شما چه میکنید؟
این نوشته اول قرار بود با همین عنوان خطابی باشد به کسانی که بر ما حکومت میکنند. قرار بود بپرسد برای حفظ جان این مردم «چه میکنید؟» نوشتنش دشوار مینمود و عاقبت ناممکن شد، زیرا خطاب کردن آنها دشوارست و هر روز هم دشوارتر میشود. نه به این دلیل که باید بترسی بعد از گفتن حرفهایی که اندک نسبتی با حقایق موجود دارند چه عواقبی متوجهت میشود. موضوع این نیست. اصل دشواری نوشتن خیلی پیش از اینجا شروع میشود؛ از جایی که فکر میکنی «داری با کی حرف میزنی؟» و تصور اینکه با چه کسی قرار است حرف بزنی و برای چه میخواهی حرف بزنی سرانجام باعث شود متوجه شوی که گویا اصلاً حرفی برای گفتن نداری. تصویر مخاطب، کلام را ممتنع میکند.
شاید فکر کنیم مهم نیست که ما آدمهای در گوشه نشسته چه تصوری دربارهی کاربدستانی داریم که علی الاصول باید برای کردهها و ناکردههاشان مسئول شمرده شوند؛ شاید فکر کنیم مسئولیت خود ما این است که مستقل از هر تصوری هم که راجع به آنان داریم باید چون یکی از هزاران هزار، صدایمان را بلند کنیم بلکه بالاخره حرفی شنیده شود؛ نه حتی از برای کسب بهروزی، بلکه صرفاً برای اینکه تأثیری در حفظ جان کسی داشته باشد که روی همین سرزمین با ما زندگی میکند. شاید. شاید هم نه؛ وقتی فکر کنی که هر تصوری هم که درباره این آدمها داشته باشی عاقبت آنچه تعیینکننده است تصوری است که خودشان راجع به خودشان دارند؛ وقتی به خودشان رجوع میکنی و میبینی که بعد از این چهل سال که نه، بعد از این هفت ماه که نه، بعد از این دو ماه، چطور در وصف خودشان، درباره «تجربه»شان در مقابله با بیماری عالمگیر کوید ۱۹، سخن میگویند، میفهمی که واقعاً حرفی نداری که بزنی:
معتقدم ما در عملکرد نظام سلامت و بهداشت جزو موفقترین کشورها بودهایم و این را علاوه بر زیرساختهای طرح تحول سلامت بیشتر ناشی از دانش مناسب در میان پزشکان و فداکاری در کادر پزشکی میدانم… این، موفقترین تجربه کشورهای جهان در دوره شیوع کرونا بوده است، که متناسب با ظرفیت های موجود در کشور به اجرا در میآید.» (علی ربیعی، سخنگوی دولت جمهوری اسلامی، در ایران، روزنامه دولت جمهوری اسلامی، ۲۳ فروردین ۱۳۹۹).
***
حال، که با این قسم از مخاطبان نمیتوان حرف زد بیایید با هم حرف بزنیم: «شما چه میکنید؟» احتمالاًً در بیشتر اوقاتتان، اگر هنوز شغلی یا کاری داشته باشید، درگیر تلاش معاشید. در خیال این هستید که با عایدی اندکی که روزبهروز بیشتر آب میرود چطور باید زندگی را بگذرانید؟ در فکر این هستید که فردا را چه باید بکنید؟ شاید در همین فکرها باشید و شاید اگر فکر و خیال و تلاش معاش وقتی برایتان بگذارد قدری هم کتاب بخوانید. در این اوضاع احوال برخی از ما خواندن کتابهای تاریخی را انتخاب میکنیم. به این تصور که هم چیزی یاد بگیریم یا با چیزی آشنا شویم و هم قدری ذهنهایمان از حال و وضع موجود دور شود؛ شاید شما هم کتابهایی را انتخاب میکنید که ذهنتان را برای لحظاتی به جای دیگری غیر از اینجا ببرند.
