skip to Main Content
اسلایدر دانش

یادداشتی از یک نویسنده درگیر با سندرم خستگی مزمن

بیماری مدت‌هاست معنای پا به سن گذاشتن را یادم داده

برای بسیاری از مردم ماندن در قرنطینه در دوران کرونا تجربه تازه‌ای بود. روز به روز زندگی کردن در عدم قطعیت اما چیزی است که مبتلایان به سندروم خستگی مزمن همیشه با آن دست‌و پنجه نرم می‌کنند.

من با قرنطینه بیگانه نیستم. یک هفته‌ای است که پایم را از خانه بیرون نگذاشته‌ام، هیچ بنی‌بشری را ندیده‌ام و فقط به لطف صداها و آهنگ‌های رادیو۴ بی‌بی‌سی است که هنوز عقلم سر جایش است، می‌دانم زمان هنوز دارد می‌گذرد و جهانْ آن بیرون پابرجاست.

تا جایی که خبر دارم هنوز به کرونا مبتلا نشده‌ام ولی یک مرض دیگر دارم که خودمانی‌اش می‌شود میالژیک انسفالومیالیتیز یا سندرم خستگی مزمن (ME/CFS). بعضی از مبتلایانِ این بیماری کاملاً زمین‌گیر یا رسماً فلج می‌شوند ولی تبعات سندرم من در مقایسه با اکثرشان آن‌چنان ناتوان‌کننده نیست. با این وجود، بخش اعظم دو سال گذشته‌ام در انزوا، حبس، سرگردانی و برزخی خانگی سپری شده. من از قبل به اسارت بیماری درآمده‌ام و اختیار زندگی‌ام خیلی وقت است که دیگر دست خودم نیست؛ و حالا که می‌بینم تجربهٔ تا این حد خاص و شخصی‌ام یک‌دفعه این‌طور همگانی شده، حسابی دارد قلقلکم می‌آید.

 

درک‌تان می‌کنم. خوب می‌فهمم ترکش‌های این اوضاع عجیب‌وغریب چطور شوکه‌تان کرده. نه چون مجبور بودم راه غلبه به انزوا را یاد بگیرم (نکته: که یاد هم نگرفتم)؛ درک‌تان می‌کنم چون خوب می‌دانم چقدر سخت است زیر بار انزوایی بروی که از بیرون به تو تحمیل می‌شود.

ابهام و عدم قطعیت، اولین و بدترین پیامد این وضعیت است. ابهام و قدم برداشتن روی زمینی که دیگر سفت نیست. روزهای اول ناخوشی، بیماری‌ام آرام‌آرام سربرآورد، ذره‌ذره بند بند زندگی‌ام را ترک داد ولی نمی‌کرد یک‌دفعه آن را فرو بریزد. آزمایش پشت آزمایش و دکترهایی که هرکدام نظر خودشان را داشتند و منی که ابداً نمی‌فهمیدم به کدام یکی می‌شود اعتماد کرد. خیلی گذشت تا بالاخره یاد بگیرم آب از اینجا به بعدِ مسیرم برای همیشه گل‌آلود خواهد بود. مدام به این فکر می‌کردم که چند روز دیگر زنده‌ام و تمام مدت هول‌وولا داشتم که بالاخره کارم به کجا خواهد کشید؛ این‌طوری مثلاً داشتم این مهمان ناخوانده، این بیماری و محدودیت‌های جدیدش را از خودم دور نگه می‌داشتم.

دَن فاکس در کتاب «برزخ»ش، این تاریخ‌نگاری فرهنگیِ استادانه‌اش از چیزی که این روزها تجربه می‌کنیم (و در صدر لیست کتاب‌های ادبی‌ام برای ایام قرنطینه) از «قدرت سیاهِ» کیت می‌گوید؛ توانمندی سیاه یا همان قدرت زندگی کردن در وضعیت تردید و عدم قطعیت. ایده‌ای مهیب که می‌تواند پاک بهم‌تان بریزد ــ ایده‌ای که [حتی] مطمئن نیستم واقعاً عملی باشد. این ولی فعلاً تنها گزینهٔ پیش روست. انگار که فعلاً چاره‌ای جز پاره‌پاره کردن ذهن‌مان و عادت دادنش به بازه‌های روزبه‌روز، فرجه‌های ساعت‌به‌ساعت نداشته باشیم.

