پنج پرتره متفاوت از مرگ
آیا دانستن از واکنشهای مختلف انسانها در مواجهه با مرگ حتمی و شرایط روحی و محیطی که به آن واکنش خاص میانجامند، میتواند معمای مرگ را برای انسان سادهتر کند؟
In the Tibetan philosophy, Sylvia Plath sense of the word, I know we’re all–we’re all dying, all right?
But you’re not dying the way Chloe back there is dying.The Narrator, Fight Club
توی فلسفه تبتی، اونجوری که سیلویا پلات میفهمه، من میدونم که همه ما – همه ما میمیریم. درست؟ اما تو همون جوری نمیمیری که «چلو» مرد.
راوی، باشگاه مشتزنی
من به مرگ زیاد فکر میکنم. به طور دقیقتر به لحظه مرگ خودم. همیشه برایم سوال است که سلسله اتفاقاتی که به مرگم منجر میشوند چه هستند؟ در آن لحظه در چه حالی به سر میبرم؟ مضطربم؟ احساس سبکی میکنم؟ درد میکشم؟ اصلاً متوجه مرگم میشوم؟ نکند در لحظهی مرگ تمام اتفاقات بزرگ زندگیام، تمام اشخاصی که در زندگیام دوست داشتم، معنایشان را از دست دهند و دغدغهام یک چیز بیخود و سطحی مثل از دست دادن کنترل مثانهام باشد؟
دغدغه من با مبحث مرگ زیاد جنبه فلسفی ندارد. مرگ آنقدر قطعی است که نمیتوانم آن را در قالب استدلال و منطق بگنجانم. دغدغه من احساسات و افکاری است که در آن لحظه به ذهن آدم خطور میکند، احساسات و افکاری که بسته به ماهیتشان ممکن است مردن را بسیار آسان یا بسیار سخت کنند.
متاسفانه دریافت اطلاعات در این زمینه کاری دشوار است، چون مردن تجربهای نیست که بشود درباره آن خودزیستنامه نوشت. تنها منبعی که در اختیار داریم واکنشهای بیرونی افراد در حال مرگ است. مثلاً داد و فریاد کشیدن از درد، با نگاهی توخالی به سقف زل زدن، گریه کردن، بیقراری و سپس تسلیم شدن. شاید تنها منبع قابلاطمینان در این زمینه یادداشتهای بهجامانده از افرادی باشند که خودکشی کردهاند، ولی بعید میدانم هیچ یاداشت خودکشیای صد در صد صادقانه باشد.
اصلاً همین خودکشی هم معمای بزرگی است. چه فعل و انفعالاتی در ذهن انسان میافتد که باعث میشود دست به کاری چون خودکشی بزند؟ میدانم کسی که خودکشی میکند دارد درد میکشد. من هم درد کشیدهام و هیچوقت آدم خوشبین و دنیادوستی نبودم و بارها شده آرزوی مرگ کنم و درباره مردن خیالپردازی کنم، ولی هیچگاه حتی به عملی کردن این فانتزی نزدیک هم نشدم، چون آرزوی مرگ کردن و پشت سر گذاشتن لحظاتی که به دست خودت مرگ را تجربه میکنی زمین تا آسمان با هم فرق دارند. برای همین ذهنیت افرادی که خودکشی میکنند همیشه برایم معما بوده است. (البته دارم درباره اشخاصی حرف میزنم که بنا بر دلیلی که از دید شخص ثالث واضح نیست دست به خودکشی میزنند).
در این مطلب قصد دارم معمای مرگ را برای خودم سادهتر کنم. برای رسیدن به این هدف به واکنشهای مختلف انسانها در مواجهه با مرگ حتمی و شرایط روحی و محیطی که به آن واکنش خاص میانجامند میپردازم. چه عواملی باعث میشوند آدم مرگ راحت داشته باشد و چه عواملی باعث میشوند آدم در لحظه مرگ بیقراری کند؟ فکر کردن درباره این موضوع شاید به مکاشفاتی ختم شود که بعدها به من کمک کند با مرگ خودم و عزیزانم راحتتر کنار بیایم. برای همین در نظر داشته باشید که این مطلب جنبهی آکادمیک و عینی (Objective) ندارد و عمدتاً گمانهزنی است.
پرتره اول: ایوان ایلیچ، حسرت زندگی ناکافی در بستر مرگ
شاید اصطلاح فومو (Fomo=Fear of Missing Out) به گوشتان خورده باشد. فومو یعنی ترس بیبهره ماندن از تجربههای باحالی که بقیه در لحظه حال در حال تجربه کردنشان هستند، ترسی که این روزها به خاطر گسترش شبکههای اجتماعی و عمومی شدن زندگی مردم بسیار شدید شده و منجر به چک کردن دائمی شبکهّهای اجتماعی میشود. مثلاً ترس از تجربه نکردن دوستی با فلان کس که آدم جالبی به نظر میرسد، ترس از خارج ماندن از حلقههای دوستیای که دور و برتان در حال شکلگیری است، ترس اینکه نکند آن مهمانیای که نرفتید یا دورهمیای که به آن دعوت نشدید تجربهای فوقالعاده بود و برای همیشه آن را از دست دادهاید و حالا به خاطر محروم ماندن از این تجربه زندگیتان یک چیزی کم دارد.
فومو در نگاه اول شاید احساس مندرآوردیای به نظر برسد که هزارهایهای نُنُر و نارسیسیست ابداعش کردهاند. بههرحال، ما در عصری زندگی میکنیم که در آن تجربه به مردم «فروخته» میشود. تجربه رفتن به دیزنیلند، دیدن پاریس از نزدیک، سوار پورشه و فراری شدن، رفتن به کنسرت فلان گروه، رقصیدن در نایتکلاب همه تجربیاتی هستند که تبلیغ میشوند، چون پشتشان سرمایه خوابیده است. بنابراین طبیعیست که اگر جوانی فرصت تجربه هیچکدام از اینها را نداشته باشد، گاهی احساس کند که انگار از زندگی عقب است.
احساس فومو حس بدی است. در واقع نوعی حسادت است که از جنس «لحظهای» بودن زندگی در قرن بیستویکم است و بعضیها به خاطر پرهیز از حس فومو حتی یک ثانیه هم آرامش ندارند و دائماً در حال شرکت در دورهمیها و مهمانیهای مختلف و شکلگیری رابطههای سطحی و زودگذر با افراد مختلف هستند، چون احساس میکنند اگر این کار را نکنند، زندگی را در کاملترین حالتش تجربه نمیکنند. بعضیها هم کلاً در برابر فومو تسلیم میشوند و در تنهاییشان به حال خود افسوس میخورند و به افراد محبوبتر و اجتماعیتر حسادت میورزند. این حس گاهی آنقدر کام آدم را تلخ میکند که شاید بعضیها در مواجهه با شخصی که به آن دچار شده فکر کنند روانزخم ناجوری را پشت سر گذاشته، در حالی که عامل این ناخوشایند بودن صرفاً حس فومو است.
