پوپولیسم و ضد پوپولیسم در آینه اقیانوس اطلس
هیچ راهی وجود ندارد که پوپولیسم ملیگرا بتواند راهحلی برای چالشهای بنیادی روز یا برآوردن خواستههای اساسی قاطبه مردم (برایندی از «اقلیتهای» متنوع) ارائه کند، چه در مسائلی مربوط به «حفاظت» از آدمها و سبكهای زندگیشان، چه از حیث ضرورت «تنظیم» حركتهای جهانی سرمایه، كالاها و اشخاص.
پاییز امسال که در آمریکا تدریس میکردم، حین و بعد از انتخابات ریاستجمهوری، همه رفقایم، دانشجویان و همکارانم فقط یک سؤال از من میپرسیدند: نفر بعدی کیست؟ آیا لوپن در انتخابات ماه مه فرانسه پیروز خواهد شد؟
آنها سناریوهای مختلفی را مطرح میکردند: از نظریه ریزش دومینویی گرفته که طبق آن سقوط هر «دولت لیبرالی» ثبات دولت بعدی را بر هم میزند تا حالتی شبیه آغاز یک بیماری مسری ناشی از ویرانی سیاستهای اجتماعی توزیعی که نوک پیکان نولیبرالیسم در همه جای دنیاست. بر همین اساس، اغلب آنها برگزیت را حاکی از نتایج «غیرمنتظره» دیگری میدانستند که در پیش است. شکست کلینتون در کنار سقوط ماتئو رنتسی و انصراف اولاند از شرکت مجدد در انتخابات جنبههایی گوناگونی بود از یک چیز: متلاشیشدن «چپ میانه». شکست نوفاشیستهای راستگرا در انتخابات ریاستجمهوری اتریش روزنهای موقت و تظاهرات مردمی لهستان علیه رژیم کازینسکی کورسویی از مقاومت بود. حال سؤال استراتژیک (پیش از کشتار وحشیانه اخیر در برلین) این است: آیا مرکل در مقابل حملات ائتلاف بیگانههراس در واکنش به گشودن مرزهای آلمان به روی پناهجویان سوری سر موضع خودش خواهد ماند؟
به اروپا که برگشتم دیدم این سوی اقیانوس اطلس نیز همین سؤالها در جریان است. همه تحلیلها یا نظرورزیها حول «پوپولیسم» میچرخد، بهرغم اوج ابهام این واژه و طیف وسیعی از کاربستهای متضاد آن.
آینه روشنگر اقیانوس اطلس
قبول دارم که اروپا و ایالات متحده اکنون آینهای روشنگر در برابر هم گرفتهاند (البته منظورم از اروپا اتحادیه اروپای کنونی است، توجه داشته باشید که بریتانیا اگرچه امتیازاتش بعد از برگزیت کمتر شده هنوز عضو آن است). تفاوتها واضح و شناختهشدهاند.
ولی این دو با هم تعامل و چیزهایی را درباره یکدیگر روشن میکنند. همین قضیه کمک میکند بحران عمیق «نهادهای سیاسی» را درک کنیم که اکنون در هر دو طرف اقیانوس جریان دارد، نقاط اشتراک کلیدی آنها را بشناسیم و از کلیگوییهای پوچ و کوتهنظری محلی بپرهیزیم. این مسئله با عقل جور در میآید، بهویژه چون استراتژی در اروپا بیتردید در سطح کل این قاره تعیین میشود: رخوت فزاینده نظامهای پارلمانی، اثرات بیکفایتی حکومتها بر یکدیگر (بریتانیا، اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و غیره) که از مردمشان طعمه خوب و راحتی برای گفتارهای عوامفریبانه ملیگرایانه میسازد، همه اینها را باید پیامد مستقیم یا آسیبهای ناخواسته فروپاشی پروژه اروپا بهعنوان یک خطسیر سیاسی و فرهنگی معتبر دانست.
