌گانه ، از دو دست ناتوانِ من، با تأخیر شیر می‌خوردند، آیا صدای هق‌هق بیست کودک را باهم در نیمه‌شب شنیده‌اید؟

تنها لمس مستقیم، که شعفی را در چشمان شیرخواره‌ها می‌افکند، زمان عوض کردنشان است. آن‌ها می‌فهمند، شی‌ء نیستند و با جابه‌جا شدن و زیر شیر آب بردن، نگاهی انسانی در چشم‌هایشان می‌درخشد.

کودکانم بی‌اسمند، بی‌نام، بی شناسنامه، بی‌من، کسی آن‌ها را نمی‌شناسد و کسی درخواستشان نمی‌کند. با صدا زدن هر های، ده نفر برمی‌گردند و با داد زدن هر هوی، بیست نفر بغض می‌کنند، دست‌هایشان تنها اسباب‌بازی گران‌قیمتی است که ساعت‌ها جلو چشمشان بالا و پایین می‌رود. پنج‌انگشت و بعد صدای گام‌های پرطنین مربی، روپوش‌های سفید و دیوارهای سفید. همه‌ی چیزهای سفید را به خاطر دارند. آن‌ها اولین کلمه‌ای که به زبان می‌آورند، مامان نیست.

مادر صفر، دوشیزه‌ای است بی‌شوهر که مهر و شیفتگی مردی، او را به اینجا رسانده. خواسته خودکشی کند اما مهر کودک نگهش داشته.

مادر یک، شوهرمرده‌ای است، که بعد از مرگ شوهر حامله شده و نمی‌دانسته شکمش را کجا قایم کند. تا نه ماه زیرزمین یکی از دوستانش قایم شده و چند بار خواسته بی‌اندازدش که عمرش به دنیا بوده.

مادر سه، دختری هفده‌ساله است و البته امان از رفیق بد، که وقتی این را می‌گوید چرت چشمانش پاره می‌شود.

مربی یک، زنی است یائسه که دیگر مادری از او گذشته و با هر حرکتش به خودش و نانی که سر سفره‌اش می‌برد، فحش می‌دهد.

مربی دو، شیرخوارهای که لای همین تخت‌ها و نرده‌ها، بزرگ شده و انگار از خودش هنوز نمی‌تواند محافظت کند و حالا کودکی خودش و آنچه را که می‌خواسته فراموش کند، تقدیر جلوی چشمش گذاشته.

 

دو:

این روزها با مفهوم قرنطینه تا حدی آشنا شده‌ایم، مفهومی که کسانی سال‌هاست زندگی‌اش کرده‌اند. کودکان بی‌سرپرستی که در مؤسسات خیریه، مراکز شبانه‌روزی بهزیستی و وابسته به بهزیستی نگهداری می‌شوند، از این‌ دست هستند که قرنطینه را از ابتدای ورود به این مراکز، در بین تخت‌های فلزی و نرده‌ها تجربه می‌کنند.

بعضی کودکان- به قول مسئولین-بدسرپرست هم از مادران گرفته می‌شوند و به مکانی برای نگهداری برده می‌شوند که گویی مکانی موقتی است، اما اغلب تمام سه سال را در همان فضای موقتی و سرد می‌مانند.

کودکان بی‌سرپرستی که در مؤسسات خیریه، مراکز شبانه‌روزی بهزیستی و وابسته به بهزیستی نگهداری می‌شوند، قرنطینه را از ابتدای ورود به این مراکز، در بین تخت‌های فلزی و نرده‌ها تجربه می‌کنند.

تعداد زیادی کودک در سنی که مهم‌ترین سن برای شکل‌گیری شخصیت کودک است، در اتاقک‌های کوچک و تخت‌های فلزی نگهداری می‌شوند. تعداد زیادی از زمان نوزادی و اکثراً از یک‌روزگی از مادرانشان توسط تیم ۱۲۳ و با گزارش بیمارستان، به علت تشخیص اعتیاد مادر و یا عدم وجود پدر، گرفته می‌شوند. اما چرا به مادر و خانواده معمولاً هیچ کمکی برای نگه‌داشتن کودک داده نمی‌شود، تا کودک بتواند در کنار خانواده‌اش بماند. مادرانی که بچه‌هایشان را با خود می‌برند، بعد از مراجعه برای گرفتن کمکی یا سهمیه شیری برای کودکشان، با برخوردهای اغلب بدی مواجه می‌شوند. یا مادرانی که برای پس گرفتن کودکشان به این مؤسسات می‌آیند، اغلب به‌قدری تحقیر می‌شوند که دیگر می‌روند و خودشان را گم‌وگور می‌کنند. برای این تعداد زن، گویی هیچ تدبیر و برنامه‌ای وجود ندارد که بتوانند کنار کودکانشان باشند و آن‌ها را بزرگ کنند تا لااقل ابتدایی‌ترین چیزها مثل حرف زدن یا راه رفتن را به کودکانشان آموزش دهند.

