مردم و مردم سوم
آخر هفته بیکارید؟ خب، یک سر بروید به منطقه سن-دنی و با چند عابر صحبت کنید. یک فرانسوی سیاهپوست یا عرب پیدا کنید و از او بپرسید «متعلق به کدام مردم است»، اگر گفت «مردم فرانسه» حتما جیرهخور است. اگر صادقانه جواب دهد میگوید «من جزو مردم سیاهپوست هستم - یا عرب یا بربر[۱]، مسلمان، سنگالی، الجزایری، آفریقایی و...» حالا سراغ یکی از این به اصطلاح فرانسویالاصلها بروید و همین سؤال را از او بپرسید. قطعا نخواهد گفت «من جزو مردم سفیدپوست یا اروپایی یا مسیحی هستم» بلکه میگوید «من جزو مردم فرانسه هستم».
این تمایزگذاریها میتوانست به همینجا ختم شود، اگر مسئله دو طرف فقط این بود که هویتهای خوشایند خود را مشخص کنند، مثلا دو فرانسوی که یکی به خود میبالد بچه دانکرک است و دیگری افتخار میکند اهل مارسی است. اما وقتی کسی ادعا میکند جزوی از فلان مردم است قضیه چیزی بیش از این است. قضیه مشخصکردن آن گروهی از جامعه است که به آن تعلق دارد و آن رابطه ممتازی که با دولت، یا دقیقتر، با ملت-دولت دارد. اگر دو بخش بزرگ از این جمعیت فرانسوی، یعنی اکثریت قاطع آن – که دولت آنها را به رسمیت میشناسد و آنها نیز خود را جزو همین کشور میدانند – و اقلیت آن – که دولت آنها را به رسمیت نمیشناسد و آنها نیز خود را جزوی از این کشور نمیدانند – به این پرسش پاسخهای متضادی میدهند یک مشکل استراتژیک مهم برای هر دو طرف پیش میآید.
مردم در تقابل با چه کسی ساخته میشود؟
سؤال «مردم چیست؟» را طبعا باید با سؤال دیگری جواب داد: «مردم در تقابل با چه کسی ساخته میشود؟». اغلب اوقات از خود میپرسیم ویژگیهای ذاتی مردم کداماند، عناصر «مادی»، داستانها یا اسطورههایی که آگاهی یک مردم واحد بر اساس آنها شکل میگیرد. درباره ملت هم – به اشتباه – به همین ترتیب فکر میکنیم. با اینکه عناصر معروف به عناصر سازنده مردم با هم جمع نمیشوند، یکی نمیشوند، و یک کل منسجم، بههمپیوسته و یکدست تشکیل نمیدهند، درست از لحظهای که یک عنصر «بیرونی» در برابر مردم ظاهر میشود که بالقوه با مردم خصومت دارد همه این عناصر تبدیل میشوند به قدرت بالقوهای برای بسیج عمومی و معنای سیاسی مییابند. به عبارت دیگر، درست است که عناصر زیربنایی تشکیلدهنده مردم تصادفی و دلبخواهی نیستند ولی به خودی خود هم برای ساختن مردم کافی نیستند. این عناصر فقط شرط امکان ظهور موجودیتی به نام مردماند. در عمل برای شکلگیری مردم باید یک خصم بیرونی وجود داشته باشد، چه این خصم یک آریستوکراسی فئودال باشد، چه مردم کشور همسایه، چه مردم متجاوز و چه بخشی از مردم که مضر به حال جامعه تلقی میشوند. سخنگفتن از مردم یعنی سخنگفتن از روابط قدرت، یعنی سخنگفتن از تاریخ روابط قدرت. از طریق این تاریخ است که مفهوم مردم خود را در مقیاس جهانی تحمیل میکند: تاریخ مدرنیته سرمایهدارانه و استعماری. گفتن چنین حرفی یعنی تصدیق دو چیز: اول اینکه مفهوم مردم به یک فرم سیاسی مجال بروز میدهد که در کل روابط اجتماعی کره زمین جاری و ساری است؛ دوم اینکه مفهوم مردم معانی کثیری دارد که نشان میدهد مردم در چه زمینه خاصی به صحنه آمده است.
