تن و بدنِ شاهنشاه
تنِ بی جان همچنان، به شکل و شمایلِ یک نشان، در تاریخ نقش بازی کرده و پیش رفته است. شاه و جسدش، یکی از نمادهای پیچیده در تاریخ بوده. بدنی توانمند یا در ضعف و ناتوانی غوطه ور اما زنده، بدنی گرفتار در تبعید و سرگردان در جهان، و تنی خفته به امانت در قبری دور دست یا، ناگهان سر کشیده بیرون از خاک. شاهان ایران اغلب جسدشان را با خود به دنبال کشیدهاند و همسان با تاریخِ پر از افت و فرودِ این سرزمین، سالها بعد از مرگشان تن، بی حضورِ جان، به حیات تاریخی خود ادامه داده است.
آقا محمدخانِ قاجار استخوانهایِ کریمخان را از گور در آورد و با خود به تهران آورد. این استخوانها تا دورانِ رضا شاه زیرِ پلههای کاخِ گلستان مدفون بودند و سلاطینِ قجر از روی آنها میگذشتند و توهین به اندامِ شاه سلسلهی پیشین را همچون آیینی روزانه، هر روز به جا میآوردند. فتحعلی شاه و محمد شاه پیش از مرگ فکرِ حراست از بدن خود افتاده بودند و قبرشان را پیش از مرگ ساخته بودند. سنگِ مزار ناصرالدین شاه را در سالهای اول انقلاب تراشیدند و اکنون این بدن زیرِ پاهای زائرانِ عبدالعظیم حسنی افتاده است. محمدعلی شاهِ ضد مشروطه در خاکِ روسیه بیمار شد، از انقلابِ روسها گریخت و درایتالیا درگذشت. این بدن از اروپا سرگردان به کربلا برده شد و اکنون آنجا مدفون است. رضا شاه در افریقای جنوبی درگذشت. تناش را فرزند تاجدارش به تهران آورد و مومیایی کرد و در خاک گذاشت. این بدن در ویرانیِ انقلاب پیدا نشد اما سرنوشتِ تن شاهانِ ایران گریبانِ مردِ مقتدرِ خفته در خاک را هم گرفت و امسال تن، از گورِ مخفی بیرون افتاد. تنِ محمدرضا شاه هم هنوز، به شکلِ امانت در قبری مهجور، خوابیده است در مسجد الرفاعی قاهره به انتظار.
این تنهای منتظر اما، بنا بر وقایعِ زمانِ مرگ خود این دست و آن دست شدهاند و مرگ با هیبتِ عظیمِ پوسانندهی خود، تند بادیست از فراموشی اما تنها کارکرد نمادین خود را از دست نمیدهند و همیشه با حضور خود بخشی ازتاریخ که در آن زیست و بازی کردهاند به یاد می آورند. این است که رضا شاه، با آن اخمِ مشهورش به قامتِ یک مومیایی برخاسته و با نگاهِ خاموشش یادآوری می کند نقشِ تاریخی او هنوز محلِ مناقشه است و جدل.
*
رضا خان از خانوادهای گمنام و فقیر برخاست. هنوز کودک بود و پایش به رکابِ اسب نمیرسید که لباسِ سربازی به تن کرد. جامهای که تا گور در برداشت و چکمهای که بدونِ بدن، هنوز پای پلههای کاخِ سعدآباد ایستاده. بدنِ رضاه شاه با قد بلند و ابروانِ تیزو چشمهای زل زده و روشن، و بینی عقابی و لبهای مصممِ تند خو، مجموعه از نشانگانی بود که انگشتان و سینهی ستبرش برای تکمیل، شمایلِ کاملِ یک مردِ مقتدر عملگرا را نمایندگی میکردند.
