جاذبه و سینما
اگر چه قانون جاذبه را نیوتون کشف کرد ولی افراد بسیاری درگیر غلبه بر این قانون و فرارفتن از سطح زمین شدند. سینما این امکان را میداد تا این دغدغه به اشکال مختلفی نمایان شود.
با اختراع برادران رایت در اوایل قرن بیستم انسان توانست برای همیشه بر جاذبه غلبه کند. البته چند سال پیش از آن دو برادر دیگر در پاریس توانسته بودند دستگاهی را اختراع کنند که به نحوی دیگر توانایی شکست جاذبه را داشته باشد: سینما. در همان ابتدای سینما رویای دیرینه برخاستن آدمی از روی سطح زمین و معلق ماندن در آسمان محقق شد. ملییس اولین کسی بود که، با شور و شوقی وصفناشدنی، تصویری متحرک از انسان در حال پرواز را به نمایش در آورد. در آثار او بدنهای معلق، اشیای مختلف و فرشتگان خندانی را میبینیم که با سبکبالی تمام در ارتفاعی بالاتر از سطح زمین پرواز میکنند و از احساس ناشی از غلبه بر سنگینی جاذبه زمین لذت میبرند. ملییس از این لحاظ نه تنها اولین فیلمساز مدرن سینما که آخرین جادوگر تاریخ نیز به شمار میآید چرا که رسالت تاریخی ناتمام جادوگران پیش از خود را، برای چیرگی بر جاذبه زمین، تکمیل کرده و آن را در شکوهمندترین شکل ممکن به رستگاری میرساند. شوق وصفناپذیر او برای کندن از سطح زمین را میتوان در پرآوازهترین فیلم او مشاهده کرد: سفر به ماه.
ضرورت
جاذبه ضرورت است و برای زندگی در زمین باید آن را بپذیرید. انسان در حالت عادی نمیتواند خودش را از زمین جدا کرده و در فضا معلق کند. سینما نیز در حالت کلی به این قانون جهانشمول احترام میگذارد و آن را رعایت میکند. فقط در فیلمهای ژنریک است که شخصیتها میتوانند با خیال راحت و بدون هیچ گونه توجیه و دلیلی قانون جاذبه را بشکنند. در فیلمهای علمی-تخیلی، وحشت، رزمی شرقی و فانتزی، انسانها و اشیا قدرت غلبه بر جاذبه را دارند و به آسانی میتوانند همچون حشرات در فضا شناور بمانند و مانند پرندگان در آسمان حرکت کنند. در ژانرهای دیگر و فیلمهای غیرژانری نیز قانون جاذبه میتواند شکسته شود ولی در این موارد معمولا در داستان توجیه یا دلیلی برای شکستن این قانون گنجانده شده است.
در فیلمهای رئالیستی سینما، برخلاف موارد فوق، واقعی بودن زمین اهمیت فراوانی دارد و در آنها قانون جاذبه زمین رعایت میشود. در این آثار معمولا شخصیتها در برابر ضرورت جاذبه زمین تسلیم میشوند همانطوری که به ضرورت مناسبات اجتماعی و ضرورت مرگ تن میدهند. نیرویی قدرتمند و مکنده از اعماق دائما آنها را به سطح انضمامی زمین بازمیگرداند و تلاش آنها برای کندن از سطح زمین را بینتیجه میگذارد. شخصیتها، وقتی که تصمیم میگیرند بر جاذبه چیره شوند، در بهترین حالت میتوانند بپرند، نمیتوانند پرواز کنند. آنها نه فقط اسیر مناسبات سیاسی، اجتماعی و سیاسی که تسلیم گرانش زمین هم هستند. در فیلم بالهای اشتیاق، ساخته ویم وندرس، ضرورت بازگشت به زمین، و در نتیجه ضرورت بازگشت به سینمای رئالیستی، بهتر از هر جای دیگری به چشم میخورد. در این فیلم شخصیت اصلی فرشتهی مغمومی است که در فرشته بودن خود مانده و سودای بازگشت به زمین را دارد. او برای رسیدن به معشوق خود نیازمند بازگشت به زمین است چرا که میداند عشق فقط از چشمانداز یک موجود زمینی ممکن است. به بیان دیگر تنها کسانی که در برابر ضرورت جاذبه زمین تسلیم شدهاند میتوانند عاشق شوند. البته احساس عشق برای فرد عاشق همیشه واجد نوعی تصور پرواز است (نقاشیهای شاگال) اما فقط و فقط وقتی که او پیشاپیش روی زمین قرار گرفته باشد. فرشته وندرس غمگین است چرا که نمیتواند به زمین برگردد، نمیتواند به جاذبه زمین تن بدهد، نمیتواند ضرورت را بپذیرد و نمیتواند عاشق شود. او برخلاف فرشتگان دیگر به هیچ وجه احساس سبکی نمیکند چرا که تا کنون سنگینی جاذبه را تجربه نکرده است. او از یک سبکی بسیار سنگین رنج میبرد: سبکی تحملناپذیر هستی.
