کاش بچهها مثل ما نباشند
بیشتر زنان گوجهچین میگویند همسرانشان بیکارند و آنها در شش ماه اول سال برای کمک به هزینههای زندگی، کشاورزی میکنند. زنانی که در ازای ساعات طولانی کار، دستمزد اندکی دریافت میکنند اما با این همه از اینکه شغلی دارند و کمک خرج خانوادهاند، خوشحالند.
ساعت حدود شش صبح است. ۵۰ زن دورهم ایستادهاند؛ در انتظار رسیدن سرویس تا هرچه زودتر به محل کارشان برسند. اغلب از همین اول صبح کلاههای آفتابی لبه دار به سر گذاشتهاند و چند نفری هم نایلون غذای ظهرشان را در دست دارند. از هر سن و سالی هستند؛ بیشترشان ریز نقش. چند نفری که از کمردرد و پا درد گلایه دارند، زیر آفتاب کم رمق صبحگاهی نشستهاند و میگویند عازم صحرا هستند برای گوجهچینی. در شش ماه اول سال گوجه میچینند و خیار و سیبزمینی. این روزها اما بیشتر فصل گوجه چینی است.
مقابل مسجد جوانان در شهر نهاوند همدان هستم. بیشتر زنها ساکن محله «شیخ منصور» هستند و «پای قلعه» و «گلشن»؛ از مناطق حاشیهای نهاوند. همان محلاتی که طبقات محروم شهر در آن ساکنند. روز قبلش به همراه خیران نهاوندی به مدارس حاشیهای همین مناطق سر زدهام و با مشکلات و مسائل اهالی بیشتر آشنا شدهام. همان مشکلات اساسی که بیشتر ساکنان مناطق حاشیهای در هرجای کشور درگیر آن هستند؛ فقر، بیکاری، اعتیاد و…
این زنان و خانوادههایشان هم اغلب همین مشکلات را دارند. بیشتر زنان گوجهچین میگویند همسرانشان بیکارند و آنها در شش ماه اول سال برای کمک به هزینههای زندگی، کشاورزی میکنند. زنانی که در ازای ساعات طولانی کار، دستمزد اندکی دریافت میکنند اما با این همه از اینکه شغلی دارند و کمک خرج خانوادهاند، خوشحالند. خیلیهایشان میگویند اگر احتیاج نداشتند که زحمت صحرا رفتن را به جان نمیخریدند. اغلب مستأجرند و میگویند برای جور کردن خرج و مخارج خانه و کرایه خانه چاره دیگری جز کار کردن برایشان نمانده. فقط کاش میشد که شغلشان همیشگی بود چون شش ماه دوم سال اغلب بیکارند و باید یک جوری سر کنند.
از همان اول صبح تا آغاز یک روز کاری همراهشان میشوم. راضیه سرکارگر است. زنی خوش سر و زبان و شلوغ که وظیفهاش به قول خودش جمع کردن زنها دورهم است. لباس گلدار پوشیده و تند تند حرف میزند: «۵۰ نفر را با خودم میآورم اما همه روی یک زمین کار نمیکنند. البته چند نفری هم هستند که از روستاهای دور و برمیآیند. کرایه ماشین و پول ناهارمان را هم میدهند. بعضی زنها با خودشان از خانه غذای گرم میآورند بعضی هم همان جا نان و پنیر و گوجهای میخورند. خیلی فرقی ندارد. زنهای اینجا بیشترشان به سختی عادت دارند.» زنها بعد ازعید راهی صحرا میشوند و به بوتهها رسیدگی میکنند. رویشان پلاستیک میکشند باد و باران از بین نبردشان تا فصل چیدن.
بعضی زنها میگویند یادشان رفته دستکش بیاورند. دستهای بدون دستکش را نگاه میکنم که زخمی و پینه بستهاند. جادههای نهاوند در فصل پاییز سرسبز و زیباست. تمام جاده پر است از مزارع خیار، گوجه و البته سیب. درختهای تبریزی یا به قول محلیها راجی، درختچههای کلزا و گلهای آفتابگردان در تمام طول مسیر دیده میشود. حالا رسیدهایم به محل کار زنان؛ مزرعه گوجه، جایی که خیلی زود زنان درآن پخش میشوند و هشت تا ۱۰ ساعت از روزشان را در آن میگذرانند. اغلب فرز و سریع کار میکنند خم میشوند و تند تند صندوقها و جعبههای گوجه را پر میکنند. روزی ۴۵ هزار تومان دستمزد میگیرند. بعضیهایشان میگویند نسبت به حجم کار شاید خیلی دستمزد بالایی نباشد، اما چاره دیگری ندارند.
گلعنبر، همان طور که گوجهها را میچیند، برایم از گردن درد و کمردردش میگوید. همان دردی که امانش را بریده ولی چارهای ندارد. شوهرش چند سالی است از کار افتاده شده و او باید خرج زندگی و تحصیل چهار فرزندش را بدهد: «دو پسر بزرگم هم گاهی صحرا میروند اما دوست دارم آنها درسشان را بخوانند. برای همین بیشتر به خودم فشار میآورم تا آنها به مدرسهشان برسند. اما من هم دو تا دست بیشتر ندارم.»