آن جهان معنایی که در آن مفهوم مردم طرح میشود و معانی مشخصی مییابد، به طور کلی در پیوند با سه مفهوم دیگر ساخته میشود که به هیچ وجه با هم یکی نیستند: ملت، شهروندی/حاکمیت، و طبقاتی که فرودست میخوانیم. آنچه میتوان از کثرت اشکال پیوند این سه مفهوم دریافت، شکلپذیری آنها، نفوذپذیری آنها در یکدیگر، و قابلیت آنها در تبدیلشدن به یا حتی ادغامشدن در یکدیگر است. هر ثلث این قاب سهلته میتواند به درون ثلثهای دیگر کشیده شود یا بهکل در آن یکی محو شود. وضعیت جنبشهای آزادیبخش ملی یا به اصطلاح جنگهای استقلالطلبانه مثال بارز این وضعیت است. در فرایند این جنبشها شهروندی به طور کامل در حاکمیت مردمی ادغام میشود، و حاکمیت مردمی نیز به نوبه خود به حاکمیت ملی درمیغلتد. در این مورد، «اتحاد ملی» بین طبقات گوناگون جامعه همه اجزای تشکیلدهنده جمعیت را، لااقل در عرصه بازنمایی، در نوعی «مردم-ملت» غیرقابل تجزیه ادغام میکند. در مقابل، از منظر یک پیکار طبقاتی سخت یا یک وضعیت انقلابی مردم کسی نیست جز طبقات فرودست. در چنین وضعیتی حاکمیت ملی غالبا در حاکمیت مردمی حل میشود. میتوان به جنبشهای آزادیبخشی نیز اشاره کرد که کموبیش شکل پیکار طبقاتی به خود میگیرند. بنابراین مردم-ملت با اقشار فرودست جامعه یکی میشود ولی طبقات مسلط خارجی به نظر میرسند، یعنی آنها که بیرون از مردم-ملت گذاشته میشوند. اگر بخواهیم این تصویر را کاملتر کنیم میتوان به وضعیتی اشاره کرد که در آن مردم حتی اگر برای خود قائل به همان بنیادهای ملت باشد خود را ملت به شمار نمیآورد. در چنین شرایطی، مردم عموما به این دلیل هویت خود را کاملا با ملت یکی نمیداند که حتی اگر، به خصوص به لحاظ فرهنگی، ذیل برخی قدرتهای خودمختار تعریف شود خواهان این نیست (یا زیر بار نمیرود) که دولتی از آنِ خود داشته باشد (در این مورد میتوان به بسیاری از «اقلیتها»ی موجود در دولتهای اروپایی اشاره کرد).
بنابراین مفهوم مردم میتواند گره بخورد به جایگاههای خاصی در نظم اقتصادی- اجتماعی. اما این جایگاهها نمیتوانند چندان که باید و شاید به مفهوم مردم معنا ببخشند، مفهومی که در کنه آن تخصیص قدرتها و افتخارات سیاسی وجود دارد، یعنی، تقسیمبندیهای قانونی در نظم مدرن دولت. به این ترتیب، معلوم میشود که مفهوم مردم قبل از هر چیز یک مفهوم سیاسی است. و بنابراین ضرورتا یک بعد استراتژیک دارد. قدرت باید همیشه در برابر یک حریف یا دشمن واقعی یا خیالی مردم به دست آید یا حفظ شود.
مردم له یا علیه نژاد
ولی اگر به این قاب سهلته یک وجه دیگر اضافه نشود بحث ما درباره مردم بسیار ناقص میماند، وجهی که بدون آن هر درکی از روابط قدرت در فرانسه اشتباه است. منظورم نژاد است. بر این باورم که مفهوم مردم، به معنای مدرناش، از طریق استعمار در پیوندی تنگاتنگ با تولید اجتماعی نژادها ساخته شد. در تاریخ مدرنیته، برخی از مردمان «صراحتا» با نژادشان شناخته میشدند، و تا همین اواخر چنین بود (طرفداران جدایی سفیدپوستان از سیاهپوستان در آمریکا، آلمان دوران هیتلر، آفریقای جنوبی و قسعلیهذا). با اینحال، برابریطلبی و کلیگرایی بورژوایی مسلط معمولا وجه نژادی مفهوم مردم را میپوشاند. در مفهوم انتزاعی اومانیستی از مردم مسئله نژاد مطرح نیست؛ انسانیت واحد است، به مردم-ملتها تقسیم میشود نه نژادها.