در طرف دیگر اقیانوس اطلس، در آمریکا، اکنون افول قدرت «امپراتوری»، نه تنها «قرارداد اجتماعی» – که زمانی پایه اقتصادی و وطنپرستی آن بود – بلکه عمارت قانون اساسی آمریکا را هم به لرزه انداخته است، آنهم بهرغم اینکه یکی از قدیمیترین رژیمهای جمهوری دنیا را شکل میدهد که نوعی نظام عالی «کنترل و توازن» بهمنظور حفظ ثبات در تنشهای داخلی دارد.
در آمریکا، اکنون افول قدرت «امپراتوری»، نه تنها «قرارداد اجتماعی» – که زمانی پایه اقتصادی و وطنپرستی آن بود – بلکه عمارت قانون اساسی آمریکا را هم به لرزه انداخته است.
برای ما اروپاییها، انتخابات آمریکا سه درس دارد که باید آنها را به زبان تاریخ خودمان و فرازو نشیبهای کنونی «ترجمه» کنیم و با آنها مطابقت دهیم. در ادامه این سه درس را توضیح میدهم:
۱. درس اول را باید از شکست هیلاری کلینتون گرفت. شکست او در اصل ناتوانیاش در غلبه بر نوع بیان و ترفندهای حریفش بود که موجب برتری ترامپ در ایالات «مشهور» و سرنوشتساز شد. چون همانطور که میدانیم کلینتون با اختلاف قابلتوجهی رأی مردمی بالاتری به دست آورد. درس اول: تلاش برای «خنثیکردن امر سیاسی» در قالب «حکمرانی پسادموکراتیک» که اکنون در نظامهای پارلمانی دو حزبی ما دست بالا را دارد هم پوچ است و هم به فاجعه ختم میشود، آنهم با پوشاندن شکافهای عمیق جوامع ما که یا محصول نولیبرالیسم است یا بهواسطه آن تشدید شده. این شکافهای عمیق عبارتاند از: شکافهای طبقاتی (ازجمله نابرابریهای روبهافزایش اقتصادی و آموزشی)، شکافهای قومی و نژادی (اغلب همراه با تبعیضهای مذهبی) و شکافهای اخلاقی (خاصه در حوزه ارزشهای خانوادگی و هنجارهای جنسی). به اینها حد بالایی از خشونت ساختاری را اضافه کنید: خشونت اقتصادی، قضایی، خانوادگی و شهری که کلینتون هرگز اسمی از آنها نبرد (جز اشاره محدود به زنستیزی) و ترامپ موفق شد همه اینها را تحت اصطلاح «خشم» از آنِ خود کند.
۲. درس دوم حاصل مقایسه کمپینهای ترامپ و برنی سندرز است. اغلب تحلیلگران لیبرال آنها را بهعنوان جنبشهای «متقارنی» معرفی کردند که هر دو نخبگان را پس میزدند (بهعنوان مثال نگاه کنید به تحلیلهای نیویورکتایمز). درس دوم: زین پس و برای همیشه باید استفاده از مقوله «پوپولیسم» را برای دوختن شکاف چپ و راست کنار بگذاریم. این مسئله بهخصوص از دیدگاه اروپایی مهم است، چون واژه «پوپولیسم» تاریخ متمایز و تاحدی توزیع معناشناختی متفاوتی در ایالات متحده دارد (جاییکه در آن همین حالا الیزابت وارن، بهعنوان یک سناتور بسیار منطقی و جاافتاده، نمونه بارز یک پوپولیست است).
اینکه «سیستم» هم از حیث مشروعیتاش و هم از حیث ظرفیت نمایندگیاش در بحران است، دیگر نهفقط یک عقیده یا نظریهای سیاسی بلکه یک واقعیت عینی است. ولی نتایج حاصل از این وضع با هم جور در نمیآید و مسیرهای مختلفی دارد: یا «ملیگرایی بیگانهستیز» (اغلب همراه با سیاستهای حمایتی مهاجرتی و مرزهای «بسته») یا جستوجوی «مردم حذفشده» (اصطلاح دلوز)، سنتز جدیدی از مقاومت و امیدهای دموکراتیک که متضمن «تکثر» فرهنگها و نیروهای اجتماعی است.
