هوسمانیسم، علوم اجتماعی و پدیده قالیباف
فرض بر این است که ما با یک معضل بنیادی در طرح مسئله اجتماعی روبروییم؛ اساسا مسئله اجتماعی از چه منظری طرح میشود؟ جامعهشناسان و عالمان اجتماعی در چه پارادایمی به بررسی امور اجتماعی میپردازند و ویژگی اصلی این پارادایم چیست؟
من آن روحم که همیشه بر سر انکار است.
و این رفتاری است بر حق؛
زیرا هر آنچه وجود دارد شایسته ویرانی است. (گوته)
مقدمه: این نوشتار از سه بند تشکیل شده است. در بخش اول به موضوع شهر پرداخته شده و درباره پدیده هوسمان و هوسمانیسم سخن به میان می آید. بخش دوم به یک طرح مسئله عمومی اختصاص دارد. فرض بر این است که ما با یک معضل بنیادی در طرح مسئله اجتماعی روبرو هستیم؛ اساسا مسئله اجتماعی از چه منظری طرح میشود؟ جامعهشناسان و عالمان اجتماعی در چه پارادایمی به بررسی امور اجتماعی میپردازند و ویژگی اصلی این پارادایم چیست؟ در بند سوم از چشم انداز نظریِ بند اول و نقد علوم اجتماعی در بند دوم استفاده خواهد شد تا یک واقعیت متأخر پروبلماتیک شود. هدف پروبلماتیک کردن صورتبندی پرسشهای تاکنون موجود است.
بند اول:
«شهر» معمولا از منظر رویکردها و چشماندازهای مختلف مورد تأمل قرار میگیرد. مهندسان، طراحان شهری، معماران، مدیران و جامعهشناسان هریک بر اساس ربط ارزشی حاکم بر حوزه ی خود، پیچیدگیهای نظام شهری را مورد مطالعه قرار میدهند. اما عنوانی مشترک، یا به عبارت دیگر، فیگوری خاص، فصل مشترک گرایشهای علمی فوق است، نامی که گریزی از تکرار مکرر آن نیست؛ هوسمان- Georges-Eugène Haussmann. این نام تنها مبین یک جلوه و شخصیت خاص و برجسته نیست بلکه یک واقعیت تاریخی است. واقعیتی که در گسترهای هستی شناختی و معرفت شناختی عمل میکند. اگر توسعه را تخریب خلاق بفهیم، و شهر را مرکز این ویرانگری- بازسازی مداوم، عمل «هوسمان»ی حرفهای زیادی برای گفتن و یادگرفتن دارد.
بعد از انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه و روی کارآمدن ناپلئون، او مسئولیت بازسازی و توسعه شهر پاریس را به بارون هوسمان میسپارد. هوسمان وظیفه دارد تا پاسخی برای بحران سرمایه بیابد. او پی میبرد که بهترین راه کار، زاد و رشد شهری (پایتخت) و گسترش مقیاس آن است.
بعد از انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه و روی کارآمدن ناپلئون، او مسئولیت بازسازی و توسعه شهر پاریس را به بارون هوسمان میسپارد. هوسمان وظیفه دارد تا پاسخی برای بحران سرمایه بیابد. او پی میبرد که بهترین راه کار، زاد و رشد شهری (پایتخت) و گسترش مقیاس آن است. بدین ترتیب هوسمان به جانِ شهر نحیف و تا حدی رمانتیک پاریس میافتد و با ویرانی خلاقانه آن، مقیاسهای فضایی عمل و اندیشه را دگرگون میکند. این دستبُرد و تغییر بنیادی که برآمده از انقلاب ۱۸۴۸ است خود به انقلابی دیگر راه میبرد. کمون پاریس (۱۸۷۱) نتیجه جاه طلبیهای هوسمان و تلاشهای بی وقفه او برای حل تضادهای درون ماندگار و غیرقابل رفع نظام سرمایهداری است. ویرانی و بازسازی پاریس به سبک هوسمان تمامی حوزههای حیات اجتماعی و نهادهای ناظر بر آن را دچار تغییر و تحول میکند. دولت، روابط کار، ائتلاف نیروهای اجتماعی و سیاسی، هنر مدرن و بسیاری چیزهای دیگر. به طور مثال تغییر بنیادین پیکره شهر، سبک و محتوای کار ادبی فلوبر را دگرگون میکند. او با دست کشیدن از رمانتیسم و اتوپیانیسم به واقعگرایی روی میآورد که ثمره آن رمانهای درخشان «مادام بوواری» و «تربیت احساسات» است[۱].
