مسئولیت مورخان آکادمیک بر دوش مورخان عامهپسند
کاوه بیات میگوید اگر بخش تاریخ معاصر دانشگاهها (در فضایی خارج از فشار سیاسی حاکمان) به وظایف خود عمل کرده بودند، حرف اول و تأثیرگذار در حوزه مشروطیت را ناظمالاسلام کرمانی و سیداحمد کسروی نمیزدند. این بهمعنای خواروخفیف دانستن حرفاولیها نیست؛ صحبتِ روشمندی است و دور داشتن حبوبغضهای شخصی.
کاوه بیات نمونه روشنی از تاریخپژوه و سندپژوه حرفهای مستقل از نهاد آکادمیک در ایران است. او نه تحصیلات دانشگاهی در رشته تاریخ دارد و نه وابستگی به نهاد دانشگاه. بااینحال آثار او در جنبشها و تحولات اجتماعی تاریخ معاصر ایران و تاریخ منطقه قفقاز همواره پژوهشهایی حرفهای، استاندارد و قابل قبول، هم در حوزه عمومی و هم در دانشگاه ایرانی بوده است. یکی از نقدهای او به تاریخنگاری آکادمیک، معطوف بودن به نقاط عطف تاریخ و بیتوجهی به تحولات میانی این نقاط است و آثار او در نقطه مقابل این رویه پیش رفته است. در گفتوگوی مکتوبی که از او خواهید خواند، کاوه بیات به کاستیهای تاریخنگاری آکادمیک از منظر بیرونی پرداخته و علل آن را کاویده است.
جناب بیات، وضعیت تاریخنگاری ایران را در یک نگاه کلی چگونه ارزیابی میکنید؟
تاریخنگاری ایران معاصر (حوزهای که تحولات آن را کموبیش دنبال میکنم) از کاستیهای فراوانی برخوردار است. یکی از مهمترین این کاستیها، تمرکز بیشازاندازه آن بر نوعی تاریخ سیاسی است. البته این بدانمعنا نیست که در این حوزه بهخصوص نیز با دادهها و دانستههای قابل قبولی روبهرو هستیم. واقعیت آن است که در این حوزه نیز بیشتر بر چند واقعه مهم تمرکز داشتهایم و تقریباً ادوار میانی این وقایع را به دست فراموشی سپردهایم؛ از انقلاب مشروطه بیشتر به فرازهای حماسی آن در آغاز کار علاقه نشان دادهایم تا به مراحل بعدی که دوران شکست و ناکامی بوده است، مانند دوره مقارن با مجلس دوم و نیابت سلطنت ناصرالملک. در مورد جنگ جهانی اول نیز به همین ترتیب؛ اعلان بیطرفی، بحران تغییر پایتخت و سفر مهاجرت، دلیران تنگستان و… و بیتوجهی نسبی به مراحل بعدی این تلاش و تکاپو که با شکست و عقبنشینی و چیرگی کامل روس و انگلیس به ایران توأم بود. آنگاه قرارداد ۱۹۱۹، کودتای ۱۲۹۹ و به سلطنت رسیدن رضاشاه و نوعی کمتوجهی مجدد به دوران بعدی تا پیشامد شهریور ۱۳۲۰. این نوسان و اعوجاج را تا زمان انقلاب میتوان ملاحظه کرد. در کنار این تصویر نارس از کل حوادث و وقایع مربوط به تاریخ سیاسی ایران معاصر که لااقل تا حدودی مورد توجه بوده است. اگر به دیگر حوزهها بپردازیم، حوزههایی چون تاریخ اقتصادی، فرهنگی، اداری، اجتماعی و… وضع از این نیز بدتر است.
