چطور بنویسم «من قشنگم»؟
نویسنده این مطلب از تجربه خود به عنوان آموزگار در خانه کودک به عنوان یک مدرسه غیررسمی برای کودکان کار نوشته است. تجربهای که با تجربه سایر دانش آموزان و معلمان از مدرسه متفاوت است.
دو ماهی از شروع سال تحصیلی میگذشت و بعضی از بچهها هنوز به شیوهی تدریس جدید عادت نکرده بودند. نه که ارتباط برقرار نکنند، نه. از همهی آزادیهای کلاس استفاده میکردند اما گاهی ناگهان هول میافتاد به جانشان که «درس نمیخوانیم.» و مدام از ما میخواستند بنشانیمشان روبهروی تخته و روی نیمکتها و سرمشق بدهیم و دیکته بگوییم. آن روز احمد و نصیر از کلاس زدند بیرون که با خانم مدیر صحبت کنند و شکایت کنند که «اینا به ما درس نمیدن.» خانم مدیر برایشان توضیح داده بود که کارهایی که میکنیم درس است و برشان گردانده بود به کلاس. وسط هیاهوی بچهها رفتم نشستم روی صندلیهای کوچکِ مناسب بچههای زیر ده سال، کنارشان، پرسیدم که مشکلشان حل شده یا نه. صورت احمد هنوز درهمکشیده بود و عصبانی، فهمیدم که حرفهای مدیر تأثیری نداشته. شروع کردیم در مورد مشکل صحبت کردن و احمد تکرار کرد که «ما درس نمیدهیم.» و هنوز دهان باز نکرده بودم که گفت: «شما ما رو دوست ندارید!» جا خورده بودم. ربط منطقی این دو جمله را درک نمیکردم. توضیح دادم که اتفاقاً چون خیلی دوستشان داریم به فکر شیوهی آموزش دیگری افتادهایم و طوری برنامه ریختهایم که هر کس هرچه دوست دارد یاد بگیرد. دلم میخواست برایشان از جنگ پشت برپایی این کلاس بگویم، از هر روز و هر روز بحث کردن سر اینکه به نظر ما اولویت بچهها سوادآموزی نیست و باید فضایی برای رشد فراهم کنیم. باید از پنج سالی که طول کشیده بود تا برسیم به طرح درسی جایگزین صحبت میکردم اما نمیشد. احمد با چشمان درشتش به من خیره شده بود و منتظر جواب بود. دعواهای پشت صحنهی ما برای او اهمیتی نداشت.
در عوض از مدرسهرفتن خودم برایشان گفتم، گفتم که از مدرسه بیزار بودهام چون باید لباسهای یکشکل میپوشیدیم، ساعتها پشت نیمکتهای سخت مینشستیم و نمیتوانستیم درسهایمان را انتخاب کنیم و مجبور بودیم چیزهای یکسان یاد بگیریم. اما احمد و نصیر مدرسهای که من توصیف میکردم را نمیشناختند، آنها همیشه راحت به دفتر رفت و آمد کرده بودند. در منظمترین کلاسها هم سر کلاس جابهجا شده بودند، کتککاری کرده بودند، خواستهشان را مطرح کرده بودند. معلم و مدیر و معلم ورزش و مددکار و مسئول آشپزخانه برایشان یکسان بود، یاد نگرفته بودند از مدیر و معاون مدرسه بترسند.
نصیر که تا آن موقع ساکت بود، در ادامهی حرف من گفت: «من دوست ندارم برم سر کار.» متعجب پرسیدم: «یعنی چون اینجا رو دوست داری دلت نمیخواد بعدش بری سر کار؟» داشتم فکر میکردم که موفق بودهام و توانستهام به او ثابت کنم که خانه کودک را دوست دارد و همین موفقیت ماست. اما نصیر جواب داد: «نه، دوست ندارم کار کنم.» و بعد با چشمهای سیاهش به چشمانم خیره شد.