هوسمانیسم یا هوسمانیزهشدن نامی است برای توضیح واقعیتهای ناهمگون و بسیار پیچیدهای که در سطح و ورای شهرها و هم چنین در روابط و مناسبات اجتماعی عمل میکند؛ تلاشی بنیادافکن برای قطعه قطعه کردن شهر، تجاریسازی، اعیانسازی، مرکزسازی، حومهسازی، حاشیهسازی و همزمان ترکیب خلاقانه آنها در پیکرهای واحد، به گونهای که تفکیک بیرون از درون معنای واقعی خود را از دست میدهد. به بیانی استعاری، بیرونی کردن پیوسته اجزاء، آنچنان که بیرون، جزئی کارکردی از درون باقی بماند؛ درونیکردن بیرون. به عبارت دیگر حومهسازیهای مکرر به گونهای شکل میگیرند که در سطحی دیگر، حومهها به مرکز ملحق و منضم شوند. به تعبیر اسپینوزا در این جا با «جوهر درون ماندگار» روبروییم. شاید هوسمان هم فکر نمیکرد که ویرانگری خلاقانه او تا بدین حد برای توضیح واقعیت بافت شهری urban fabric راهگشا باشد. «اندی مری فیلد» تجربه شهرگرایی چند دهه گذشته را نئوهوسمانیزه شدن Neo- Haussmannization مینامد. برههای که سرمایه، با خلق و درنوردیدن فضای بیکرانِ اربان urban به شکل مولدانهای به غارت و تاراج آن میپردازد[۲]. گویی قرار نیست از خیر و شر خالق اسطوره مدرن در ابعاد شهریاش رها شویم. پس بهتر است از فراسوی این خیر و شر به مسأله ی خودمان بپردازیم، نه از منظر تمامی رشتههای تخصصی فوق بلکه از منظر علوم اجتماعی. به عبارت صحیحتر درک خاصی از علوم اجتماعی.
بند دوم:
در نیم قرن گذشته نسبت جمعیت جامعه شهری به روستایی معکوس شده است. هم اکنون بیش از ۷۰ درصد جمعیت در شهرهای کشور زندگی میکنند. این تغییرات نتیجه سیاستهای معینی است که از اصلاحات ارضی تاکنون عمل کرده؛ سیاستهایی که مسیر خاصی را برای دگرگونی هموار کرد و ملازم با آن واقعیتی خاص را به طور عینی غنا بخشید و هم چنین چارچوب معینی را برای فکر و عمل ساخت. وقتی بدانیم جمعیت حاشیهنشین کلانشهرها تقریبا با جمعیت جامعه روستایی برابری میکند آن گاه متوجه خواهیم شد که دوگانه شهر- روستا تا چه حد برای توضیح امور اجتماعی نابسنده است. گویی با منطقی سروکار داریم که به شکلی تمام و کمال قادر به بازتولید شبکه ی انداموار خود است و به طریق اولی به تجدید حیات خود مدد میرساند.
مشکلات عدیده اقتصادی و اجتماعی با نمودهایی چون حاشیهنشینی، بدمسکنی و آسیبهای متعددی که درون ماندگار این وضعیت است و هر روز بر شمار آنها افزوده میشود، هر عالم اجتماعی را بر آن میدارد تا درباره منطق این شیوه از نظامیابی اجتماعی عمیقتر و جدیتر بحث کند. معمولا علوم اجتماعی در ایران سرشت تحولات اخیر را ذیل «توسعه نامتوازن»، «وابستگی دولت به درآمدهای نفتی»، «مرکزگرایی» و مفاهیمی از این دست صورتبندی میکند. ناخوشایندی وضع موجود نه در سرشت تراژیک توسعه که در عدول از هنجاری خاص فهمیده میشود. عدولی که گویی رد آن را میتوان در نظام سیاست گذاری و تدبیر جستجو کرد. بیدلیل نیست که جامعهشناسی به جای توضیح چیستی واقعیت، همواره ایراد و اشتباه را بر دوش نهادهای قدرت و حاملین آن میاندازد و آنها را مورد تذکر خود قرار میدهد؛ راهی مفید برای تطهیر ضعف خود. ما گفتنیها را گفتهایم، گوش شنوایی وجود ندارد.