با توجه به تقسیمکار حرفهای در جهان مدرن و تأسیس دانشگاه براساس این منطق بهعنوان یکی از نهادهایی که کارکردش همین تقسیمکار حرفهای است، بفرمایید اساساً چهکسی مسئول نوشتن تاریخ است؟
با در نظر داشتن چشماندازی که در پاسخ به پرسش پیشگفته شد، میتوانیم به شناسایی علل و دلایل پیشامد چنین وضعی بپردازیم که یکی از مهمترین آنها را باید در ناتوانی نهادهای دانشگاهی ذیربط در راه یافتن به آنچه در پرسش شما تحت عنوان تقسیمکار حرفهای در جهان مدرن و واگذاری مسئولیت نوشتن تاریخ به نهاد دانشگاه آمده است، جستوجو کرد. اگر در مورد پیشفرض این پرسش، یعنی نامطلوب بودن وضعیت تاریخنگاری ما راجعبه ایران معاصر، اتفاقنظری نباشد (مثلاً گروهی بر این عقیده باشند که اصولاً اشکالی در کار نیست و دادهها و دانستههای تاریخی ما کفایت میکند که دیگر بحثی نمیماند)، به نظر میآید که در مجموع چنین رضایتخاطری موجود نیست و جا دارد که به علل و دلایل این امر بپردازیم. تردید نیست که از دیرباز، چه در جهان مدرن و چه در جهان پیشامدرن، مراکز علمی که امروزه از آنها بهعنوان دانشگاه یاد میکنیم و در گذشته نیز وظایف آنها را بخشی از تشکیلات اداری حکام و فرمانروایان بزرگ و کوچک عهدهدار بودند، وظیفه اصلی را در این حوزه برعهده داشته و دارند. بهویژه در سدههای معاصر که با تخصصیتر شدن حوزه کار، تمشیت اموری از این دست بهصرف ذوق و سلیقه میسر نبوده و سازماندهی و برنامهریزی گستردهتری را لازم داشته است.
در چنین فضای محدود و بستهای، دانشگاه نیز همانند بسیاری از دیگر اجزای فرهنگی و سیاسی کل جامعه، از کارکرد اصلی خود بازمیماند و به همین دلیل.. دولتها مجبور میشوند برای تأمین اهداف ایدئولوژیک خود، به تأسیس نهادها و مؤسساتی خارج از دانشگاهها روی آوردند.
اما با وجود تأسیس رشته تاریخ در دانشگاه پس از گذشت هشت دهه و گسترش آن در طول حیات خود (از جمله افزایش کمّی دانشجو، استاد، گروههای آموزشی و پژوهشی، پایاننامهها و…) چرا با چیزی به نام تاریخنگاری آکادمیک در معنایی که در غرب پدیدار شد، مواجه نیستیم؟ به نظر میرسد از وضعیت تاریخنگاری آکادمیک در ایران میتوان با عنوان «تعلیق مورخان» یاد کرد. وضعیتی که در آن، کارویژه اصلی دانشآموختگان رشته دانشگاهی تاریخ که امروز محققان و اساتید این رشته دانشگاهیاند، به محاق رفته است. یعنی دانشآموختگان رسمی این رشته «مورخ» نیستند. به نظر شما، زمینههای پدیدار شدن چنین وضعیتی چیست؟
تا جایی که به بخش اول پرسش شما مربوط میشود و ماحصل نهچندان قابل قبول برجایمانده از این هشت دهه تلاش و تکاپوی دانشگاهی در عرصه پژوهشهای مربوط به تاریخ معاصر ایران، بنده هم با این ارزیابی موافقم. اگر بخش تاریخ معاصر دانشگاههای ما به وظایف خود عمل کرده بودند، حرف اول و تأثیرگذار در حوزه مشروطیت را ناظمالاسلام کرمانی و سیداحمد کسروی نمیزدند و بر همین نهج، ملکالشعرای بهار و حسین مکی در باب دوره رضاشاه و یا حسین کیاستوان در باب دوره چهاردهم مجلس شورای ملی و الیغیرالنهایه. این بهمعنای خواروخفیف دانستن این حرفاولیها نیست. صحبتِ روشمندی است و دور داشتن حبوبغضهای شخصی و مجموعهای از دیگر عواملی که در نوعی تلقی علمی از تاریخ باید لحاظ شود که بهدلیل کنارهگیری نهاد دانشگاه از این مهم، هیچگاه فراهم نشد. در پرداختن به پرسش پایانی این بخش، یعنی «زمینههای پدیدار شدن چنین وضعیتی»، در نگاه نخست، سیاسی بودن بیچونوچرای مباحث تاریخ معاصر ایران خود را نشان میدهد و قیدوبندهای مختلفی که در همهحال بر کل فضای سیاسی ایران در هشتاد سال مورد بحث، سنگینی کرده است و بهتبع آن، بر مباحث مربوط به تحقیقات و بررسیهای تاریخ معاصر ایران. چیرگی نوعی استبداد و یکهتازی سیاسی همراه با نبایدها و بایدهای خاص هر دوره که بخشهایی از آن دوره هشتادساله را همراه بوده است. البته بهاستثنای ادواری کوتاه در فواصلی چند که آنچنان ماندگار نشدند که تأثیری پایدار بر حوزه مورد بحث برجای بگذارند. ازاینرو میتوان گفت که این عارضه اصولاً ریشه سیاسی دارد. در دوره پهلوی، با نوع خاصی از مشکلات و دشواریهای «تاریخ» روبهرو بودهایم و در دوران بعد از انقلاب نیز با مشکلات و دشواریهایی از یک نوع دیگر.