برای دفع اتهامات شتابزده، مشخص میکنم که منظورم از «نژاد» چیست، یا دقیقتر «نژادهای اجتماعی»، چون نژاد چیزی نیست جز رابطه بین سلطه و مقاومت در برابر ستمی که بر گروههای نژادی مختلف میرود. برای فهم بهتر اوضاع گاهی صرف تغییر کلمات کفایت میکند. بنابراین، من به دقت کلمه «تبعیض» (discrimination) را جای کلمه متضاد آن، یعنی «امتیاز خاص» (privilege) قرار میدهم. سالهاست همگان اذعان دارند در فرانسه صورتهای مختلفی از تبعیض وجود دارد که مرتبط است با رنگ پوست، محل تولد، یا فرهنگ. قانون دم از مبارزه با این صورتهای مختلف تبعیض میزند، از نهادهای عمومی و خصوصی متعددی میگوید که این تبعیضها را ارزیابی میکند تا منطق مستقیم و غیرمستقیم آنها را بشناسد و سازوکارهایی اصلاحی بسازد. این را هم میدانیم که این تبعیضها تقریبا در تمام سطوح زندگی اجتماعی به چشم میخورند: روابط اقتصادی، هم در بخش خصوصی و هم در حوزه عمومی، ترکیبهای فضایی شهری، قانون، آموزش، دسترسی به مسکن، فرهنگ و فعالیتهای اوقات فراغت، بازنمایی در ابزارهای گوناگون ارتباطی، مشارکت سیاسی، حضور در نهادها، و قسعلیهذا. به همین ترتیب میدانیم که برخی از بخشهای جامعه قربانیان خاص تبعیضاند، نسلهای دوم و سوم مهاجران دهههای اخیر، مراکشیها یا آفریقاییهای سیاهپوست، و کسانی که از «خارج از کشور» میآیند. در آخر، قبول داریم که این صورتهای مختلف تبعیض بسیار گستردهاند و نسل به نسل تداوم مییابند. حال بیایید یک نمودار ترسیم کنیم، یا هر نوع دیاگرامی که برای نشان دادن این عملهای تبعیضآمیز طراحی میشود، و «آن را معکوس کنیم». برای مثال، این دادهها را داریم: «از میان افراد ۲۵ تا ۵۰ ساله، در بین کل جمعیت فرانسه، ۲۰ درصد بیکارند. این رقم در مورد شهروندان فرانسوی که در مراکش و آفریقا به دنیا آمدهاند یا والدین خارجی دارند به ۳۰ درصد میرسد» (اعداد و ارقام مورد استفاده در اینجا دقیق نیستند و وضعیتی که توصیف میشود بیش از اندازه ساده شده است. فقط برای به تصویرکشیدن اظهارات من است). خب بیایید این نمودار را برعکس کنیم. حال این نمودار را داریم: «از میان افراد ۲۵ تا ۵۰ ساله، در بین کل جمعیت فرانسه، ۲۰ درصد بیکارند. این رقم برای شهروندان فرانسوی که رگوریشه کذایی فرانسوی دارند، یعنی سفیدها، اروپاییها، و مسیحیها به ۱۰ درصد میرسد». این نمودار دیگر نموداری نیست که شامل روالهای تبعیضآمیز باشد، بلکه نمودار «امتیازهای خاص» است. اگر با همین شیوه در سایر زمینههای زندگی اجتماعی پیش رویم، تصویر واضحی خواهیم داشت از یک جامعه نژادی: جامعهای که مشخصه آن امتیازهای خاصی است که به دستهای از جمعیت اعطا میشود که از منزلت رسمی خاصی برخوردارند یا برخوردار نیستند: منزلتهایی همچون سفیدبودن، مسیحیبودن، اروپاییبودن. مایلم اضافه کنم که چون این «امتیاز خاص» متضمن دسترسی به قدرت دولت نیز است دولت در تداوم بخشیدن به سیستم نژادی نقشی کلیدی دارد. بنابراین «نژادهای اجتماعی» را باید وجود نوعی سلسلهمراتب متعارض قدرت در میان گروههای اجتماعی دانست. منزلتهای آشکار یا نهانی که انسانها را با معیار رنگ و فرهنگ سامان میدهد این گروههای اجتماعی را از هم متمایز میکند، معیارهایی که در جریان استعمار اروپایی در سرتاسر جهان شکل گرفتند و امروز در قالب اشکال معاصر امپراطوری تداوم یافتهاند.
در فرانسه چون ایدئولوژی ملی حول ماموریت کلیسازی – و متمدنسازی – مردم فرانسوی ساخته شده، بیشک سلسلهمراتب نژادی به بهترین شکل لاپوشانی میشود. در دوره امپراطوری، قوانین «جمهوری» یک تمایز قانونی برقرار کرد بین فرانسوی «حقیقی»، که شهروندی فرانسه را به دست آورده، و اتباع «بومی» مستعمرات، ولی خود دولت استعماری فرانسه ترجیح داد غلظت نژادی مفهوم مردم فرانسوی را پنهان کند. عین همین انکار هم در جناح راست وجود دارد و هم در اکثریت قریب به اتفاق جناح چپ، و البته در میان برخی گروهکهای راست افراطی. اگر من بنویسم «مردم فرانسوی همان مردم سفید فرانسوی است»، در واقع خودم را در معرض این اتهام قرار میدهم که از همان زبانی استفاده کردهام که ملتگرایان طرفدار برتری نژادی سفید استفاده میکنند. ولی چارهای ندارم جز اینکه بنویسم: «مردم فرانسوی همان مردم سفید فرانسوی است!» و برای اینکه دقیقتر بگویم اضافه میکنم: مردم سفید فرانسوی با ریشه اروپایی و مسیحی. دیگران، آنها که بخت آن را نداشتهاند که سفید، اروپایی و مسیحی به دنیا بیایند، هم به این مردم تعلق دارند و هم ندارند: اینها «مردم سوم» هستند. معنای این حرف آن چیزی نیست که مبارزان نونازی میگویند بلکه آن چیزی است که تقریبا همه فرانسویها به وضوح از آن سر در میآورند. مهمتر از هر چیز، در اینجا منظورم نامیدن واقعیت روابط قدرت و روابط مربوط به نهادهای قدرت اکثریت سفید، اروپایی، و مسیحی در مواجهه با نسل اقلیت مهاجران غیر اروپایی است.