متأسفانه مفاهیمی که برای توضیح پدیدارها مورد استفاده قرار میگیرند ناظر بر درک خاصی از «توسعه» و گُرد روایت ناظر بر آن یعنی «مدرنیته» هستند که پیشاپیش به صورت ایده آلیستی در ذهن تصور شدهاند؛ این که در مدار مدرنیته و توسعه، ما در جایگاه نازل تری قرار داریم و رسیدن به جایگاهی رفیع مستلزم درگذشتن از عقب ماندگی و توسعه نیافتگی است، یا در سطحی مهندسی و عملیاتیتر، مشکل اصلی به راهبردهای کلان، سیاستها، نظام تدبیر و برنامهریزی کشور نسبت داده میشود که با تقویت عقل گرایی و اتخاذ تصمیمات صحیح، میتوان چارهای برای آن اندیشید.
بیدلیل نیست که جامعهشناسی انتقادی ما هم به نوعی در دوری باطل گرفتار است. ما درحال توسعه هستیم، ما عقبمانده هستیم و باید به هر طریق ممکن این شکاف را پر کنیم.
تصور فوق علوم انسانی (اجتماعی) ما را به شکل کاملا ارگانیک در خدمت تفکر توسعه نیافتگی و بازتولید گفتمان به غایت ایدئولوژیکِ عقب ماندگی قرار داده است. شاهد نظامی شبه علمی هستیم که تمامی دغدغه آن معطوف به توضیح چرایی عقب ماندگی است نه نیرو یا نیروهایی که واقعیت حاضر را امکان پذیر میکنند. تصور توسعه نیافتگی یا در حال توسعه بودن ناشی از مقایسه بیوقفهای است بین این جا و آنجا، ما و غربِ توسعه یافته. وقتی درباره اصل ماجرا توافق عام وجود دارد دیگر چه فرقی میکند کجای پیوستار قرار داریم.
این که جامعهشناسی ما ایده آل ها و آرمانهای خود را در کدام پستو و چه عناوینی جستجو میکند تفاوتی در اصل فاجعه به وجود نمیآورد. در این مغاک، در این زمین مین گذاری شده، هر ایده آل و آرمانی در معرض فروپاشی و برآمدن های روزمره است و بی تردید جامعهشناسی، نیرویی است در خدمت توضیح منطق همین بحرانها. در بیاعتنایی مطلق به این کارویژه مهم علوم اجتماعی، آن چه حیاتی تلقی میشود توضیح چرایی عقب ماندگی است و پیچدن نسخههایی برای گریز از و درگذشتن از توسعه نیافتگی یا یافتن راههایی برای ایجاد تعادل در توسعه. بیدلیل نیست که جامعهشناسی انتقادی ما هم به نوعی در دوری باطل گرفتار است. ما درحال توسعه هستیم، ما عقبمانده هستیم و باید به هر طریق ممکن این شکاف را پر کنیم. (از سریع القلم و صادق زیباکلام تا کچوئیان در همین منطق به طرح مسئله میپردازند؛ دسته اول با احضار و فراخوانی عقل گرایی ناظر بر مدرنیته و دومی با ارجاع و تمسک به سنتی که در ضدیت با امر مدرن و در نفی آن قرار دارد.). یکی در خدمت مدرن سازی (غربیسازی) کشور، دیگری در خدمت درگذشتن از آن، غافل از آن که مواجهههای مختلف با امور مدرن، بخشی از طرحهای همیشه در دسترس و حاضری هستند که بیرون از متن مدرنیته قرار ندارند. باید نسبتی وجود داشته باشد بین توضیحات به غایت ایدئولوژیک فوق با فاجعه های هر دم نوشَوَنده ای که در شرایط خاص سرباز میکنند؛ به طور مثال اعتراضات اخیر. کدام سازوکار نهادین به اصطلاح علمی را میشناسید که تا این حد در خدمت تولید جهل و نادانی باشد و خود و مخاطبان خود را نسبت به واقعیتهای اجتماعی، تا این حد گمراه کند؟
نباید این گونه برداشت کرد که نظام تدبیر ما دچار اختلال نیست و نباید به معایب و کارکردهای آسیبزای آن پرداخت. هدف القاء این تصور هم نیست که نقد آگاهانه و موشکافانه نظام سیاست گذاری و برنامه ریزی در شرایط خاص، به کارکرد بهتر سازوکار آن منجر نمیشود. مسئله اساسا از جنس دیگری است. در واقع باید بدانیم که با دو سطح متفاوت یا با دو نظم حیاتی مختلف اما نه چندان بی ارتباط روبرو هستیم.
