اربابان گاراژ زباله
پشت گندمزارها و باغهای سبز، گاراژهایی کنار هم ردیف شدهاند که سودای طلای کثیف را به سر دارند. طلا را بزرگترها میبرند و کثیفی و لقمهای نان میماند برای بچهها.
«اینجا ما بچه چهار ساله هم دیدیم»، «چند وقت پیش یکی از کامیونهایی که بچهها رو از تهران میآورد نرسیده به گاراژ چپ کرد، همه بچهها آسیب دیدن، کمر و دست و پاشون شکسته و الان تو گاراژ افتادن تو رختخواب»، «بچهها هیچ اوراق هویتی ندارن، اگر هم تو یه تصادف یکیشون کشته بشه، هیچ کس متوجه نمیشه، فقط یه مدتی همه در مورد یه بچه گمشده حرف میزنن و بعد همه چی یادشون میره»، هر جمله یک پتک است که از دهان مددکار بیرون و زیر تیغ آفتاب بر سر شنوندههایی که میهمان گاراژهای دپوی زباله شدهاند، فرود میآید. پشت گندمزارها و باغهای سبز، گاراژهایی کنار هم ردیف شدهاند که سودای طلای کثیف را به سر دارند. طلا را بزرگترها میبرند و کثیفی و لقمهای نان میماند برای بچهها؛ بچههایی که زور در افتادن با کارفرمایشان را ندارند، هر چقدر کف دستشان بگذارند باید راضی باشند و شاید هم یک روز از بالای کامیون پر از کیسههای زباله بیفتند گوشه اتوبان و برای همیشه فراموش شوند و شاید هم آتشی بیفتد به جان زبالهها و برای همیشه کودکیشان را با تمام آرزوهایشان ببلعد، از اینها هم اگر جان سالم به در برند، شاید از زخمی که موشها شبها روی دست و صورت و پای خسته شان یا روی شکمهای خالیشان جا میگذارند عفونت به جانشان بنشیند و… «احمد یکی از پاهاش سیاه شد، زخم بود، عفونت کرده بود، قدیر گفت قانقاریاست، اما کسی نبود بیاد ببردش دکتر، آخرش هم مرد» راحت از مردن حرف میزنند، از گم شدن، از امروز بودن و فردا نبودن.
قانون، کودکان، ضمانت اجرا
٢٠ دقیقه بعد از تهران میرسیم به زمینهای خاکی و جویهای پر از شیرابه و زمینهای کشاورزی و سبزیکاریهای حاشیه شهر. در آهنی که باز میشود یک کامیون سفید نخستین چیزی است که میشود دید. از کامیون تعدادی کودک و نوجوان خمیده، سر در کیسههای پلاستیکی بزرگ کردهاند و محتویاتش را بیرون میریزند. هرچه از سطلهای مکانیزه جمع کردهاند، حالا باید تفکیک شود. چند کیسه دورشان گذاشتهاند: پلاستیکها و ظرفهای یکبارمصرف توی یک کیسه، کاغذ و مقوا توی یک کیسه، بطریهای یک بار مصرف در یک کیسه و… کاری که در تمام دنیا توسط ماشینها انجام میشود، اینجا با دستان کودکانی صورت میگیرد که جان و سلامتی و کودکی شان را قربانی این کار میکنند؛ کودکانی که طبق قوانین بینالمللی که ایران هم آنها را پذیرفته نباید در شرایطی کار کنند که سلامتی و ایمنیشان به خطر افتد.
پشت گندمزارها و باغهای سبز، گاراژهایی کنار هم ردیف شدهاند که سودای طلای کثیف را به سر دارند. طلا را بزرگترها میبرند و کثیفی و لقمهای نان میماند برای بچهها؛ بچههایی که زور در افتادن با کارفرمایشان را ندارند، هر چقدر کف دستشان بگذارند باید راضی باشند.