خواندن کتابهای تاریخی بعضاً از این جهت مفید است؛ البته کتابهای تاریخی جدی که نویسنده مشقت برده و تحقیق کرده و سند دیده و با وسواس نتایج حداقلی اما درخشان گرفته و باید با وسواسی درخور هم آن را خواند شاید برای چنین مقصودی مفید نباشند؛ در این روزهای پر مرگِ کم تمرکز، شاید این کتابها را نتوان به این آسانی خواند. فایده کتابهای تاریخی که محض تفنن بشود خواندشان از این بابت بیشتر است؛ مثل کتابی از نوع یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه (نشر تاریخ ایران، ۱۳۶۱) نوشته دوستعلی خان معیرالممالک، که یکی از نوههای شاه مذکور بوده است. کتاب پر است از نکات جالب و دل انگیز؛ از ذکر تفریحات شاه تا ذکر زنهایش و اینکه کدام را بیشتر دوست داشت و از این قبیل.
معیرالممالک اما پیش از اینکه به شرح این نکات دلانگیز برسد میخواهد «سبب تحریر کتاب» را با قلم شیوایش برایمان توضیح دهد:
در سال یکهزار و سیصد و نه قمری از عربستان وبائی سهمگین به ایران آمد و کشتاری شگفت کرد. چندی پیش از بروز بیماری در ایران ناصرالدین شاه با اردوئی مفصل بالغ بر نه هزار نفر به مسافرت عراق رفت و در آن زمان صدارت با میرزا علی اصغر خان امین السلطان بود، و نایب السلطنه، پسر ناصرالدین شاه که وزارت جنگ را داشت برای نظم امور در تهران ماند. چون خبر تجاوز وبا به مرز ایران رسید مادرم عصمتالدوله، دختر ناصرالدین شاه، به پدرم دوستمحمد خان معیرالممالک گفت تا به زودی دستور تهیه لوازم سفر داده برای چند ماه عازم لار شوند. به سبب وسعت دستگاه در اندک زمانی همه چیز آماده گشت و با اردوئی که به یکصد و پنجاه نفر میرسید به سوی لار رهسپار شدیم. آقا میرزا حسن مستوفی الممالک نیز که خواهر بزرگم عقد شده وی بود با گروهی انبوه به لار آمدند. مردم از بیم جان تا آنجا که توانستند به کوهستانها و ییلاقهای دور و نزدیک پناهنده شدند. چون وبا به تهران رسید مرگامرگی هولناک روی نمود تا آنجا که عده قربانیان به روزی یکهزار و چهارصد تن رسید. یکی از روزها که میرزا عیسی وزیر حکمران تهران در مقر حکومت خود قرار داشت چون صورت مردگان را به دستش دادند در دم لرز و ضعفی شدید به وی دست داد و ظرف چند ساعت جان سپرد. از اتفاق این واقعه مصادف با ماه محرم و در هر گوشه و کنار شهر مجالس سوگواری بر پا بود. گرمای شدید و روضهخوانی و تعزیهخوانیها و دستههای سینهزن و حرکات آنها بر طغیان مرض افزود و رفته رفته کار به جایی رسید که هر کس توانست شهر را ترک گفت و پایتخت مدتی خلوت ماند. (همان صفحه ۹)
روایتی که دوستعلی خان از مرگ عیسی خان وزیر میدهد تکان دهنده است؛ به لحاظ روایی هم چنان چیده شده که حتی ضرب خواندن رقم هزار و چهارصد مرگ در روز را کم میکند. چنین تداعی میکند که انگار وزیر تحمل دیدن این حد از مرگ رعیت را نداشته است و دق کرده و مرده و ترحم و حتی احترام خواننده را برمیانگیزد. البته آنگونه که محمدحسن خان اعتماد السلطنه، مترجم شاه و وزیر انطباعات، در وقایع روز ۲۲ صفر ۱۳۱۰ در کتاب روزنامه خاطرات (به کوشش ایرج افشار، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۰) مینویسد، عیسی خان وزیر هم به مرض وبا مرده است: «از اتفاقات این مدت فوت میرزا عیسی وزیر به مرض وبا و وزارت تهران به نظام الملک دادن است.» از گزارش روزهای وبا در روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، خصوصاً یادداشتهایی که از ابتدای محرم این سال