در دوره نخست با نوعی تاریخ یکنفره روبهرو بودیم که در آن، جز نبوغ شخصی اعلیحضرتین، هیچ عامل دیگری مدنظر قرار نمیگرفت و کل تاریخنگاری رسمی بهگونهای که در آثار امثال علیاصغر شمیم میخوانیم، به مروری کوتاه بر دوره زوال و ادبار قاجار خلاصه میشد و سرآغاز «عصر سازندگی» در دوره پهلوی بهصورت ارائه فهرستی از تأسیسات مختلف عصر پهلوی محدود بود و در دوره بعدی نیز اگرچه تاریخ از آن حالت یکنفره خارج شد و جنبهای تودهای به خود گرفت، ولی با نوعی گفتار ایدئولوژیک توأم شد که بههرحال و بهویژه در مؤسسات دانشگاهی، میبایست مدنظر باشد.
در واقع در چنین فضای محدود و بستهای، دانشگاه نیز همانند بسیاری از دیگر اجزای فرهنگی و سیاسی کل جامعه، از کارکرد اصلی خود بازمیماند و هنگامی هم که به همین دلیل، یعنی دلیل وادار ساختن دانشگاهها به بازتولید و تعمیم یک نگاه خاص نظری، خود این نهاد از حیز انتفاع میافتد و فاقد هرگونه کارایی میشود، همین دولتها مجبور میشوند برای تأمین اهداف ایدئولوژیک خود، به تأسیس نهادها و مؤسساتی خارج از دانشگاهها روی آوردند. برای مثال، به تأسیس «کمیته مسائل میهنی و فرهنگ ملی» (۱۳۵۵) یا «مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی» (۱۳۵۶) در اواخر دوره پهلوی میتوان اشاره کرد یا در مقیاسی بهمراتب گستردهتر، تأسیس مراکز مشابهی در سالهای بعد از انقلاب.
آیا میتوان وضعیت تاریخنگاری ایران معاصر را به یک عامل تعیینکننده تقلیل داد؟ پرسش را میتوان اینگونه صورتبندی کرد که اگر آزادی نسبی فضای سیاسی را در این ادوار تجربه میکردیم، باید منتظر ظهور تاریخنگاران حرفهای میبودیم؟
در توضیح پدیدههایی از این دست، از جمله وضعیت تاریخنگاری ایران معاصر، البته نمیتوان کل بحث را به یک عامل تقلیل داد، ولی در میان عوامل مختلفی که میشود در نظر داشت، شاید بتوان برای یکی از آنها نقشی مهم و تعیینکننده فرض کرد که در این مورد بهخصوص تصور میکنم بسته بودن فضای سیاسی از چنان اهمیتی برخوردار است. در صورت وجود فضایی که در آن اظهارنظر آزادانه، طرح و بحث کاستیها، شناسایی رسمی و اذعان این کاستیها و در نتیجه، امکان یافتن راهحلهایی برای رفع آنها، میسر و مقدور باشد، قاعدتاً میشود به تقویت و بالندگی یک تاریخنگاری جدی نیز امیدوار بود. البته در تمامی موارد، از نقش عوامل دیگری چون نقش شخصیتها و چهرههای شاخص، ارتقای توان و اراده دانشگاهها در فراهم آمدن زمینه لازم جهت ایفای وظایف علمی و غیره نیز میتوان یاد کرد، ولی این از اهمیت عامل پیشگفته کم نمیکند.