طبق بند چهار از ماده سوم قانون «ممنوعیت بدترین اشکال کار کودک» که هشتم آبان ماه ١٣٨٠ به تصویب مجلس شورای اسلامی و در تاریخ ٢٣/٨/١٣٨٠ به تایید شورای نگهبان رسیده است: «اصطلاح (بدترین اشکال کار کودک) شامل کاری است که به دلیل ماهیت آن یا شرایطی که در آن انجام میشود، احتمال دارد برای سلامتی، ایمنی یا اخلاقیات کودکان ضرر داشته باشد.» اما این قانون با گذشت نزدیک به ١۶ سال هنوز مورد توجه کارفرمایان نیست. پیمانکاران شهرداری در تخلفی آشکار کودکان را به کار میگیرند، تخلفی که هر روز همه ما در سطح شهر شاهد آن هستیم اما اعتراضی در این زمینه نداریم، گویی خم شدن یک نوجوان در سطل مکانیزه شهرداری، یا دیدن یک کودک ٧ ساله که در سطل سیاه سر خیابان میان انبوه زباله به دنبال پلاستیک و کاغذ میگردد تا از زبالههای دیگر «تفکیک»شان کند، تبدیل به یک پدیده عادی در شهر شده است؛ پدیدهای مثل ترافیک یا آلودگی هوا که با وجود زجرآور بودنشان اعتراضی در پی ندارند و شاید هم به تعبیر مسوولان «نمیشود کاری برایش کرد.»
چند نفری خودشان را با کیسههایی که حاصل کار دیروز و دیشب در سطح شهر است مشغول میکنند، چند نفر هم به استقبال میآیند، عبدالرزاق اما هنوز شیطنتهای کودکانهاش را به سیاهی زبالهها نباخته، میشود لیدر ما تا تمام گاراژ را نشانمان دهد، آدمها را معرفی میکند، برادرانش را و پسر عموهایش را، مردی با چشمانی کنجکاو از لای در ورودی سرک میکشد و کلماتش را میجود و از پسری که سرش را توی کیسهاش برده تا مهمانان ناخوانده به سراغش نروند، میپرسد: «چیکارهن اینا؟ واسه چی اومدن؟» جوابش را هنوز نگرفته که عبدالرزاق با انگشت نشانش میدهد و میگوید: «این خلافکارمونه، برامون مواد میآره» و بعد کودکانه میخندد. ٩ ساله است. ۵ سالش که بوده با برادر بزرگش نصیر از افغانستان آمدهاند تا کار کنند. در مورد همهچیز برایمان توضیح میدهد و دستمان را میگیرد تا ببرد پشت گاراژ را هم نشانمان دهد.
صدای خفه دو نفر که با هم گلاویز شدهاند از پشت کیسههای بزرگ سفید چرک مرده که پر از زباله است میآید، فریادی نیست، فقط میشود تقلای دو نفر را در یک درگیری حس کرد و متوجه ضربههایی شد که به کیسههای روی هم تلنبار شده میخورد. ناگهان چیزی با ضربه زمین میخورد و صدای درگیری قطع میشود. سکوت. سراسیمه میدویم پشت کیسهها، پسر لاغر قدبلندی با صورتی غرق خون از راه باریک بین کیسهها بیرون میآید، هیچ کس واکنشی ندارد، زخمی شدن و شکستن سر و دست انگار اتفاق عجیبی برایشان نیست، پسر دستی روی صورتش میکشد و بیاینکه چیزی بگوید، مینشیند کنار دست احمد که چمباتمه زده و چند تکه کوچک مرغ را برای آبگوشت ناهار زیر شیر آب میشوید، پسر دست خونیاش را بیتوجه به مرغهای زیر شیر، میشوید، احمد کاسه مرغها را کنار میکشد و نگاهی به صورتش میکند و آرام میپرسد: «چی شده؟» و بعد انگار چندان مهم نیست که «چی شده؟» دوباره مرغها را زیر شیر میشوید و قابلمه را پر آب میکند و میرود سمت آلونکشان، پسر قد بلند هنوز با خونریزی کنار چشمش درگیر است، مدام دست خونیاش را زیر شیر میگیرد و بعد روی زخم سرش میگذارد، عبدالرزاق با نگرانی میگوید: «چیزی نیست، الان خونش بند میاد» یک زخم بزرگ روی صورت خودش هست، میگوید: «همینجا خوردم زمین، کلی خون اومد، داره خوب میشه دیگه» انتهای انگشت عبدالرزاق به میانه گاراژ اشاره دارد، «همین جایی» که عبدالرزاق نشان میدهد، پر از ظرف پلاستیکی خامه و شیشه شکسته دلستر و بطری آب معدنی و هزاران آشغال دیگر است. عبدالرزاق خیلی خوب محل کارش را نمیشناسد:
بچههای هر گاراژ تو یه منطقه هستن، مثلا ما تو منطقه ۶ هستیم.