اما با وجود برخی امکانها برای آمیزهای از خطمشیها در بازی سیاسی (که در اروپا گاهی به نام ائتلاف «سرخ و قهوهای ۱»شناخته میشوند و به نظر میرسد تلاشهایی برای ایجاد آن در برخی نقاط اتریش وجود دارد و وسوسههای مشابهی را در فرانسه و آلمان برانگیخته است)، در واقع هیچ حد وسطی وجود ندارد.
اینکه «سیستم» هم از حیث مشروعیتاش و هم از حیث ظرفیت نمایندگیاش در بحران است، دیگر نهفقط یک عقیده یا نظریهای سیاسی بلکه یک واقعیت عینی است.
۳. درس سوم اینکه تردیدی نیست الگوهای نهادی که ریشههای تاریخی متباینی دارند شرایط متفاوتی برای عمل سیاسی تعیین میکنند، خواه عمل سیاسی معطوف به دولت و خواه فراتر از آن. صحت این مسئله را میتوان در مقایسه ایالات متحده و اروپا و نیز درون اروپای «شبهفدرالی» و در میان کشورهای تاریخیاش دید. با اینحال، این تفاوتها نباید سرپوشی باشد بر این واقعیت که هم در اروپا و هم در آمریکا یک معضل واحد سر بر میآورد: معضل مربوط به قانون اساسی. (آمریکا و اروپا به عنوان دو سرزمینی که الگوی «بورژوازی» دموکراتیک در قرن نوزدهم در آنجا پا گرفت و بعدها مجبور شدند خود را با خیزش جنبشهای رهاییبخش و تأثیرات متقابل پیکارهای اجتماعی وفق دهند). این معضل کلی و فراگیر زمانه ماست (که البته در جاهای دیگر دنیا نیز وجود دارد: آمریکای لاتین، هند، آفریقای جنوبی که مقایسهشان معنادار است، در حالیکه رژیمهای پساکمونیستی چین و روسیه پیرو منطق دیگریاند). محتوای این معضل نوسان شدید بین دو چیز است: فرایند ظاهرا برگشتناپذیر «دموکراسیزدایی» و امکان «دموکراتیککردن خود دموکراسی».
ما با مخلوطی از سیاستزدایی (از طریق اعمال نفوذ نهادینه شرکتها و تبعیت «حکومت منتخب مردم» از تکنوکراسی) و «وضعیت اضطراری» دائمی یا دولت امنیتی مواجهیم که در فرایند دموکراسیزدایی سهیماند. برعکس، ایده «دموکراتیککردن دموکراسی» باید با مهار قدرت پول در سیاست، لغو انحصار تکنوکراتیک بر تصمیمگیری عمومی، و محدودکردن امتیازات مادی و فرهنگی آغاز شود. این نوعی از تغییر نظام است که در پی ساخت فضاهایی برای «مشارکت مستقیم» شهروندان در امور عمومی است: ضرورت مشارکت آنها اکنون در تمام کشورها مشهود است. به زبان ساده، این مسئله همان «شهروندی فعال» است، منتها با قبول خطر بازگشت به «جنگ داخلی» بین احزاب یا جهانبینیهای متخاصم (که باید آگاهانه اداره و کنترل شود) و بدینقرار سستشدن پایه صلب نظامهای سیاسی که وسواس «اجماع» و «برقراری وضعیت عادی» دارند ولی در برخورد با مخالفان خود بهشدت کمتحملاند.