در تمام این سه سال، کودکان در تخت‌های فلزی دو در سه، نگهداری می‌شوند بدون هیچ ارتباطی با دنیای بیرون. در این مراکز اکثر کودکان دچار مشکلات گفتاری و حرکتی هستند، چون در طی این سه سال خیلی کم از تخت بیرون می‌آیند، مگر برای زدن واکسن یا اگر خوش‌شانس باشند، مریض شوند و به دکتر برده شوند. اکثر آن‌ها در این شرایط دچار تشنج و اضطراب می‌شوند، بالا می‌آورند، جیغ می‌کشند و نمی‌توانند با جهان بیرون مواجه شوند. آن‌ها تمام مدت در حال انجام حرکات تکراری‌اند. اگر به ردیف تخت‌های آن‌ها نگاهی کنی، تعداد زیادی نوزاد در امتداد هم می‌بینی که به انگشت‌های دستشان نگاه می‌کنند، دست‌ها تنها چیزی است که دارند. بعضی، کله‌شان از سمتی که معمولاً به آن می‌خوابند تخت‌شده و چشم‌ها گویی چند لحظه پیش از حدقه درآمده. آن‌ها که کمی بزرگ‌ترند، ساعت‌ها چهاردست‌وپا، خودشان را حرکت می‌دهند و سر به تخت‌های فلزی می‌کوبند، یا در سنین بالاتر سعی می‌کنند خودشان را از تخت بیرون بیندازند. در همان تخت‌ها به آن‌ها غذا داده می‌شود و پوشکشان عوض می‌شود (تنها کاری که برای کودک انجام می‌شود). البته که همین کارها خودش زیاد است برای زنان پیر و ازکارافتاده‌ای که در فضایی نامناسب و بی‌هیچ امکانات، سی سال در آنجا کار می‌کنند. زنانی که بعضی‌شان نمی‌توانند چیزی را در دست خود نگه‌دارند و اکثراً دچار لرزش دست هستند.

همچنین بخوانید:  حذف آموزش رشته‌های ریاضی و تجربی در ۳۵ منطقه کشور

در کنار این گروه، کودکی که تازه به این مراکز وارد می‌شود، ابتدا مویش را از ته می‌تراشند و بعد در فضایی جدا از بقیه و بدون هیچ تماسی، در داخل تخت نگه می‌دارند و چند روز به او هیچ توجهی نمی‌کنند. کودک آن‌قدر گریه و بی‌قراری می‌کند تا همان‌طور خوابش ببرد، بعد از چند روز دیگر گریه نمی‌کند و حرفی نمی‌زند. حالا او را کنار دیگر بچه‌ها می‌برند. اگر کودک، شانس بیاورد و مهرش به دل مربی بیفتد، در ساعات حضور مربی به او توجه می‌شود، اما چون مدام مربی‌ها در حال عوض شدن هستند، کودک اغلب اضطراب جدایی را تجربه می‌کند. اگر گاهی بچه‌ها را به اتاق بازی ببرند، به دلیل کمبود مربی، همه سنین باهم برده می‌شوند و بارها دیده‌شده، کودکان بزرگ‌تر کوچک‌ترها را می‌زنند و سروصورتشان را کبود می‌کنند.

همه‌ی کودکان را بی‌توجه به پیشینه آن‌ها برای تشخیص تجاوز، بعد از ورود به این مراکز، به پزشک قانونی می‌برند که برای آن‌ها تجربه بسیار سخت و دردناکی است و تا مدت‌ها راجع به آن حرف می‌زنند و ترس دارند.

مربی کودکان در موسسه‌های خیریه یا بهزیستی، جزء مشاغل سخت است. چون نگهداری از کودکان بخصوص نوزادان، کاری پیوسته است، کاری که یک‌لحظه غفلتش می‌تواند سرنوشت کودکی را تغییر دهد. قاعدتاً هر سه سال یک‌بار باید پرسنل با دیگر پرسنل بهزیستی، جابه‌جا شوند، اما معمولاً کمتر کسی حاضر به قبول چنین مسئولیتی می‌شود. شیرخوارگاه در بین کارمندان بهزیستی به تبعیدگاه مصطلح است . یعنی افراد از بخش‌های دیگر به این مکان تبعید می‌شوند. تعداد مربی آن‌قدر کم است و بچه‌ها به‌قدری زیادند که حتی عوض کردن و شیر دادن به کودکان معضلی است. درصورتی‌که وظیفه مربی فقط مراقبت و آموزش کودک است و اصولاً باید برای انجام کارهای خدماتی کمک‌مربی وجود داشته باشد که عملاً این‌چنین نیست. در بخشنامه، هر مربی باید از شش کودک مراقبت کند، اما گاهی در شیفت‌های بیست‌وچهارساعته، دو نفر مسئول نگهداری پنجاه کودک هستند. یعنی اگر فقط بتوانی کودک را بشویی، عوض کنی و شیردهی، وقتی به آخرین کودک برسی، باز باید سراغ اولی بروی . اگر کودکی مریض و راهی بیمارستان شود، یک مربی باید برای نگهداری‌اش همراه شود و تعداد زیادی بچه می‌مانند و پرسنل باقیمانده باید از آن‌ها مراقبت کنند.