– منطقه ۶ کجا میشه؟
– نمیدونم، منطقه ۶ رو بلد نیستین شما؟
کارتی را از جیبش درمیآورد و نشانمان میدهد، روی کارت کنار لوگوی شهرداری نام منطقه نوشته شده، میگوید: «این جونمونهها، گمش کنیم کارمون زاره، هر ماه ٣٠٠ هزار تومن میدیم این کارتا رو بهمون میدن تا بتونیم تو یه منطقه کار کنیم.» مددکار جمعیت امام علی میگوید: «این کارتها رو هر ماه پیمانکار شهرداری شارژ میکنه، خیلی مورد پیش اومده بچهها کارتی که شهرداری براشون صادر میکنه رو گم کردن، مامور بازیافت بچهها رو کتک زده و زبالهها رو ازشون به زور گرفته» تناقضی آشکار، کارت برای بچهها صادر میشود، اما قراردادی وجود ندارد. مجوزی که هست، نظارتی که نیست. قانون کجای این کوه زباله گم شده؟
قلمروی پیروزان مناقصه
اینجا گاراژی است که در آن رو به چشماندازی پر از زباله باز میشود؛ یکی از صدها گاراژی که وظیفه تفکیک زبالهها را آن هم به شکل دستی به عهده دارند. هر گاراژ متعلق به دپوی زبالههای یکی از مناطق تهران است. کامیونها روزها بچهها را از گاراژ به منطقهای که محل کارشان است میرساند و آخر شب آنها را به همراه کوهی از زباله به گاراژها برمیگرداند. وقتی شهرداری آگهی مناقصه پروژههای تفکیک و دپوی زباله را منتشر میکند، پیمانکاری که با رقمی چند صد میلیونی (مبلغ بسته به وسعت منطقه، موقعیت جغرافیایی منطقه و امکانات پیمانکار تعیین میشود) در این مناقصه پیروز میشود، مدیریت جمعآوری و تفکیک زبالههای منطقه را به عهده میگیرد. در مواردی پیمانکار بعد از برنده شدن در مناقصه، کارگرانی را که قرار است زبالهها را جمعآوری کنند -که غالبا از مهاجران غیرمجازند- در یک گاراژ بدون هیچ امکاناتی مستقر میکند. البته شهرام فیروزی، مدیرکل روابط عمومی سازمان مدیریت پسماند شهرداری تهران درباره این گاراژها میگوید: «این گاراژها هیچ کدام زیرنظر شهرداری تهران و سازمان مدیریت پسماند نیستند. کارگرانی که در سطح شهر سرشان را در مخزن میکنند و پسماند خشک جمعآوری میکنند، حتی اگر کارتی با نشان شهرداری تهران داشته باشند، غیرمجاز هستند و فعالیتشان نتیجه تخلف پیمانکار است. چنانچه تخلف پیمانکار برای ما محرز شود، مانع فعالیتشان میشویم و مناقصه را منتفی اعلام میکنیم.» فیروزی با اشاره به اینکه در سطح شهر تهران بالغ بر ۶٠ هزار مخزن جمعآوری زباله (سطلهای مکانیزه) وجود دارد، میگوید: «اگر از این ۶٠ هزار مخزن موجود در شهر، ما ببینیم که بالای سر ۶٠٠ مخزن یک آدم در حال جمعآوری زباله است باید کل فعالیت شهرداری را زیر سوال ببریم؟ گاراژهایی که به شکل غیرمجاز فعالیت میکنند و کودکان را استثمار میکنند به هیچوجه مورد تایید شهرداری نیستند.»
اینجا یکی از صدها گاراژ تفکیک زباله در حاشیه تهران است؛ همانجایی که کیسههای بزرگ شهر راهشان به آن ختم میشود. کیسههایی که زیر سنگینیشان قد آرزوها و نشاط یک کودک، خمیده شده است، کیسههایی که پا درآوردهاند، کیسههای زبالهای که برای دوش کودکیهای این شهر زیادی بزرگند. همان کیسههایی که هر روز از کنارمان عبور میکنند. راهشان به اینجا میرسد. به گاراژی که هیچ ندارد جز زباله. میانگین سنی کسانی که اینجا هستند ١٢ سال است، همه از افغانستان آمدهاند و گویی پیمانکار هم این را خوب میداند، خلأ قانونی برای حمایت از کودکان، اینها تبعه افغان هستند و قانونی در موردشان وجود ندارد. چند سال پیش فرمانی صادر شد تا این کودکان از حق تحصیل محروم نمانند، اما هنوز فرمان و قانونی برای بهرهمندیشان از حق زندگی صادر نشده است.