حالا فرض کنید حس فومو در بستر مرگ بهتان دست بدهد و به جای ناراحتی از دست دادن تجربههای باحالی که در لحظه اتفاق میافتد، حس کنید کل عمرتان از تجربههای مهم انسانی محروم بودهاید. میتوانید تصور کنید که این حس چقدر مهلک است؟
مرگ ایوان ایلیچ (The Death of Ivan Ilyich)، رمان کوتاه لئو تالستوی، بهترین مثال برای توصیف این حس است. این رمان درباره مردی به نام ایوان ایلیچ است که پس از حادثهای در بستر مرگ میافتد. کلیت رمان توصیف احساسات و افکار او در مدت طولانیای است که در بستر مرگ سپری میکند.
اگر تالستوی نویسنده ضعیفتری بود، ایوان ایلیچ را شخصی به تصویر میکشید که زندگی نسبتاً مزخرفی داشته و حالا در بستر مرگ آرزوی یک زندگی خوب را میکند. اما نکته جالب رمان این است که طبق شواهد موجود ایوان اصلاً زندگی بدی نداشته. در واقع زندگی او همان چیزی است که بیشتر مردم دنبالشاند. کار آبرومند با پول خوب (در نظام قضایی روسیه)، زن و بچه، حلقه دوستی قابلقبول، وجدان نسبتاً راحت. اما با این وجود، وقتی ایوان پی میبرد که قرار است بمیرد، دچار بیقراری میشود و شبح معمولی بودن زندگیاش مثل خوره به جان او میافتد. او پی میبرد که رابطهاش با دوستانش سطحی بوده، عشقی (یا نفرتی) بین او و اعضای خانوادهاش وجود ندارد و زندگیاش آنقدر معمولی و سطحی بوده که هیچ معنا و احساسی که در لحظه مرگ به آدم تسلی خاطر بدهد در آن نمیتوان پیدا کرد. معروفترین نقلقول کتاب شرح درستی از وضعیت اوست: «زندگی ایوان ایلیچ سادهترین و معمولیترین و از همین رو هولناکترین بود.»
وقتی ایوان ایلیچ به گذشته خود و شدت معمولی بودن تمام جنبههای زندگیاش فکر میکند، دچار بحران وجودی دردناکی میشود. در واقع در یکی از تاثیرگذارترین پاراگرافهای کتاب، ایوان ایلیچ پی میبرد که کلاً زندگیاش اشتباه بوده و حس بیقراری شدیدی به او دست میدهد، انگار که از ته دل میخواهد زمان را عقب برگرداند و زندگیای در پیش بگیرد که اینقدر سطحی و آبکی نباشد.
نکته جالب اینجاست که اگر ایوان ایلیچ در بستر مرگ نمیافتاد و سریع میمرد، هیچگاه به این نتیجه نمیرسید که اشتباه زندگی کرده است. اگر او سریع میمرد، با این تصور نفس آخر را میکشید که چقدر زندگی خوب و رضایتبخشی داشته است. چون تا قبل از اینکه سایه مرگ مجبورش کند عمیقاً به زندگیاش و روابطش فکر کند، چنین نظری داشت. بنابراین ظرافت رمان در به تصویر کشیدن دردناک بودن موهبتهای مصنوعی زندگی است، نه محروم ماندن از موهبتهای زندگی، چون دردناک بودن مورد دوم واضح است و کسی هم به آن راضی نمیماند؛ اما دردناک بودن مورد اول وقتی معلوم میشود که عمیقاً دربارهاش فکر کنید.
مرگ ایوان ایلیچ رمانی است که طی گذر سالها در عمق وجودم نفوذ کرده، چون احساس میکنم اگر روزی در بستر مرگ بیفتم و مجبور شوم زندگیام را مثل ایوان ایلیچ مرور کنم، من هم مثل او به خاطر حسرت چیزهایی که نتوانستم تجربه کنم (یا حداقل ورژن واقعیشان را) در هم خواهم شکست. داشتن این حس که از زندگی به قدر کافی بهره نبردی، یکی از دلایل اصلی بیقرار بودن و عذاب کشیدن در بستر مرگ است. اگر شما احیاناً کسی هستید که به خاطر راحتی حالایتان از چیزهای عمقی و ماندگار که وقت و حوصله و احساسات میطلبند پرهیز میکنید و به ورژن سطحیشان بسنده میکنید، بهتر است امیدوار باشید که پروسه مرگتان سریع باشد.
پرتره دوم: جان کیتس، شاعری که نقد تند او را دقمرگ کرد
Sticks and stones may break my bones, but words will never hurt me.
(با سنگ و چوب میتوان مرا رنج داد، ولی حرف (ناسزا) به من آسیبی نمیرساند)
هدف از این ضربالمثل انگلیسی دلداری دادن به کسی است که زخمزبان خورده است. شیوه این دلداری دادن هم جالب است: مقایسه کردن آسیب احساسی با آسیب فیزیکی و رسیدن به این نتیجه که آسیب احساسی اصلاً آسیب واقعی نیست و در مقایسه با «شکستن استخوان» در حد یک شوخی به نظر میرسد.
برای من این ضربالمثل ملموس است، چون درگذشته به شدت با آن مخالف بودم و اکنون به شدت با آن موافقم. وقتی سنم کمتر بود و حساستر بودم، کلماتی که از بقیه میشنیدم، واقعاً میتوانستند از لحاظ فیزیکی حالم را برای مدت طولانی ناخوش کنند (مثلاً به هم ریختن وضع معده واضحترینشان بود). ترس از مزاحم یا اضافه بودن، مسخره شدن، جواب رد شنیدن، کنار گذاشته شدن و انتقاد شدن آنقدر شدید بود که باعث شدند که خودم را به زندگی انفرادیای محکوم کنم که حتی با توجه به استانداردهای زندگی جوان قرن بیستویکمی هم شدید بود. مثلاً یادم میآید آن اوایل که کار ترجمه را شروع کرده بودم و گاهی از گوشهوکنار انتقاداتی تند دربارهیشان دریافت میکردم، چقدر از لحاظ روانی برایم گران تمام میشد و تا مدتها ذهنم را آزار میداد. ترس از انتقاد شدن در حدی بود که حتی جرئت نمیکردم نوشتههای تالیفی خودم را جایی بگذارم یا برای کسی بخوانم، چون لااقل در کار ترجمه نویسنده اصلی هم شریک جرم است و اگر انتقادی صورت بگیرد، او هم در تیررس است!
