جایی برای پیرمردها نیست
شصتساله مردی در همسایگی ما هست که همه «عمو» صدایش میکنند. او را سرِ خط عمو صدا میزدند. باقی راننده تاکسیها و مسافرانِ همیشگی آن خط. حتی بچههاش و نوههاش. همه از وقتی یادشان بود، عمو تاکسی داشت و به قول خودش مسافرها را با پیکانش میکشید و میبُرد. سر خط می ایستاد و میگفت: «عمو مسیرت کجاست؟» یا: «عمو بپر بالا خودم میبرمت!» از آن شخصیتهایی هم نیست که خیلی خوشبرخورد و لبخند به لباند. عمو تکیهکلامش بوده و شاید به کار بردنِ همین لفظ باعث شده کمی نسبت به او احساس نزدیکی کنم.
عمو همیشه پیکان داشت و دو سال پیش، بالاخره و به اجبارِ تاکسیرانی پیکان را فرستاد پیش خودروهای فرسوده و یک پراید گرفت. از دم قسط. او هنوز دو تا دختر توی خانه دارد. یکیشان را بیرون کرده و یک پسر هم زن داده. آن یکی پسرش طلاق گرفته و برگشته خانه، چون دارد اجارهخانهی زنِ سابق و دخترش را میدهد و البته خرج بچه و قسط مهریه و خب حالا آمده توی اتاق زیرشیروانی خانهی عمو به اجبار سر میکند. عمو هر روز کار میکند. حتا جمعهها، عصر میرود مردمِ بیماشین را میبرد پارک. البته مسافرهای جمعه اکثرا افغان هستند که خانوادگی میروند پارک. مسافرت خارج از استان که اجازه ندارند بروند، هرچند ماشین هم نمیتوانند داشته باشند. برای همین است که جمعههای عمو با دربست بردنِ این خانوادهها میگذرد.
حالا اما چند صباحی است که همه چیز عوض شده. عمو بی حوصلهتر از همیشه و نگران است. میگوید: «عمو درآمدمون نصف شده، بیا ببین همه توی خط خوابیده ماشینامون». راست میگفت. رفتم و دیدم. همان روز هم نرم افزارها را از روی گوشیم پاک کردم. البته که تصمیمی عجولانه و رمانتیک بود و یک دست صدا نداشت و اصلا مگر درست بود این کار؟ اطرافیانم مسخرهام کردند که: دنیای مدرن است و این مسخرهبازیها معنی نمیدهد. خب خیلی وقتها کرایهی اسنپ از سه باری که قرار است تاکسی خطی سوار بشوی، ارزانتر درمیآید. کاری به آژانس تلفنی ندارم که هیچ وقت مشتریاش نبودم مگر به ضرورت. فقط هم ارزانیش نبود، راحتتر هم بود. کمتر از یک دقیقه طول میکشید و درخواست سفر میدادیم و عکس راننده را هم میدیدیم و وای که چه احساسِ امنیتی میکردیم که شماره پلاک و عکسِ راننده را قبل از سوار شدن میبینیم! ماشینِ بهتر و البته موزیک! اکثر آنها موزیکهای بازاری میگذاشتند و حرف هم نمیزدند و من هم از شیشه خیره میشدم به بیرون تا برسیم. حتی دخترهای عمو سوار همین تاکسیها میشوند. چند باری هم عمو را نشاندهاند که یادش بدهند از آنها استفاده کند اما موفق نشدهاند. دخترها میگویند میترسد و ذهنش هم دیگر نمیکشد. حتا پیامک نمیتواند با گوشیاش بدهد، چه انتظارها داریم ما!