بعد از پنج سال درگیری هر روزه با کار کردن بچهها در بازار و جاهای دیگر، گمان میکردم در برابر مشکلات سنگ شدهام، که دیگر به همهچیز عادت کردهام، اما در آن نگاه و جملهی ساده چیزی بود که هنوز دلم را فشرده میکند. آن روز دیدم که بغض دارد میآید بالا و ممکن است اشک شود و بریزد پایین اما نباید، نباید در این گفتوگوی عادی از ناتوانی خودم اشک میریختم. در عوض پرسیدم که مشکل کارکردن چیست و نصیر توضیح داد که کارتنها سنگین است و او نمیتواند بلندشان کند اما صاحبکارش میگوید میتواند. بعد سعی کردیم راهحلی پیدا کنیم. پرسیدم که چه کار میتواند بکند؟ میشود کارش را عوض کند یا نه؟ میدانستم سوالم اشتباه است. میدانستم نفس کار کردن است که ایراد دارد اما نمیشد به بچهای نه، ده ساله بگویم من هم معتقدم که نباید کار کند و بهتر است همهی روز بازی کند و ساعت طولانیتری برود مدرسه، که همیشه از دیرشدن نترسد، که اصلاً در دنیای درستتری حالا باید پیش مادرش در شهر خودشان میبود نه که در کشوری غریبه زیر دست کسی کار کند و شبها در اتاقهای مردانه بخوابد. نمیشود این حرفها را به بچهای که مجبور است کار کند بزنیم آخر.
آن روز نصیر گفت با برادر بزرگش صحبت میکند که کارش را عوض کند. بعد همهی پلیکپیهایی که توی کیفش نگه داشته بود را درآورد و نشانم داد که نقطهچینها را پررنگ کرده و اسم پرندهها را نوشته و نقاشیها را رنگ کرده. سربههواتر از آن بود که فکر کنم هر برگهای از اول سال گرفته را نگه داشته اما برگهها یکییکی از توی کیفش درمیآمدند و میفهمیدم که چرا هیچ کدام از نقاشیهایش را به دیوار نمیزند؛ از یادآوری نقاشیها و نوشتهها خوشحال بود و دلش میخواست همهچیز پیش خودش باشد.
*
من اتفاقی جذب کار آموزش شدم. سال اول دانشجویی معلم حلتمرین ریاضی بچههای پیشدانشگاهی مدرسهی خودمان شدم. بچهها سالپایینیهای خودم بودند، با هم دوست بودیم و طبیعتاً جدیام نمیگرفتند. معلمهای دیگر هم جدیام نمیگرفتند. حق داشتند، چند ماه قبلتر من با مانتوی گشاد سرمهای و مقنعهی سیاه روی همان نیمکتها نشسته بودم و ناراضی به درسدادنشان خیره شده بودم. در آن سیستم قرار نبود شاگردها جدی گرفته شوند. من هم دلم نمیخواست همرنگ آنها شوم، از کلاس میآمدم بیرون و درمیرفتم. همیشه بهانهای داشتم برای عجله داشتن. دلم نمیخواست در دفتر معلمها صبحانه بخورم و بشنوم که پشت سر بچهها بد میگویند و دلشان میخواهد آنانی که با هم دوستند را از هم جدا کنند. من همان شاگرد چند ماه قبل بودم، حالا فقط رنگ مانتو عوض شده بود، گاهی با بچهها اشتباهم میگرفتند و باید ثابت میکردم که نه یک بچهی سرکش که ادای معلم را دربیاورد، بلکه واقعاً معلم کلاسم.
همین جدی گرفته نشدن به گمانم من را به سمت معلمی که حالا هستم سوق داد. سال ۱۳۸۹ بود، بچههای شهرک غرب دور از ماجراها و من دانشجوی علوم اجتماعی تهران، وسط معرکه بودم. خوب میدانستم که بچهها چقدر در مورد دانشگاه ناداناند و فقط درس میخوانند که رتبهشان خوب شود و بعد حقوق، مدیریت یا هرچه، را انتخاب کنند بدون اینکه از درسها و اینکه چه میخواهند خبر داشته باشند. فضای دانشگاه برایشان غریبه بود و کسی نبود که بگوید در دانشگاه چه خبر است. من مثلاً معلم حل تمرین ریاضی بودم اما لابهلای سوالهای ریاضی با بچهها از دانشگاه حرف میزدم، از رشتههای مختلف، از اتفاقها، از شهر. به بچهها اجازه میدادم سرکلاس خوراکی بخورند چون واقعاً بیمعنی بود که گرسنه روبهروی من بنشینند و کاری به جای نشستنشان نداشتم. داشتم تلاشم را میکردم که کلاس را مهربانتر کنم، هنوز خیلی خوب یادم بود که از چه چیزهایی در مدرسه متنفر بودهام.