اما اکنون، بنا بر دلایلی که توضیحشان از حوصله این مطلب خارج است، آن روح حساس و شکننده کاملاً از بین رفته است و در برابر کلمات منفی، از هر جنسی و با هر شدتی احساس مصونیت میکنم. وقتی واکنش فعلیام را به انتقاد شدن با واکنشی که در گذشته داشتم مقایسه میکنم، به این نتیجه میرسم که ذهنیت چه پتانسیل بالایی برای قدرتورزی خارج از قلمرویش دارد و اگر کلمات از فیلتری اشتباه رد شوند، چطور میتوانند از لحاظ اثری که میگذارند، به مشتی واقعی تبدیل شوند. به هر حال، این روزها «دل شکسته کشنده است» از یک بیانیه شاعرانه به یک حقیقت علمی تبدیل شده است.
بنابراین با مرگ زودرس جان کیتس، شاعر انگلیسی دوره رمانتیک، شدیداً همذاتپنداری میکردم.
کیتس در سال ۱۸۲۱ بر اثر بیماری سل فوت کرد. ولی تعدادی از دوستان و شخصیتهای سرشناس ادبیات انگلستان در آن دوران اعتقاد داشتند نقد تندی که در سال ۱۸۱۸ از شعر او اندیمیون (Endymion) در مجله Quarterly Review منتشر شد در ضعیف شدن او و آسیبپذیر شدنش تاثیرگذار بود.
پس از مرگ کیتس، پرسی بیش شلی (Percy Bysshe Shelly)، یکی دیگر از شعرای برجسته رمانتیک و یکی از دوستان او شعری با عنوان Adonais در ثنای او نوشت. در مقدمه این شعر شلی نوشت:
نبوغ شخصی که در سوگواریاش به سر میبریم و من این ابیات نالایق را به یادش نوشتهام، به اندازه زیباییاش ظریف و شکننده نیز بود. برایم سوال است که نکند در جایی که آفتها فراواناند، ریشههای این گل نوشکفته در خاک خورده شد؟ نقد وحشیانه از شعر او اندیمیون، که در Quarterly Review منتشر شد، سهمگینترین اثر را بر روی ذهن حساس او داشت؛ دردی که این نقد به جان او انداخت، منجر به پاره شدن رگی در ریههایش شد، طولی نکشید که مرض سل با سرعتی سرسامآور در او وخامت پیدا کرد و تحسین شدن اشعار بعدیاش توسط منتقدان منصفتری که از ژرفای قدرت شاعرانگی او آگاه بودند، در التیام زخمی که با بیفکری به جان او افکنده شد، بیتاثیر بودند.
در ادامه لرد بایرون (Lord Byron)، که خودش چندان از کیتس خوشش نمیآمد، در این باره نوشت:
Tis Strange the mind, that very fiery particle,/Should let itself be snuffed out by an article.”
(عجیب است که ذهن، این ذره آتشافروز، با یک مقاله خاموش میشود)
در این لینک، علاوه بر نظرات متعددی که درباره مرگ کیتس و تاثیر مخرب نقد Quarterly Review روی کیتس نوشته شده، میتوانید خود نقد را هم بخوانید. و بله، این نقد به همان اندازه که به نظر میرسد بیرحمانه است – با هر معیاری – و بیرحمی آن از همان جمله اول آغاز میشود و تا آخر ادامه پیدا میکند.
در این نقد جان ویلسن کروکر (John Wilson Croker) میگوید که
- با وجود تمام تلاشهایش، تلاشی که به اندازه درونمایه شعر فراانسانی بوده، نتوانسته بیش از یکچهارم شعر را بخواند.
- بعید میداند جان کیتس نام واقعی شاعر باشد، چون هیچکس حاضر نیست نام واقعیاش با چنین شعری گره بخورد.
- این شعر یک کپی دستهچندم از یک شاعر دستهچندم به نام لی هانت (Leigh Hunt) است.
- او را عضوی از مکتب شعری کاکنی (Cockney) خطاب میکند. شاعر کاکنی لفظ تحقیرآمیزی بود که در توصیف جوانانی از طبقات پایین جامعه به کار میرفت که تحصیلات عالیه در دانشگاههای مطرح نداشتند و عموماً از زبان و لحن و واژگان شعرشان معلوم بود که متعلق به سطوح پایین جامعه هستند (کیتس واقعاً به طبقه فقیر جامعه تعلق داشت).
- در یکی از بیرحمانهترین بخشهای نقد، کروکر بخشهایی از مقدمه کیتس را که در آنها اشاره کرده بود که به نظر خودش شعر ناکامل است و اول دلش نمیخواست آن را منتشر کند، نقلقول میکند و حساسیت و تزلزل او نسبت به اثرش را به شکلی تحقیرآمیز علیه او به کار میگیرد؛ یک چیزی تو مایههای «اگه خودت فکر میکردی شعرت آشغاله، پس چرا چاپش کردی؟»
به طور کلی، دریافت نقدی چون نقد کروکر (که انگار ندیده و نشناخته با کتیس پدرکشتگی داشت) برای هر شاعر و هنرمندی سخت است. شاید اکنون چندان برایم ملموس نباشد که دریافت نقد تند و تخریبآمیز به طور غیرمستقیم به مرگم منجر شود و اگر از اول زندگی ذهنیت حالایم را داشتم، شاید این ادعا برایم مضحک به نظر میرسید. ولی حساسیتی که در گذشته داشتم، باعث شده که در کمال تاسف بتوانم حدس بزنم کیتس پس از خواندن این نقد چه حسی داشته است. برای او، آن کابوسی که کل زندگیام در حال فرار از آن بودم، به واقعیت تبدیل شد و بله، مواجهه با آن میتواند کشنده باشد. این بلایی است که ذهن خیالپرداز و آرمانگرا سر آدم میآورد.
پرتره سوم: ویرجینیا وولف، وقتی ژئوپلیتیک آدم را از زندگی سیر میکند
ما انسانها گاهی آنقدر درگیر دراماهای شخصی خودمان میشویم که مفاهیمی چون روابط بینالملل، اقتصاد جهانی، سیاست داخلی و خارجی و… شبیه به کلمات اختهای به نظر میرسد که در رادیو و تلویزیون میشنویم تا بفهمیم آن «بیرون»، بیرون جایی که اکنون درش هستیم و به ما مربوط میشود و معمولاً همه چیز در آن در دراماهای شخصی خلاصه میشود، چه میگذرد.
وقتی آنچه در دنیای بیرون اتفاق میافتد، ناگهان در دنیای داخل تاثیر ملموسی میگذارد، نگاه آدم به زندگی عوض میشود؛ آدم پی میبرد آن محیط امن و کوچکی که او را از دنیای ترسناک و پیچیده «بیرون» در امان نگه میداشت در اصل یک حباب بوده است.