عبدالرزاق کودکانه در مورد شغلش توضیح میدهد:
– این کیسهها رو میبینی خانم؟ اینا هر کدوم ١٢ هزار تومنه
– تو هر کدوم چند کیلو بار جا میشه؟
– معلوم نمیکنه، بستگی داره چی جمع کنی، کاغذ و مقوا یا شیشه و پلاستیک، وزنشون فرق داره.
محمد یک کیسه بزرگ پر از کارتنهای تا شده و پاره را روی باسکول میگذارد و میگوید: «این کیسهها رو از فیروزآباد میارن، هر کدوم از بچهها هر ماه دو تا سهمیه دارن، کارفرما از اینا بهشون میده، پاره بشه میارن تحویل میدن یکی دیگه میگیرن، از ٢٠ کیلو جنس توش جا میشه تا ۵٠ کیلو، گاهی هم ١٠٠ کیلو شاید» دستش را با یک پارچه چرکمرده بسته، چشمان درشت و سرخش در سیاهی چهرهاش خودنمایی میکند، ساکت و جدی کیسهها را میگذارد روی باسکول و وزن را بلند اعلام میکند و بعد توی دفتر چیزی مینویسد: «تنها آدم باسواد اینجا منم، تا کلاس پنجم تو کابل درس خوندم.» هشت سال است آمده ایران و تمام این مدت در همین گاراژ کار میکرده، پیمانکارها عوض شدهاند یا نشدهاند، قیمت مناقصهها تغییر کرده یا نکرده، پروژه را با چه مبلغ قراردادی واگذار کردهاند؟ فرقی برای محمد ندارد، او اینجا عدد روی باسکول را میخواند و توی دفترش چیزی مینویسد. عبدالرزاق هم تمام این چهار سالی که در ایران است، در منطقه ۶ کار کرده و شبها توی آلونک کوچکشان کنار ۵ برادر دیگرش خوابیده و حتی خواب مبالغی که در مناقصههای شهرداری اعلام میشود را هم ندیده. اینجا تهران است. اینجا حاشیه تهران است.
نصیر از امکانات نداشته آلونک میگوید: «اینجا حمام نداره، هفتهای یک بار اگه بشه میریم زمان آباد حمام» احمد پتویی را که حکم در آلونکشان را دارد بالا میزند، از کنار پایش یک موش بزرگ میجهد بیرون و لای درز بین آلونکها گم میشود، احمد چشمش دنبال موش میدود و با خنده تلخی میگوید: «ماییم و این موشها دیگه»
ماییم و این موشها
نصیر پتوی کهنه روی تخت را مرتب میکند، روی تخت مینشیند و زل میزند به دوربین و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، از جایش بلند میشود و با یک قدم بلند میرسد وسط اتاق و لامپی را که به سیمی از سقف آویزان است را در جا میچرخاند و اتاق روشن میشود، میگوید: «حالا عکسم خوب میشه» و دوباره روی تخت مینشیند و لبخند میزند به دوربین. نصیر پسر ١٨ سالهای است که شش سال پیش از غربت وطنش راهی غربت دیگری شد تا شاید زمانه، فرصت زندگی به او بدهد. گویی با یک لبخند روی لبش متولد شده. مثل خالی که روی چهره بعضی آدمها مینشیند، این لبخند هم انگار روی صورتش نشسته و قرار است توی این وانفسای زندگی در غربت به داد او برسد. در انبوه زبالهها او و شش برادر کوچکترش زندگی میکنند، خانوادهشان در افغانستان هستند و پسرها آمدهاند تا از میان پسماند تهرانیها سهم خود و خانوادهشان را بیرون بکشند و ببرند به روستایی در نزدیکی بغلان. آلونک مرتب است، یک تخت و چند تشک روی زمین پهن است، نصیر با دستپاچگی اتاق را مرتب میکند و همهچیز را زیر تخت میچپاند تا اتاق کوچکشان مرتب شود. هر آلونک یک اجاق کوچک برای خودش دارد. از آلونک کناری صدای افتخاری میآید که میخواند: «ای نامت در دل و جان، در همه جا به هر زبان جاری» و نصیر از امکانات نداشته آلونک میگوید: «اینجا حمام نداره، هفتهای یک بار اگه بشه میریم زمان آباد حمام» احمد پتویی را که حکم در آلونکشان را دارد بالا میزند، از کنار پایش یک موش بزرگ میجهد بیرون و لای درز بین آلونکها گم میشود، احمد چشمش دنبال موش میدود و با خنده تلخی میگوید: «ماییم و این موشها دیگه» و میرود سمت آلونک انتهای گاراژ که بوی تند سیگار میدهد، نزدیک به ٣٠ کارگر در این آلونکها شبهایشان را به سر میکنند.