نوشته پیداست که اوضاع چه اندازه وخیم بوده است و احتمالاً به دلیل همین وخامت هم بوده که روز مرگ عیسی خان را از دست داده و ذکر نکرده: «از ۲۰ محرم تا ۲۰ صفر – سی روز تمام بر من سخت گذشت که پنجاه سال عمر خود ندیده بودم» یا در یادداشتهای آخرین روزی که در محرم نوشته: «… شاه روز پنجشنبه بیست و چهارم [محرم] با مختصری از حرم فرار کرده، به سوی شهرستانک تشریف بردند… در حرم خانه مبارک هم دو سه نفر گرفتار شدند. اردوی نایب السلطنه هم وبا افتاده…» البته اعتمادالسلطنه بارها خواننده در تقدیر این خاطرات را مطمئن کرده است که شاه اهل ترس نبوده است که فکر کنیم به این سبب فرار کرده؛ کما اینکه در خاطرات چند روز قبل، در میانه غوغای «مرگامرگ» وبا، مینویسد: «جمعه ۱۸ [محرم] – … شنیدم دیشب بندگان همایون نماز مغرب که میخواندند مار بزرگی حرکت کرده به طرف سجاده شاه آمده بود. شاه ابداً نماز را نشکسته بودند… البته از برای چنین شاه بروز این قسم جرات تازگی ندارد.»
دوستعلی خان روایت سفر خانواده حکومتیش به لار در فرار از وبا را از آن رو میآورد که مقدمهای است برای نویسنده شدن او. اما چنان که مورخی چون هما ناطق توضیح میدهد اینگونه سفرهای خاندانهای حکومتی در آن دوران چیزی بیش از کنارهجویی معصومانه خانوادهای که دستش به دهانش میرسید از وبا، یا تمهید اوقات خیال انگیز کودکی اشرافی بوده است:
حکومت وقت در سرایت و گسترش و عواقب وبا مسئولیت مستقیم داشت. هنگام بروز ناخوشی حکام راه گریز در پیش میگرفتند، با پنهان ساختن حقیقت و فریبکاری رسمی مردم را در میان مهلکه رها میکردند، و کارگزاران از بیم مسدود شدن راهها خبر ناخوشی را به سایر ممالک هم اعلام نمیداشتند و با برقرار کردن قرنتین که مستلزم گردآوری آذوقه و غلات و هزینههای گوناگون بود مخالفت میورزیدند. (هما ناطق، مصیبت وبا و بلای حکومت، نشر گستره، ۱۳۵۸، ص ۲۵)
بهتر است «حاشیه» کمتر رویم و ببینیم دوستعلی خان بالاخره چطور نویسنده شد؟ معیرالممالک در وصف گذران اوقاتشان در لار توضیح میدهد که «اغلب سفرای خارجی از قبیل سفیر انگلیس و فرانسه و بلژیک و ایتالیا و غیره با چادر و دستگاه عالی به لار آمده» بودند (معیرالممالک، ۱۳۶۱، ص ۹). بعد شرح میدهد که خانوادهاش با اروپاییان مقیم تهران مراوده داشتند و مادرش زنان آنها را در اندرون میپذیرفته و پدرش با سفیر فرانسه و انگلیس به ماهیگیری میرفتهاند و خود او با یکی از اعضای سفارت انگلیس به نام چرچیل (یکی از چند برادر با همین نام در سفارت آن زمان انگلیس در تهران) چند بار به شکار رفته است و همین چرچیل بوده که ذوق نویسندگی را در نوه ناصرالدین شاه بیدار کرده؛ به این صورت که دوستعلی روزی دیده که چرچیل «وقایع شکاری» خود را در دفتری مینویسد:
از آنجا که طبیعت بشر و خاصه جوانان مایل به تقلید است پس از بازگشت به اردو من نیز دفتری برای ثبت وقایع و مشخصات شکارهای خویش ترتیب دادم. رفته رفته دفترچه صورت تاریخچه به خود گرفت و وقایع دیگر بدان افزوده گشت. سالها این کار در دفترهای بسیار ادامه یافت و مجموعهای به وجود آمد. (همان، ص ۱۰)
