واقعه مشروطه و منطق امپراتوری
اگر واقعه مشروطه «رخداد» میشد، امروز چه نظم دیگری از امور جاری بود؟
آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی، «رخداد» را امری کمیاب ارزیابی میکند. از نگاه او، رخداد واقعهای است خلافآمد، بیرون از نظم مالوف، بدیع و بیهمتا و بیپیشینه، البته نه به این معنا که از هیچ سر بر میآورد، بلکه به این معنا که نمیتوان ریشهای علی برای آن یافت. بیآنکه بتوان در این یادداشت کوتاه به دقایق بحث او وارد شد، قصد بدیو از این تامل توضیح تغییر، توضیح فرآیند شدن است. اما چرا رخداد کمیاب است؟ مگر نه این است که در فرآیند و در سطوح مختلف زندگی، دائم امور خلافآمد و بیپیشینه رخ میدهند. بهنظر بدیو، آنها کمیابند، نه به این دلیل که در واقعیت عینی بهندرت اتفاق میافتند، بلکه به این دلیل که خوانده نمیشوند، به سطح آگاهی ارتقا پیدا نمیکنند، در «فهم عامه» عامیان و عالمان تحلیل میروند و بنیاد کلیتی جدید و بنابراین نظمی جدید نمیشوند.
با این مقدمه، میخواهم به واقعهای تاریخی اشاره کنم که با «رخداد» نشدنش، شرایط امکان نظمی را بهوجود آورد که ما هنوز در آن قرار داریم و اگر «رخداد» میشد، به احتمال زیاد نظم دیگری از امور جاری میشد. اشاره من به بازه زمانی کوتاهی است که با پیروزی انقلاب مشروطیت آغاز و با کودتای محمدعلیشاه و به توپ بستن مجلس شورا پروندهاش بسته میشود. مهمترین ویژگی این مقطع کوتاه، نه تشکیل مجلس شورای ملی، بلکه مراودهای است که میان این مجلس با انجمنهای شهری حامل انقلاب، از یکسو و از دیگر سو با انجمنهای ایالتی و ولایتی (بهطور خاص رشت و تبریز) شکل میگیرد. باید توجه داشت که مجلس شورای تازهتاسیس، تنها مجلس مقننه نیست، بلکه نماد نظم جدیدی است که در دو مراوده پیش گفته معنا پیدا میکند. میتوان گفت، در این مراوده سهجانبه، ما بهصورت نطفهای با نوسازی نظم ملوکالطوایفی در هیاتی جمهوریخواهانه و مدنی روبهرو هستیم؛ با لحظه تاسیس دولت- ملت، نه در گسست و نفی تاریخ، بلکه در تداوم نوآورانه و به این معنا بیپیشینه منطق امپراتوری: وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت.
نکته من این نیست که چرا این لحظه کوتاه تاریخی تداوم پیدا نمیکند و اگر تداومی در کار بود، چه میشد. تاریخنگاری این دوره بهنحوی قانعکننده دلایل عدم امکان تداوم این لحظه را نشان میدهد. اما جالب است که در این تاریخنگاری، خود این مراوده سه جانبه موضوع تاملی نیست و آنهم نه به این دلیل که اسناد تاریخی اجازه نمیدهند. نکته من این است که چرا این لحظه به «رخداد» به معنای بدیویی کلمه تبدیل نمیشود و اگر میشد، تاریخ معاصر ما را با چه مسائلی رویارو میکرد؟ در واقع نه همعصران وقوفی به کنش نوآورانه و تاسیسگرانه خود دارند و نه پسینیان، با وجود فاصلهای که امکان دیدن فراختری را بهوجود میآورد، این لحظه را تاملبرانگیز دیدهاند. چرا؟ شاید به این دلیل ساده که این لحظه در متنی اتفاق میافتد که براساس پرسش(های) دیگری صورتبندی شده است که نسبتی با نوسازی گذشته تاریخی ندارد و در نتیجه نوعی از آگاهی از «فهم عامه» را رقم میزند که فاقد حساسیت نسبت به کنش تاسیسگرانه خود است. از آن لحظهای که پرسش عباس میرزایی دورانساز میشود: چرا غرب پیش رفت و ما عقب ماندیم، دیگر امکانی برای فهم تاسیس به مثابه نوسازی گذشته وجود ندارد. زیرا آن پرسش پیشاپیش حامل پاسخی تاریخستیزانه است: گذشته، بهویژه گذشته نزدیک، مظهر زوال و انحطاط ارزیابی میشود و تنها در نفی و گسست کامل با آن میتوان راهکاری برای رفع عقبماندگی و رسیدن به قافله تمدن یافت. شاید حتی باید عقبتر رفت و شرایط امکان تاریخی چنین پرسش و چنین پاسخ رادیکال و غیرتاریخیای را در پایتخت شدن ناکجاآبادی به نام تهران جستوجو کرد. مگر نه این است که «کوتولهها» و «تازه به دوران رسیدهها» اثبات خود را در نفی هر آنچیزی میبینند که ریشهدار است. شاید!؟
منظورم از «تازه بهدورانرسیدهها» قطعا قاجارها نیستند که در لحظه قدرتگیری سنتی چند صدساله در حاکمیت دارند، بلکه شکلگیری فضای «تازه به دوران رسیدگی» است که با مکانیابی تهران بهعنوان پایتخت رقم میخورد و گریزناپذیر میشود؛ فضایی که توامان فهم خاصی از زمان را نیز در پی دارد. در این فهم، زمان حال حلقه واسط و اتصال گذشته و آینده نیست؛ گذشته ظرف زوال و انحطاط است و فاقد هر ظرفیتی که بتوان با تکیه به آن خود را نو کرد. این نفی غیرتاریخی گذشته هیچ منافاتی با تصور لحظهای افسانهای و شکوهمند در گذشتهای بسیار دور ندارد. پیشاروی این لحظه حال، آیندهای است که از جنس دیگری است، با «مای» برآمده از آن گذشته منحط نسبتی ندارد. پس در حالی بهسرمیبریم که ویژگیاشگذار است.گذاری که در نهایت ممتنع است، زیرا چگونه ممکن است مس طلا شود؟ پس لحظه حالی رقم میخورد مبتنی بر تصور – توهم –گذار که به این مناسبت غیرقابل محاسبه، برنامهریزی و مدیریت است.
اما اگر آن لحظه در آگاهی ما به «رخداد» تبدیل میشد، زمان حال چه صورتبندیای پیدا میکرد؟ احتمالا زمان حال در تقابلهای سنت- تجدد و استبداد- قانون به مثابه دورهگذاری نامتعین و معلق و در عمل بیپایان خوانده نمیشد. شاید پرسش ما از لحظه حال وجههای تاریخی به خود میگرفت و معطوف میشد به این مسئله که چگونه میتوان به کثرتی که همواره تاریخ ما را رقم زده است، وحدت بخشید. پرسشی که باوجود «فهم عامه»، در لایههای زیرین هستی اجتماعی حضور دارد و هر از گاهی، هنگامی که «فهم عامه» به هر دلیل شکاف برمیدارد، سر بر میآورد و زمان حال را از تعلیق ضدتاریخیاش خارج میکند. شاید اگر آن لحظه «رخداد» میشد یا هر یک از این سر برآوردنها، توسعه و مدرنیزاسیون معنایی زمینی پیدا میکردند، نظام علم اجتماعیای امکانپذیر میشد که کارکردش را واسازی «فهم عامه» و نه تکرار مویدانه آن و همچنین ساخت سیاسیای که «نیروی تاریخ» رام و نجیبش میکرد.
پی نوشت:
این یادداشت از ابراهیم توفیق در شمارهی ۱۱۸ روزنامهی بهار (۱۹/اردیبهشت/۱۳۹۲) منتشر شده است.