یک نکته دیگر. «پیمان جمهوری» که در آن ایدئولوژی و نهادهای سازنده مردم فرانسه با هم تلفیق میشوند، پیمانی که کاملا حول شهروندی دموکراتیک، یک توافق اجتماعی بازتوزیعی مشخص، و تفوق ملت شکل گرفت، در نقطهتقاطعی بنا شد که خطوط بسیاری از آن میگذرد: نزاعهای سیاسی و اجتماعی درون فرانسه، رقابت با دیگر دولتهای امپراطوری، و گسترش استعمار. مردم فرانسوی، دولت فرانسوی، و ملت فرانسوی محصولات این پیماناند؛ یعنی توسط روابط قدرتی شکل میگیرند که از دل استعمار زاده شدهاند. امروز عوامل گوناگونی این ساختار را به خطر میاندازند: جهانیسازی مالی و لیبرالی، نهادینهشدن اتحادیه اروپا، از دسترفتن نفوذ امپریالیسم فرانسوی، و حضور فزاینده جمعیت بومی غیرسفیدپوست مستعمرات. سالهای سال یکی از دلایل مهم سیاستهای نژادپرستانه دولت، چه تحت رهبری راستها و چه سوسیالیستها، تقویت وجه نژادی «پیمان جمهوری» بوده تا آثار زیانبار عوامل تضعیف این پیمان که بیرون از نظارت آنند جبران شود. تحت لوای ناسازگاری «ارزشهای» جمهوری و/یا ارزشهای «هویت ملی» با اعتقادات فرانسویهای مهاجر (از مستعمرهها)، تحت لوای «ضرورت» مهار یا توقف سیل مهاجران، حمایت از اشتغال «فرانسویها» و مبارزه با تروریسم و ناامنی، تحت لوای همه اینها مفهوم مردم محدود شده و حول رگوریشه کذایی فرانسوی شکل گرفته، یعنی فرانسوی سفیدِ اروپاییِ مسیحی. به عبارت دیگر، این خط مشی درصدد است دقیقا اوضاع وخیم مفهوم مردم فرانسوی را به سادهترین شکل ممکن سامان بدهد: یعنی از طریق مقابله با غیرسفیدها. اگر برخی از «ملتگراترین» جنبشها تاکیدی خاص دارند بر «رگوریشه فرانسوی»، سایر جنبشهای لیبرالتر و بینالمللگراتر تاکید میکنند بر ارجاع به یک «هویت» اروپایی سفید، آنهم همواره در تقابل با غیرسفیدها، که برای اروپاییبودن ضروری است.
چپ رادیکال در مواجهه با بحرانهای «پیمان جمهوری»، و نیز تهاجم نژادپرستانه قدرتهایی که در اکثریت سیاسیاند، سخت میکوشد راه خود را پیدا کند.
پیچش ملی چپ رادیکال
همه احزاب، شاید به استثنای بومگرایان و برخی چپهای افراطی، بر طبل یک گفتار «حاکمیتمحور» میکوبند. این گفتار در میان نیروهای اصلی حاضر در صحنه انتخابات (یعنی اتحاد برای جنبش مردمی[۲] و متحدانش، حزب سوسیالیست و متحدانش، جبهه ملی) به نحوی متناقضنما همسو است با دفاع از سازوکارهای اصلی جهانیسازی لیبرال. ولی این گفتار را نمیتوان به ماهیت انتخاباتی عوامفریبانه آن تقلیل داد. این گفتار درباره مسئله نژاد کارکرد عمیقتری دارد و رهیافت آشکاری نسبت به حومههای شهری و مسئله مهاجرت دارد.