بعدها که پسرهایش این دفترها را میخوانند تشویقش میکنند وقایع مربوط به دوره ناصری را از آنها جدا کند که حاصل در نهایت همین کتابی میشود که به آن میپردازیم. کتاب در زمان انتشار اولیهاش جلب توجه میکند چنان که محمدعلی جمالزاده هم معرفی مفصلی بر چاپ اول آن مینویسد («دو روزی با ناصرالدین شاه در چمنزارهای سوییس»، مجله یغما سال هشتم مرداد ۱۳۳۴، در دو شماره ۵ و ۶ (پیاپی ۸۵ و ۸۶)) که معیر الممالک هم در مقدمه بر چاپ سوم کتاب از او تشکر میکند: «نویسنده با صفا و محقق توانا آقای سید محمدعلی جمالزاده نیز در شمارههای تیر و مرداد سال ۱۳۳۴ مجله ارزنده یغما… درباره آن اظهار نظر کردند که مرا پاداش همان بس.» (معیرالممالک، ۱۳۶۱، ص ۹)
دوستعلی خان پس از اینکه شرح میدهد که چگونه نویسنده شده، به شرح پیشینه خانوادگیش میپردازد تا خود را بهتر به خواننده بشناساند. بعد اما لازم میبیند به نکتهای اشاره کند که از نظر او مهم است؛ یعنی به مسئلهای که موجب وارد کردن اتهام به ناصرالدین شاه میشد: یعنی قتل امیرکبیر. نوه محترم به ما اطمینان میدهد که قتل امیرکبیر حاصل دسیسه اطرافیان بوده و در اختیار شاه جوان نبوده است و میگوید که شرحی از این ماجرا را در دفتری خوانده که مسیو ریشار، استاد زبان فرانسوی دارالفنون، مینوشته و هر کس که آن را اکنون در اختیار داشته باشد و بخواند میفهمد که شاه در این ماجرا بیگناه بوده است. جمالزاده هم در معرفی کتاب به اینجا که میرسد مینویسد: «ای کاش مدیر محترم و خستگی ناپذیر مجله «یغما» سعی بلیغ در به دست آوردن این دفترچه به جا میآورد و مندرجات مفید آن را برای حفظ وقایع تاریخی به تدریج در مجله به چاپ میرسانید.» دوستعلی خان البته اعتنایی به کنایهای که در کلام این مبارز قدیمی است ندارد؛ دوران عوض شده و پسر سید جمالالدین واعظ مقتول ارج و قربی بیش از نوه شاه شهید دارد و حال همین که این محقق توانا در وصف کتاب او نوشته برایش مغتنم است.
از واقعه قتل امیرکبیر که بگذریم، نوه محترم در پنجاه سال سلطنت جدش هیچ نکته نامطلوبی نمیبیند که در خور توضیحی حتی از این دست باشد؛ بلکه برعکس، تأکید میکند:
اگر از حق نگذریم دوران ناصری دوره آرامش و آسایش و خوشی بود که کشور ایران در قرون اخیر کمتر به خود دیده بود. بگذرید از کوته فکران و ماجراجویان و بیخبرانی که جز بیهودهسرائی و خیالبافی هنری ندارند و همه چیز خود حتی نام بلند و حیثیت و افتخارات کشور را بر سر سود پرستی و سیهکاری میگذارند. آنان که ندانسته به ناصرالدین شاه ایراد گرفته و میگویند چرا چنین کرد و چنان نکرد چه میدانند محظورات او چه بود، و از روزگار چه دلی پر خون داشته و طی پنجاه سال چگونه کشورداری کرده است. (معیرالممالک، ۱۳۶۱، ص ۱۲)
معیرالممالک که خود شرح ماجرای کتاب را از وقایع وبای ۱۳۰۹-۱۳۱۰ شروع کرده و در همان ابتدا وصف فرار خاندانش را در گیرودار مرگامرگ وبا آورده، کسانی را که بر دوران «آرامش و آسایش و خوشی» حکومتداری جد او خرده میگیرند کوته فکر، ماجراجو، بی خبر، بیهودهسرا، خیالباف، بیهنر، سودپرست و سیهکار میخواند که از محظورات و خون دل خوردنهای شاه هیچ نمیدانند. هر چه باشد اما ما میدانیم که کار مردم با ناصرالدین شاه به «خردهگیری» ختم نشد؛ میرزا رضای کرمانی نهایتاً شاه را گلوله زد و کشت. معیرالممالک توضیح میدهد که «رضای دیو سیرت» (همان، ص ۱۰۴) که در حرم عبدالعظیم شاه را گلوله زد از طرف سید جمال الدین افغانی مامور شده بود شاه را بکشد؛ ماموریتش هم به این علت بود که ناصرالدین شاه میخواسته مقام خلافت مسلمانان را از دست سلطان عثمانی درآورد (صص ۱۰۵-۱۰۶). یعنی شاه در بازی خیلی بزرگی قربانی شده که یک طرفش او بوده و یک طرف سلطان عثمانی و یک طرف هم کل جهان اسلام: رضای دیو سیرت جز مهرهای نبوده.