به این وضع جدید که عادت کردید، منگی و شوک روزهای اول که فروکش کرد و وقتی بالاخره توانستید جایی جز لحظهٔ حال زندگی نکنید، تازه می‌توانید آغوشتان را درست‌وحسابی روی این برزخ تازه باز کنید؛ که اگر موفق به چنین کاری بشوید، یعنی هنوز آن‌قدر که باید سالم هستید. و اینجا درست همان‌جایی است که سروکلهٔ شبح مخوف «سرگرمی» پیدا می‌شود. امکان‌های ذاتیِ مستتر در تمبر کلکسیون کردن، باغبانی یا تاکسیدرمی کردن، برای من حکم یک موازنهٔ داغ و آتشین را دارد بین محدودیت‌های ناشی از بیماری، ذات زمان و هدف‌های هستی شناسانه‌ام در زندگی. کمبود انرژی برای خیلی‌های دیگر هیچ‌وقت مسئلهٔ مهمی نبوده؛ چه قبلاً و چه الان و در خانه‌نشینی‌های قرنطینه. الان ولی هیچ‌کس سر جایش بند نمی‌شود و آدم‌ها را یک‌لحظه به حال خودشان رها کنی، دیوار راست را هم می‌گیرند و می‌روند بالا. دقیقاً به همین خاطر است که این روزها «خودت‌انجامش‌بده‌ها» این‌قدر باب شده‌اند؛ و چه قوطی بگیر بنشانی بهتر از این؟ یکی از بدترین چیزهای خانه‌نشینی این است که وجب‌به‌وجبِ آلونکی که تویش زندگی می‌کنی روزبه‌روز برایت آشناتر، تکراری‌تر و دل‌گزاتر می‌شود و این حقیقتاً اتفاق جنون‌آمیزی است. از شما جماعت سالم، فرزها و ورزیده‌هایتان این روزها برای گردگیری و تمیزکاری، خودتان را تا بددست‌ترین کنج‌های خانه هم که شده می‌کشید بالا. ما ولی همین‌جاییم؛ گیر افتاده‌ایم کف زمین، همان دستگیره‌های خراب و زهوار دررفته‌مان را چارچنگولی چسبیده‌ایم و از فرط بی‌حوصلگی کف کرده‌ایم.

همچنین بخوانید:  کرونا و کمپ‌های پناهجویان در یونان

نوبتی هم که باشد نوبت جیرهٔ فرهنگی این ایام است. در جواب این‌که چه ببینید و چه بخوانید، دو راه پیش پایتان است: یا مستقیم بروید توی دل تاریکی، یا به‌کل چشمتان را ببندید و خوش باشید. اگر قرار به تاریکی شد، اینجا هم مثل دن فاکس و «دکامرون» ش و به سیاق همهٔ شرق‌اندیشان، ربکا سولنیت نویسنده‌ای است که بهتان پیشنهادش می‌کنم. سولنیت در «یک راهنمای عملی برای گم شدن»ش، یک سری «نقشهٔ» فلسفی، اتوبیوگرافی، هستی‌شناسانه دارد برای پیمایش در دل ناشناخته‌ها. کتاب در عین رادیکال بودنش بهتان قوت قلب هم می‌دهد و بدون اینکه به دام کلیشه بیفتد، توضیح می‌دهد که چرا و چطوری وقتی سر از راهی که نمی‌خواستید درمی‌آورید، اتفاقاً بهترین کار این است که حرکتتان را متوقف نکنید (هشدار: سولنیت بیشتر کتاب را صرف رفت‌وبرگشت در یک سری فضای باز و بی‌کران کرده). اگر هم عافیت را ترجیح دادید و گزینهٔ دوم را انتخاب کردید، بعد از اینکه با این سرخوردگی کنار آمدید که تا ابد قرار نیست هیچ‌چیز دیگری به خوبی سریال Succession نتفلیکس ساخته شود، بروید سراغ درامِ جنایی و فرانسویِ Spiral (Engrenages). سریال خشنی است ولی حالتان را جا می‌آورد. هفت تا فصل دارد و حالا حالاها می‌توانید سرگرمش باشید. تولیدش پانزده سال طول کشیده و می‌توانید از این حس برق‌آسای تماشای پیر شدن بازیگران (و تغییر ملاک‌های تولید در طول این سالیان) لذت ببرید. گذر ثانیه‌های این روزها مثل سواری روی یک قطار روان‌شناختی است و تماشای Spiral عمق این تجربه ــ تجربهٔ یک مرض بدخیم و اسارت در انزوا و قرنطینه، را صدچندان می‌کند.

بحث پیدا کردن معنی زندگی و هدف داشتن که می‌شود، هرکسی احتمالاً توی یکی از این دو تا دسته جا می‌گیرد. اول‌ازهمه آن‌هایی که فارغ شدن از کار برایشان آسودگی است و لحظه‌ها را یکی‌یکی می‌شمارند تا بزنند به چاک و بیفتند دنبال یللی‌تللی‌شان. دوم هم جماعتی که از بس می‌ترسند دست‌ازپا خطا کنند، مدام تخت زین را چسبیده‌اند و همه‌چیز را تا ریزترین جزئیاتش کنترل می‌کنند. من باسابقهٔ خدادادی‌ام برای پشت گوش انداختن و تن‌پروری، همیشه خودم را متعلق به دستهٔ اول می‌دانستم. ولی بیماری خلافش را ثابت کرد. کلی جان کندم که در معیارهای رایج «کار مفید» نگنجم. دست‌کم دوست داشتم خودم را این‌طوری ببینم تا یک روز که مثل همیشه یادم رفته بود فراغت موهومی که دنبالش می‌گردم هیچ جا پیدا نمی‌شود، دوباره سر از تماشای «Groundhog Day» ــ این شاهکار پوچ‌گرا، این پروزاکِ سینمایی درجه‌یک درآوردم. فیلمْ فیلم خوش‌مزه‌ای است. ولی ملاحتِ گیر افتادن فیل کانِرزِ هواشناس (بیل مورای) با آن موهای جوگندمی‌اش زیر دست ریتا (اَندی مَک‌دُوال)، سرپرست خونسرد و فیلسوف‌مآبش را که بگذاریم کنار، روز موش‌خرما  از آن فیلم‌هاست که تا عمر دارید فراموشش نمی‌کنید.