اکثریت قدرتهای سازمانیافته چپ رادیکال دست از اصلاح سرمشق ملتگرا برنمیدارند، سرمشقی که حول مفاهیم مردم و حاکمیت مردمی شکل میگیرد. صریحترین بیان این گرایش بیشک گرد هم آمدن «جناح چپ چپگرایان» حول «جبهه چپ» و ژان-لوک ملانشون است، که مخالف حزب سوسیالیست و متحد حزب کمونیست فرانسه است و گفتار ضدلیبرال و ملتگرای خود را حول مضمون «حاکمیت مردمی» ساخت. در انتخابات ریاستجمهوری گذشته [۲۰۱۲] ملانشون ۱۱ درصد آرا را کسب کرد، آنهم به لطف کارزاری که میتوان در دو شعار خلاصه کرد: «زندهباد مردم فرانسه» و «مردم خواهان قدرتاند». به این ترتیب، او در طول کارزار انتخاباتیاش بر همان حاکمیتی انگشت گذاشته بود که خرد لیبرالی جهانیسازی، نهادهای مالی بینالمللی، و بانک مرکزی اروپا آن را از مردم فرانسه سلب کرده بودند. ملانشون حواسش جمع بود که از حاکمیت مردمی بگوید نه حاکمیت ملی ولی در ترویج نمادهای اصلی ملتگرایی فرانسه کوشید (پرچم سهرنگ، سرود ملی فرانسه، اسطوره فرانسه بهعنوان کشور حقوق جهانی بشر و غیره) و مدام به مفهوم «میهن» ارجاع میداد. علاوه بر این، او بر استقلال ملی فرانسه تاکید داشت که آن را عمدتا محل تلاقی چند مسئله میدید: احیای نقش فرانسه بهعنوان یک قدرت بینالمللی، گسترش نفوذ اقتصاد فرانسه، بهرهبرداری از فضای دریایی وسیع فرانسه و حضور (استعماری) آن در سراسر جهان، ابزارهای نفوذ فرهنگی فرانسه نظیر نهادهای فرانسهزبان، نیروی نظامی فرانسه، و بازسازی ائتلافی با «قدرتهای نوظهور» که اجازه میدهد از زیر یوغ ایالات متحده بیرون بیاید. البته ملانشون پیگیر برخی مطالبات اجتماعی هم بود که بیانگر تعلق خاطر او به جریان چپ است: او مخالف هرجومرج لیبرالی و جهانیسازی مالی عنانگسیخته و تأثیرات فاجعهبار آن بر طبقه کارگر بود، همچنین توسعهطلبی و نگاه از بالای ایالات متحده را نپذیرفت. با وجود این، برنامه او در چارچوب چشمانداز ملی- امپریالیستی بود که سازنده یک قطب جدید بینالمللی است و در آن فرانسه نقش اصلی را بازی خواهد کرد. به اینترتیب، فرانسه میتواند شکوه ازدسترفتهاش را بازیابد. این قضیه در قالب گفتار چپگرای ملانشون ماهیت دوپهلوی مفهوم مردم را میرساند. شهروندی و حاکمیت مردمی در این گفتار کاملا با حاکمیت ملی در همتنیدهاند، و حاکمیت ملی شرط و هدف یک سیاست مبتنی بر قدرت است. به این ترتیب، ظاهرا منظور از مردم طبقات فرودست نیست بلکه فرمی است که از طریق آن طبقات فرودست با احیای پیمان قدیمی جمهوری یکپارچه به «جمهوری» امپراطوری میپیوندند – صورت آرمانی این پیمان آمیزهای از گسترش حقوق دموکراتیک، سازوکارهای بازتوزیع اجتماعی و ملتگرایی است.
اینجاست که سیاستهای ملانشون درباره مهاجران و کارگران با هم مرتبطند. صورتبندیهای سیاسی حامی نولیبرالیسم که قادر به حفظ نظامهای اجتماعی نیستند وجه نژادی پیمان قدیمی جمهوری را تقویت میکنند، ولی استراتژی ملانشون منطق معکوس آن را در پیش میگیرد، یعنی اولویتدادن به وجوه شهروندی این پیمان، بازتوزیع و ملتگرایی موجود در آن. به این ترتیب، حتی اگر ملانشون برای راضی نگهداشتن رایدهندگان سفیدپوست خود جانب احتیاط را رها نکند، قدمهایی برمیدارد در دفاع از حقوق اجتماعی و دموکراتیک مهاجران و کسانی که در محلات طبقهکارگری زندگی میکنند و از این طریق خود را از راستها و حزب سوسیالیست متمایز میکند. در عین حال، تحمل حتی کوچکترین سؤالی درباره «جمهوری واحد و تفکیکناپذیر» و «اصول» آن، بنیادهای اجتنابناپذیرِ، به گفته او، حاکمیت مردم و شبکه ملی فرانسوی ندارد.