سال بعد آن کار را ادامه ندادم. یادم نیست که آنها نخواستند یا من، ولی میفهمیدم که هرچه زمان می گذرد فضای بستهی مدرسه برایم غیرقابلتحملتر میشود و از طرفی هر روز دلم بیشتر برای بچهها میسوزد. آن سالها درگیریهایمان انقدر زیاد بود که «مدرسه» فراموشم شود. در دانشگاه غرق شده بودم و فکر نمیکردم یک روزی بیاید که خودم را معلم معرفی کنم.
*
کارشناسی که تمام شد افسردگی و بیکاری حمله کرد. باید دستاویزی مییافتم برای نجات خودم. اتفاق من را کشاند به خانه کودک و شدم معلم اجتماعی کلاس سوم، یک روز در هفته. حالا که از دور نگاه میکنم فکر میکنم اعتراف به اینکه افسردگی و بیکاری من را به فضای آموزشی وابسته کرده اعتراف تلخی است اما متاسفانه نمیشود گذشته را تغییر داد. حالا باید شکرگزار آن بچههایی باشم که من را در فضای آموزشی پابند کردند و جور دیگری زندگی و خندیدن و جنگیدن را با هم تجربه کردیم. بچههای کلاس سومی من افغانستانی بودند و در آن سالها حضورشان در مدارس دولتی ممنوع بود. سنها متفاوت بود اما عموما کوچک بودند، پنج دختر و دو پسر با هم. بخت با من یار بود که مسئولین خانه کودک از خلاقیت در تدریس استقبال میکردند و پیشنهاد میدادند فراتر از کتاب برویم، امکان ثبتنام بچهها در مدارس دولتی و بازگشتنشان به تحصیل راه را برای کنار گذاشتن کتاب میبست اما میتوانستیم به مفاهیمی که برای بچهها مهمتر بود بپردازیم و از درسهای بیربط سریعتر بگذریم.
کتاب درسی مناسب بچهها نبود، اجتماعی سوم از شناسنامه و تاریخ تولد میگفت و بچههای من بیتاریخ تولد و بدون کارت هویت بودند. در کتاب یاد میگرفتیم که باید به خانوادهمان کمک کنیم و به مادربزرگ و پدربزرگهایمان سر بزنیم، بچههای من باید از خواهر و برادر کوچکشان نگهداری میکردند، پدربزرگ و مادربزرگی در این شهر نداشتند. در کتاب تفاوت مشاغل خدماتی و تولیدی را یاد میگرفتیم و نقیبه به جای حقوق یا مزد در توضیح پولی که در ازای کار به ما میدهند نوشته بود: «کارگری».
من و این هفت بچه در آن سال هر هفته بیشتر فهمیدیم که باید با آموزش رسمی بجنگیم. آن موقع البته آگاه نبودیم، فقط میفهمیدیم یک چیزی میلنگد، میفهمیدم که وقتی یک روز محمد دوست ندارد در هیچ فعالیتی شرکت کند و تمام مدت سرش را میگیرد پایین و با مقواها کاردستی درست میکند نباید مزاحمش بشوم و بگذارم کارش را بکند ولی نمیتوانستم کلاسی را تصور کنم که هر بچهای تصمیم بگیرد کاری بکند و بشود شرایط را تسهیل کرد و با فراهم کردن بسترهای مناسب فضاهای جدیدی برای یادگیری فراهم کرد. میفهمیدم که دستهای سیتا که حلقه میشود دور تنم را باید قدر بنهم ولی نمیفهمیدم چه چیزی باعث میشود رابطهمان مبنی بر وحشت نباشد و همدیگر را دوست بداریم. غیرحرفهای بودنم باعث شد معلمی غریزی باشم. براساس غریزه میفهمیدم باید چه کنم و حالا خوشحالم که اینطور شروع کردهام. غریزه آخر به انسانیت نزدیکتر است.