احتمالاً رسیدن به این درک یکی از اصلیترین عواملی بود که ویرجینیا وولف، نویسنده انگلیسی، را در اوج جنگ جهانی دوم و پس از حملات هوایی مهلک آلمان نازی به لندن (The Blitz) ترغیب به خودکشی کرد. به نقل از وبسایت Poets.ir:
بیست و هشتم مارس ۱۹۴۱، ویرجینیا وولف اورکتش را پوشید، جیبهایش را از سنگ پر کرد و به رودخانه اووز در نزدیکی خانهاش رفت و خودش را غرق کرد. بدنش را تا هجدهم آوریل پیدا نکردند. ویرجینیا در آخرین یادداشت به همسرش نوشته بود:
عزیزترینم
مطمئنم دوباره دارم دیوانه میشوم. حس میکنم دیگر توان تحمل روزهای وحشتناک را نداریم و این بار حالم خوب نمیشود. دوباره صداهایی میشنوم و تمرکزم را از دست میدهم، پس بهترین کار ممکن را میکنم. تو بزرگترین خوشبختی ممکن را به من دادهای. گمان نمیکنم پیش از این که این بیماری لعنتی شروع شود، هیچ زوجی به خوشبختی ما بوده باشند. دیگر نمیتوانم بجنگم. میدانم که زندگیات را تباه میکنم، میدانم که بدون من موفق خواهی بود و خودت هم میفهمی. میبینی؟ حتی نمیتوانم این نامه را درست بنویسم، نمیتوانم بخوانم. میخواهم بگویم همه خوشبختی زندگیام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کردهای و بیش از اندازه خوب هستی. میخواهم بگویم ــ همه این را میدانند. اگر کسی میتوانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست دادهام جز ایمان به خوب بودن تو. نمیتوانم بیشتر از این، زندگیات را خراب کنم.
گمان نمیکنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند.
ویرجینیا وولف در طول زندگیاش از افسردگی شدید و اختلالات روانی مثل شیدایی رنج میبرد و به خاطر دانش اندک درباره بیماریهای روانی هیچگاه درست درمان نشد. برای همین در زندگیاش چند بار به خودکشی دست زد، ولی ناکام ماند، تا اینکه در سال ۱۹۴۱ و با یک روش خودکشی قطعی به زندگیاش پایان داد.
پس از پخش اخبار مربوط به خودکشی او اولین سوالی که مطرح شد این بود که آیا منظور او از «روزهای وحشتناک» مشکل روانی خودش است یا جنگ جهانی دوم؟ آیا فشار روانی جنگ جهانی دوم بود که او را به خودکشی وادار کرد؟ کتلین هیکس (Kathleen Hicks)، همسر اسقف لندن در مقالهای انتقادآمیز در روزنامه The Sunday Times نوشت:
قربان، در روزنامه روز یکشنبه خواندم که پزشک معالج خانم ویرجینیا وولف گفت که او «بدونشک بیشتر از اکثریت مردم نسبت به وحشیگریای که در دنیای امروز در جریان است حساس بود.» چه کسی حق دارد چنین بیانیهای صادر کند؟
اگر ایشان واقعاً این حرف را زدند، یعنی دارند کسانی را که دردشان را پنهان میکنند و با شجاعت و فداکاری به زندگی ادامه میدهند حقیر جلوه میدهند. انسانهای بسیاری، حتی انسانهای «حساستر»ی، همهچیزشان را از دست دادهاند و شاهد اتفاقات دلخراشی بودهاند، ولی با این وجود، در این نبرد بین خدا و شیطان شرافتمندانه ایفای نقش میکنند.
آیا آرمان عشق و ایمان را از دست دادهایم؟ اگر با ذهنیت «من دیگر نمیتوانم در این وضع به زندگی ادامه دهم» همذاتپنداری کنیم، سر از کجا در خواهیم آورد؟
پس از انتشار این مطلب، لئونارد وولف، همسر ویرجینیا بلافاصله واکنش نشان داد و با دلخوری نوشت که دلیل خودکشی همسرش فروپاشی روانیای بود که سه هفته قبل از مرگش تجربه کرد و فشار جنگ جهانی دوم روی وقوع آن تاثیرگذار بوده، ولی تنها دلیل نبوده. در آخر او نوشت: «دلیل خودکشی او این نبود که «نمیتوانست در این وضع به زندگی ادامه دهد»، دلیل اصلی این بود که احساس میکرد دارد دیوانه میشود و این بار دیگر به وضعیت سالم روانیاش برنخواهد گشت.»
با توجه به سابقه روانی وولف و تلاشهای پیشین او برای خودکشی نمیتوان جنگ را تنها عامل این اتفاق دانست، ولی بدون شک اتفاقی به بزرگی جنگ جهانی دوم در این تصمیمگیری موثر بوده و وولف هم حق داشته که پس از تجربه جنگ جهانی اول و تلاش برای درک آن در قالب یک نویسنده مدرنیست، پس از مشاهده اتفاقی مشابه و بهمراتب شدیدتر کاملاً روحیه خود را ببازد.
به طور کلی تجربهی مواجهه با فجایع جهانی و علیالخصوص فجایع جهانی رقمخورده توسط انسان مثل جنگ پیچیده است. من نمیدانم در ذهن وولف چه میگذشته، ولی میتوانم افکار او را در حدس بزنم، چون خودم هم طی تنشهای پیشآمده بین ایران و آمریکا در روزهای اولیه سال ۲۰۲۰ نزدیک بود که فشار ناشی از جنگ تمامعیار را تا اعماق وجودم حس کنم، و برای چند ساعت کردم.
در هشتم ژانویه ۲۰۲۰ بود که ناگهان خبر رسید که ایران در حال شلیک موشکهایی به پایگاهی در عراق است که پر از سربازهای آمریکایی است. در آن لحظه داشتم با عزیزی صحبت میکردم و همزمان کانالهای تلگرام با ویدئوی ترسناک شلیک شدن موشکها، اخبار آمار کشتگان (که عمدتاً شایعه بودند، ولی خواندنشان در من تپش قلب ایجاد کرد)، برخاستن هواپیماهای جنگی از ترکیه و خبر اعلان جنگ عنقریب از جانب آمریکا بهروز میشدند. تجربه مشاهده فاجعهای که لحظه به لحظه داشت در پسزمینه گپوگفتگو اتفاق میافتاد، تجربه سورئالی بود.
برای کسی که جزئیات این حادثه را بعدها بهعنوان برگی از تاریخ بخواند شاید قابل درکنباشد که در آن چند ساعت چه استرس مرگباری به من و کسانی که از روی بداقبالی بیدار بودند و اخبار لحظهبهلحظه را دنبال میکردند وارد شد. در آن چند ساعت کل پیشفرضهایی که من از خودم و زندگی داشتم به طور موقت دگرگون شد. برای اولین بار با این حقیقت مواجه شدم که تمام آمال و آرزوهای من برای نوشتن فلان مقاله و داستان خفن چقدر پوچ و رقتانگیز است و چطور قرار است تا چند سال آینده کل انرژی فکری مردم صرف شنیدن اخبار جنگ و نابودی شود.