بنابراین، طرح ملانشون برای سیاهها، عربها، و مسلمانان فرانسوی فقط میتواند این باشد که درون «مردم واحد و تفکیکناپذیر»، نهادهای سازنده آن، فرهنگ غالب آن، تاریخ «ملی» آن، و هنجارهایش ادغام شوند. به همین دلیل، محض نمونه، او بدون ذرهای تردید هرگونه ارتباط با مفهوم اسلامهراسی را انکار میکند و کارزار دفاع از سکولاریسم به راه میاندازد، یعنی، ابزاری برای تنزل جایگاه مسلمانان و بدنامکردن یک مذهب، مذهبی که آن را تهدیدی برای هنجارهای اروپایی فرانسوی سفید مسیحی میدانند. در حال حاضر این فرایند ادغام وقتی در مورد مسلمانان یا گروههای دیگری که در مستعمرات به دنیا آمدهاند به کار میرود، نشاندهنده بیرونگذاشتن آنها از دایره مردم است. به عبارت دیگر، اگرچه سودای مفهوم مردم بازنمایی کل جمعیت محروم فرانسه است، این مفهوم به معنای غالب آن نزد «جبهه چپ» در واقع کمک میکند سیاهها، عربها و مسلمانها بیرون از دایره شهروندی بمانند، یعنی بیرونگذاشتن حاشیه گستردهای از محرومترین طبقات اجتماعی از میدان سیاست. یک نمونه گویا: اظهارات تند و تیز رهبر «جبهه چپ» درباره شورش ۲۰۱۲ در حومه آمیان [شهری کوچک در شمال فرانسه] که ساکنان آن مشخصا از تبار مهاجراناند. زمینههای شورش آزار و اذیت پلیس هنگام بازرسی عبور و مرور عادی بود که ساکنان محلههای طبقه کارگر قربانیان همیشگی آنند، به ویژه اگر سفید نباشند. مثل همه شورشها، یک مدرسه و تعدادی خودرو به آتش کشیده شد ضمن اینکه ۱۶ پلیس در درگیریهای خشونتآمیز زخمی شدند. ملانشون بیآنکه ذرهای خشم آشوبگران را موجه بداند، همه را به سادگی «ابله»، «دلقک» و «خادمان سرمایهداری» توصیف کرد. طی مناظرهای که در سال ۲۰۱۲ برگزار شد فلیکس بنجو اوانژه-اپه و استلا ماگلیانی بالکاظم بر این مسئله انگشت گذاشتند که «پس پشت این کلمات بهشدت خشن و موهن ملانشون چیست؟ آنچه پشت این توهینها پنهان است این ایده است که نه این جوانان بخشی از «مردمی»اند که پروژه ملانشون بنا دارد آنها را دور هم جمع کند و نه این شورش مشروع است. یعنی در مورد مطالباتی که این شورشها مطرح میکنند از پیش موضع اشتباه گرفتن».
از منظر یک سیاست چپگرا که میکوشد «فرودستان جامعه» را با هم متحد کند، اشاره به یک مردم همگن یا بالقوه همگن بیتردید یک بنبست است. ادغام در ملتی که آن را «مردم فرانسوی» واحد میشمارند برای نسلهای دوم و سوم مهاجران در دستور کار نیست، ولی ایده ملی با دلالتهای ضمنی نژادی همچنان در میان طبقات فرودست با «رگ و ریشه فرانسوی» با قوت کار میکند. نادیدهگرفتن این موضوع موضعی مسئولانه نیست، درست مثل مبارزان چپگرایی که گمان میکنند همهچیز در مسئله اقتصادی- اجتماعی خلاصه میشود و ایدئولوژیهای شیطانی – یعنی ایدئولوژیهای «جماعتگرایان» و «نژادپرستان ملتگرا» – در کشمکش پیکارهای اجتماعی از بین خواهند رفت. ولی دلایل بسیاری هست که نمیگذارد این ایدئولوژیها در فرایند پیکار اجتماعی از بین بروند، دلایلی که باعث میشود بسیاری از کارگران و بیکاران علیه «منافع عینی» خودشان رای دهند، دلایلی که به مفاهیم احترام، سربلندی، کرامت و مقبولیت اجتماعی بر میگردد.