در یک سطح باید جهان اجتماعی و واقعیت معین تاریخی را توضیح داد، فارغ از دهشتناکی و تبآلودگی آن، فارغ از این که پیامدهای بالقوه تحلیل چیست و چه تأثیری بر جای میگذارد. در این سطح، توضیح واقعیت همنشین فهم بهتر امر اجتماعی است. به میزانی که عالِم بر اساس ربط ارزشی و چشمانداز خاص، به توصیف و تبیین یک واقعیت تکین singular میپردازد خود و دیگران را شریک برشی خاص از جهان اجتماعی میکند. فهم پیچیدگی لحظات تکین، بیهمتا و بدیع لاجرم مواجهه مسئولانه را به همراه میآورد؛ از طریق مداخله ی نظری و عیان سازی امور تاریک و مبهم. عالِم تا آن جا عالِم باقی میماند که چشم در همین لحظات تاریک میدوزد و کیفیت خاص آن را مرئی میسازد.
اما سطح دیگری هم وجود دارد که تنها محدود به ساحت نظر نیست. به طور طبیعی عالمان اجتماعی نیز به عنوان شهروندان صاحب حق میتوانند در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی مشارکت داشته باشند. آنها میتوانند در چارچوب قانون، طرفدار جریانهای مختلف سیاسی باشند، به تبلیغ سیاستهای خاص اقتصادی بپردازند، مبلغ سیاستهای متفاوتی باشند و در احزاب و نهادهای مدنی فعالیت کنند. اما باید بدانیم توضیح بدون پیش داوری واقعیت یک چیز است و جانبداری سیاسی و اجتماعی و تعلق خاطر به حزب و جریانی خاص داشتن یک چیز دیگر.
به نظر مدیریت محمد باقر قالیباف، تهران را از هر نظر وارد یک نظام شهری جدید کرده است. مردی که بر خلاف موزز شهردار نیویورکِ دهه ۱۹۵۰ نه با ساطور که با شعار «مدیریت جهادی» پا به عرصه گذاشت. او جنگ را از پشت خاکریز به آگورا، به میدان شهر انتقال داد.