آتشی که هنوز زبانه میکشد
گاراژ تمام تصاویری که دی ماه سال پیش در میان اخبار خودنمایی میکردند را دوباره تداعی میکند. دو کودک در یکی از گاراژهای تفکیک زباله در حاشیه کرج، زنده در آتش سوختند. آن روزها رسانهها آنها را با نام «احد» و «صمد» میشناختند؛ نامی که مددکاران جمعیت امام علی برایشان انتخاب کردند. دو برادر به همراه پدرشان کار جمعآوری ضایعات میکردند، یک روز سرمای دی ماه به جان کودکیشان میافتد و آنها برای فرار از سوز سرما شعله بخاری آلونکشان را بالا میکشند، شعلهها باعث انفجار کپسول کنار بخاری میشوند و پدر هر چه تلاش میکند نمیتواند دو کودکش را از زیر زبان شعلهها بیرون بکشد. احد و صمد و تراژدی دی ماه سرد شهر آن روزها صدای رسانههای زیادی را بلند کرد. اما روزمرّگی آنقدر قدرت و توان دارد که بتواند مهیبترین تراژدیها را به صندوق فراموشی بسپارد. احد و صمد تنها دو برادر نبودند که در شعلههای آتش دیماه گاراژ حاشیه کرج سوختند، آنها صدای فریاد تمام کودکانی بودند که این روزها خمیده و خسته، با کیسهای بزرگ و سنگین زبالههایمان را به دوش میکشند و تفکیک میکنند؛ همان زبالههایی که مسوولان مدعی بودند از آنها برق استحصال میشود. برقی که از طلای کثیف تهران میجهد، تنها زندگی سوداگران و مافیای زباله را روشن میکند و سیاهی این بیتفاوتی را برای همیشه بر پیشانی این شهر باقی میگذارد.
۵٧ درصد از کودکان زباله گرد، مقیم گاراژهای دپوی زباله
مددکار جمعیت امام علی میگوید: «اینجا سالهاست همین وضعیت رو داره، از وقتی کورهپز خونههای این حوالی تعطیل شدن وضعیت بدتر شده، همه خانوادههایی که تو کوره کار میکردن حالا اومدن تو کار ضایعات، فقط هم افغانها نیستند، خیلی از بچهها ایرانی هستند» و بعد آماری از وضعیت این کودکان بیان میکند که نتیجه مطالعات میدانی این سازمان مردمنهاد در مناطق مختلف است: «ما تونستیم به ١٠٣ مرکز بازیافت یا دپوی زباله وارد بشیم و وضعیتشون رو مطالعه کنیم. در این مراکز حدود ٧٠٨ کودک زندگی میکنن، این مراکز بیشتر در استان تهران (شهریار، اسلامشهر، قرچک، ورامین، پاکدشت، رباطکریم، سرآسیاب، شهر قدس)، البرز، کرمان، کرمانشاه، خراسانرضوی، گلستان، یزد و سمنان قرار دارند. میانگین سنی بچهها ١٢ سالِ که آمارهای ما نشون میده ۴١ درصدشون بیسواد و ٣٧ درصدشون به خاطر کار ترک تحصیل کردن. بیشتر از ۵٧ درصد این بچهها در مراکزی که زبالهها دپو میشن زندگی میکنن.»
بیرون گاراژ، قادر کنار دو قفس کوچک ایستاده، بیتوجه به وانتی که لوگوی شهرداری را بر بدنهاش دارد، با پرندههایش سرگرم است، دو «سِرِه» توی قفس سعی میکنند از داغی آفتاب به جایی پناه ببرند اما جایی نیست، سایهای نیست. قادر سطلی را که به طناب بسته توی چاه میاندازد و مقداری آب بیرون میکشد و توی ظرف آب پرندهها میریزد، اما پرنده کوچک انگار هنوز تشنه است، لهلهزنان با دهان باز از این گوشه قفس به گوشه دیگر میپرد. پناهی نیست برایش تا از هرم سوزنده آفتاب فرار کند به آسایش سایهای… .