اما برای من همهاش دربارهی کرایه نیست، مگر چقدر از وقتی تاکسیهای آنلاین آمدهاند هزینههای من کم شده؟ بیشتر هم شده. از آن رو که من به جای رفتنِ سر خیابان و با اتوبوس و تاکسی به مقصد رسیدن، کمی پول بیشتر میدهم و راحتتر به مقصدم میرسم. فقط تنبلتر شدهام، چون این امکان را دارم که دیرتر راه بیفتم. من که دنبال راحتی نبودم، اصلا من آدمِ ناراحتی هستم. من یکی خوشم میآید سوار تاکسیهای خطی بشوم چون میتواند هر بار، محتوایی داشته باشد. آدمهای مختلف را ببینم یا جملهی خاصی بشنوم یا کلمهی جدیدی یاد بگیرم. من عاشق اتفاقاتِ توی این جعبه بودم اما تاکسیِ اینترنتی دیگر لطف خاصی ندارد و تجربهی بخصوصی به من نمیدهد. هیچ تجربهای، مگر آن اوایل که آن هم بیشتر سرِ اینکه در روز چقدر درمیآورند، حرف میزدیم. حالا دیگر همه چیز را میدانیم و حتی رانندهها شبیه خودمان هستند و شخصیتهای مشابه آنها را زیاد میبینم. اما مثل عمو توی آنها پیدا نمیشود. بنابراین شاید فقط به خاطر عمو نبود که آن دو نرمافزار را پاک کردم. اما دلیلِ اصلیش عمو بود و آن روز که توی خط رفتم و با همکارهای عمو حرف زدم. دلشان هم حسابی پُر بود. از حرف. هرچند یکیشان آمد جلو گفت: «این شیکمو میبینی؟ پر از ماکارانیه، پر از سیبزمینی، غذامون چند وقته همینه». میگویند درآمدشان نصف شده. اگر قبلن روزی هفتاد تا هشتاد تومان کار میکردهاند، حالا روزی سی تا چهل به زور کار میکنند. این یکی جوانتر است، میگوید اگر تاکسیرانی خودش یکی از همینها راه بیندازد، وضع اینها هم بهتر میشود. او امید دارد که اوضاع تغییر کند. اما عمو و چند تا دیگر از پیرهای خط، عصبیاند. میشود به وضوح سرخوردگی و ناامیدی و دلهره را از چهرههاشان خواند. مثل وقتی که وارد یک ادارهای میشوند و روند کار را نمیدانند و بوروکراسی ادارات را درک نمیکنند و مستأصل و خسته از این اتاق به آن اتاق میروند تا کسی لطف کند، فرمها را برایشان پر کند یا مسیر پیچدرپیچِ رسیدن به هدفشان را برایشان با زبان ساده توضیح بدهد و کارشان را حل کند.
یادم به «دنیل بلیک» افتاده در فیلم آخر «کن لوچ»، مرد سالخوردهای که پس از حمله قلبی دیگر نمی تواند کار کند اما اداره کار پس از آزمایشهایی که کارگردان تلاش کرده مضحک بودنش را نشان بدهد، اعلام میکند که هنوز شرایط کار کردن را دارد. دانیل بلیک به این تصمیم اعتراض میکند و در مدتی که منتظر نتیجه شکایت است، تنها منبع درآمد او دریافت کمک هزینه بیکاری است و چون به دلیل ضعف و پیری نمیتواند مشاغلی را که اداره کار به او پیشنهاد میکند انجام دهد،کمک هزینه او قطع می شود و به فقر مطلق کشانده میشود. کارگردان اینجا سعی میکند چرخهی باطل خدمات اجتماعی کشور پس از تحقیر و کلافه کردنِ متقاضیان برای دریافت کمک از دولت را نشان دهد. اداراتی که آنقدر این افراد آسیبپذیر را تحقیر میکنند تا از گرفتنِ کمک هزینه پشیمان بشوند. چون حتما از نظر فردگرایان مقصر اصلی خودِ این افراد هستند که به اندازهی کافی زرنگ نبودهاند و فقیر ماندهاند. ناتوانی دنیل بلیک در استفاده از اینترنت و کامپیوتر او را محتاج بقیه میکند اما او در نهایت با حرکتِ اعتراضی خود در بیرون از ساختمان کاریابی روی دیوار مینویسد که: «من دنیل بلیک هستم و خواستار تغییر». این فیلم دربارهی مطرودان است، پاخوردگان و راندهشدگان از بهشتِ مدرن شهرهای امروزی.
ممکن است خیلی از ما دربارهی امثالِ عمو بگوییم که خب اصلا این آدمهای در حاشیه مانده چه اهمیتی دارند؟ مشکل خودشان است. مشکل خودشان است که سوادِ درستوحسابی ندارند، حتی درکی از این اینترنت که آمده و همه چیز را به هم ریخته هم ندارند. که نمیتوانند هم اگر بخواهند از این نرمافزارها استفاده کنند و هیچکس نمیداند حالا این افراد که تعدادشان هم کم نیست باید چطور زندگیشان را بگذرانند.
میگویم: «حالا میخوای چیکار کنی عمو؟» عینکِ دودیِ به غایت سیاهی که یکی از مسافرها توی ماشین جا گذاشته بود، زده به چشمهاش. جواب نمیدهد. پیرمردِ پشت سرش میگوید: «فقط باید خاک بریزیم روی سرمون». و من لب میگزم که: «خدا نکنه». میآید جلو و میگوید: «خانم، دولت و باقی مسئولان مثل پدر و مادرند، اونا میدونند چی داره به سرِ ما میاد. ما نمیدونیم باید چه کنیم. ما مثل بچهی صغیریم. اونا در رأس کارند، اونا از اون بالا باید فکری به حال ما بکنند. وگرنه باید بریم گوشهی خیابون گدایی کنیم».
