جستاری دربارهی شتاب، بیگانگی و زوالِ تخیل
پارک آب و آتش تهران چگونه نمادی از یک شهر بدون تخیل است؟ شهری که در آن افراد و جمعیتها شناخت مداخلهگرانهای در آن ندارند؟
۱.نشانِ اسب و نا-سواره
آب و آتش شبه جزیرهای در شمالِ تهران است که میانِ سه شتابراهِ حقانی، مدرس و همت قرار گرفته. از حقانی که پایین بیایی به ورودیِ اصلیِ پارک بر میخوری، اگر شتابِ حقانی بگذاردت، بر بلندای همان درِ ورودی، مجسمهای بزرگ را میبینی که قرار است منطقِ این شبهجزیره را نشانگری کند. مجسمهای که در انتهای پلههایی قرار گرفته که چند ده متر از سطحِ زمین ارتفاع دارد، صبح ها که از آن مسیر به سمتِ محلِ کارم میروم، که با شتاب میروم، برای کمتر از چند ثانیه از پشتِ شیشهی پنجرهی تاکسی، مجسمه را میبینم که خورشید بر فرازش قرار گرفته و سایهای طولانی از آن را در امتدادِ زمینِ زیرش، میکشاند. تصویری رمز آلود، که پیاماش شتاب و تعجیل است.
امٌا حالا باید سعی کنم تا به دقت مجسمه را توصیف کنم. مجسمه، اسبی (ظاهراٌ مسابقهای) را نشان میدهد که با یک پرشِ بلند، مصمم، دارد به پیشِ نامعلومی حرکت میکند، پاهایش در آسمان معلق است و گویی که بادِ ناشی از زیادیِ شتاب، دُماش را به سمتِ عقب رانده است، بر روی اسب سوارهای به چشم میخورد که نمیتوان آن را سواره نامید، نا-سوارهای است که تنها تلاش میکند تا از اسب به زیر نیفتد. صورتاش هم جهتِ حرکتِ اسب است، رو به جلو، بیتوجه به پسِ پشتاش، با دهانی باز و حیرت زده تنها دستاناش را به گردنِ اسب گره زده و ادامهی بدناش در هوا معلق مانده، بادِ ناشی از شتابِ دوران، بدن و شالِ نا-سواره را به مانندِ دمِ اسباش به عقب رانده است. دیگر خبری از استعارهی پل والری که زمانی گفته بود «ما رو به عقب، به آینده وارد میشویم» یا تمثیلِ والتر بنیامین از فرشتهی تاریخ که با نگاهِ ملانکولیکِ رو به پس، به آینده رانده/وارد میشد، نیست. دیگر انگار خبری از لحظهای درنگ، کشیدنِ ترمزِ این قطارِ شتابنده و وقفهی خلٌاقه که قرار بود قوّهای را در تاریخِ پشتِ سرمان فعلیت ببخشد و آن را رستگار کند نیست، گویی تنها باید منفعلانه همراه با اسبی که همهی ما را میبرد به دیدارِ وضعیتهای از پیش طراحی شده و بدونِ واسطه بشتابیم.
۲.نگاهِ بهت زدهی تماشاچیان
در شبهجزیرهی آب و آتش، چیدمانِ همه چیز به نحوی است که کمتر فرصتی را به مداخلهی افرادِ درونِ مجموعه میدهد، این پارک نمایشگاه و فروشگاهِ پر زرق و برقِ بزرگیاست که افراد، پدیدارها را به مثابه یک کالای خلسه آور که توسط مرزهایی نامرئی خودشان را از افراد جدا کردهاند، مشاهده میکنند. از پلههای نیم دایرهای که توسطِ سایه بانهای بلند مسقف شده و گاه و بیگاه نگاهِ خیرهی افراد را به برنامههای رقیقِ رسمی میدوزاند ،رستورانهای مجلل و گرانقیمتِ روی پلِ طبیعت که با شیشههای تمام قداش، همهی جزییات و اموراتِ درونِ رستوران را همراه با خانوادههای خوشبختِ درون آن به مثابه ابژهای زیبا، غبطه برانگیز، قابلِ ستایش و البته قسمتی از امری طبیعی برای دیگرانی که نمیتوانند به درون مرزهای این مناطقِ حفاظت شده وارد شوند، به نمایش میگذارند تا پیستِ اسبسواری و رمپِ اسکیتی که تنها عدهی اندکی از حاضرینِ در پارک تواناییِ مالیِ استفاده از آنها را دارند.