او با قدم های کوتاه ممتد، از قزاقی جزء به میرپنجی و از آنجا سوار بر موجِ کودتا به سرداریِ سپه رسید و وزارت جنگش دولت در دولتی بود که هم شاهِ قاجار را ذله کرده بود و هم شازده ها را کلافه. جاهطلبی بیپایانش باعث شده بود، با شازدههای قاجار میانهاش شکراب باشد. او میرزاهای پوسیده را جدی نمیگرفت و شازدههای فرنگدیده را به چشمِ دشمنِ هوشیار مینگریست و امثالِ مصدق و قوام السلطنه را خوش نداشت. نخست پرچم جمهوری بالا برد و الگوی موفق ترکیه، (تنها کشوری که از نزدیک دید) را سرلوحه قرار داد، اما وا اسلامایِ مشکوکِ متشرعین از یک طرف، هیاهوی روشنفکرانِ سنت زدهی معهودِ سلطنت از طرف دیگر، پیغام و پسغام سفیرِ روس و انگلیس هم مضاف، منصرفش کرد و تاج گذاشت. سالهای آغازین سلطنتش پر تنش بود و غرق در دودِ باروت و غبارِ آشوب. اما وقتی بلوا خوابید، ولعِ طفولیت و خاطراتِ فقرِ جوانی سراغش آمد و افتاد به سند زدنِ هر زمین مرغوبی که در کشور بود. کوه و دریا و رود به نام میزد و با سندهای مطبَق زمین هایش خوش بود. گاهی در توجیهی خندهآور گفته اند او این کار را برای حفظ خاک کشور انجام می داد. البته این کاملا درست است که رضاخان هنگامی ظهور کرد که هر غلامبچه ای عَلَمِ استقلال بالا برده بود. “سمیتقو” کردستان را بریده بود و اسلحه و مهمات فراوان داشت و از قلعهی چهریق، همسبکِ اسماعیلیان بر فرازِ کوه برای خودش خدایی می کرد. “خزعل” در خوزستان روی نفت افتاده بود و برای خودش پرچم داشت و با کنسولِ انگلیس ناهار میخورد. گیلان جمهوری شده بود و “میرزا کوچک خان” با دولتِ مرکزی سرشاخ بود. سیستان یک طرف، خراسان یک طرف، آذربایجان یک طرف دیگر، آذرستان شده بود و کشور روی کاغذ سرزمینِ متحدی بود اما روی خاکِ واقعی مرز در مرز شده بود و مرزهای کوچک استانی در انشقاق میسوختند. این فرمانروایانِ محلی همه، تنها توانایی شلوغ کاری داشتند و تاخت و تاز و تصاحب. هیچ کدام آبادگر نبودند و از نگهداشتن مرزهای خودشان هم عاجز. در نتیجه هر آنچه از کشور میبریدند، قدرتی بیگانه با رشوه و تطمیع از آنها میستاند و کشور میرفت که مانند همسایههایش ضمیمهی روس و انگلیس شود و خلاص. در این آشفته بازار بود که صاحبِ مومیایی فعلی، با زدو بند یا تلاش، ارتش نیمبندی فراهم آورد و نمنم آتشها را خاموشاند و حکومتی مستبد اما مرکزگرا و منظم پدید آورد. این نقش تاریخی پیشتر توسط آقا محمدخان، کریمخان، نادرشاه و شاهانِ آغازین صفویه نیز بازی شده است. برای محکمکاری، رضاشاه نامِ سنتی پارس را که لاجرم تنها یکی از اقوامِ ایرانی را نمایندگی میکرد، به ایران برگرداند و به کمکِ روشنفکرانی که حاضر شده بودند به قدرت نزدیک شوند، ایدههایش را توسعه داد. رضا شاه مشت آهنین ایدههایی بود که بعضی روشنفکران از صدرِ مشروطه در سر میپرورانیدند و شاهانِ چاقِ نیم مستِ پنهان در حرمسرا از عملیکردنشان سر که باز میزدند هیچ، هر از گاهی رگِ تجدد را در حمام میزدند و زبانِ نوین را از حلق در میآوردند وکشور یا در سکوت بود یا بلوا.