چگونه میتوان فرانسوی بود بیآنکه فرانسوی بود؟
از منظر «استعمارشدگان داخل کشور» مشکل استراتژیکی کماکان حاد است. این مشکل پیشتر در آمریکا زمان جدایی سفیدپوستان از سیاهپوستان مطرح بود. مالکوم ایکس خطاب به رهبران سیاهپوست هوادار یکپارچگی سفید و سیاه به تندی گفته بود: «اما پدران من، چطور میتوانید خودتان را آمریکایی بدانید وقتی در این کشور هرگز با شما مثل یک آمریکایی رفتار نشده است؟… فرض کنید ده نفر دور یک میز نشستهاند و شام میخورند، و من هم آمدم و سر میز آنها نشستم. آنها غذاشان را خوردند و تمام شد؛ اما جلوی من یک بشقاب خالی بود. آیا اینکه همه ما دور یک میز نشستهایم دلیل میشود که همه ما شام میخوریم؟ من غذایی برای خوردن ندارم چون کسی نمیگذارد دست به غذا بزنم و سهم خودم را بردارم. نشستن دور یک میز به این معنا نیست که هرکسی دور میز نشسته شام دارد». این دقیقا همان چیزی است که معترضان در نوامبر ۲۰۰۵به شیوه خودشان بیان کردند و کارت ملی فرانسوی خودشان را علنا جلو دوربینهای تلویزیونی پاره کردند. مالکوم ایکس چندین بار این استعاره را تکرار کرد. این استعاره را در سخنرانیهایی که به عنوان سخنگوی «امت اسلام»[۳] و مدافع جدایی سیاهپوستان از سفیدپوستان ایراد کرد مییابیم، ولی حتی بعد از اینکه نظرش برگشت و مخالف جدایی این دو از هم شد باز هم از این استعاره استفاده میکرد. از آن پس، او برای نامیدن سیاهپوستان آمریکایی از اصطلاح «آفریقایی-آمریکایی» استفاده کرد که خالی از ابهام نبود. این اصطلاح برای نشان دادن این نبود که از آن پس سیاهها و سفیدها بخشی از یک مردم واحدند، یعنی یک ملت، بلکه برعکس اصطلاحی بود برای تفاوتگذاشتن میان سیاهها و سفیدها و تاکید بر نیاز سیاهها به داشتن شکلهایی از اقتدار خودمختار که در اختیار آنها باشد، حتی وقتی تحت یک حاکمیت مردمی واحد با سفیدها به سر میبرند. دست آخر هم مالکوم ایکس از دنیا رفت بدون حلوفصل مسائلی که از دل چنین فرآیندی بیرون میآید.
عین همین مسائل در فرانسه مطرح است. وقتی کسی از یک اقلیت نژادی است، چطور میتواند در یک فضای نهادینه مشترک با کل جمعیت برای خود سیاستی متصور باشد؟ این سؤال استراتژیکی وقتی پیچیدهتر میشود که از منظرهای متفاوت طرح شود، یعنی از منظر اقلیتهای سفید این سؤال را طرح کنیم یا از منظر بومیهای جدید. این سؤال فقط در نتیجه نوعی فرایند استعمارزدایی به جوابی مشترک بین همه فرانسویها خواهد رسید، فرایندی که طی یک دوره گذار طولانی مصالحهای پویا و پرکشمکش بین مردم و «مردمان» فرانسوی برقرار کند، مصالحهای مبتنی بر بازسازی یک اجتماع سیاسی که پایگاههای متکثر ملی، فرهنگی و هویتی را در نظر میگیرد و نهادینه میکند.
در چنین شرایطی، یک سیاست بدیل چپگرا نباید فقط یک سیاست مهاجرتی غیرسرکوبگر یا اقداماتی علیه تبعیض نژادی در پیش بگیرد. همه اینها البته ضروری است، در ضمن ضروری است رابطهمان را با سیاست امپریالیستی دولت فرانسه قطع کنیم. اما اگر جریان چپ میخواهد مؤثر باشد، باید این را هم بپذیرد که نباید از اقتصاد ابزار سیاسی دیگری برای «هویت ملی» بسازد. عمدا از اصطلاحی استفاده میکنم که سارکوزی فقط برای توجیه سیاستهای نژادپرستانهاش از آن سوءاستفاده کرد. چون در حقیقت، واکنشی که به آن نشان داده شد اصلا کافی نبود. در واقع برای نشاندادن اهداف یا محکومکردن نقاط گنگ این اصطلاح کافی نبود. برعکس، لازم بود از منظر استعمارزدایی در مسئله ملی بازنگری کنیم. لازم بود مفهوم متکثر مردم را مطرح کنیم و درون یک تعریف اصلاحشده از حاکمیت مردمی، بازتوزیع قدرتهای اجتماعی و اقتصادی را با بازتوزیع قدرتهای فرهنگی و نمادین ترکیب کنیم. تاکید بر اینکه اکنون در فرانسه همه فرهنگها حق رشد و شکوفایی دارند معنایی ندارد اگر فرهنگهای دیگر – مثل «فرهنگ فرانسوی» غالب- نتوانند در دولت «نفوذ کنند» و شکلهای قانونی «خودمختاری» پدیدار نشوند، تا از این طریق اقلیتها اقتدار لازم را برای شکلدادن به فرهنگ و دید خود از جهان به دست آورند. اصل حقوق فرهنگی جمعی، که امروز تاحدودی برای اقلیتهای محلی به رسمیت شناخته شده، میتواند برای اقلیتهای بیسرزمین نیز به رسمیت شناخته شود. بهعلاوه، این ادعا که در فرانسه همه فرقههای مذهبی از حقوق برابر برخوردارند حقهای است که جریان چپ باید فورا آن را محکوم کند. منظورم «رادیکالکردن» سکولاریسم نیست بلکه چپ باید در نهایت باورهای مذهبی را به عنوان نیازهای مشروع اجتماعی در نظر بگیرد.