شبها بعد از اتمامِ کارم که به سمتِ متروی حقانی میروم با خیلِ عظیمِ مردمی مواجه میشوم که از حاشیههای تهران با مترو یا اتوبوس و گاهی با ماشینهای شخصی، خودشان را به آن حوالی رساندهاند و با اشتیاقی فراوان آدرسِ آب و آتش را از رهگذران میپرسند، عجلهای عجیب در رفتارشان موج میزند، میخواهند تا سریعتر این گلستانِ ابراهیم را ببینند و باز به همان حاشیههایی که به آن سنجاق شدهاند بازگردند، میدانند که کمترین سهمی از این گلستان ندارند، نمیتوانند که داشته باشند. معماریِ این گلستان به شیوهای طراحی شده است که اجازهی شکلگیریِ عرصهی عمومی را نمیدهد، فضاها به دقت تقسیم شدهاند، از یک سو فضاهایی که توانمندانِ مالی اشغالاش کردهاند و بواسطهی دیوارهایی مرئی و نامرئی(دیوارهای تماماٌ شیشهایِ رستورانها، کافهها،وی آی پی ها و دیوارهایی که تقسیمِ فضایی را به میانجیِ قدرتِ خرید و مصرف کردن امکانپذیر میکند.) خود و فضایشان را از دسترسِ عموم خارج کردهاند و از سوی دیگر فضاهای بینابینی و معابری که در آن نا-توانمندان تنها میتوانند در مسیرهای پیچ در پیچ و طولانیاش گذر کنند و از جذابیتِ این همه پدیدهی زیبا و ستایش برانگیز لذت ببرند! در این فضاهای بینابینی و گذرگاهها حتی امکانی وجود ندارد تا نا-توانمندان بتوانند فضای خودشان را خلق کنند، محلی برای گردِ هم آمدنشان وجود ندارد، نیمکتهای این گلستان همه در طول و امتدادِ هم هستند به گونهای که به سختی میتوان حضور به هم رساند، جمعیتها باید متفرق و پراکنده باشند، باید موجودیتشان را فراموش کنند، تنها با شتاب گذر کنند. همه، چیزهای یکسانی را نظاره کنند، لذت ببرند و حسرت بخورند. باید با سرعت و بدونِ واسطه زرق و برقها را ببینند و بگذرند، نباید که در وضعیت وقفه یا مداخلهای ایجاد کنند تا از طریقاش بتوانند فضای مختص به خود را «تجربه» کنند. اسبِ شتابندهی دوران اجازهی لحظهای درنگ را به آنها نمیدهد، دیگر زمان و مکانی که به گفتهی کانت شرطِ امکانِ «تجربه» بود از بین رفته، «دیگر «اینجایی» وجود ندارد، تاریخ ما به پایان نرسیده است، بلکه هم اکنون شاهد پایان برنامه ریزی شدهی «اینجا و اکنون» هستیم.» (ویریلیو، پل،۱۱۳۱، ص۱۰۱) . کافکا زمانی گفته بود که سینما عبارت است از یکنواخت کردنِ نگاهها، امروز امٌا میتوانیم این استعاره را برای تمامِ حوزههایی که مشارکتِ عموم را خنثی میکنند، زمان و مکان را نابود میکنند و نیروهای متکثر مردم و تصادمِ بین آنها را از بین میبرند تا تنها یک نگاه را در آن غالب کنند، به کار بریم. در این موردِ خاص، گویی تمامِ خواست و توانِ تماشاچیانِ منفعل و بهتزده از این فضا، تماشای جذابیتهای پنهان و آشکارِ بورژوازی در مقامِ تنها و خوبترین ابژهی دیدنی است.
۳.زوالِ خیال و نابودیِ تجربه
پیشتر از استعارهی پارکِ آب و آتش به عنوانِ وضعیتی تمام شده و از پیش داده شده صحبت کردم، وضعیتی که خود را به مثابه عینیتی تام و تمام بازمینمایاند، جرح و تعدیل نمیپذیرد و خود را چون ابژهای متصلب در برابرِ ما قرار میدهد. اشاره کردم که آب و آتش با از میان بردنِ هر گونه میانجی برای مشارکتِ خلاقانه در آن، قصد دارد تنها یک نوع نگاه ابژکتیو را برای همگان بسازد تا به این واسطه تجربههای متکثر و چند معناییِ فضا را برای افراد ناممکن کند. برای روشنتر شدنِ این موضوع مایلام مقایسهای گذرا بینِ تجربهی فضایی بینِ دو پارکِ آب و آتش و پارک لاله (در مرکز تهران، میان درنگراه های کارگر،کشاورز،دکتر فاطمی و وصال شیرازی) انجام دهم.