یکی از مهم ترین ویژگی های جامعه مدرن منفک شدگی حوزهها است؛ یعنی از بطن تفکیک و قطعهقطعه شدن حوزهها، نظمهای حیاتی مختلفی شکل میگیرد که «هم سو» و موافق هم نیستند. بنابراین مشارکت متعهدانه در یک حوزه مثلا حوزه علم، نتایج معین و قابل انتظاری در حوزههای دیگر مثلا حوزه سیاست به همراه ندارد. مرد علم بودن لزوما سازگار با مرد سیاست بودن نیست، بلکه شاید تنها با فروگذاشتن یک نقش میتوان به ایفای بهتر نقش دیگر پرداخت. هیچ آشتیای بین حوزههای مختلف وجود ندارد. هر کدام منطق خاص خود را دارند و مشارکت در آن بدون توجه به نیرو و جاذبههایش، نتایج جبران ناپذیری به همراه دارد. «نیروی پیش برنده دنیای مدرن مواجهه و تصادم مکرر امور غیرعقلانی و عقلانی است. پیامدهای پیش بینی ناپذیر پرده از غیرعقلانیت دنیا برمیگیرد. یکی از پدیده های بنیادی و انکارناپذیر تاریخ و تجربه انسانی این است که نتیجه برخی از اعمال، مخصوصا از مقوله سیاسی، کمتر پاسخگوی امیدها و نیات اولیه کارگزاران اجتماعی است. به ندرت اتفاق میافتد که خیر فقط خیر و شر فقط شر نتیجه دهد. حقیقت، خیر و زیبایی نه به یکدیگر تحویل پذیرند و نه با یکدیگر آشتیپذیر».[۳] پس عالم اجتماعی همواره با پرسش اخلاقی بسیار بنیادی و تعیین کننده روبرو است؛ به اخلاق مسئولیت متعهد بماند یا به اخلاق ارزشهای غایی. کسی که از یک ارزش غایی، یک ارزش ازلی و ابدی آغاز میکند، ممکن است واقعیت را آن گونه در تمامیت اش نکته پردازی نکند که عالمی با اخلاق مسئولیت.
طرح نادرست چیستی و چرایی به معضلی مربوط است که به طور خلاصه بدان اشاره شد. در این جا برعکس، چرایی وضعیت ما بر چیستی پیشی گرفته است. پرسش ها تا سرحد انفجار معطوف به چرایی است. معطوف به چگونگی مداخله، معطوف به یک سطح معرفت شناختی بی توجه به این که واقعیتهای اجتماعی برآمده از «هستی» است. باید دانست معرفت ما نسبت به واقعیت خدشه ای در نیروی آن هستی به وجود نمیآورد. «نیرو» است که هستی را میسازد.
در اینجا همه میخواهند با تحلیل خود نسخهای برای رستگاری، برای رفع عقبماندگی، برای توسعه بیابند؛ غافل از طرح پرسش گریزناپذیر و کلاسیک جامعهشناسی: «جامعه چگونه امکان پذیر است؟». این پرسش پرسشی است هستیشناسانه. اگر نظام علم نتواند به این پرسش بنیادی بپردازد تمامی تلاش ها برای حل مشکلات عقیم باقی میماند.
مضاف بر آن در این جا «مرد علم» هیچ توجهی به تفکیکی که در سطور قبل مصرح شد ندارد. تصور این است که واقعیت، خود بی واسطه با ما سخن میگوید. این رئالیسم خام وقتی با پرسش عقبماندگی عجین میشود حاصل فاجعهای است که علوم اجتماعی هم آن را خلق کرده و هم در آن سرخوشانه زیست میکند؛ علمی در خدمت تولید و بازتولید جعل، بیاعتنا و بیتوجه به حقایقی که در حال کر کردن گوشهای ما و متعجبکردن دیدگان ما است.
آیا هوسمانیزه شدن یا نئوهوسمانیزهشدن ناظر بر یک واقعیت تاریخی معین نیست؟ مفهومی برساخته شده برای توضیح روند تحولات بنیادی شهریت urbanism در دورههای خاص تاریخی. اگر پاریس هوسمان تا این حد برای شارل بودلر، والتر بنیامین، فلوبر، و دیگران و اکنون، برای دیوید هاروی و اندی مری فیلد جذاب است آیا نباید آن را نتیجه ی تأمل در واقعیتی خاص دانست که وقتی عالمانه مفهوم پردازی میشود تا این حد برای خوانندگان جذاب مینماید. کافی است نگاهی به کتاب پاریس پایتخت مدرنیته دیوید هاروی بیندازیم تا ببینیم چگونه هاروی، شدنِ پاریس را بدون پیش داوری توضیح میدهد، بدون این که بخواهد ایدهای یا تصوری از پیش موجود را بر واقعیت منطبق کند. چرا علوم اجتماعی ما بیبهره از تمام آن توضیحات قانعکنندهای است که مارکس در کاپیتال، وبر در اخلاق پروتستان، هاروی در پاریس.. و دیگران در نمونههای متعدد دیگر صورتبندی کردهاند. آیا غیر از این است که دمزدن در حال و هوای عقب ماندگی، فرصت هر طرح مسئله بدیعی را از ما میگیرد. آن گاه که تجربه ی پویای یک قرن گذشته ی ما ذیل تجربه ی سرافراز غرب چون «دیگر»ای مغلوب لحاظ میشود، آیا فرصتی برای طرح «فرد تاریخی» ما باقی میماند. ما با در حال توسعه خواندن خود، با تصور عقبماندن از قافله تمدن، پیشاپیش تجربه بدیع خودمان را از مفهوم پردازی عالمانه محروم کردهایم.