همچنین بخوانید:  اکوسوسیالیسم؛ انقلاب علیه قانون آهنین سرمایه‌داری

بدیهی بودن این نکته چیزی از اهمیتش کم نمی‌کند؛ قرنطینه که مجبورت کرد دور بیرون رفتن را خط بکشی، فقط یک جای دیگر برایت باقی می‌ماند: درون خودت. مقصدی که البته همیشه بهترین گزینهٔ ممکن نیست. به‌خصوص که درون همیشه پر است از چیزهایی که وقتی زیادی بهشان نزدیک می‌شوی، بلافاصله باید نفس بگیری و دوباره خودت را بزنی به آن راه. درون ولی یک خصوصیت دیگر هم دارد: اینجا تنهایی جایی‌ست که تغییر واقعی درش اتفاق می‌افتد. بیماری هرگز خواست من نبود ولی وقتی زندگی‌ات یک‌مرتبه از کار می‌افتد، آب می‌رود و فنا می‌شود، بی‌اختیار افتاده‌تر از قبل می‌شوی و درس‌های اساسی‌ای یاد می‌گیری. صبر و بردباری تا مجبور نشدی در عمل تمرینشان کنی جز دو تا کلمهٔ خشک‌وخالی معنی دیگری ندارند.  بیماری نکبت دارد و نکبتِ انزوا، ناامیدی و اندوه، مرا با خاک یکسان کرد. نکبتی که البته دریچهٔ ذهنم را به یک جهان تازه هم گشود: به لطف این بیماری است که زودتر از وقتش می‌دانم پا به سن گذاشتن واقعاً چه حسی دارد.

شاید تا مجبور نمی‌شدیم این‌طوری با خودمان مماس شویم، هرگز نمی‌توانستیم بفهمیم که هم‌دلی آدمیزاد برای دیگری هم حدی دارد. این احتمالاً همان نقطه‌ای است که نقاب دورویی در هم می‌شکند. اعتراف می‌کنم: من هیچ‌وقت به این انزوای اجباری‌ام خو نکردم ولی باز نمی‌توانم از این حصر فراگیر و جهان‌شمول بیزار نباشم. من این مهرورزی‌های قلابی را باور نمی‌کنم. تا چشمم کار می‌کند همه این‌طرف و آن‌طرف برای خوب بودن باهم کورس گذاشته‌اند؛ از ساب‌لایم ــ و کوچه‌پس‌کوچه‌های ایتالیایی‌نشین ــ گرفته تا کرور کرور گردان‌های بامزه و هشتگ‌ساز مجازی که یک‌بند دارند گل و بوسه توی فضا نشر می‌دهند و همهٔ زورشان را می‌زنند تا مثبت‌اندیشی به عادت حسنهٔ هرروزه‌مان تبدیل شود. البته که حرص و خودخواهی این موجود دوپا چیز تازه‌ای نیست، ولی کی فکرش را می‌کرد مرزهای وقاحت تا قفسه‌های غارت‌شدهٔ پاستا هم پیش برود.

حالا که کم‌وبیش می‌فهمید من تا الان چه می‌کشیدم، با تمام احساس گناهم از این لذت شیطانی، امیدوارم سفر شما هم به دل این برزخ مثل سفر من باشد؛ تجربهٔ زیسته‌ای [سرشار] از به‌هم‌ریختگی و از آن درس‌های زندگی که با پوست‌وگوشتت درکش می‌کنی. کاش این یکی هم که از سرمان گذشت، از غار کرونا هم که زنده بیرون آمدیم، همان آدم‌های قبل نباشیم. کاش یادمان نرود که هنوز یک‌سری هستند که آن تو گیر افتاده‌اند و یکی باید برود کمک‌شان.

 

سوزانا هیسلاپ بازیگر، نویسنده و کارگردان است. او نویسنده «Stories in the Stars» است که توسط انتشارات پنگوئن چاپ شده.

سوزانا هیسلاپ

سوزانا هیسلاپ

سوزانا هیسلاپ بازیگر، نویسنده و کارگردان است. او نویسنده «Stories in the Stars» است که توسط انتشارات پنگوئن چاپ شده.

Back To Top
🌗