به نظر میرسد آثار پژوهشی که با هدف غیرآموزشی توسط مورخان آکادمیک تولید میشود، نمیتواند در حوزه عمومی مقبولیت بیابد. فارغ از اینکه این مقبولیت عامه میتواند بهعنوان شاخصی برای با اهمیت بودن آثار پژوهشی مورخان بهحساب بیاید یا نه، این مسئله حائز اهمیت است که چرا مورخان آکادمیک از حوزه عمومی غافل هستند. درحالیکه آنها به سطح آگاهی تاریخی عامه و مراجع این آگاهی معترضاند، اما اساساً برای ارتقای این سطح آگاهی تاریخی عامه و تغییر مرجع آن، هیچ کوششی نمیکنند. در مقابل، میتوان از آثار پژوهشی بیرون از دانشگاه ایرانی یاد کرد که فارغ از انتقاداتی که به پژوهشهای آنها وارد است، از شمارگان نوبت چاپ آنها میتوان دریافت که با اقبال عمومی مواجه است و از قضا تأثیرگذار. پرسش این است که چرا تاریخنگاری آکادمیک از نوشتن تاریخ حرفهای در حوزه عمومی غافل یا ناتوان است؟
اگر اجازه فرمایید، شاید بهتر آن باشد که این پرسش را به چند قسمت تقسیم کنیم: ۱. راه نیافتن آثار پژوهش که با هدف غیرآموزشی توسط مورخان آکادمیک تولید میشود، به حوزه عمومی، ۲. این دعوی که مورخان آکادمیک از حوزه عمومی غافل هستند، ۳. موضوع «سطح آگاهی تاریخی عامه و مراجع این آگاهی» که میتواند طرح بحثی باشد برای سنجش مناسبات موجود میان تاریخ آکادمیک و تاریخ عامهپسند و بالأخره ۴. اقبال عمومی نسبت به پژوهشهای دانشگاهیای که در این حوزه بهخصوص در خارج از دانشگاههای ایران شکل گرفتهاند.
بهگمانم توضیحاتی که پیشتر در باب بسته بودن نسبی فضای سیاسی و بهتبع آن محدودیت حاکم بر طرح و بحث مباحثی چون تاریخ معاصر ایران (که موضوعی کاملاً سیاسی است) ارائه شد، علل اصلی پیشامد چنین وضعیتی را توضیح میدهد. ازاینرو شاید طرح مباحثی چون غافل بودن مورخان آکادمیک ما از حوزه عمومی نیز درست نباشد. چهرههای مسلط و توانا، آگاه و کارکرده در حوزههای تخصصی در میان مورخان آکادمیک ما بسیارند. حتی تنی چند از آنها آثاری منتشر کردهاند که براساس تعبیر شما، از «حوزه عمومی» بدان حوزه نیز راه یافتهاند. مشکل به وضعیتی برمیگردد که امکان شکوفایی را از این توانایی و دانش میگیرد و وضعیتی کاملاً متفاوت در اروپا و ایالاتمتحده، برای پارهای از ایرانیان و غیرایرانیانی ایجاد میکند که در مورد تاریخ معاصر ایران کار میکنند. در واقع امکان برخوردار شدن از اقبال عمومی و تأثیرگذاری را فراهم میکند؛ آزادی سیاسی و بهتبع آن آزادیهای آکادمیک، امکان شکلگیری انواع نهادهای مطالعاتی که جدای از دانشگاه در مقام حمایت از پژوهشهای مورد نظر خود برمیآیند، تأمین حد قابل قبولی از نیازهای مادی و معنوی اهل تحقیق و تدریس و پارهای از دیگر عواملی که متأسفانه در کشور ما پا نگرفته است.
در صورت وجود فضایی که در آن اظهارنظر آزادانه، طرح و بحث کاستیها، شناسایی رسمی و اذعان این کاستیها و در نتیجه، امکان یافتن راهحلهایی برای رفع آنها، میسر و مقدور باشد، قاعدتاً میشود به تقویت و بالندگی یک تاریخنگاری جدی نیز امیدوار بود.
در پرسش پیشگفته به «سطح آگاهی تاریخی عامه» اشاره کردید و «مراجع این آگاهی» که عبارت است از تاریخهای عامهپسند که تصور میکنم شاید بد نباشد در چارچوب مباحثی که مطرح شد، بدانها نیز اشارهای شود. خلأ حاصل از راه نیافتن آثار پژوهشی حوزههای آکادمیک ما به حوزه عمومی را مجموعهای از تاریخهای عامهپسند پر کردهاند. به ذکر اسامی نویسندگان مشهور این حوزه از سالهای نخست انقلاب تا به حال نیز نیازی نیست. این ماجرا فینفسه امر ناپسندی نیست. در کشورهای غربی نیز تاریخهای عامهپسند با صبغه ژورنالیستی بسیار تولید میشوند که خیلی هم خواهان دارند، ولی باید در نظر داشت که بخش اصلی این نوع تاریخهای ژورنالیستی بههرحال بر مجموعهای از دادهها و دانستههای علمی و تاریخی تکیه دارند که محصول دانشگاهها و دیگر مراکز علمی آن سامان هستند. متأسفانه در اینجا کار برعکس است؛ یعنی آن حوزه اصلی بنا به دلایل پیشگفته، نهفقط به ایفای وظیفه اصلی خود و تولید یک مجموعه پایه و اساسی از دانش تاریخی موفق نشده است، که در مواردی چند، به نظر میآید عرصه را به آن تاریخنگاری عامهپسند نیز واگذار کرده است.