رنگ باختن آمال و آرزوهای شخصی در مواجهه با تاثیرات ژئوپلیتیک تجربه مهلکی است. تا وقتی که ژئوپلیتیک در پشت درهای بسته اتفاق میافتد، آدم میتواند به خودش بقبولاند که کارهایی که دارد در راستای اعتلای فرهنگ انجام میدهد اهمیت دارد، ولی وقتی ژئوپلیتیک از پشت درهای بسته خارج میشود و به روی صحنه دنیا میآید، فرو ریختن آن سراب «اهمیت داشتن» و «نفوذ داشتن» کاری که داری انجام میدهی یا میخواهی انجام بدهی مثل پتک روی سرت فرود میآید.
فرض کنید شما ویرجینیا وولف هستید و یک کتاب عالی مثل «اتاقی از آن خود» نوشتهاید که در آن با خلاقیت بالا و بینش عمیق مشکلات زنان و محرومیتهایی را که بهشان دچار هستند شرح دادهاید. نوشتن چنین کتابی بر این باور بنا شده که میتوان دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد، میشود در جهتی مثبت قدم برداشت؛ ذهنیت انسان قابلاصلاح است و کتاب شما میتواند اثری هرچند کوچک برای ساختن این دنیای بهتر داشته باشد. حالا میبینید ده سال پس از انتشار کتابتان جنگ فاجعهباری آغاز شده که تمام آرمانها و دغدغههایی را که در کتاب مطرح کردید بیمعنی جلوه میدهد. شما داشتید از اهمیت اتاق داشتن زنان صحبت میکردید، حریم شخصیای که بتوانند در آن ذهنشان را پرورش دهند، ولی اکنون سر اتفاقاتی که از درک همه خارج است، حتی همان مردانی هم که قرار بود اتاقی از آن خود داشته باشند، قرار است دستهجمعی به نقاطی خارج از کشور ارسال شوند تا سعی کنند زیر آتش گلوله و خمپاره زنده بمانند. در این شرایط ایگوی نویسندگی دیگر فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت. در واقع نهتنها فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت، بلکه پی خواهد برد که از اول چقدر بیفایده بوده است؛ در این شرایط جدید چقدر نقدها و تحسینها و بحثهای شکل گرفته پیرامون تمام آثاری که خلق کردید توخالی به نظر میرسند. شما حتی اگر کل عمرتان را صرف اعتلای بشریت کنید، ممکن است تمام تلاشهایتان با چند حرکت اشتباه دیپلماتیک یک روزه خنثی شود. ایده «اعتلای بشریت» تا این حد شکننده است.
به هنگام وقوع فاجعهای که انسان را وارد حالت بقا میکند اولین قربانی ایگوی انسانهای آرمانگراییست که خیال میکردند آرمانگراییشان برای دنیا اهمیت دارد. آیا تجربه جنگ جهانی دوم باعث شد چنین فکری به ذهن ویرجینیا وولف خطور کند؟ نمیدانم. ولی بعید نیست.
پرتره چهارم: نوازندگان تایتانیک، با موسیقی به استقبال مرگ رفتن
وقتی برای اولین بار فیلم تایتانیک جیمز کامرون را دیدم، گمان کردم که صحنهای که در آن نوازندگان کشتی در حین غرق شدن آن در حال نواختن موسیقی هستند، جزو اضافات خود کامرون به داستان غرق شدن تایتانیک بوده است و بعداً که پی بردم این نوازندگان و واکنششان واقعی بوده تعجب کردم. چون نشان دادن چنین واکنشی به مرگ حتمی، آن هم در آن شرایط، خوبتر از آن به نظر میرسد که واقعی باشد.
عاملی که باعث شده هشت نوازنده حاضر در تایتانیک جلوهای قهرمانانه پیدا کنند این است که آنها وظیفه نداشتند در دو ساعتی که تایتانیک در حال غرق شدن بود، ساز بنوازند تا با نوای آرامبخش موسیقی و خفه کردن صدای جیغوهوارها مسافران را در ساعات آخر عمرشان آرام نگه دارند و هیچ کسی هم نمیتوانست چنین دستوری به آنها بدهد، چون آنها تحت استخدام صاحب تایتانیک یعنی The White Star Line نبودند، بلکه شرکت مستقل Liverpool Music Agency طبق قراردادی که با The White Star Line داشت آنها را به کشتی فرستاده بود. این هشت نوازنده میتوانستند مثل بقیه تمام تلاششان را بکنند تا سوار یکی از قایقهای نجات شوند و جان خود را نجات دهند، یا اینکه در برابر ترس و اضطراب تسلیم شوند و به جیغ و هوار و بیهدف دویدن روی بیاورند، ولی کار شرافتمندانهتر و بهیادماندنیتر را انجام دادند و برای همین اسمشان در تاریخ ثبت شده است.
استیو ترنر (Steve Turner)، نویسنده کتاب «گروه موسیقیای که به نواختن ادامه داد: داستان خارقالعادهی ۸ نوازندهای که همراه با تایتانیک غرق شدند» درباره این نوازندگان میگوید:
من باور دارم اعضای گروه به خاطر شخصیت اخلاقمدار والاس هارتلی (Wallace Hartley)، ویولونزن و رهبر گروه، تصمیم گرفتند به نواختن موسیقی ادامه دهند. […] طبق شواهد موجود هارتلی انسانی وارسته و مسیحی معتقد بود. او اخیراً با دختری مسیحی به نام ماری رابینسون نامزد کرده بود و قصد داشت پس از پیمودن چند سفر با تایتانیک با او ازدواج کند. او فردی خوشبرخورد و بشاش بود و هروقت که سوار کشتی نبود، مرتباً به کلیسا سر میزد. […] او اغلب میگفت که موسیقی بزرگترین سلاح برای شکست دادن آشوب در دنیاست. او ارزش سلاحی را که در اختیار داشت میدانست و حرفش را به کرسی نشاند. […] من هیچ قصه و خاطرهای را کشف نکردم که نشان دهد به این نوازندگان ژن شجاعت به ارث رسیده باشد. مثل بیشتر انسانهایی که اعمال قهرمانانه انجام میدهند، حدس میزنم تا فرا رسیدن لحظه موعود خودشان هم نمیدانستند چه قدرتی در وجودشان نهفته است. با این وجود، به نظرم اگر به خاطر شخصیت اخلاقمدار و معنوی والاس هارتلی نبود، شاید نوازندگان دیگر از قدرت درونی خود آگاه نمیشدند.