درست است که در قرائت رسمی تاریخ، صدای تلقا تلقِ راه آهن، بویِ قیر و آسفالت، و غبارِ سیمان از زیرِ شنلِ رضا خان بلند شد اما، این ملک الشعراها و فروغیها بودند که لقمهی تجدد را در دهانِ رضاخانِ تازه رسیده گذاشتند. او هم مردِ عمل بود و ایده های تازه به هیجانش میآوردند و اگر موقعیتِ مطلقهاش را تهدید نمیکردند، بیشترشان را اجرایی میکرد. کارنامهی شاهِ مومیایی سرزمین ما از همین همکاریِ اجباریاش نمرهی قبولی میگیرد اما، نمیتوان به تند خویی نظامیش و کم حوصلگیش در مقابلِ نقدهای آن بخش از روشنفکران که در حلقهاش نبودند خرده نگرفت. به هر حال خونِ “میرزاده عشقی و تقی ارانی و فرخی یزدی” هنوز بر زمین است و نمیتوان شرَ موجود در قدرتِ نامحدود فردی را ( که خودخواهانه برگزیده بود) نادیده گرفت. با اینها، خودکامگی، یکی از صد تصویر اوست و کامل کنندهی تصویرِ نهایی یک حاکم پرکار و مقتدر. او مستبد بود. نظامش بی هیچ برو برگرد جزو دیکتاتوریترین نظامهایِ سیاسی ایران طبقهبندی میشود. از نشانههای خودکامگی یکی این است که مستبد تنهاست. و برای ماندن در سریرِ قدرت به هیچ کس رحم نمیکند. از این رو زندانی که “مارکوف” روسی به جای قصر زمستانی فتحعلی شاه به امر او ساخت محلِ بلعیدن بسیاری از همراهانش از جمله “تیمورتاش و سرتیپ درگاهی و نصرت الدوله” شد و ریشهی اصلی ادبیاتِ زندان و کلماتی مانند “آب خنک خوردن و زیرِ هشت” از همین زندانی “قصر” در آمد.
برای فهمِ بهترِ وضعیتِ تاریخی زمانهی او، باید پرسید جهانی که رضای سوادکوهی در آن سر بر آورد چه دنیایی بود؟ هم زمان با او، غولهایی همچون هیتلر و موسولینی و سالازر ظهور کرده بودند و دست اندرکار بودند تا معنای هراسناکتری از دیکتاتوری به دست دهند. آنها در نظامِ سیاسی قرنِ بیستم حکم پلی تاریخی داشتند که استبدادِ سنتیِ “ویلهم” و “تزار” را به دیکتاتوری صنعتیِ نظاممندی تبدیل میکرد. شکنجه در دستگاهِ رضا خانی نظاممند و طراحی شده نبود. حالا یا نرسید و نشد و عمرش قد نداد، یا نمیخواست و مطلوبش نبود، یا موضوعیتِ شکنجه و نسلکشی برایش ناشناخته بود، معلوم نیست. در حالی که دیکتاتورهای اروپا، برای مخالفان خود شکنجههایی به مراتب مهیبتر از سیخ و روغن داغِ قرون وسطایی مرسوم تدارک میدیدند. آنها برای اصلاحِ نسل و نژاد بشر برخاسته بودند و داعیان هراسناکِ اصلاحِ گونهی انسانی بودند. اتاقِ گاز درست میکردند و لشکر لشکر آدم میکشتند. دشمنانشان در همان اروپا، یعنی انگلستان و فرانسه و اسپانیا در مستعمرات هم، شکلِ موحشی از دیکتاتوری استعماری را پیش میبردند، و همگی جمعا در خلاقیت برای تباهی بسیار فراتر از شاهِ شرقی بودند. رضا شاه معمولا چماق را برای امرِ بیفایده بالا نمیبرد. مشکلش این بود که جاهایی هم که لازم نبود باز چماق بالا میبرد و زبانش زبان زور بود. گرهی که میتوانست با کلمه باز کند، به سبکِ سربازی، با دندان میگشود و از اساس با چیزی به نام مطبوعات خوش نبود.در نتیجه بسیاری از اموری که چماقی حل می کرد گاهی(همچون مسئلهی حجاب) آنقدر برای ظرفیتِ ایرانِ آن سالها زیاد بودند که به چماق حذف نشدند هیچ، نیم قرن بعد به شکل موجی فرو کوفته باز گشتند و به شکلِ مطالبهای انقلابی ظهور کردند.
رضا شاه معمولا چماق را برای امرِ بیفایده بالا نمیبرد. مشکلش این بود که جاهایی هم که لازم نبود باز چماق بالا میبرد و زبانش زبان زور بود. گرهی که میتوانست با کلمه باز کند، به سبکِ سربازی، با دندان میگشود و از اساس با چیزی به نام مطبوعات خوش نبود.در نتیجه بسیاری از اموری که چماقی حل می کرد گاهی(همچون مسئلهی حجاب) آنقدر برای ظرفیتِ ایرانِ آن سالها زیاد بودند که به چماق حذف نشدند هیچ، نیم قرن بعد به شکل موجی فرو کوفته باز گشتند و به شکلِ مطالبهای انقلابی ظهور کردند.