بند سوم:
بعد از جابجایی و تغییرات به وجود آمده در مدیریت شهری پایتخت میتوان درباره برخی مسایل با دقت بیشتری سخن گفت. حال که نیروهای سیاسی هم چنان در حال تسویه حساب و پروندهسازی علیه یکدیگر هستند و برخی دیگر در خدمت تطهیر این یا آن گروه، مسئله چیستی شهر در کلیت خود همچنان مسکوت باقی میماند. محافظهکاری حاکم بر روح مدیریت فعلی که با ژستها و عناوینی چون قانونگرایی و مدیریت علمیِ متخصصان به تصویر کشیده میشود نشان از روزهای تلخ و بحرانهای عدیدهای دارد که شهروندان به مرور در سال های آینده تجربه خواهند کرد.
همین تصور کلیتبخش از پایتخت بود که در انتخابات شورای شهر، مردم را از شمال تا جنوب پایتخت بسیج کرد تا به لیستی مخالف او و سیاستهای او رأی بدهند. چون سیاستهای او هرچه بیشتر تضادهای شهر را مرئی و رویتپذیر کرده بود.
به نظر مدیریت محمد باقر قالیباف، تهران را از هر نظر وارد یک نظام شهری جدید کرده است. مردی که بر خلاف موزز شهردار نیویورکِ دهه ۱۹۵۰ نه با ساطور که با شعار «مدیریت جهادی» پا به عرصه گذاشت. او جنگ را از پشت خاکریز به آگورا، به میدان شهر انتقال داد. قالیباف نشان داد که در این جا هم سرشار از خلاقیت و پر از ایدههای جاهطلبانه راهگشا است. او هم چون هوسمان مقیاس تفکر را درباره امر شهری تغییر داد. قالیباف که از حمایت نهادهای وابسته به مراکز اصلی قدرت برخوردار بود از هیچ کوششی برای ویرانگری خلاقانه دریغ نکرد. قالبیاف به معنای واقعی کلمه استحاله سوم فاوست گوته یعنی «توسعه گر» را حیاتی دوباره بخشید. اگر شهردار پیش از او یعنی احمدی نژاد را مصداق استحالههای اول و دوم فاوست یعنی رویابین و عاشق بدانیم(رویابینی که عاشق قدرت بود)، قطعا استحاله سوم یعنی توسعهگر تنها برازنده قالیباف است. او پیشتر راه تخریب و سازندگی را در جنگ فراگرفته بود و در ردای شهرداری تهران به خوبی میدانست که وارث چه تخت و تاجی است. قالیباف چون بوذرجمهری و کرباسچی راهی را پیمود که افراد معدودی قادر به عبور از آن هستند.