یکی از سوالهایی که در ادبیات گمانهزن مطرح میشود این است که در مواجهه با آخرالزمان انسانها چه واکنشی از خود نشان خواهند داد؟ درباره این سوژه هم داستانهای زیادی نوشته شده است. با اینکه از غرق شدن تایتانیک از لحاظ فنی اتفاق آخرالزمانی نبود، ولی شرط میبندم برای کسانی که آن را تجربه کردند با واژه دیگری نمیشود آن را توصیف کرد. تایتانیک نمونه بارز یک خردهجامعه انسانی بود: پیر و جوان، پولدار و فقیر، زن و مرد، همه در این کشتی حضور داشتند و فکر میکردند که همهچیز امن و امان است، اما در عرض چند ساعت باید با مرگ حتمی خود مواجه میشدند و واکنشهای مختلفی که این افراد با پیشزمینههای مختلف به مرگ حتمی خود و عزیزانشان نشان دادند، سرنخ خوبی برای پیشبینی کردن واکنشهایی است که انسانها در شرایط آخرالزمانی نشان خواهند داد.
تیموتیوس (Timotheus)، نوازنده اسکندر مقدونی، در فرهنگ غرب به نماد تاثیرگذاری موسیقی در برانگیختن احساساسات انسان تبدیل شد و جان درایدن، شعر زیبایی به نام ضیافت اسکندر (Alexander’s Feast) سرود که در آن تیموتیوس با موسیقی حیلهگر خود کاری کرد که اسکندر انواع و اقسام احساسات متناقض را حس کند، طوری که با یک آوا در سوگ کشته شدن داریوش اشک ریخت و با آوایی دیگر از خشم و کینهتوزی کاخ پرسپولیس را سوزاند.
نوازندگان تایتانیک لایق این هستند که در فرهنگ عامه به جایگاهی همسان با تیموتیوس دست پیدا کنند، با این تفاوت که به جای ذات حیلهگر موسیقی، نمایانگر ذات شفابخش آن باشند. کاری که آنها کردند واقعاً به دنیای اسطورهها و نمادها تعلق دارد و برای شخص من، آرمانگرایانهترین واکنش به مرگ، واکنشی است که این نوازندگان نشان دادند. من هم اگر واکنشی اینچنین شجاعانه و در عین حال شاعرانه به مردن نشان دهم، شادمان خواهم مرد.
پرتره پنجم: ویلیام هافمن، ترکیب ناخوشایند مرگ دردناک و طعم شکست
به نظر من سربازان آلمانی که در اواخر نبرد استالینگراد کشته شدند، یکی از ناخوشایندترین انواع مرگ جمعی را تجربه کردند، چون این مرگ ترکیبی از دو عاملیست که بهتنهایی میتوانند یک مرگ بسیار ناخوشایند را رقم بزنند: مرگ همراه با درد فیزیکی شدید و مرگ همراه با شکست تحقیرآمیز. حالا ترکیبشان با هم را تصور کنید! شکستخوردگان بزرگترین صحنه جنگی تاریخ مسلماً جزو بدشانسترین سربازان تاریخ بشر به حساب میآیند؛ سربازانی که بدون پاداش، بدون حقانیت اخلاقی، بر اثر اشتباهات فاحش رهبرانشان، به بدترین شکل ممکن کشته شدند.
ویلهلم هافمن (Wilhelm Hoffman) سربازی آلمانی بود که در نبرد استالینگراد شرکت کرد و دفترچه خاطرات یا ژورنال به جا مانده از او جزو معدود منابع آلمانیست که عاری از تاثیر پروپاگاندا و سانسور، به تجربه مستقیم آلمانیان از جنگ و چگونگی مقابله آنها با شرایط میپردازد.
یکی از نکات قوت ژورنال هافمن، نمایش سیر نزولی خوشبینی خامی است که بهتدریج به درماندگی تبدیل میشود. در آخرین جملات جورنال قشنگ میتوانید حس کنید که شرکت در استالینگراد در نقش یک سرباز آلمانی چه کابوسی بود. حتی موفقیتهای اولیه هم هرچه بیشتر به تلخی شکستهای آتی میافزایند.
وقتی صحبت از مواجهه با مرگ در میان باشد، این جورنال خودش گویای همهچیز است، برای همین در ادامه گزیدههایی از آن را نقلقول میکنم (گزیدهها از این ویدئوی یوتوب برگرفته شدهاند. توصیه میکنم ویدئو را تماشا کنید، چون صداپیشه کار عالی ای در انتقال حس خوشحالی و درماندگی هافمن انجام داده است. برای خواندن متن کامل ژورنال به این لینک مراجعه کنید):
- ۲۹ جولای، ۱۹۴۲: فرمانده گروهان میگوید نیروهای روسی در یک قدمی شکست هستند و به زودی مقاومتشان در هم خواهد شکست. رسیدن به رود ولگا و تصرف استالینگراد برای ما کار راحتیست. پیشوا از نقاط ضعف روسها خبر دارد. پیروزی نزدیک است.
- ۲ آگوست: وقتی جنگ تمام شود، چه زمینهای حاصلخیزی را در این نقاط صاحب شویم. فقط باید جنگ را هرچه سریعتر تمام کنیم. من از صمیم قلب باور دارم پیشوا نتیجهای موفقیتآمیز رقم خواهد زد.
- ۱۰ آگوست: دستورات پیشوا برایمان قرائت شد. او از ما انتظار پیروزی دارد. ما از صمیم قلب باور داریم که نمیتوانند جلوی ما را بگیرند.
- ۱۲ آگوست: در امتداد خط راهآهن در حال پیشروی به سمت استالینگراد هستیم. دیروز موشکاندازهای کاتیوشا و تانکهای روسی پیشرویمان را متوقف کردند. روسها دارند آخرین نیروهایشان را جلوی راه ما میاندازند. سروان وانا به من گفت که نیروهای کمکی زیادی به زودی به ما ملحق خواهند شد و روسها شکست خواهند خورد. امروز صبح سربازان ممتاز مدال دریافت کردند. آیا واقعاً قرار است بدون دریافت مدال پیش السا برگردم؟ من باور دارم که پیشوا برای پیروزی در استالینگراد حتی به من هم مدال افتخار خواهد داد.
- ۲۳ آگوست: اخبار خوب! در شمال استالینگراد، نیروهای ما به رود ولگا رسیدهاند و بخشی از شهر را تصرف کردهاند. روسها دو راه در پیش دارند: یا به آن سوی ولگا فرار کنند یا تسلیم شوند.
- ۴ سپتامبر: مایه خوشحالیست که پایان جنگ نزدیک است. همه همین را میگویند. ایکاش شبها و روزها سریعتر سپری میشدند.