انتخابهای رعبانگیز
با اینکه مقایسه با بحران جهانی دهه ۱۹۳۰ هم مفید و هم تا حدودی ناکافی است، در سطحی کلیتر دریافتهایم که انتخابهای رادیکال بین الگوهای اجتماعی و ارزشها اکنون (دوباره) خطرناک میشوند، چون مخاطرات «جهانی» که به صورت محلی منعکس میشوند بر یکدیگر تأثیر منفی میگذارند: انگار آنها موجد «شرط عدم امکان» هر نوع ارزیابی عقلانی علّی خود هستند. این قضیه در مورد نحوه عمل گرمایش زمین صادق است. گرمشدن زمین اکنون تغییرات اقلیمی را به آستانهای برگشتناپذیر رسانده، تهدیدی است به تخریب جهان سکونت همه آدمیان (و گونههای دیگر) و قابلیت دارد در آیندهای قابل پیشبینی آدمها را مجبور به فرار یا هلاک کند. همین امر درباره فرایند مقرراتزدایی سرمایهداری مالی نیز صادق است که اکنون تحت سلطه تب جدید طلا و کسب نقدینگی است – فرایندی که روی دیگر آن رشد تصاعدی بیثباتی در زندگی مردم، چه خانهبهدوشها و چه ساکنان یک کشور، است. ساسکیا ساسن به خوبی این روند را «اخراج گسترده» عمومی نامیده است. همین امر درباره نظریه «برخورد تمدنها» نیز صحت دارد؛ یک فانتزی که در عین داشتن ریشهای واقعی به توهمات خود جامه عمل میپوشاند. «برخورد تمدنها» رژیم جدید مهاجرت بینالمللی است که اختلاط فرهنگهای سنتی را به دنبال دارد.
جایی که این پدیدهها با موجبیتهای گوناگون به هم میرسند خشونت افراطی ظاهر میشود. رؤیاهای امپراتوری از دسترفته، ستیزهای مذهبی و سکولار، تجارت عظیم سلاح و عطش نفت (یا در مورد فرانسه، اورانیوم) و ملغمهای از تهدیدات امنیتی واقعی و خیالی تحت عنوان «ترور»، همگی آتش خشونت را شعلهورتر میسازد.
با توجه به این چالشهای جهانی – که کموبیش توده مردم آنها را لمس میکنند – هر روز میتوان مشاهده کرد که موجودیتهای «خودمختار» یا بهرهمند از «حاکمیت» (ملت-دولت، فدراسیونها و ائتلافهای فراملی، سازمانهای بینالمللی) اگر زیانبخش هم نباشند بدون شک عمدتا ناتوانند. این «ناتوانی» (این عبارت را من در گذشته برای توضیح ریشههای بیگانهستیزی نوفاشیستی در میان شهروندان «سفیدپوست خردهپا» به کار بردم، کسانی که برای فراموشکردن تنزل اجتماعی خود از دولت«شان» میخواهند نسبت به «غیر» آشکارا تبعیض روا دارد) کینتوزی و وحشت جمعی به وجود میآورد و «پوپولیست»ها سوار موج آن میشوند، موجی که چهبسا از دستشان در رود یا آنها را به سمت نوعی دیکتاتوری سوق دهد.
از سوی دیگر، با امید و ستایش شاهد انرژی برای احیای دموکراسی در جنبشهای «انجمنی» اخیریم، جنبشهایی چون خشمگینان اسپانیا، بهار عرب (که ابعاد دیگری نیز داشت)، اشغال والاستریت، میدان سینتاگما، پارگ گزی، شبخیزان و … که در دوران حاضر حقیقتا ایده یک مردم فعال و فهیم را زنده کردهاند. ولی مایه ناامیدی است که وقتی خواستند تغییرات نهادی در سطح سیاستگذاری ایجاد کنند در برخورد با قدرت انباشته و متمرکز الیگارشی خلع سلاح شدند. ما به چیزی «فراتر» از این جنبشها نیاز داریم. در غیر اینصورت، این آونگ در جهت مخالف و با شدیدترین ضرب جابهجا خواهد شد. همین حالا ترامپ (که با دستورالعملی «پوپولیستی» انتخاب شد) در حال مقدمهچینی برای انتقامی سهمگین از جنبش اشغال است که هنوز هم احوال مدیران اجرایی والاستریت را آشفته میکند. در ترکیه اردوغان (چه رسد به بقیه خاورمیانه) یک «ضد کودتا» بهطرز وحشیانهای دموکراسی و آزادیهای فردی را داغان کرده است. و در همه جای اروپا سیاستمداران از چپ تا راست بر سر جایزه عدم رواداری رقابت میکنند. پس آیا ما وارد شب بلند انقیاد و سیاستستیزی شدهایم؟
همین حالا ترامپ (که با دستورالعملی «پوپولیستی» انتخاب شد) در حال مقدمهچینی برای انتقامی سهمگین از جنبش اشغال است که هنوز هم احوال مدیران اجرایی والاستریت را آشفته میکند.