باید دانست که توسعه اساسا سرشتی تراژیک دارد و توسعهگر مدرن باید به خوبی اگاه باشد که همزمان دست در دست خدا و شیطان دارد. بدنامی و خوشنامی از لباس تن به او نزدیکتر است. کنش قهرمانانه او از سویی پیامآور رفاه و از سوی دیگر موجب اسارتهای توان فرساست. توسعهگر همه پلهای پشت سر جامعه را خراب میکند تا راهی برای بازگشت در کار نباشد[۴]. مدیریت شهر در زمان قالیباف آگاهانه یا ناآگاهانه در این مسیر گام گذاشت. در این سال ها از خاک بکر منطقه ی ۲۲ به ناگاه آسمانخراشهای جهنمی، رعبآور و غرورانگیز سربرافراشت. بدین ترتیب گستره شهر تغییر پیدا کرد و مقیاس متفاوتی یافت. زمینهای منطقه یک تهران چون تکهای از خاک بهشت بین سوداگران مبادله شد، مگامالها یکی پس از دیگری سربرآوردند، شبکه مترو گسترش یافت، انضباط بخشی به خطوط اتوبوسهای درون شهری با جدیت دنبال شد، پروژه برج باغها که هویت تهران را تا حد زیادی تغییر داد و موارد پرشمار دیگر. همزمان، شهر بیشتر و بیشتر زیر تودهای از دود و غبار فرو رفت. قالیباف با اِعمال بیپروایانه سیاستهایش، اندیشیدن به شهر در حکم یک کل را به ما یاد داد، تصور شهر تهران به مثابه ی انتزاع انضمامی. همین درک و تصور بود که طومار جریان سیاسی حامی او را در انتخابات مجلس در سال ۱۳۹۴ در تهران پیچید. همین تصور کلیتبخش از پایتخت بود که در انتخابات شورای شهر، مردم را از شمال تا جنوب پایتخت بسیج کرد تا به لیستی مخالف او و سیاستهای او رأی بدهند. چون سیاستهای او هرچه بیشتر تضادهای شهر را مرئی و رویتپذیر کرده بود. مردم این شهر در یک دهه گذشته خاطرات سیاسی، اجتماعی و حتی عاشقانههای خود را با او و سیاستهای خاص او در پیوند میبینند، همچنان که بخشی از تنش، دلزدگی و عذاب درونی خود را.
اگر هم اکنون نوستالژی خیابان ولیعصر ما را تا دهههای آغازین قرن حاضر به عقب میکشاند تا در پس آن دستدرازی و گستاخی توسعهطلبانه، اندک شکوه و جلال امروزین آن را ارج نهیم شاید روزی آیندگان در پس گشایشهای دیروز قالیباف، لبخند همدلانه خود را نثار او کنند، شاید هم اوضاع به گونهای دیگر پیش رود.
شهردار سابق تهران در طول بیش از یک دهه زمامداری خود بر شهر تهران نشان داد که هیچ از هوسمان و همتایان او کم ندارد. اگر علوم اجتماعیای داشتیم که از گفتمان توسعهنیافتگی و عقبماندگی دست میشست، اگر نظام دانش (اجتماعی)ای داشتیم که در حال گذار بودن را ویژگی اصلی جامعه نمیدانست تا به دنبال آن لحظه ناب، تا ابد، تا ابد در « انتظار گودو» باشد، باید از همین واقعیتهای ملموس میآغازید. آن گاه به حتم باید تمامی رویدادهای آن را در جزئیاتش جدی میگرفت. آنگاه شاید در کنار پاریس هوسمان، تهرانی داشتیم که میتوانستیم مادیت آن را توضیح دهیم. با بوذرجمهری، با کرباسچی، با قالیباف. قالیبافیسم را جدی بگیریم نه به قصد تخئطه تلاش یک مدیر مجرب و کاربلد و نه به قصد جانبداری کورکورانه از اقدامات او؛ تنها به قصد توضیح یک واقعیت مشخص و معین تاریخی – اجتماعی.
پینوشتها:
[۱] برای آشنایی بیشتر نگاه کنید به کتاب پاریس پایتخت مدرنیته، دیوید هاروی، ترجمه عارف اقوامی مقدم.
[۲] The new urban question, andy Merrifield, 2014
[۳] نگاه کنید به جامعه شناسی وبر، ژولین فروند، ترجمه عبدالحسین نیک گهر. فصل اول
[۴] برای مطالعه بیشتر نک به کتاب تجربه مدرنیته بخش فاوست گوته. ترجمه مراد فرهادپور
لابد زمین خواری و تراکم فروشی هم بخشی ازین مدرن سازی ویرانگر است! عجب بیماری ای شده این گنده گویی های توخالی برای علوم اجتماعی امروز ما. شما با همین فرمون بری احمدی نژادیسم رهایی بخش ات را هم پیدا می کنی
بسیار عالی…
در آینده نیز شاهد مطالب دیگری از آقای محمدی باشیم.
دکترقالیباف مدیری بی همتا
باتشکر از مقاله ارزشمند و دقیق