- ۱۱ سپتامبر: گردان ما در حال جنگیدن در حومه استالینگراد است. صدای تیراندازی هیچگاه قطع نمیشود. هرجا را نگاه میکنی آتش فرا گرفته است. توپها و مسلسلهای روسی در حال شلیک از داخل شهر سوزان هستند.
- ۱۳ سپتامبر: بدشانسی آوردیم. امروز صبح، موشکاندازهای کاتیوشا تلفات زیادی به جا گذاشتند. روسها با درماندگی حیوانات وحشی در حال مبارزه هستند. دیروز کراوس (Kraus) کشته شد و فرمانده بیفرمانده.
- ۱۸ سپتامبر: درگیری خارج از آسانسور ادامه دارد. روسهایی که آن داخل گیر افتادهاند محکوم به مرگ هستند. فرمانده گروهان میگوید که وزیران شوروری به آن مردان دستور دادهاند که زنده از آن آسانسور بیرون نیایند. اگر روسها از همه ساختمانهای استالینگراد اینگونه دفاع کنند، هیچکداممان به آلمان برنخواهیم گشت. امروز نامهای از السا دریافت کردم. وقتی به پیروزی برسیم، انتظار دارد که پیش او برگردم.
- ۲۲ سپتامبر: مقاومت روسها در داخل آسانسور شکسته شد. سربازهای کارکشته ما میگویند که تاکنون چنین درگیری ناخوشایندی را تجربه نکردهاند.
- ۲۸ سپتامبر: امروز گروهان ما و کل لشکر پیروزی را جشن گرفتند. ما به همراه تانکهایمان قسمتهای جنوبی شهر را تسخیر کردیم و به رود ولگا رسیدیم. برای پیروزی تاوان سنگینی پرداخت کردیم.
- ۳ اکتبر: مثل اینکه قرار است به کارخانههایی که میتوانیم دودکشهایشان را بهوضوح ببینیم حمله کنیم. پشت آنها ولگا قرار دارد. شب بود، ولی صلیبهای بسیاری را دیدیم که کلاهخودهای سربازهایمان رویشان قرار گرفته بودند. آیا واقعاً این همه کشته دادیم؟
- ۵ اکتبر: لشکر ما چهار بار حملهای ترتیب داد و هر چهار بار متوقف شد. روسها به هرکس که با بیملاحظگی از پشت سنگر بیرون بیاید، تیراندازی میکنند و تیرشان همیشه به هدف میخورد.
- ۲۲ اکتبر: گروهان ما موفق نشد به کارخانه راه پیدا کند. تعداد تلفاتمان خیلی زیاد است. هر بار که حرکت میکنی، باید از روی اجساد بپری. روزها بهزحمت میتوان نفس کشید. نه کسی برای جابجایی اجساد هست، نه جایی برای بردنشان. برای همین روی زمین افتادهاند تا بپوسند. سه ماه پیش چه کسی فکرش را میکرد به جای تجربه لذت پیروزی، مجبور شویم چنین فداکاری و شکنجهای را، که معلوم نیست کی قرار است تمام شود، تحمل کنیم؟ سربازان به استالینگراد لقب «گورستان دستهجمعی ورماخت» را دادهاند.
- ۲۷ اکتبر: نیروهای ما کارخانه باریکادی را به طور کامل تصرف کردند. ولی نمیتوانیم به ولگا برسیم. روسها انسان نیستند؛ انگار از فلز ساخته شدهاند. آنها هیچگاه خسته نمیشوند و از گلوله نمیترسند. ما بهشدت خستهایم. نیروی لشکر ما به نیروی یک گروهان تقلیل پیدا کرده است.
- ۱۰ نوامبر: امروز نامهای از السا دریافت کردم. همه انتظار دارند کریسمس به خانه برگردیم. در آلمان مردم فکر میکنند ما استالینگراد را تصرف کردهایم. بدجوری در اشتباهاند. اگر اینجا بودند و میدیدند استالینگراد چه بلایی سر ارتشمان آورده است…
- ۲۱ نوامبر: روسها در سرتاسر خط مقدم ضدحمله را آغاز کردهاند. درگیری سختی در جریان است.
- ۲۹ نوامبر: ما تحت محاصرهایم. امروز صبح اعلام شد که پیشوا گفته: «من به ارتش تضمین میدهم که تجهیزات و آذوقه لازم برای شکستن سریع محاصره را در اختیارشان قرار خواهم داد.»
- ۳ دسامبر: آذوقه سهمیهبندی شده و ما منتظر نیروی نجاتی هستیم که پیشوا قولش را داده بود. برای خانه نامه فرستادم، ولی جوابی دریافت نکردم.
- ۱۴ دسامبر: همه گرسنهاند. سیبزمینی یخزده بهترین غذای موجود است، ولی برداشتنشان از روی زمین یخزده، در حالیکه روسها در حال تیراندازی به سمت ما هستند، کار راحتی نیست.
- ۱۸ دسامبر: امروز افسرها به سربازان یاد دادند که چگونه خودشان را برای عملیات پیش رو آماده کنند. جنرال مناشتاین با نیروهای قدرتمند از سمت جنوب در حال نزدیک شدن به استالینگراد است. این خبر امید را در دل سربازان زنده کرد. خدایا، خودت کمک کن!
- ۲۵ دسامبر: امروز رادیوی روسیه خبر شکست مناشتاین را اعلام کرد. پیش روی ما یا مرگ قرار دارد، یا زمینهای حاصلخیز.
- ۲۶ دسامبر: سربازان شبیه جسد شدهاند و مثل دیوانگان دنبال چیزی هستند که بتوانند در دهانشان بگذارند. دیگر در برابر گلولههای روسها سنگر نمیگیرند. نیروی کافی برای دویدن و مخفی شدن ندارند. لعنت به این جنگ!
فربد آذسن در حوزه ترجمه و تحقیق پیرامون ادبیات ژانری فعالیت میکند، ولی به گفته خودش به تجربه تمام آثار فرهنگی و یادگیری تمام رشتههای علوم انسانی (تاریخ، روانشناسی، فلسفه و…) علاقه دارد. مجموعه مقالههای او در سایت شخصیاش در دسترس است.