نوه شاه نمیخواهد عاملیت و خشم رضای کرمانی را ببیند؛ عاملیت آدمی ناشناس و به تنگ آمده را که به شکایت از حاکم ولایتش کرمان به تهران آمد و آنجا هم آزار دید و به زندان افتاد و زندگیش تباه شد. «رضای دیو سیرت» در این روایت فقط آلت دست بازی بزرگتری بوده است که البته جز در تخیل دوستعلی خان نشانی از آن نمیتوان یافت.
دوستعلی قابل همدلی است. برای او که سالهای عمرش را در امنیت و جبروت جوار شاهی گذرانده، رعیت متعفن و گدا که از سر بی خبری و بیهودهسرایی و خیالبافی شکایت میکنند اصلاً عددی نیستند که بتوان باور کرد شاهشکار شدهاند.
روایت دوستعلی خان از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه خواندنی است؛ چنان که جمالزاده هم به خود زحمت داده و بیش از بیست صفحه دربارهی آن نوشته و از آن نقل قول کرده است، اما چرا دوستعلی خان حاضر نیست خشمی را که بر سینه شاه ماشه کشید ببیند و بپذیرد؟ چرا خشمی که با قتل ناصرالدین شاه هم پایان نیافت، مدام بیشتر زبانه کشید و ده سال بعد نهایتاً به انقلاب انجامید برای این عضو محترم خاندان قاجار نادیدنی است؟ شاید دلیلش را بتوان در همین فرجام خشم دید.
دوستعلی خان نمیخواهد خشم مردم جان به لب رسیدهای چون رضای کرمانی را ببیند که مستقیم متوجه امثال خودش و خانوادهش بوده است؛ متوجه قوم و قبیلهای که همه امکانات مملکت را به اسم حکومتداری مال خود میکردند، انگار حقشان است و در هنگامه بلایی که درش تقصیر داشتند میگریختند و مردم را به حال مرگ رها میکردند. در سالهای «آرامش و آسایش و خوشی» که دوستعلی خان زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه را در آنها به تصویر کشیده، بارها وبا، و قحطی و انواع بلا بر سر مردم آمد و ستم و فساد حکام زندگی هر روزهشان را رقم میزد. مردم، بردهوار زیر یوغ انواع و اقسام تخم و ترکه قاجار استثمار میشدند و در فلاکت و جهل روزگار میگذراندند. در آن مملکت فقیر شاه برای سفر رفتن وام میگرفت و ثروت مملکت را به بیگانه میداد و باز این مردم بودند که تاوان میدادند. دوستعلی اینها را نمیبیند چون خودش و خانوادهاش از متهمان ردیف اول این سیهروزی مردمند.