هدایتاله که شوخترینِ آنهاست میپرد وسط: «بنده پیشنهاد میکونم دولت یه سری مسافر از چین وارد کونِد که مشکلی ما حل بشِد!» میخندیم و بعد یکهو جدی میشود: «ببینید خانم، بیکاری را نمیشه اینجوری حل کرد که. الان پسر من بیکار، دختر من بیکار، همین پسرم با ماشینِ دامادم شده رقیبِ من، رفته توی همین اینترنتیها. به من هم میگه باید خط را ببوسی بذاری کنار، تاکسی خطی تموم شد. اما این شغله واقعا؟ بهش میگم نکن. تاکسی یعنی بخور و نمیری. تاکسی یعنی دیوار دست کوتاه. با شغلِ نصفه نیمه ایجاد کردن برای یک عده، عدهی بیشتری رو بیکار کردند. اگه اینا مجردند که ما عیالوار هم هستیم». اکبر که دورتر از همه نشسته و بدخلق، از همانجا داد میزند که: «کلهگندهها پشتِ این قضیهاند، نونِ ما رو آجر کردن که خودشون سیرتر بشن. مگه میشه با این قیمتها مسافر برد؟ نمیصرفه. حتما کاسهای زیرِ نیمکاسهست». و بقیه سر به تصدیق تکان میدهند و طرحِ توطئهی او را تأیید میکنند.
دنبال عمو میگردم. رفته توی تکه سایهای لمیده. مینالد: «از ساعت پنج صبح، تا ده شب اینجام. برای سی چل تومن. میدونی که همینجا هم صبحانه و نهار میخورم؟ بیا ظرف نهارمو نشونت بدم». بعد میرویم سرِ صندوق عقب و ظرف روحیاش را میبینم که چیزی آبکی توی آن ریخته. آرام میگوید: «میدونی چیه عمو؟ دیگه خسته شدم از بس کار کردم. واقعا باید برم بخوابم دیگه. برم مثل بقیه پیرمردها توی پارک چرت بزنم. اما با کدوم حقوق بازنشستگی؟ من تا روز آخرم باید کار کنم. حالا هم که کار نیست اصلا. قحطیِ مسافره.»
در داستانِ «از روزگار رفته حکایت»، گلستان آمده و جامعهای در حال گذار را توصیف کرده، از روزگاری حرف زده که در جریان دگردیسیهای ناگهانی و پیشرفتهای رضاخانی دارد همه چیزش تغییر میکند. از ابزارآلات و تکنولوژیها بگیر تا فرهنگ و مذهب و سیاست و مناسبات آدمها. در میانهی همهی اتفاقاتی که برای هرکدام از شخصیتها در این تغییر و تحولات رخ میدهد، برای من از همه دردناکتر سرنوشتِ «بابا»ست. انگار که اصلن قصه دربارهی اوست. مستخدمِ پیرِ خانوادهی راوی که به مرور و در طیِ دورانِ متجدد شدنِ جامعهی اطرافش قادر به تغییر نیست و از کارافتاده میشود و از خانه بیرون انداخته میشود چرا که دیگر در خانهی جدید کارایی ندارد. در یک صبح وقتی قرار است پسرک را به مدرسه ببرد، در میانِ کوچهای که پر از گل و لای است، از آنجا که خودش نمیتواند بچه را کول کند، دو تا حمال کرایه میکند و در میانهی راه، بابا از کولِ حمال میافتد و دست و پایش درمیرود و وقتی بعد از چند ماه، لنگ لنگان به خانهی «آقا»یش مراجعه میکند، میبیند که دیگر به او نیازی ندارند. پیرمرد پس از آن به گدایی میافتد و به نوانخانهاش میبرند. پدرِ راوی به خاطر حفظ آبروی خانواده میخواهد او را نجات بدهد، انگار که مسئولیتِ آدمهایی که برایش کار میکردهاند با اوست، اما داییِ متجدد معتقد است که هرکسی مسئول سرنوشت خویش است. در نهایت پیرمرد در نهایتِ فقر و فلاکت در گوشهای میمیرد و به قول عباس میلانی «انگار با مرگش ناقوس مناسبات انسان، و نیز پایههای اخلاقی نظام سنتی شهر نیز به صدا درمیآمد. در مقابل، تجدد نیم بند و تحمیلی داییها و دولتی که همه کار را به ضربِ زور انجام میداد، هنوز نتوانسته بود نظامی از نهادهای اجتماعی را جانشین این مناسبات انسانی کند. از بطنِ این ناهمخوانی، نوعی خلأ اجتماعی سربرآورد و میدانیم که تاریخ خلأ اجتماعی را دیر برنمیتابد». من از سرنوشتِ عمو و اینکه شبیهِ «بابا»ی از روزگار رفته حکایت شود میترسم و میدانم که او «دنیل بلیک» نیست، او نمیرود جایی اعتراضش را روی دیوار بنویسد هرچند احساس میکند دارد به او ظلم میشود. تنها شباهتی که این سه شخصیت میتوانند به همدیگر داشته باشند، مرگِ زودهنگام و از سرِ بی چارهگی و خستگی است.