یک مسئله مهم دیگر بیشک مسئله «تاریخ فرانسه» و کارکرد آن در تقویت هویت ملی و نژادی است. مسئله بر سر جمعآوری تاریخ اقلیتهای یک جای کوچک در کتابهای درسی نیست، یا آشتیدادن خاطرات (چگونه میتوان خاطره استعمارگران را با خاطره استعمارشدگان آشتی داد؟)، یا حتی سپردن تاریخ به دست تاریخنگاران، یعنی، زدودن تاریخ از سیاست. بلکه مسئله این است که به تاریخهای متکثر جمعیتهای فرانسوی جایگاه واقعیشان را در دولت و جامعه بازگردانیم.
اینها فقط چند راهکاریاند که باید ریشهایتر، گستردهتر و روشنتر شوند، تا بتوان تصور کرد که در حوزه «هویت» چه چیزهایی را میتوان بر حسب مصالحه پویا تعیین کرد و افقهایی برای استعمارزدایی گشود.
مسئله جریان چپ این نیست که خود را اصلاح کند، یا درون چارچوبی که نهایتا اصلاح نمیشود رادیکالتر عمل کند، مسئله این است که از درون درگیر یک انقلاب فرهنگی حقیقی شود. در بلندنظری برخی از اعضای جریان چپ تردیدی ندارم، ولی در سیاست بلندنظری فاصله زیادی با قیممآبی[۴] ندارد، قیممآبی نیز فاصله زیادی با سلطه ندارد. بنابراین جریان چپ باید از توهم کلیبودن خود دست بشوید، باید بیاموزد چپ صدای یک مردم سرکوبشده واحد نیست بلکه، از جمله، صدای امتیازات خاص سفیدپوستان است، چپ اگر سودای ایجاد یک ائتلاف سیاسی قابل تصور بین طبقه کارگر سفیدپوست و طبقه کارگر مهاجرتبار را دارد باید بیاموزد حول پروژهای بجنگد که بتواند حاکمیت واقعی مردم را برقرار کند، چه مردم واحد چه متکثر.
پینوشتها:
- بربرها (Berbers) گروهی قومی و بومی مناطق شمال آفریقا، بهویژه در مراکش و الجزایر، و تونس و لیبی هستند با اکثریت مذهب سنی.
- اتحاد برای جنبش مردمی (UMP) حزب اصلی جناح راست میانه در فرانسه بود. این حزب با ادغام احزاب گوناگون راستگرا تحت رهبری ژاک شیراک در نوامبر ۲۰۰۲ تاسیس شد. این حزب از نوامبر ۲۰۰۲ تا مه ۲۰۱۵ بزرگترین و اصلیترین حزب در جناح راست فرانسه بود. در سال ۲۰۰۷ نیکلا سارکوزی نامزد این حزب در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه بود. در ۳۰ مه سال ۲۰۱۵ نام این حزب به حزب جمهوریخواهان تغییر کرد.
- امت اسلام (Nation of Islam) جنبش دینی اسلامی است که در ۴ ژوئیه ۱۹۳۰ در دیترویت ایالات متحده تاسیس شد. اهداف این جنبش بهبود شرایط معنوی، ذهنی، اجتماعی و اقتصادی سیاهپوستان آمریکایی در ایالات متحده و در کل جامعه انسانی عنوان شد. امت اسلام به عنوان قدیمیترین گروه ملیگرای سیاهپوستان آمریکا شناخته میشود که به آمریکاییهای آفریقاییتبار برنامههای خدمات اجتماعی ارائه میدهد.
- قیممآبی (paternalism) رفتاری است که یک فرد یا سازمان یا دولت برای محدودکردن آزادی یا استقلال فرد یا جمع صورت میدهد با این ادعا که به مصلحت خودشان است.
ترجمه از:
What Is a People?, Columbia University Press, 2016, pp: 87-10