خشم آن مردم بلا دیده را اما نباید دستکم گرفت؛ این را تیزبینترین روشنفکران آن دوران نیز یادآور شدهاند. زنده یاد سید حسن تقیزاده در رساله «تاریخ انقلاب ایران» (مقالات تقیزاده، جلد ۱، زیر نظر ایرج افشار، انتشارات توس، ۱۳۸۶) برای انقلاب مشروطه ایران دو نوع اسباب برمیشمارد: اسباب مثبته، یعنی بیداری ایرانیان، که شامل آشنایی ایرانیان با علوم و ترقیات عالم و آشنایی با تحولات علمی و سیاسی جهانی بود؛ تقیزاده تاثیر این آشناییها را هم به لحاظ جمعیتی و هم جغرافیایی محدود میداند (تقیزاده، ۱۳۸۶، صص ۸۳-۸۴). و اسباب منفیه:
چیزی که اساس اصلی انقلاب و سبب عمده عمومیت و کامیابی آن شد اسباب منفیه بودند که از آن حیث تأثیر آنها در تمام ایران یکنواخت و متشابه بود مانند اصول حکومت ظالمانه و ترتیب استبدادی حکام و فقدان عدالت و عدم امنیت مالی و جانی و…. (همان، صص ۸۳-۸۴)
تقیزاده پس از اینکه شرحی درباره هر دو نوع اسباب انقلاب میدهد و جناحبندیهای دوران انقلاب را در نسبت با این اسباب میشمرد باز تصریح میکند که:
انقلاب اصلاً از تزاید و بالا گرفتن روزانه نفرت عمومی و عدم رضایت عامه از طرز اداره دولت و ظلم و اغتشاش بیاندازه و مخصوصاً محسوس شدن نفوذ و تسلط خارجیها و بخشیدن امتیازات زیاد به خارجه و استقراضها و مسافرتهای پی در پی شاه به فرنگ و غیره و در سنین اخیره مظفرالدین شاه به عمل آمد. (همان، ص ۹۷)
اگر نقش این نفرت را در عصیان منجر به انقلاب به جد لحاظ کنیم آنگاه بیشتر میفهمیم که چرا دوستعلی خان نمیخواهد آن را ببیند. مشکل دوستعلی خان در اصل خردهگیران و دیوسیرتان نیستند؛ چیزی که او در واقع نمیخواهد ببیند و از دیدنش نهایت پرهیز را دارد، نقش امثال خودش و خاندانش است: به قول تقیزاده اگر انقلاب ایران دو سبب داشت، سبب اصلی همین کردار نفرتانگیز حکومتگران بود. پس البته که نویسنده خوب ما دوستعلی خان معیرالممالک باید هم همه چیز دوران ناصری را خوب بیند، برای او حقیقتاً هم «دوره آرامش و آسایش و خوشی» بوده است و باید هم قتل شاه را حاصل بازی بزرگی در ابعاد جهانی بخواند؛ اگر چنین نکند بر قضاوت امثال تقیزاده، دوست قدیمی جمالزاده، صحه گذاشته که عامل اصلی انقلاب مشروطه و برافکندن سلطنت مطلقه قاجار نه معدودی منورالفکر و فرنگیمآب کم نفوذ، نه عوامل تخیلی سلطان عثمانی، که خود خاندان حاکم بودند.
برخلاف چیزی که به نظر میآید، دوستعلی را، در کنار کل خاندانش، باید در زمرهی انقلابیونی متواضع شمرد! انقلابیونی که نمیخواهند عاملیت اصلی انقلابی را که خودشان با دامن زدن به نفرت بیحد علیه خودشان برانگیختند بپذیرند.
***
میگفتیم؛ کتاب حکایتهای خیالانگیزی دارد که میتواند ذهن آدم را از اوضاع روز دور کند:
جیران دختری زیبا از اهل تجریش بود. چشمانی چنان گیرا داشت که از هر بیننده دل میربود. شاه نیز به دیدگان آهووَش وی دلباخته و اسیر عشقش شده بود. روزی دور از او زیستن نمیتوانست و ماهی جز وی در آسمان زندگی خود نمیدید. در کنار جیران دیگر همسران خود را از یاد برده و آتش حسادت در دل خسته آنان افروخته بود… (معیرالممالک، ۱۳۶۱، ص ۳۸)
درود به معظمی معظم؛
یک ریزنگری: دوستعلی «نمیخواد» ببینه یا «نمیتونه» ببینه؟ من میگم که ما ازنظر معرفتشناختی میتونیم از این آدم که چنددهه بعد از ماوقع، مشغول نگارش وقایع روزگار است انتظار داشته باشیم در هوای مفاهیم تازه نفس بکشه و قدری فردانیت و قبول مسئولیت شخصی هم حس کنه، ولی شاید ازنظر هستیشناختی از خود وی نتونیم چنین انتظاری داشته باشیم. این آدم بخش عمدهای از جهانبینی و هویتش، مدیون «قوم » است. این مدیون بودنها ازقرار از ویژگیهای جوامعی همچون ماست که فردیت و تنهایی ناشی از آن، هولآور است . اکثر سیاستمدارهای این قوم همواره چنین کسب هویت کردهاند.