پرسش دیگر این است که چرا مورخان آکادمیک ایرانی به غیر از حوزه عمومی، در میان اصحاب علوم انسانی نیز وجاهت نیافتهاند؟ نشانه آن این است که در میان علوم همسایه (علوم سیاسی، جامعهشناسی، زبانشناسی و…) دستکم تعداد کمشماری از اساتید را میتوان نام برد که از منزلت و اعتبار شایانی در سایر علوم برخوردارند، اما گویا در رشته تاریخ حضور چنین افراد بامنزلتی در علم دانشگاهی غایب است. درحالیکه درهرصورت تاریخنویسان آکادمیک آثاری تولید میکنند، مقاله مینویسند، سخنرانی میکنند و نظایر آن. این مقبولیت از کجا ناشی شده و چرا در میان دانشآموختگان تاریخ غایب است؟
پرسش دشواری است. شاید نظر به جوانب انتزاعیتر این «علوم همسایه»، منوط نبودن کسب دانش در آنها به آگاهی ریز و دقیق در مورد وضعیت مشخص ایران، بهگونهای که در تاریخنگاری ایران ضرورت دارد، امکان رشد بیشتری را فراهم کرده باشد. مطالعه جدی آرا و عقاید اندیشمندان غالباً فرنگی این حوزه برای تولید میزان قابل قبول و مطلوبی از دانش در این حوزه کفایت میکند. حالآنکه تحقیق و پژوهش در تاریخ معاصر ایران، بنا به مجموعهای از عوامل که بدانها اشاره شد، کار دشوارتری است. بااینحال و بهرغم بیم از تکرار مکررات، تصور میکنم بازهم باید به وجه سیاسی کار نیز توجه کرد. اگرچه در سالهای اخیر، علوم انسانی نیز در ردیف متهمان ردیفاول نشانده شده و قرار است تکلیف آن روشن شود، ولی این تأکید و توجه نسبتاً متأخر است. حالآنکه تکلیف تاریخ معاصر و مرتکبانش از مدتها پیش روشن شده بود. اگر قرار باشد در بر همین پاشنه بچرخد (که بعید به نظر میرسد)، لابد برای این مقبولیت نسبی هم فکری خواهد شد.
به نظر میرسد که مسئله تنها مختص به اکنون نیست. در طول صد سال گذشته نیز کسانی مورخان جدی ما بودند که تاریخ نخوانده بودند. نسل ادیب مورخان نیز گواه همین مدعا هستند (مرحوم زرینکوب، عباس زریاب خویی، مجتبی مینوی و امثالهم). آیا اساساً تاریخ آکادمیک با مسئلهای بنیادین روبهروست و اساساً انتظاری نباید از تاریخنگاران آکادمیک داشت؟
البته همانگونه که اشاره شد، ناتوانی بخش تاریخ معاصر دانشگاهها در عهدهدار شدن نقش اساسی و تعیینکننده در این حوزه، بهگونهای که اقتضای این کار است، بحثی مسبوق به سابقه است، ولی یک «مسئلۀ بنیادین» نیست و نباید از آن نتیجه گرفت که اساساً انتظاری هم نباید از تاریخنگاران آکادمیک داشت. مشکل اصلی به عوارض ناشی از بسته بودن فضای سیاسی برمیگردد و محدود بودن حوزۀ آزادی بیان. اگر مسائلی از این دست کمتر شود، طبعاً حوزههای تابعه نیز از این رخوت و خمودگی خارج میشوند و زمینۀ تغییر و تحول فراهم خواهد شد.
