فقر و فلسفه
«کارگران چگونه فکر مىکنند؟ این پرسش به پرسش اساسىترِ دیگرى راه مىدهد که بهواقع بنا بودهاست مسئله اصلى فلسفه باشد: «زندگى خوب» چه زندگىاى است و چگونه تحقق مىیابد؟» امید مهرگان در این نوشته به این موضوع از دریچه تناقضها و تنشهای کار فکری و کار یدی با یکدیگر می پردازد. اینکه آیا این دوگانه بازتاب و تشدیدکننده همان تقسیم کار و تعیین هویت اجتماعی نیست؟ این که کار فکری و کار یدی در تفکیک از یکدیگر در واقع همان تثبیت نقشها و کارکردها و به همین واسطه عدم رهایی سوژههای انسانی است.
تنش میان کار فکرى و کار یدى معمولاً به سود دومى حل و فصل مىشود، و این جانبدارى نیز خود ریشه در نوعى وجدان معذب دارد. وجدان معذبِ تفکر که مىبیند آنچه کارگران مىکنند درقیاس با آرامش فکر کردن به مراتب دشوارتر و طاقتفرساتر است. البته تقسیم کار اجتماعى در دنیاى مدرن تا اندازهاى توانسته است این وجدان را تسکین دهد: هرکسى، به اصطلاح، «وظیفهاى» دارد که بهتر است آن را به نحو احسن انجام دهد؛ و از آن مهمتر، مطابق با یکى از ریشهدارترین ایدئولوژىهاى بورژوایى، هر کسى «استحقاقى» دارد، هر کسى خودش شأن اجتماعىاش را با کار و تلاشاش تعیین مىکند. معمولاً هم مصداقى که براى این ایدئولوژى مىآورند همان فرق میان دکتر و عمله است، این که یکى «زحمت کشیده» و درس خوانده و دیگرى نه. بر این اساس، دیگر تصویر یک رفتگر در خیابان تصویرى ناراحتکننده و وجدانآزار نخواهد بود، برعکس، فرد پیش خود خواهد گفت «اگر او نباشد چه کسى آشغال خیابانها را تمیز خواهد کرد؟» پس ظاهراً وجود او ضرورى است، درست همانطور که، در طبیعت، وجود یک پشه ضرورى است.
توجیه جایگاه و نقشِ یک عضو فرودست اجتماع به مدد مقایسه آن با نمونهاى در طبیعت، بسیار گویاست و قادر است جوهر این ایدئولوژى را نشان دهد (اشعار سهراب سپهرى مملو از این قبیل ارجاعات است.)
پیش فرض این نگرش چیست؟ این نوع تقسیمبندى و تعیین هویت اجتماعى بیش از هر چیز مبتنى بر طبیعى دانستن و ثابت جلوه دادنِ واقعیت اجتماعى است، این که از قبل نقشها تثبیت و توجیه شدهاند و اکنون فقط مانده مسابقهاى همگانى براى تصاحب حق خویش، و البته چند و چون و حد و اندازه حقوق افراد و جایگاهشان از پیش تعیین شدهاست. درست شبیه یک مسابقه دومیدانى که همه موانع و طول مسافت و حتى قواعد دویدن را دیگرانى از قبل مشخص کردهاند. اکنون در چنین شرایطى تلاش براى تبدیلشدن به آن چیزى که فرد پیشاپیش همان است، به چه معناست؟ من بدل به همان چیزى مىشوم که قرار است باشم. یعنى من هویتى را که پیشاپیش برایم تعیین شده مىپذیرم. ولى آیا، همانطور که آدورنو مىگوید، آزادى اتفاقاً عبارت از فاصلهگیرى از این هویت نیست؟ من زمانى آزادم که از آنچه «مقرر است» بدل بدان گردم فاصله بگیرم، یعنى به چیزى غیرطبیعى، نامتعارف و نامعلوم بدل گردم. از این حیث، آزادى من در امتناع من از نقش اجتماعىام نهفته است. مسئله دقیقاً بر سر تغییر همین شرایط است، یعنى تغییر شرایطى که در آن «حتماً» باید کسى باشد تا خیابانها را تمیز کند، یا کارگرى باشد تا خشت را بالا اندازد و غیره. به بیان دیگر، به عوض توجیه یک مورد خاص در درون مختصات موجود درعین حفظ و تأیید این مختصات، باید خودِ این مختصات را که اصولاً چنین توجیهى را ضرورى ساختهاست، زیر سؤال برد. نمونه گویاى آن تأکید انتزاعى بر عدالت است، آن هم درحالى که شرایط اصلى هیچ تغییرى نکردهاست: درون مختصاتِ سرمایهدارى نمىتوان از عدالت تام و تمام حرف زد و چیز بامعنایى گفت.