ضد پوپولیسم فراملی
با اینحال هیچ راهی وجود ندارد که پوپولیسم ملیگرا بتواند راهحلی برای چالشهای بنیادی روز یا برآوردن خواستههای اساسی قاطبه مردم (برایندی از «اقلیتهای» متنوع) ارائه کند، چه در مسائلی مربوط به «حفاظت» از آدمها و سبکهای زندگیشان، چه از حیث ضرورت «تنظیم» حرکتهای جهانی سرمایه، کالاها و اشخاص، و چه از حیث صورتبندی «مشارکت» مردم در فرایند «بازنمایی» در قالب فرم جدیدی از شهروندی که با عصر چندفرهنگگرایی و ارتباطات مجازی جور در بیاید. در عوض، مسئله بنیادین «مکان» (و «مکانها» یا «میادین») برای زندگی، کار، آموزش، ملاقات، تفکر، پیکار همگانی – که باید برای همه شهروندان ایجاد شود – به سناریوهای خیالی و تبعیضآمیز تقلیل مییابد.
این مسئله، تحت ریاستجمهوری ترامپ یا هر یک از مقلدان بالقوه اروپاییاش، ناگزیر به کینتوزی بیشتر و احساس ناامنی دامن میزند، درنتیجه این گرایش رشد خواهد کرد که آن را هر چه خشنتر بر سر «دشمنان داخلی» و بلاگردانها خالی کنند. به همین دلیل باید یک «ضد پوپولیسم فراملی» را تصور کنیم که بیوقفه در حال ابداع زبان سیاسی خود و ترویج آرمانهایش است، ولی اول از همه میکوشد تا جای ممکن اثرات مخرب پوپولیسم ملیگرا را خنثی کند که از کشوری به کشور دیگر در حال ظهور است.
در سخنرانی سال ۲۰۱۰ در آتن با احتیاط اصطلاح «ضد پوپولیسم فراملی» را برای اشاره به مقاومتهای گوناگون در برابر اقدامات ریاضتی در اروپا به کار بردم، با آگاهی کامل از اینکه این عبارت درخودمتناقض نه راهحلی میدهد و نه برنامهای برای بحران اجتماعی و نهادی که خود اتحادیه اروپا به بار آورده. این وقتی بود که اتحادیه تصمیم گرفت یکی از کشورهای عضو خود را تحت عنوان قوانین مالی نابود کند، قوانینی که بهدست بانکها و برای بانکها سر هم شده و در بطن قراردادهایی آمده که نقش قانون اساسی اروپا را بازی میکنند.
این اصطلاح فقط یک «نام» بود (و یک نام میماند) تا نشان دهد ما به تمرکزی از نیروها و تجمعی از ایدهها نیاز داریم تا بار دیگر سیاستی به دست مردم و برای مردم خلق کنیم. «ضد پوپولیسم» با پوپولیسم یک ویژگی صوری مشترک دارد: نقد سلبمالکیت و ناتوانسازی تودهها در نظام الیگارشیک. اما برخلاف پوپولیسم، نظریه ضد پوپولیسم وظیفه پایاندادن به سلبمالکیت را به سلبمالکیتکنندگان نمیسپارد و در عوض مستلزم توانمندسازی شهروندی است و در این راه میکوشد. و در نتیجه ظرفیت خود را فراتر از محدودیتها و مرزهایی میبرد که در گذشته معرف امر سیاسی بودند.
منبع: opendemocracy
۱- ائتلاف «سرخ و قهوهای» (red-brown alliance) ترکیب عجیب و غریبی از نونازیها، استالینیستها (سرخ)، ملیگرایان افراطی (قهوهای)، بنیادگرایان کاتولیک و صلحطلبان است که ابتدا در فرانسه شکل گرفت و وجه اشتراک آنها در مواضع ضد امپریالیستی است. م