علاوه بر این، این مهم از حوزهای جز حوزۀ تاریخنگاری آکادمیک برنمیآید و اینکه در غیاب این حوزه، عجالتاً حوزههای خارج از دانشگاه یا لزوماً رشتۀ تاریخ نمود نمایانتری یافتهاند نیز بههیچوجه جنبۀ مثبتی ندارد. اینکه بسیاری از کارهای شاخص ایران معاصر در عرصۀ تحقیق و تفحص، جنبۀ فردی داشتهاند، مانند لغتنامۀ دهخدا، فهرست کتب چاپی خانبابا مشار، فهرست مقالات فارسی ایرج افشار و قسعلیهذا، درعینحال که درخور احترام و ستایش هستند، از عیبوایرادی اساسی در این حوزه نیز حکایت دارند. در کنار فخر و غرور، نگران نیز باید بود.
شما خود بهعنوان تاریخپژوهی خارج از محیط آکادمیک شناخته شدهاید که در فضای آکادمیک نیز مرجع محسوب میشود. تاریخنگاری آکادمیک مدعی «روشمندی» دانش خود است و بر تمایز خود با تاریخنگاری غیرآکادمیک بر همین روشمندی تأکید دارد. اما روششناسی در سطح نوشتن پروپوزال دانشگاهی و طرحنامههای پژوهشهای دولتی تقلیل یافته است و در نهایت به آثاری همپایۀ آثار مورخان حرفهای بیرون از آکادمیک منتهی نمیشود. نظرتان دربارۀ این تقابل پیشآمده چیست؟
این پرسش را نیز میتوان به دو بخش تقسیم کرد. یکی نظر بنده در مورد وضعیت موجود تاریخنگاری در ایران بهعنوان «تاریخپژوهی خارج از محیط آکادمیک» که ظاهراً شناخته شده است و پارهای از آثارش «در فضای آکادمیک نیز مرجع محسوب میشود» و دیگری (اگر اشتباه نکنم و سؤال را درست فهمیده باشم) مطالب مربوط به روششناسی و نوشتن پروپوزال و جوانبی نظری که در حال حاضر رسم شده است.
در مورد بند اول این پرسش تصور میکنم که نظر خود را گفته باشم؛ کمرنگ ماندن نقش دانشگاهها در علم تاریخ در تولید دادهها و دانستههای تاریخی و در نتیجه، پررنگ شدن تلاشهای جانبی در پر کردن این خلأ اصولاً پدیدۀ مثبتی نیست. تاریخ، علم است و علم مدرن و امروزه نیز مبتنی بر آداب و شرایطی است که معمولاً هیچچیز دیگری نمیتواند جایگزین آن شود، راه میانبر هم ندارد.
طیف متنوعی از درس تاریخ نخواندهها و چند نسل از بهتعبیر شما «ادیب مورخان» تا حالا و ظاهراً تا اطلاع ثانوی، بخشی از مسئولیتهای این حوزه را بر دوش کشیده و کارهای درخور توجهی نیز انجام دادهاند، ولی میدانیم که چنین تمهیدات یا به عبارت دقیقتر، حسن تصادفهایی در درازمدت کارساز نیست و دیر یا زود فکری باید کرد. در مورد نکتۀ دوم پرسش شما، مباحث مربوط به روششناسی و پروپوزال و جوانب نظری کار بهگونهای که اینک رسم شده است نیز حقیقتش را بخواهید، تصور میکنم تا حدودی صورت حقهبازی و چشمبندی به خود گرفته است.
ارائۀ نظریه در حوزههای تاریخی مستلزم مقدماتی است؛ همچون فراهم آمدن میزان قابل قبولی از دادهها و دانستههای تاریخی، مجموعهای از جزئیات گوناگون که در نهایت به زمینه و اساس تبدیل میگردند در جهت تعبیر و تفسیر این دادهها و ارائۀ تحلیلهایی بر آن اساس و زمینه. در کشوری که از یک نظام آرشیوی ابتدایی برخوردار است، با تعدد مراکز و سلیقههای حاکم بر این مراکز و کتابخانههایی که اکثراً اربابرجوع را مزاحم اوقات شریف خود تلقی میکنند و همانگونه که در ابتدا اشاره شد، دادهها و دانستههای تاریخی به چند واقعۀ مهم محدود است و از ادوار میانی این وقایع و رخدادهای مشهور، جدای از تاریخ سیاسی آن و آنهم در سطحی شکسته و بسته در مورد تاریخ اجتماعی، اقتصادی و اداری آن، بررسیهای درخور توجهی در دست نیست، انتظار نظریهپردازی، انتظار بیجایی است.