فیض
در بعضی فیلمهای رئالیستی شیوه منحصربفردی در مواجهه با نیروی جاذبه وجود دارد. در این آثار داستان به طور معمول پیش میرود، هیچ خرق عادتی در طول فیلم رخ نمیدهد و شخصیتها در یک جهان روزمره و معمولی زندگی میکنند. اما به یکباره اتفاق عجیبی رخ میدهد و یکی از آدمهای فیلم به طرز غیرقابل توجیهی از زمین بلند شده و بر جاذبه زمین غلبه میکند. در تئورمای پازولینی خدمتکار فیلم، تنها شخصیت فیلم که به مناسبات بورژوازی آلوده نشده، پس از بازگشت به دیار خود روی بام خانهای رفته و برای چند لحظه در آسمان معلق میماند. در بعضی فیلمهای دیگر اتفاقی شبیه به یکدیگر رخ میدهد. زنی که رو به پشت بر روی زمین دراز کشیده به ناگهان، همچون روحی که از بدنش قیام میکند، آرام آرام از روی زمین بلند شده و به سمت آسمان میرود. در یکی از صحنههای فیلم مادر تارکوفسکی مادر فیلم را در این حالت مشاهده میکنیم. در فیلم باغ، ساخته مارتین سولیک، دختری که روی یک میز در باغ دراز کشیده آرام آرام به سمت آسمان میرود. در زمان کولیها زنی حامله با رد شدن قطار از کنارش در آسمان معلق میشود. در سلین، ساخته ژان کلود بریسو، دختری غریب، که در نهایت تبدیل به قدیس میشود، در اتاقی خالی به طور درازکش از زمین بلند میشود. در فیلم عشق شبح هم نینا منکس به شیوهای مشابه زنی معلق بین آسمان و زمین را به تصویر میکشد. در تمام این آثار اتفاقی توصیفناپذیر رخ میدهد، چیزی برخلاف ضرورت جهان و ضرورت فیلم. همچون یک معجزه، همچون یک فیض.
هر چیزی که از سطح زمین برخیزد دوباره به آن بازگردانده خواهد شد و هر شیای که به آسمان پرتاب شود دوباره به سمت زمین بازخواهد گشت.سیمون وی در کتاب جاذبه و فیض مینویسد که جاذبه زمین ضرورت زندگی است. هر چیزی که از سطح زمین برخیزد دوباره به آن بازگردانده خواهد شد و هر شیای که به آسمان پرتاب شود دوباره به سمت زمین بازخواهد گشت. او ادامه میدهد که روح انسان نیز اسیر چنین جاذبهای است چرا که نمیتواند از جاذبه مادی و انضمامی زندگی در زمین دل بکند و به سمت خدا پرواز کند. از دید او شاید انسان برای لحظاتی بر این جاذبه غلبه کند اما در نهایت دوباره به آن بازخواهد گشت چرا که جاذبه زمینی از هر نیروی دیگری قویتر است. به گمان سیمون وی تنها یک راه بر غلبه همیشگی بر جاذبه وجود دارد: فیض. او روییدن گیاهان را مثال میزند. در حالی که همه چیز، به واسطه ضرورت نیروی گرانش، به سمت زمین حرکت میکند گیاهان، به لطف فیض خداوند، میتوانند رو به آسمان حرکت کنند و خودشان را به سمت بالا بکشند. در جهان مادی، جاذبه فقط وقتی شکست میخورد که فیضی رخ داده باشد. سیمون وی میگوید روح نیز برای غلبه بر جاذبه و برخاستن از زمین نیازمند فیض است.
فیض تا قرنها نشانی از لطف خداوند بود اما در روزگار ما ، و بعد از فریادهای آن قدیس دیوانهی نیچه که در بیایان میدوید و خبر مرگ خداوند را اعلام میکرد، هیچ کس بهتر از سینما نمیتواند چنین فیضی را نشان دهد. از این منظر رستاخیز بدن زنان در فیلمهای مذکور و غلبه آنها بر جاذبه را میتوان نشانی بر فیض دانست. یک نیروی غیرعادی در جهانی عادی که میتواند بدنها را از زمین بلند کرده و همچون آیه و گواه به مخاطبان نشان دهد. برای پذیرفتن آن فیضی که سیمون وی مدنظر دارد باید به خداوند مومن بود، برای درک این فیض هم باید به سینما ایمان داشت.
صلیب
در فیلمهای فوق فیض همواره مترادف با صعود به تصویر کشیده میشود. کندن از زمین و حرکت به سوی آسمان. اما فیلمساز آستانهنشینی در سینما وجود دارد که درک دیگری از جاذبه دارد: روبر برسون. از دید او زندگی چیزی نیست جز سقوط. نه صعودی وجود ندارد و نه بالا رفتنی. همانطور که دلوز هم مینویسد در فیلمهای برسون زندگی نه در صعودها و فرازها که در لحظات سقوط و فرود خودش را آشکار میکند. در آثار او شخصیتها دائما در حال سقوط، فرود و پایین آمدن هستند. شخصیت اصلی فیلمهای موشت و زن آرام از طریق سقوط و پایین افتادن دست به خودکشی میزنند. زن آرام خودش را از آپارتمان به پایین پرت میکند و موشت خودش را از روی تپه به درون آب میاندازد. برای برسون حتی رهایی نیز از طریق سقوط رخ میدهد. زندانی فیلم متهم به مرگ گریخت هر روز از پنجره زندان به پایین مینگرد و امید به فرار دارد. او در نهایت با پایین آمدن از دیوار زندان به رهایی میرسد. در این فیلمها هیچ صعودی در کار نیست و زمین همچون سیاهچالهای عظیم همه چیز را به سمت خود میکشد. تنها کسی که در آثار برسون حرکتی رو به بالا دارد و میتواند با جدا شدن از زمین به سمت بالا برود ژان دارک است. تنها اوست که میتواند بر جاذبه غلبه کند و تنها اوست که میتواند در سطحی بالاتر از سطح زمین معلق بماند. برای برسون فیض فقط در یک مکان امکانپذیر است: بر روی صلیبی روی پرده سینما.