اکرم پیراهن گشاد گلداری پوشیده. سنگین و سخت راه میرود. باردار است، روزهای آخر ۹ ماهگیاش را میگذراند. ۲۵ روز مانده به زایمانش. دولا راست میشود و گوجهها را در جعبهها میچیند: «دوبار سر زمین حالم خراب شده. بردهاند آب زدهاند به صورتم اما مگر چاره دیگری هم دارم؟» شکمش را نشانم می دهد: «ببین چقدر شکمم کوچک است؟ میگویند تغذیه خوب نداشتی و بچهات رشد نکرده. این بچه دومم است اولی هم که به دنیا آمد به زور دو کیلو شد.»
میپرسم حالا که روزهای آخر بارداریات را میگذرانی، بهتر نیست کار نکنی؟ شوهرت نمیگوید حالا که بارداری گوجهچینی نرو؟ میگوید: «نه نمیگوید چون میداند اگر من کار نکنم، نمیتوانیم کرایه خانه را بدهیم.» شوهرش ضایعات و زباله جمع میکند. خرمآبادیاند و هفت سالی است برای کار و زندگی به نهاوند آمدهاند.
راضیه برایم میگوید هر ۵ نفر روزانه باید ۱۲۰ جعبه گوجه جمع کنند. یعنی به هر کدام متوسط ۲۵ جعبه میرسد. هر جعبه هم حدود ۲۰ کیلو وزن دارد.
راضیه ۲۰ سال است گوجهچینی میکند و بعد از این همه تجربه سرکارگر شده. همان طور که کار میکند، یک گوجه تر و تازه میچیند و میدهد دستم. در قیصریه نهاوند زندگی میکنند: «شوهرم مریض است و باید خرج خانه را بدهم. تنها کارمان همین صحرا آمدن است. بیشتر زنها چاره دیگری ندارند. کاش حرفهایمان را به گوش کسی برسانی؛ اینکه ما این همه کار میکنیم اما نه بیمهای داریم و نه حمایتی. تازه فقط شش ماه کار داریم. ما هم بالاخره کشاورز حساب میشویم مگر نه؟» این بار از بین بوتههای گوجه فرنگی، هندوانه کوچکی میچیند و دستم میدهد.
دولتماه ۲۲ سال است گوجه و خیار و سیبزمینی و سیب میچیند. میگوید هر کدام سختیهای خودش را دارد، مثل هر کار دیگری. گلعنبر و لیلا شش سالی هست مشغول کار شدهاند و بیشتر به حرفهای راضیه و دولتماه گوش میدهند که به قول خودشان قدیمی کار هستند.
چند مرد همراه زنها کار میکنند. کارشان جابهجا کردن سبدهای گوجه است. به قول خودشان مردان آهنین هستند و قسمت سخت کار را انجام میدهند. یکی از آنها مدام میگوید این حرفهایی که میزنید، فایدهای ندارد، هیچ وقت مشکل این زنها حل نمیشود. میدانی چند بار از صدا و سیما آمدهاند و این حرفها را پرسیدهاند اما هیچ وقت پخش نکردهاند؟
یکی از زنها زیر آفتاب کم رمق پاییزی نشسته و تکهای نان در دهان میگذارد و چند ثانیهای کلاه آفتابیاش را برمیدارد: «پنج صبح میآییم تا برسیم خانه میشود غروب. کار سختی است؛ دست و پای آدم واقعاً علیل میشود اما شکر خدا کار باشد به همین هم راضی هستیم. مشکل بیشتر ما مستأجری است. اگر یک سقف بالای سر آدم باشد، بالاخره یک جوری میگذرد.»
حالا زنها بیشتر از مشکلات محلهشان میگویند، از فقر و اعتیاد که دامن خیلیها را گرفته. یاد روز گذشته میافتم که همراه خیران نهاوندی به یک مدرسه دخترانه و پسرانه در همین مناطق رفتهام. مدیر یکی از مدارس پسرانه میگفت دانشآموزان اینجا اغلب در فقر مالی مطلق به سر میبرند. خیلی از بچهها به خاطر همین فقر، ترک تحصیل میکنند. به خاطر نداشتن دفتر و کتاب و لوازم التحریر. خیلی از بچهها کفش به پا ندارند درحالی که از نظر آموزشی واقعاً از اغلب دانشآموزان سایر مناطق چیزی کم ندارند. مدیر یک مدرسه دخترانه هم حرفهای مشابهی میزد. از دانشآموزانی میگفت که به دلیل نخوردن صبحانه و سوء تغدیه سر کلاس حالشان بد میشود. حرفهایی که زنان گوجهچین هم برایم دوباره تکرار میکنند، حرفهایی که همه حکایت از فقر و نداری دارند با این همه این زنان برای بچههایشان آرزوهای بزرگی در سردارند؛ دوست دارند دنیای کودکانشان متفاوت از دنیای خودشان باشد.
راضیه، گلعنبر، دولتماه و چند زن دیگر راهی آلونکهای کنار زمین شدهاند. میروند ساعتی در سایه استراحت کنند، ناهاری بخورند، جانی دوباره بگیرند و باز برگردند سر کارشان. جلوی آلونک پر است از دمپاییهای پلاستیکی و کلاههای آفتابی. راضیه میگوید دیگر نفسمان بند آمده، ساعتی استراحت میکنیم و دوباره برمیگردیم سر کار. از دور سبدهای گوجه را میبینم که روی هم تلنبار شدهاند.