تفکر باید به سراغ فقیران رود ولى دیگر نه به شیوهاى بىواسطه و ایدئولوژیک، یعنى نه توأم با ترحم یا دلسوزیِ صرف و وجدانى معذب. مسئله نه دیگر احالهدادن تمام ایدهها و خودآگاهى به زیربنا و شرایط مادى، بلکه تلاش براى تشخیص تنشها و شکافهاى ایده است. و اینجاست که تفکر مىتواند ادامه یابد. تقسیمِ کار به فکرى و یدى تقسیمى ایدئولوژیک و کاذب است. تفکر باید اتفاقاً شجاعانه و با اعتماد به نفس سراغ فقر یا به اصطلاح «عدالت» رود.در این شرایط، که قواعد بازى از قبل تعیین شده است، فکر کردن نیز چیزى نیست مگر بخشى تصادفى از این کلیتِ مستقر و تثبیت شده، و نه دیگر فکرکردن به خودِ این کلیت درمقام امرى مخدوش. دوباره به مسئله تقسیمبندیِ کار فکرى و کار یدى و وجدان معذب نهفته در آن باز مىگردیم. دو گفتارى که از دل این عذاب تفکر برمىخیزد هر دو تا اندازهاى کاذب است و نقطه عزیمت خویش را شرایط مخدوش موجود قرار مىدهد: اول، گفتارى که تفکر یا فلسفه را از بابت فاصلهاش با «واقعیات» زندگى مردم سرزنش مىکند و نهایتاً پس مىزند، و از سوى دیگر، گفتارى که با چرخشى هیستریک و جنونآمیز، رو سوى نوعى نخبهگرایى انتزاعى و عوامستیزیِ «فاضلانه» مىکند. هر دوى این جهتگیرىها از قضا ریشه در تصدیقِ تقسیم کار فکرى دارند. بنابراین وضعیت موجود را دربست پذیرفتهاند. درحالى که مسئله دقیقاً خودِ همین تنش میان کار فکرى و کار یدى است. فلسفه همان عرصه تأمل در باب این تنش و عذاب حاصل از آن است، عرصه تأمل در این باب که چگونه مىتوان این شرایط را تغییر داد، و فکر کردن را از یک بخش تصادفى به تصمیمگیرى درباب امر کلى، و فرآیند ترجمهکردن امر جزئى به امر جهان شمول، بدل کرد.
کارگران چگونه فکر مىکنند؟ این پرسش به پرسش اساسىترِ دیگرى راه مىدهد که بهواقع بنا بودهاست مسئله اصلى فلسفه باشد: «زندگى خوب» چه زندگىاى است و چگونه تحقق مىیابد؟ تفکر باید به سراغ فقیران رود ولى دیگر نه به شیوهاى بىواسطه و ایدئولوژیک، یعنى نه توأم با ترحم یا دلسوزیِ صرف و وجدانى معذب. مسئله نه دیگر احالهدادن تمام ایدهها و خودآگاهى به زیربنا و شرایط مادى، بلکه تلاش براى تشخیص تنشها و شکافهاى ایده است. و اینجاست که تفکر مىتواند ادامه یابد. تقسیمِ کار به فکرى و یدى تقسیمى ایدئولوژیک و کاذب است. تفکر باید اتفاقاً شجاعانه و با اعتماد به نفس سراغ فقر یا به اصطلاح «عدالت» رود.