خیلی وقت‌ها، روزهایی که شیفتِ کاری مربی نیست، بدون هیچ اضافه‌کاری مربی را مجبور می‌کنند، برای نگهداریِ کودک به بیمارستان برود، مخصوصاً نیروهای قراردادی که اگر قبول نکنند که در روزهای غیر شیفت، به بیمارستان بروند، تهدید به اخراج می‌شوند.

 

سه:

تمام پرسنلی که در این مراکز با کودک در ارتباط‌اند، زنان هستند.

یکی از مربی‌های زن قدیمی که حالا حدود سی سالی می‌شود که مربی است، می‌گفت:«برای آنکه در چنین جایی دوام بیاوری مجبوری که سنگدل شوی. شغل سختی است. تو حتی اگر خودت را هم فدا کنی، باز مدیون این بچه‌های طفل معصوم می‌شوی. تو چطور می‌توانی به بیست بچه محبت کنی؟».

مربی قدیمی می‌گفت که «وقتی برای درمان کودک به بیمارستان می‌رفتم، پرستارها به حالم غصه می‌خوردند، چون دقیقاً مثل یک مادر باید شب‌نخوابی بکشی و مراقب بچه‌هایی باشی که به تو سپرده‌شده‌اند. این کار را هیچ کارمند مردی حتی یک روز نمی‌تواند انجام دهد. گاهی به‌قدری خسته و درمانده می‌شدی که نمی‌توانستی به چیزی فکر کنی. ما هرکدام زندگی و بچه‌هایی داریم که فقط خستگی‌مان را برایشان می‌بریم.»

او از روزهایی یاد می‌کرد که شیرخوارگاه، وضعیت بهتری داشت:«این مرکز حیاط بزرگی داشت، قدیم بچه‌های بزرگ‌تر هم بودند و شیرخوارگاه برای خودش مهدکودک هم داشت. ما حتی بچه‌های خودمان را هم می‌آوردیم و با همین بچه‌ها کنار هم بزرگ می‌شدند. عصرها بچه‌ها را می‌بردیم توی حیاط و همسایه‌های مغازه‌دار برای ما و بچه‌ها بستنی می‌خریدند و از لای نرده‌ها داخل می‌فرستادند و ما دور هم می‌خوردیم. حیاط پر از درخت بود و بیرون تا چشم کار می‌کرد درختان سبز می‌دیدی…»

همچنین بخوانید:  «نمی‌خواهم مدرسه بروم، هیچوقت نرفته‌ام»

مربی قدیمی می‌گفت: «آدمیزاد احتیاج به هوای آزاد دارد و ارتباط با آدم‌های دور و اطرافش. این بچه‌ها باید بدوند در حیاط و باید یکی دو ساعت در نور خورشید باشند تا سرحال بمانند اما دریغ از یک هواخوری درست‌وحسابی برای بچه‌ها. وقتی مربی این‌قدر کم است، حق هم دارند که بچه‌ها را با یک مربی توی حیاط رها نکنند. کودک بیست‌و‌چهار ساعت در فضای بسته اتاق‌های کوچک و در تخت‌های فلزی خوابیده، یا مات و مبهوت است یا خودش را به تخت می‌کوبد. بچه‌هایی داریم که در کل خودشان را قایم می‌کنند. یک روانشناس هم ندارد که بخواهد پیگیر این مسائل شود. بعضی از بچه‌ها، که کمی بزرگ‌ترند، پیش می‌آید که خودشان را از تخت به بیرون می‌اندازند و هر بار دچار مشکلاتی می‌شوند. یک‌بار، یکی از بچه‌ها از تخت خودش را بیرون انداخت و محکم به زمین خورده و دیگر همان چندکلمه‌ای هم که می‌گفت، نگفت.»