حالا که بعد از پنج سال همدیگر را میبینم دستهایشان دیگر دور کمرم حلقه نمیشود، حالا سیتا برای خودش خانومی شده، چند ماه دیگر شوهرش میدهد. آن یکی در پانزده سالگی باردار و منتظر زایمان است ولی هنوز گاهی که دلش میگیرد میآید خانه کودک، دو سه ساعتی با هم حرف میزنیم و چیزی که در هواست دوستی است نه رابطهی خشک معلم و شاگردی که من، سالها قبل، به عنوان دانشآموز تجربه کرده بودم. ما ضعیفتر از آن بودیم که با جهان بجنگیم، نمیشد با پدری که دختر نوجوانش را به مدرسه نمیفرستد درافتاد، نمیتوانستیم پسرها را از کار در مغازه و دخترها را از کار خانگی نجات بدهیم، نمیتوانستیم جلوی ازدواج زیر هجدهسالگی را بگیریم. همهی اینها به عنوان یک فعال اجتماعی شکست سالیان من است. اما بلد بودیم دوستی بسازیم و حالا که به فضای آموزشی فکر میکنم دلم میخواهد در اهمیت دوستی و اعتماد بنویسم.
*
در سالهای بعدی آن بچهها رفتند مدرسهی دولتی و پسرهایی که بدون خانواده به ایران مهاجرت کرده بودند و تنهایی، در فضاهای مردانه زندگی میکردند و تمام روز را در بازار کار میکردند جایگزینشان شدند. گرهها بیشتر شده بود، بچهها بزرگتر بودند و دستشان سنگینتر بود. نمیشد جلوی دعواهای خونین را گرفت. چه میشد که بچهها همدیگر را کتک میزدند که ماژیک را از دست هم بقاپند و روی مقوا، زیر عنوان «قوانین کلاس»، بنویسند: «همدیگر را کتک نزنیم.» این همه خشم از کجا سرازیر میشد توی مشتها؟ چه میشد که شیراحمد سه ماه آخر سال را نمیرفت سر کلاس و توی حیاط بازی میکرد؟ چرا همیشه فوتبال مهمترین اتفاق جهان بود و اگر برف میآمد و تعطیلی میشد بچهها از بیفوتبالی دیوانه میشدند؟
ما در این سالها یاد گرفتیم این نشانهها را ببینیم؛ ببینیم که وقتی یوسف در کلاس را چنان میکوبد که شیشه بشکند نباید بایستیم یک گوشه و «نکن! نکن!» را تکرار کنیم، باید بایستیم یک گوشه و بفهمیم چرا یوسف در را میکوبد؟ چرا احمد به همه فحش میدهد؟ رازق چه دردی را با قایم کردن چیزها پنهان میکند؟ چه خشمی است که در مشتهای ناصر جاری میشود؟ بعد شروع کردیم به دیدن بچهها و آنها متوجه شدند. کلاس اول را آزاد طراحی کردیم. ما بیست شاگرد و چهار تسهلیگر بودیم که میتوانستیم از اسم کلاس تا درسها را تعیین کنیم. میتوانستیم لگو بازی کنیم یا داستان بخوانیم، میتوانستیم یاد بگیریم بنویسیم «گوسفند»، میتوانستیم با مقوا ماسک درست کنیم یا بادبادکهایمان را پرواز دهیم. حالا بچهها میتوانستند خلاق باشند، هزار بار از ما کاشفتر بودند. همهی جاهای غریبه را میگشتند و میتوانستند چیدمان صندلیها را به هم بزنند، تصمیم بگیرند که چه چیزی یاد بگیرند، به جای خواندن و نوشتن بازی کنند، پارچهی قرمز را گره بزنند دور گردنشان و شوالیه شوند.
دارم فکر میکنم اگر کلاس اول را همانجور که همیشه درس میدهند یاد داده بودیم سیفالله هیچوقت از ما میخواست که کلمهی «قشنگ» را یادش بدهیم یا نه؟ ممکن بود از تسهیلگر بخواهد «من» را جدا یادش دهد و بعد سعی کند ترکیب «من قشنگم» را بنویسد یا نه؟ فکر میکنم اگر در کلاس احساس امنیت نمیکرد و هر آنچه دوست داشت را یاد نمیگرفت چقدر طول میکشید تا لبخند بنشیند روی لبهاش و «من قشنگم»ای که نوشته را به ما نشان دهد؟