ما نیز مردمانیم
ما نوجوانانی بودیم که داشتیم زیربار سنگین ندامت از آنچه بودیم، آنچه انسان معمولا هست، له میشدیم و روزی ده بار به خاطر آن توبه میکردیم، آن وقت این همقطارهای برگزیده، متمول، ممتاز و توانای ما تنها فکر و ذکرشان «درس» و «در کنارش ورزش» بوده است.
الف- چند روز پیش در مراسمی که برای تجلیل از پرفسور مریم میرزاخانی برگزار شده بود شرکت کردم. مدیرِ آن زمان مدرسه فرزانگان (مدیر فعلی مجموعه منظومه خرد)، معلمان، دوستان و برخی علاقمندان او گرد هم آمده بودند و با حسن استفاده از حضور خانم مولاوردی سرِ درد دلشان باز شده بود از وضعیت بد آموزش و پرورش در ایران، افول مدارس فرزانگان، وضعیت بد اشتغال و زندگی نخبگان در ایران، مهاجرت مغزها، مشکل تابعیتِ فرزندانِ زنانی که چون مریم نخبهاند و با مردان خارجی ازدواج کردهاند… همه سرهایمان به تاسف تکان میخورد و در عین حال من احساس میکردم چقدر اشتباهیام.
وقتی درباره سرمایهگذاری هریک از این مدارس روی تک تک بچهها، غربال آنها در هر دوره، ورزششان و زبانشان و دانشگاهشان و بعد کاریابی برایشان میشنوم احساس میکنم اشتباهیام.
ب- دوره دبستان را در یکی از مدارس بسیار بزرگ، شلوغ و دو شیفتۀ شهر قم گذراندم. گاهی تا چهارنفر هم در یک نیمکت مینشستیم. محیط مدرسه سرد، خشن (خشونت واقعی) و کنترلگر بود. دوران راهنمایی را در شهرکرد و در مدرسه راهنمایی شاهد گذراندم که گرچه خلوتربود، اما محیط پر از اختناق و وحشتش که ناشی از بیچارگی گردانندگان مدرسه در حل مسائلِ دخترانِ نوجوانِ اغلب بیپدر بود چنان تاثیر منفی بر همه ما داشت که خیال نمیکنم هیچ گاه رد آن از روح و روانمان پاک شود. دبیرستان را در مدرسه نمونه مردمیای در اصفهان گذراندم که آنهم بسیار شلوغ و پرتراکم بود(فضای دبیرستانمان متاثر از اوضاع سیاسی برای تنفس و فعالیتهای دانشآموزی مساعدتر بود). برای پیشدانشگاهی به مدرسه فرهنگ رفتم که گرچه محیط آن خلوتتر و دانشآموزانش گزیدهتر بودند فضای چندان سالمی نداشت. میخواهم بگویم مثل اغلب بچههای دیگر این مملکت مدرسه رفتم و برای همین هم در جمع آن همه آدم نخبه و المپیادی به حق احساس کردم اشتباهیام.
این احساس را پیشتر هم داشتهام. وقتی که برای اولین بار در جمع دانشجویان دانشگاه تهران سرود دانشگاه تهران را شنیدم (ما در دانشگاه بهشتی سرود نداشتیم) و بعدها وقتی اولویت و اعتبار عجیب و گاه بیوجه آنها را در قیاس با بقیه دیدم. باز زمانهایی که رفقای تهرانی دور هم جمع میشوند و از مدرسه حرف میزنند، هویت متمایزی که فارغالتحصیلان مدارس تیزهوشان و از آن بیشتر غیرانتفاعیهای معروف (نوادگان جامعه تعلیمات اسلامی) برای خودشان قائلند و جمعها و گعدههایی که دارند. البرز، نیکان، مفید، روزبه، سلام، روشنگر و…(هنوز درست اسمهاشان را یاد نگرفتهام) وقتی درباره سرمایهگذاری هریک از این مدارس روی تک تک بچهها، غربال آنها در هر دوره، ورزششان و زبانشان و دانشگاهشان و بعد کاریابی برایشان میشنوم احساس میکنم اشتباهیام.
بحث اعطای تابعیت به فرزندان زنان نخبه که مطرح شده … همحس هستم با همه زنان ایرانیی که با مردان افغان یا عرب ازدواج کردهاند، نتوانستهاند برای کودکانشان تابعیت ایرانی بگیرند و درماندهاند در امورات جاری و درس و سواد بچههایشان.
ج- نه اینکه خیال کنید وضعشان خیلی خوب است (آنها هم مثل نخبگان المپیادی در نوع خود شاکیاند) و نه اینکه خیال کنید به نظرم این مدرسههایِ فوقالعاده، بدند. نه، واقعا عالیاند و نمونه موفق تلاش غیردولتی برای اصلاح نقایص نظام آموزش. فقط وقتی به یاد میآورم چگونه درحالیکه ما به اجبار زمانه مشغول هرچیز حاشیهای جز درس و مدرسه بودیم و تنها چیزی که برایمان مهم نبود روش آموزش زبان انگلیسی بود در تهران چه خبر بوده است حس بدی پیدا میکنم. ما نوجوانانی بودیم که داشتیم زیربار سنگین ندامت از آنچه بودیم، آنچه انسان معمولا هست، له میشدیم و روزی ده بار به خاطر آن توبه میکردیم، آن وقت این همقطارهای برگزیده، متمول، ممتاز و توانای ما تنها فکر و ذکرشان «درس» و «در کنارش ورزش» بوده است. ( ظاهرا این مدارس باگزینش اولیهای که انجام میدهند تنها از خانوادههای مذهبی دانشآموز میگیرند – چه غرض از تشکیلشان «تولید» بچه مسلمان و تربیت مسئولان، همسران/مادرانِ مسئولان آینده است.)
د- باری، بحث اعطای تابعیت به فرزندان زنان نخبه که مطرح شده است و «چه خوب» و «خودش یک قدم است» و «اصلاح تدریجی» و… همحس هستم با همه زنان ایرانیای که با مردان افغان یا عرب ازدواج کردهاند. نتوانستهاند برای کودکانشان تابعیت ایران بگیرند و درماندهاند در امورات جاری و درس و سواد بچههایشان.
سلام. قلمش از دور داد میزند مریم را. حیف که وردپرس فیلتر است و مدتهاست وبلاگ مریم را ندیده ام!