برخورد من با پدیده مرگ و جاودانه بودن زندگی بطور اجمال و اختصار به شرح زیر می باشد:
مرگ قطب متضاد حیات نیست بلکه قطب مخالف و متضاد تولد. زندگی افراد انسانی جزئیاتی از حیات خداوند می باشند و از آنجاییکه حیات خداوند جاودانه است، لذا جزئیات آنهم از جاودانگی برخوردارند. در لحظه مرگ حیات انسان نیست و نابود نمیگردد بلکه در مقابل دید زندگان پنهان و ناپدید میگردد. تولد و مرگ یک نوسانگر دو قطبی اند که قطب های آن هرگز از هم جدا نمی شوند بلکه به هم تبدیل میگردند و هربار که یکی از قطب ها به ظهور برسد، قطب دیگر در بطن آن به بذر و نطفه تبدیل میشود و منتظر بازگشت و ظهور مجدد می ماند. زنجیره تولد و مرگ توسط هندوان باستان کشف گردیده است اما در آن اعصار دور دست به علت پایین بودن سطح آگاهی و عدم اطلاع از وجود زنجیره تولد و مرگ کیهان بر اثر نوسانات متوالی انبساط و انقباض کیهانی و جدا از آن، از طریق حلول روان تبیین گردیده است که حقیقت ندارد. زندگی انسان به همراه و همگام با زندگی کیهان از جاودانگی برخوردار است و نه از راه جدایی روح یا روان یا نفس و یا جان از تن و بدن در لحظه مرگ. عالم غیب دارای هفت مرتبه وجودی می باشد و تاکنون یکی از این مراتب هفتگانه به ظهور رسیده و ظهور بقیه جزئیات آن تا آخرین لحظات انقباض مجدد کیهانی ادامه خواهد یافت و در آنجا به پایان خواهد رسید و پس از مرتبه وجودی دوم عالم غیب شروع به ظهور نمودن خواهد نمود و الا آخر. شش مرتبه دیگر عالم غیب در خارج و جدا از عالم شهود قرار ندارند بلکه در بطن و پیکره آن به صورت قوای محض و امکانات بالقوه موجود اند و در انتظار به ظهور رسیدن، پدیدار شدن، به فعلیت درآمدن و تجربه شدن نشسته اند. هرکدام از مراتب وجودی هفتگانه و زندگی مربوط به آن با یک ترتیب و نظم خارالقعاده در چهار چوب طرح مطلق خلقت و آفرینش بر اثر نوسانات پیاپی یا متوالی انبساط و انقباض کیهانی پشت سر هم هرکدام به نوبت خود به ظهور می رسند و توسط انسان و موجودات زنده تجربه میگردند. هر کدام از زندگی های هفت گانه انسان در یک نظم و سامان طبیعی و کیهانی خاص و ویژه خویش و هرکدام زیر سقف یک آسمان و یک زمین خاص و ویژه خود به فعلیت در می آیند و تجربه و سپری می شوند. پس از این دور یا سیکل هفت مرحله ای دوباره همین هفت زندگی در سطح برتر و کمال یافته تری از سطوح پیشین پدیدار میگردند و چرخش و دوران آنقدر تکرار میگردد که در هرکدام از مراتب هفتگانه سطح زندگی انسان به سطح ملکوتی اولیه ارتقاء یابند. لذا زندگی انسان بصورت آنالوگ یا پیوسته از جاودانگی برخوردار نیست بلکه به شکل دیجیتال یا پله به پله. سماوات سبعه و الارض یا آسمان های هفتگانه بصورت طبقه بر طبقه و یا محیط و محاط و بطور همزمان وجود ندارند بلکه پشت سر هم هر بار به همراه زمین خاص خویش از نو آفریده میشوند. لذا تفاسیری که توسط مفسرین برجسته از آیات مربوطه بر اساس جهان بینی فلسفی و نجومی ارسطو و بطلمیوس تاکنون صورت گرفته اند، همگی اشتباه میباشند. تفسیر چنین آیاتی باید از نو با اتکاء به نظریه علمی کیهان شناسی مه بانگ و در نظر گرفتن نوسانات متوالی انبساط و انقباض کیهانی و اصل علمی تکاملی و اصل دینی سیر و سلوک انسان به سوی سرحدات کمال، صورت پذیرد و هرگونه تفسیر دیگری که این موارد را در نظر نگیرد نمیتواند مطابق با حقیقت و واقعیت باشد. همانطوری که در آغاز متن اشاره شد، این حقیر از این طریق بر مرگ غلبه کرده ام و نه مثل مسیح بزرگوار که سه روز پس از به صلیب کشیده شدن دوباره از قبر بیرون آمد. روح، نفس یا روان و جان بطور جاودانه به همراه ماده میباشند و هرگز نمیتوانند به تجرد برسند و بدون ماده از زندگی مستقل برخوردار شوند. فاصله بین لحظه مرگ در عالم شهود فعلی و لحظه تولد دوباره در عالم شهودی دوم برابر است با فاصله زمانی بین دو مهبانگ متوالی و این فاصله هنوز توسط علم نجوم و کیهان شناسی محاسبه و تعیین نگردیده است، اما بطور تخمینی احتمال میرود که طول آن برابر با ۹۰ میلیارد سال باشد که نیمی از آن به فاز انبساط و نیم دیگر به فاز انقباض تعلق دارد. در لحظه مرگ ضمیر خودآگاه انسان بطور کامل مختل میگردد و متعاقب آن درک گذر زمان بطور کلی برای انسان های فوت شده غیر مقدور میگردد. لذا این خواب ژرف و طولانی مدت ۹۰ میلیارد ساله برای مردگان به یک لحظه تقلیل می یابد و در زندگی بعدی هیچ انسانی احساس نمیکند که این همه مدت در زیر خاک خوابیده باشد. ختم نبوت در دین اسلام به این معناست که پس از پیامبر اسلام هیچ انسانی با گوش های سر خود وحی دریافت نخواهد کرد، اما ختم نبوت به معنای پایان معرفت و شناخت نمی باشد. اگر معارف وحیانی و دینی را حقایق مطلق به پنداریم، آنگاه دروازه های دست یابی به معارف و شناختها و حقایق برتر را با دست خود به روی خویش مسدود مینماییم. امیدوارم سر مبارک شما را به درد نیاورده باشم. در پایان یک اشاره کوتاه به پدیده خود کشی: علت اصلی خودکشی عدم تاب و توان در مقابل درد و رنج و عذاب های تحمل ناپذیر زندگی دنیوی نیست بلکه سرنوشت از پیش تعیین شده. اگر خداوند متعال در طرح ازلی خلقت از پیش تعیین نموده باشد که زندگی یک نفر از طریق خودکشی پایان پذیرد، تمام مردم دنیا توانائی منصرف نمودن آن فرد را نخواهند داشت.
آذسن عزیز ممنون ازت
((به هنگام وقوع فاجعهای که انسان را وارد حالت بقا میکند اولین قربانی ایگوی انسانهای آرمانگراییست که خیال میکردند آرمانگراییشان برای دنیا اهمیت دارد. آیا تجربه جنگ جهانی دوم باعث شد چنین فکری به ذهن ویرجینیا وولف خطور کند؟ نمیدانم. ولی بعید نیست.))
قلم شیوا،ریتم مناسب و جذاب؛ تقریری که تا انتها قابل تحمل بود.
ممنون جناب آذسن