به همین جهت نیز وقتی که در تحقیقات ایرانی در ادوار معاصر، با نوعی نظریهپردازی مواجه میشویم، غالباً از نوعی وارونهکاری سخن در میان است؛ مختصر دستبردی به آرا و فرضیههای فلان صاحبنظر فرنگی در بهمان موضوع مربوط به تاریخ اجتماعی فرانسه یا بریتانیا و سوار کردن مجموعهای از دادهها و دانستههای معمولاً بیربط داخلی بر دوش این آرا و عقاید. خوشبختانه ماحصل اینگونه پژوهشهای «نظریهمحور» از صورت پایاننامههایی محفوظ و مضبوط در چند کتابخانۀ دانشگاهی فراتر نمیرود.
چرا «خوشبختانه»؟ از این نظر که اساساً با طرح و کاربست نظریه در تاریخ ایران مخالفید یا اینکه بر این نظرید که این پژوهشهای دانشگاهی نتوانستهاند از عهدۀ این مهم برآیند؟
عرض میکنم «خوشبختانه»، زیرا در پارهای از موارد که دیده میشوند (مثلاً برای پیشنهاد انتشار)، ماحصل درخور توجه و قابل عرضهای در کار نیست. با طرح کاربست نظریه در پژوهشهای مرتبط با تاریخ ایران که نمیتوان مخالف بود، اما چون شنیدهام که در دیگر دیار، آرا و عقاید مطرحشده معمولاً حاصل یک تحقیق و پژوهش جدی هستند مبتنی بر مجموعهای از دادهها و داشتههای تاریخی گسترده که بههرحال در اختیار پژوهشگران هستند، در مورد امکان صورت گرفتن چنین امری در حوزههای مربوط به تاریخ معاصر ایران تردید دارم. تا جایی که بنده لااقل در مورد حوزۀ مطالعاتی مورد علاقۀ خودم اطلاع دارم، شما در ایران با چنین دادهها و دانستههایی سروکار ندارید و فراهم آوردن آنها نیز به نظر میسر نمیآید.
برای مثال، اگر شما بخواهید راجعبه نظام ارضی در دورۀ قاجار، حتی در مورد یکی از ایالات ایران کار کنید، به کجا و به چه منابع دستاولی میتوانید مراجعه کنید؟ هنوز هم بهترین مآخذ در این زمینه، بهرغم کلیت آن، بخشهای ذیربط کتاب «مالک و زارع در ایران» اثر ان لمبتون است. ان لمبتون در آن دورهای که به تحقیق و پژوهش در این زمینه مشغول شد (حدود هفتاد سال پیش)، امکان یافت به اسناد پارهای از وزارتخانههای ایران از جمله وزارت دارایی نیز مراجعه کند و در کار خود نیز بدانها ارجاع داده است. امروزه تا جایی که میدانم، آن گزارشها نیز در دسترس نیستند، چه رسد به آنکه اسناد و گزارشهایی دیگر از آن نوع در دسترس قرار گرفته باشند.
مشکل اصلی به عوارض ناشی از بسته بودن فضای سیاسی برمیگردد و محدود بودن حوزۀ آزادی بیان. اگر مسائلی از این دست کمتر شود، طبعاً حوزههای تابعه نیز از این رخوت و خمودگی خارج میشوند و زمینۀ تغییر و تحول فراهم خواهد شد.