زمینه هرچقدر برای تغییر چماقی بافت سنتی آماده نبود ولی برای نظم و نظامِ ثبتِ احوال و نظامِ جامعِ اداری چماق جواب بود و نتیجه داد. ایجادِ یک نظامِ مدرنِ قضایی با همکاری “علی اکبر داور” و دیگران یکی از کارهای مهم رضاشاه است، زیرا در آوردنِ قدرتِ قضایی از دستِ نظامِ سنتی، فقط از همچون اویی بر میآمد و سنگ بنایی برای یک عدالتخانه بود. عدالتخانهای که هر از گاه ریشه بروز می کند و نشان میدهد در بزنگاه های تاریخی (همچون محاکمهی محمد مصدق) آنقدر مستقل و منسجم بوده است که حاضر نشود به رسوایی محاکمهی نخستوزیر کشور تن دهد.
نکته این است و بیتوجه به این نکته، شناختِ رضا شاه ممکن نیست: او با چشم یک نظامی به همه چیز( ازجمله پیشرفتِ غرب) نگاه میکرد و طبعا حمایل هیتلر برایش جذابتر بود و راهکارش برای همه چیز راهکاری پادگانی بود. در ضمن به عنوانِ یک شرقیِ ستمکشیده از دو قدرت جهانی وقت، به فکر راه سوم افتاده بود. از این رو، او و یارانش موازنه میانِ ایرانخوارانِ سنتی یعنی روس و انگلیس را با گرایشِ افراطی به آلمان حل میکردند. این راهکار همان زمان در ژاپن، ایتالیا و بخش هایی از بالکان هم دنبال می شد و اگر جنگ جهانی دوم به سرمای سیبری نمیافتاد و اتم هم شکافته نمیشد، آلمانگرایی، گرایشِ سیاسی بازندگان نبود.
وقتی سرش را بر بالین مرگ گذاشت، ایرانیان، شاهِ تازهای داشتند که به آنها وعدههای دهان پر کن توخالی میداد و میخواست به سوی تمدنِ بزرگی رهنمونشان کند که در مغازهجاتش انباشته باشد از کالاهای تجملاتی وارداتی و شبهای پایتختش روشن، اما تپنده به انتظار بازگشتی جمعی، خود انگیخته، و ناشی از زور و فشار در دهه های بعدی به سنت. سنتی که رضای میرپنج از آن بر آمده بود اما بیشترِعمرش تلاش کرده بود محوش کند. سنتی که سنگ قبری هم برای او بر نتابید و حالا، تنِ مومیایی او را نیز غیب و پنهان کرده تا شاید وقتی دیگر.
این بود که بخت، نخست یارِ رضا شاه بود و بعد از او رو برگرداند. همانها که کمکش کرده بودند بالا برود؛ برایش تاریخ مصرف مشخص کردند و به زیرش کشیدند، و آن تنِ تنومند، در عرضِ چند ماه، میانِ بمبئی و جزیرهی موریس سرگردان، چنان لاغر شد که تابِ تحقیر را نیاورد.
میگویند در افریقا، با خودش راه میرفته و میگفته “اعلی حضرتا” و پشتش شیشکی میکشیده که یعنی کشک!
لابد کف دستش را نگاه میکرده و خاک وطنش را میدیده که مانند رملِ داغِ بیابان از لای انگشتانش سر میخورد و دستش خالیترینِ دستها بود. وقتی سرش را بر بالین مرگ گذاشت، ایرانیان، شاهِ تازهای داشتند که به آنها وعدههای دهان پر کن توخالی میداد و میخواست به سوی تمدنِ بزرگی رهنمونشان کند که در مغازهجاتش انباشته باشد از کالاهای تجملاتی وارداتی و شبهای پایتختش روشن، اما تپنده به انتظار بازگشتی جمعی، خود انگیخته، و ناشی از زور و فشار در دهه های بعدی به سنت. سنتی که رضای میرپنج از آن بر آمده بود اما بیشترِعمرش تلاش کرده بود محوش کند. سنتی که سنگ قبری هم برای او بر نتابید و حالا، تنِ مومیایی او را نیز غیب و پنهان کرده تا شاید وقتی دیگر.
مقاله جامعی نیود . خدمات رضاشاه بشتر از این حرفها بود
معتدل نوشته ای بود. رضاخان اش نه سیاه و نه سفید. خاکستری چرک. گرچه من هم معتقدم رضاشاه خاکستری بود اما روشن. در زمانه ی پر از گرد و غبار هم عصرش