مربی ادامه داد:« وقتی یک بچه مریض می‌شود، پشت سرش همه مریض می‌شوند ، به خاطر عدم وجود فضای مناسب برای قرنطینه کودکان بیمار و همین‌طور عدم توجه به تهویه و فضایی که کودک در آن نفس می‌کشد. اگر کودکی از همان روز اول به شیرخوارگاه آورده شده باشد ممکن است در طول این سه سال از توی تخت بیرون نیاید. یک‌بار وقتی کودکی سه‌ساله به مرکز کودکان بزرگ‌تر فرستاده شد، نمی‌توانست درست راه برود و از محیط بیرون می‌ترسید و جیغ می‌کشید و هنوز پوشک می‌شد. بچه سه‌ساله مثل انسان‌های اولیه تنها از جیغ‌وداد برای درخواست غذا استفاده می‌کرد و هنوز مای‌بیبی می‌شد. چون تعداد مربیان آن‌قدر کم است که وقت نمی‌شود به تک‌تک آن‌ها دست‌شویی یا راه رفتن یاد بدهند، همین‌طور حرف زدن. بعد به مرکز دیگر می‌روند که واگذار شده به بخش خصوصی، آنجا اوضاع بدتر هم هست. آنجا پرسنل حتی حقوق کارگر هم نمی‌گیرند و تا یک سال و بعضاً بیشتر بیمه نمی‌شوند. آشپز، مربی، مسئول فنی و مددکار همه در این وضعیت هستند و با ماهی پانصد هزار تومان کار می‌کنند.»

مربی قدیمی درباره وضعیت مربی‌ها هم می‌گفت:«به‌ غیر از بچه‌ها، خود مربی‌ها هم در این اتاق‌ها یکسره با بچه‌ها هستند. وقتی یک‌بار از ما تست هوش گرفتند و پنج سال بعد همان تست را تکرار کردند، نتیجه نشان می‌داد که در این مدت کمی کندذهن شده بودیم. کسی که بازنشسته می‌شود یا از مرکز می‌رود، جایگزینی ندارد. آگهی استخدام برای گرفتن نیروی جدید وجود ندارد، با اینکه واقعاً نیاز است. فقط این اواخر تعدادی نیروی قراردادی توسط موسسه خیریه گرفته شد که آن‌ها هم با آن حقوق کم و سختی کار دوام نمی‌آورند.»

مربی قدیمی درباره وضعیت مراکز نگهداری خصوصی می‌گفت:«آنجا وضع اغلب بدتر است. برخی از مراکز خصوصی اساساً یا حیاط ندارند و یا یک حیاط کوچک بدون وسیله بازی. بچه‌های این مراکز اغلب از همان کودکی، افسردگی را تحمل می‌کنند. مخصوصاً آن‌ها که از نوزادی در این مراکز بوده‌اند، تمرکز ندارند و در سنین مدرسه نمی‌توانند درس بخوانند. مدارس معمولاً از پذیرش آن‌ها به بهانه‌ی پایین‌تر بودن ضریب هوشی، سرباز می‌زنند. آنجاست که تعدادی از آن‌ها در دسته کودکان معلول دسته‌بندی‌شده، به مدارس معلولین فرستاده می‌شوند و آن حالت مبهوت را معمولاً تا همیشه دارند.»

او که مدتی هم در مراکز معلولین کار کرده، می‌گفت:«این مراکز بیشتر شبیه تیمارستان بود، در زیرزمینی بی‌نور، بدون حتی تخت و حیاط. اگر کودکی نیاز به مراقبت‌های خیلی ویژه داشت و به این مراکز آورده می‌شد، بعد از مدتی می‌مرد، چون همان یک کودک نیاز به یک پرستار داشت. تعداد مربیان آن‌قدر کم بود و حق‌وحقوق آن‌ها هم آن‌قدر کمتر که تنها کسانی که واقعاً نیازمند بودند، حاضر به انجامش می‌شدند و معمولاً از ترس از دست دادن کار اعتراض نمی‌کردند.»

مربی قدیمی می‌گفت:«گاهی شده کودکانی که اینجا بزرگ‌شده‌اند ، بعد از سال‌ها، می‌آیند که ما را ببینند. اغلب هنوز، همان حالت مات و مبهوت را دارند، پر از ترسند و نمی‌توانند خوب ارتباط بگیرند.»

دلیل آوردن این کودکان به این فضا، بیشتر فقر و اعتیاد است و یا فرزندان نامشروع که خیلی از آن‌ها را مادر می‌خواهد اما به دلیل نداشتن شوهر به آن‌ها داده نمی‌شود. موضوعی که حل آن، در صورت کمک به این مادران تنها، می‌تواند بسیاری از کودکان را به آغوش مادرانشان بازگرداند. گاهی هم کودک را به خاطر کمک به ترک اعتیاد مادر، از او گرفته‌اند. اما معمولاً هیچ امکانی فراهم نمی‌شود که بچه بتواند در آغوش مادرش بماند.

Back To Top
🌗