پاینده باشی.
ایمان عزیز
جواب دقیق این است که نمیدانم واقعاً نمیتوانسته یا نمیخواسته ببیند؛ یا هیچکدام خوب هم میدیدi ولی تجاهل العارف میکرده. به هر حال با کسی طرف هستیم که با سواد است، مهارتی در زبان دارد، کلی آدم میشناسد، بعد از آن شاهکشی، تا زمان انتشار کتاب یک انقلاب دیده، دو کودتا و دو جنگ جهانی. اکثر منافعی را هم که در زمان برقراری حکومت قاجار داشته، از دست داده و طبیعتاً امیدی به اعادهشان هم ندارد؛ پس کلی از اسباب تعلق به «قوم» یا هر چیزی که مانع «فکر کردن»ش به آنچه گذشت میشده، دیگر در میان نیست. پس برای چنین آدمی توقعی زیادی نیست که فکر کنیم «میتوانسته ببیند».
معظمی معظم؛
«گذر زمان» برای بسیاری از ما صرفاً گذر زمان بر دستگاه عصبی ماست. برای بسیاری از ما گذر زمان رنگ تحلیل و تجربه نمیگیره. بسیاری از ما نه جزئیات زندگی خودمون رو تحلیل میکنیم و نه وقایعی که به تاریخ کشورمون میگذره. منظورم از تحلیل، ارائهدادن تبیینه؛ یعنی اینکه بگیم ماوقعی که رخداده معلول چه بوده و علت چه رخداد دیگری. از این منظر که بنگری به فقر تاریخینگری میرسی. تازه مقابل بسیاری از ما که به چنین تحلیل و علتیابیای هم میپردازیم یک دیوار ذهنی هستیشناختی قرار میگیره: «هویت». فرایند کسب هویت در زندگانیهای ما فرایند بسیار تعیینکنندهایه. جایی از تاریخ چیزی به تو به ارث میرسه یا اینکه براساس یک کنش اجتماعی چیزی را بهدست میآوری که میشه تمام یا بخشی از هویت تو. در بسیاری از افراد، هرچند دههای که بگذره، نمیشه اون میراث یا کنش را ازنو تحلیل کرد؛ مبادا اینبار چیزی ازش نمونه! مبادا نقصهویت بگیرم! تو میبینی طرف چند دهه قبل از دیوار یه سفارت میره بالا و دانسته و نادانسته آلت دست دوتا حکومت و مایۀ نگونبختی یک ملت میشه… در دهههای بعد میافته سراغ اصلاح، کودتا میبینه، سرکوب خونین میبینه، مذاکره میبینه، ولی دستآخر وقتی قراره، تصدیق کنه که آلتدست شده و مایه بدبختی یک ملت، قبول نمیکنه که سیاستورزی درست این نیست. هدف از تمام این شطحیاتم اینه که بگم ازنظر معرفتشناختی میشه از «دوستعلیها» انتظار داشت؛ ولی ازنظر هستیشناختی و کسب هویت فردی و تنظیم رابطه با هستی، شاید نشه! نوشتن یادداشت تو کاری درسته برای همینکه ما رو از نظر معرفتشناختی طلبکار این آدمها نگه میداره. هرچند اگر خودشون رو بزنن به اون راه.
متن خیلی خوب و پر نکتهای بود ممنون. ولی کمی دچار عدم تمرکز و پراکندهگویی است
پراکندگیش را ببخشایید.
متنِ زیرکانه و سادهاندیشانهای بود!
زیرکانه نیاز به توضیح ندارد. اما از این حیث سادهاندیشانه است که، انقلابیون متواضع امروز، جز گستاخی و کشتار راهی را دنبال نمیکنند و به این نصایح اخلاقی گوش نمیسپرند.
نصیحتی در کار نیست.