در نمونهای دیگر، به یکی از بهترین و جدیترین پژوهشهای منتشرشده دربارۀ تاریخ معاصر ایران، یعنی کتاب «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان اشاره میکنم. جدای از آنکه بیشتر مجموعهای از مقالات پراکنده است تا یک تحقیق منسجم و پیوسته، در مورد وجه نظری آن نیز میتوان نکاتی را مطرح کرد. آبراهامیان در مورد یک دوره از تاریخ معاصر ایران تحقیقاتی جدی کرده است؛ دورۀ مربوط به تحولات سیاسی ایران در سالهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ با توجه و تأکید خاص بر حزب توده و دیگر تحرکات چپ آن دوره. نتایج این تحقیقات را نیز پیش از تدوین کتاب مورد بحث بهصورت مجموعه مقالات ارزشمند مختلف منتشر کرده است. اگر به کتاب «ایران بین دو انقلاب» نیز توجه بفرمایید، وزن قابل درک این دورۀ بهخصوص از تاریخ معاصر ایران را در قیاسی با دیگر ادوار آن میتوانید ملاحظه کنید. اگر مباحث مطرحشده در این کتاب را از لحاظ سنواتی از دورۀ پایانی قاجار فرض کنیم، مثلاً از سرآغاز قرن بیستم تا پیشامد انقلاب اسلامی در پایان دهۀ هفتاد همان قرن، ملاحظه میشود که یک دورۀ چهلسالۀ اولیه (زوال قاجار، انقلاب مشروطه و دورۀ رضاشاه) در یکسوم اولیۀ کتاب و یک دورۀ حدوداً سیسالۀ بعدی (از ۲۸مرداد تا انقلاب) در یکسوم پایانی کار آمده و اصل مطلب، یعنی بحث حزب توده، در یک دورۀ دهساله در بیش از یکسوم بخش میانی کتاب، بیان شده است. این را میتوان یک نمونۀ آشکار از همان عدم توازن و تناسبی دانست که در ابتدای این گفتوگو بدان اشاره شد؛ تمرکز بر چند واقعۀ مهم و نادیده انگاشته شدن ادوار میانی این وقایع. در مورد ابعاد نظری کار نیز میتوان به تأکید خاص آقای آبراهامیان بر آرای نئومارکسیستی ایپی تامپسون، مورخ مشهور بریتانیایی، اشاره کرد که در بخش پایانی مقدمۀ «ایران بین دو انقلاب» بهعنوان یک فرض اساسی ملحوظ در سراسر این بررسی، از آن یاد شده است.
نگاهی به آثار تامپسون، بهویژه کتاب سترگ «شکلگیری طبقۀ کارگر انگلیس» او (چاپ اول ۱۹۶۳)، خود از انبوه خیرهکنندۀ مجموعهای از مآخذ وسیع و گوناگون حکایت دارد که در همان نگاه اول این اطمینان خاطر را در ذهن خواننده به وجود میآورد که نویسندۀ کتاب راجعبه موضوعی صحبت میکند که لااقل داده و دانسته در مورد آن کم و اندک نیست و اگر هم نظریهای میدهد، قاعدتاً نظریهای از سر مطالعه و تحقیق است.
ممکن است نظریۀ او در انطباق با وضعیت طبقاتی، فرقهای و قومی ایران معاصر هم جوابگو باشد یا نباشد، ولی بحث من این است که اگر از همان وجه کمّی و بهظاهر پیشپاافتادۀ میزان دادهها و دانستههای موجود راجعبه یک موضوع مشخص در مباحث مربوط به ایران بنگریم، آیا میتوانیم با خیال راحت الگوبرداری کنیم و پیش برویم؟ بنده تردید دارم. درنگ و تأمل را جایز میدانم. بازهم یادآور شوم، بحثی که مطرح شد، در اشاره به یکی از بهترین و آبرومندانهترین آثار پژوهشی در مورد تاریخ معاصر ایران است.
در تجربۀ تاریخنگاری، خود شما آیا پیش از یک پژوهش، پروپوزال مینویسید و اساساً در آغاز یک پژوهش، روش و چارچوب نظری (در معنایی که در دانشگاه رایج است) برای خود در نظر دارید؟
روششناسی یا شاید به عبارت صحیحتر، روش خاصی در ذهن ندارم. از دیرباز به مباحث مربوط به تاریخ معاصر اروپا، بهویژه دو جنگ اول و دوم و دورۀ میانی آن، علاقهمند بودهام و آثار مختلفی را در این زمینه خواندهام و میخوانم. روزگاری به آثار ایجیپی تیلور علاقهمند بودم و در کنار آن، آثار ایاچکار و آیزاک دویچر در مورد تاریخ انقلاب ۱۹۱۷ و روسیۀ بالشویکی را نیز میخواندم. سپس راجعبه تحولات و حوادث همین دوره در قفقاز، آسیای میانه، ترکیه و خاورمیانه هم آثار خوبی خواندم. در سنوات اخیر نیز با آثار تونی جاد یا مارگارت مک میلان آشنا شدهام. در مقدمۀ آثاری از این دست و دیگر کتب مورد علاقهام، ندیدهام از روش خاصی سخن رانده یا تجویزی کرده باشند. بهنظرم صرف مطالعۀ آثاری از این دست و ملاحظۀ نظموترتیب مستتر در آنها، خود میتواند نوعی درس روششناسی باشد و برای کار بنده نیز که روایت ماجرایی است و بازسازی یک واقعه یا موضوع تاریخی، همین کفایت میکند.