اگر از کسانی که پارکِ آب و آتش را دیده باشند بخواهیم که تصویری از آن ارائه دهند، همه، کم و بیش تصویری مشابه را برایمان بازسازی میکنند، در بازاندیشیِ ذهنیِ آنها از آب و آتش تقریباٌ همگان فضاهایی یکسان و در نهایت تجربهای یکسان را بازآفرینی میکنند. امّا تجربههای افراد از حضور در پارکِ لاله به شدّت متفاوت از اولی است، تجربههایی متکثر، متفاوت و گاه نامتجانس در مواجهات این افراد وجود دارد. میخواهم ادعا کنم که در پارکِ لاله به میانجیِ چیدمان و طراحیِ پارک، وجود فضاهای واقعاٌ عمومی و کمتر حدگذاری شده (نظیر بازارچهی خوداشتغالی)، موقعیتِ جغرافیایی و ژئوپلتیک، وجودِ موزهی هنرهای معاصر و نشرِ اتمسفراش به پارک و نهایتاٌ رسوبِ پتانسیلهای تاریخ در این منطقه هنوز قسمی از عمل خلّاقه، ایجادِ وقفه در ریتمِ شتابناکِ زندگیِ روزمره، تجربهی منحصر به فرد و ناب و تولیدِ فضاهایی تکین امکانپذیر است. از دیرباز پارکِ لاله بهصورتِ برابر و بدونِ تنگنظری فضاهایی را در اختیارِ گروههای مختلف اعم از فعالینِ سیاسی و اجتماعی، هنرمندان، افراد بیخانمان، زنان، ورزشکاران، معتادان، مادرانِ داغدار و غیره قرار داده است. هرکدام از این افراد بهواسطهی «تخیلی» که این فضا سببسازاش است میتواند تجربهای تکین را داشته باشند. بالاتر از این، حتی تکثرهای نامنسجمِ این تجارب میتوانند خود را با یکدیگر مفصلبندی کنند و فضاهایی یکسر نو را خلق کنند.
باید متذکر شد که مفهومِ تخیل در این صورتبندی به هیچ عنوان هممعنای امرِ وهمی و غیرواقعی نیست بلکه برعکس، تخیل هماره بهصورتِ همزمان در نقشی میانجیگر، خودش را در پیوندی ناگسستنی میانِ وضعیت و بدیلِ وضعیت حاضر میکند. به عبارتِ دیگر تخیل نه امری سوبژکتیو بلکه بیشتر در حکم همآیندیِ امر سوبژکتیو و امر ابژکتیو، امر درونی و امر بیرونی، امر محسوس و امر معقول است.
جورجو آگامبن در کتابِ کودکی و تاریخاش مینویسد «تخیل، که امروزه به عنوان چیزی «غیر واقعی» از شناخت حذف شده است، در روزگار باستان، برترین ابزار شناخت بود. تخیل، همچون میانجی حواس و عقل که اتّحاد میان صورت محسوس و عقل بالقوه را در خیال امکانپذیر میسازد، در فرهنگ دوران باستان و سدههای میانه دقیقاً همان نقشی را دارد که فرهنگ ما برای تجربه قائل است. عالم خیال که به هیچ رو امری غیرواقعی نیست، میان عالم محسوسات و عالم معقولات جای دارد و اصلاٌ شرط ارتباط آنها – یعنی شرط شناخت (دانش) – است.» (آگامبن،جورجو:۱۱۳۱،ص ۲۲.) به همین معنا استعارهی آب و آتش در وسیع ترین دلالتاش-که اکنون منطقِ حاکم بر حکمرانیِ شهری شده است- با حذف کردنِ میانجیِ تخیل، تجربه و شناختِ فعالانهی افراد و جمعیتها را از جهان نابود میسازد.
اکنون تنها یک پرسش باقی میماند، اینکه چطور میتوان در دورهی شتابناکِ زوال تخیل و مداخلهی افراد و جمعیتها در وضعیت، تجربهای ناب را از نو تخیل کرد؟
منابع:
یانوش،گوستاو(۱۱۱۱). گفتگو با کافکا،فرامرز بهزاد،تهران،خوارزمی.
ویریلیو،پل(۱۱۳۱).بمب اطلاعات،محمد حسین خطیبی،تهران،امیرکبیر.
آگامبن،جورجو(۱۱۳۱). کودکی و تاریخ، پویا ایمانی، تهران، مرکز.
مدرنیته و مرحله کنونی اش که پست مدرنیته اش نامیده اند، بازنمایی را از اختیار انسان درآورده و به دست خود بازنمایی سپرده است. مثالی روشن از این موضوع طرح جلد کتاب است. در زمانی که تکنولوژی های کامپیوتری امروزی نبود، گرافیست ها برای طراحی تصویر جلد کتاب از استعداد و تخیل شان بهره می بردند تا «بکوشند» با ابزارهایی که دارند کاری درخور بکنند، اما امروز پشت کامپیوتر می نشینند و تصاویری را بر جلد کتاب می گذارند که همواره ازپیشموجود است، یعنی خود بازنمایی است که بازنمایی می کند و انسان (که شامل استعداد و تخیلش هم می شود) ابزاری است که تأثیرش در کار از خود کامپیوتر کمتر است و عجیب آن است که رضایتش از کارش از گرافیست دوران پیش از کامپیوتر بیشتر است.