خانهای که برایمان خواسته شد
در شهر جدید هشتگرد ۱۰درصد خانهها هم پر نشده است. طبق گزارش شرکت عمران شهرهای جدید در سال 92، از 675 هزار نفر جمعیتی که برای این شهر پیشبینی شده و 4400 هکتار زمین برای مسکن آنها در نظر گرفته شده، جمعیتش تنها به 59 هزار نفر رسیده است، حتی کمتر از ۱۰درصد.
زندگیِ تازه، غیر از غذا و پول و پوشاک و دلِ خوش، یک خانه میخواهد. خانه هم نباشد، همین که سقفی بالای سرت باشد و از باران و برف و نور آفتاب در امانت نگهدارد، کفایت میکند.
قبل از این که سرنوشت زندگیمان را تغییر بدهد، ما خودمان تصمیم میگیریم آن را تجربه کنیم. یا حداقل کاری کنیم که تصورمان از آینده نامعلومی که زندگیمان به ناچار دستخوش تغییر میشود، واقعیتر باشد. به صورتمان قاب میزنیم و به دنبال خانهای میگردیم که بالاخره روزی باید واقعاً دنبال آن بگردیم. میمیریم قبل از آن که بمیریم.
برخلاف خانه پدری، این بار خودمان حق انتخابِ جایِ زندگیمان را داریم. اولش اینطور فکر میکنیم. اما تهران برای دانشجوهای خانه اولی جای چندان مناسبی نیست. کرج و ورامین و شهرهای بزرگ اطراف هم همینطور. متوجه میشویم که انتخاب خانه آنقدرها هم دست خودمان نیست. باید به سراغ یکی از سکونتگاههای دورتر از شهر برویم. یا یکی از آنهایی دولت و شهرسازها در چند دهه اخیر برای جذب سرریز جمعیت شهرهای بزرگی مثل تهران و کرج ساختهاند، یا یکی از آنهایی که بدون نظارت دولت و نهادهای ناظر و مهندسها، توسط مردم ساخته شده است و روزی اسمشان سکونتگاه غیررسمی بوده و گاهی هنوز هم هست.
به غرب میرویم. هشتگرد، دو تکه دارد. هشتگرد قدیم. هشتگرد جدید.
پرده یک: تهران – هشتگرد، دو نفر
«- ساعت ۱، مترو صادقیه». تصورمان این است که تمام شهرها و مناطق مسکونی غرب تهران را میشود با مترو رفت. قبل از خارج شدن از خانه، نگاهی به نقشه مترو خط ۵ میکنم. اثری از هشتگرد نیست. «از تهران چطوری میشه رفت هشتگرد؟» گوگل را بالا و پایین میکنم. چند صفحه اول، تنها خبرِ وعدههای رسیدن متروی خط ۵ به هشتگرد است. مدیرانی که پایان سالهای ۹۳، ۹۴ را برای تحقق این رویا نوید داده بودند، همچنان آیندهای نزدیک را برای انجام این امر پیشبینی میکنند.
طبق گزارش شرکت عمران شهرهای جدید در سال ۹۲، از ۶۷۵ هزار نفر جمعیتی که برای این شهر پیشبینی شده و ۴۴۰۰ هکتار زمین برای مسکن آنها در نظر گرفته شده، جمعیتش تنها به ۵۹ هزار نفر رسیده است، حتی کمتر از ۱۰درصد.
پرسوجو میکنیم. با تاکسی و مترو مستقیم نمیشود رفت و تنها راه مستقیم آن، اتوبوسهای تهران – هشتگردِ میدان آزادی است. محل قرار تغییر میکند. شانس میآوریم که جفتمان چند دقیقه قبل از ساعت ۱ میرسیم به ترمینال. کافی است ۵ دقیقه دیرتر میرسیدیم، وگرنه تا ساعت ۲ معطل حرکت اتوبوس بعدی میشدیم.
برخلاف انتظار، اتوبوس چندان شلوغ نیست و به ازای هر نفر دو سه صندلیِ خالی پیدا میشود. چهار پنج، نفری روی صندلیها دراز کشیدهاند و تعدادی هم نشسته چرت میزنند. اتوبوس که حرکت میکند، کمک راننده کرایه ۲۵۰۰ تومانی را جمع میکند. حساب میکنیم، اگر هرروز بخواهیم یک بار این مسیر را بیاییم و برگردیم در ماه نفری ۱۵۰ هزار تومان فقط برای رفتوآمدمان کنار بگذاریم.
در طول راه، تصمیم میگیریم با یکی دو نفر سر صحبت را باز کنیم و از قیمت اجارهها و مخارج زندگی در هشتگرد بپرسیم. با نگاهمان سوژههای احتمالی را تعقیب میکنیم. در چشمهای هیچ کدام از مسافرها رغبتی برای گفتوگو نمیبینیم. غیر از عدهای که در حال چرت زدن هستند، باقی هم یا با نگاهی بیرمق به جاده چشم دوختهاند، یا هندزفری در گوش به صدای بیش از اندازه بلند خوانندههای پاپ گوش میدهند.
ساعت ۲، بعد از گذشتن از جاها و خیابانهای آشنا، کارخانههای ایرانخودرو و سایپا و پل فردیس و کرج و چندتا از کوههای البرز، از دور سایه خانهها و ساختمانهایی به چشممان میخورد. شهری که انتظارمان را میکشد، انقدر برایمان ناآشنا هست که قبل از دیدن تابلوی شهر، مطمئن نباشیم شهر جدید هشتگرد است. راننده فرمان را میپیچاند و از آزادراه تهران قزوین خارج میشویم.
پرده دوم: برای چه اینجا؟
اتوبوس به شهر جدید که میرسد، بالا و بالاتر میرود. شهرجدید هشتگرد روی دامنه کوه، شمال آزادراه تهران قزوین ساخته شده است. اتوبوس از خیابانهای کم پیچ و پر شیب بالا میرود و در ایستگاههای مختلف توقف میکند و مسافران یکی یکی پیاده میشوند. هیچ تصوری از این که کدام قسمت شهر چه ویژگیای دارد نداریم. و نمیدانیم کجا بالای شهر است و کجای پایین شهر.
تصمیم میگیریم به خاطر راحتی خودمان هم که شده در ایستگاه آخر، که قاعدتاً مرتفعترین ایستگاه است پیاده شویم و از بالای تپه به سمت پایین حرکت کنیم. از اتوبوس که پیاده میشویم، برای صحبت با اولین انسان هشتگردِ جدید تنها مسافری را که با ما در انتهای مسیر پیاده شده بود، تعقیب میکنیم.
تا خودمان را به او برسانیم، جملاتمان را با همدیگر مرور میکنیم. دو جوان به دنبال خانه در هشتگرد، بهانهای میشود تا سر صحبت را با مرد حدودا شصت سالهای باز کنند. اولین واکنشش نسبت به سوالاتمان این است: «برای چی میخواین بیاین اینجا خونه بگیرید؟»
دلیل اصلی را نمیگوییم. توضیح میدهیم که احتمالا به زودی محل کارمان به این اطراف منتقل شود و مجبوریم یکی دو سالی را در اینجا بگذرانیم. وقتی میفهمد اولین بار است که به آنجا میآییم، شروع میکند شهر را معرفی کردن. از مرکز شهر که میدان شهرداریست و رونق دارد، تا فاز دو، در شمال شهر که کلی خانه خالی دارد و فازهایِ چهار و هفت که مسکن مهر شدهاند و ارزان هستند و برای جوانها مناسب و … .
پیرمرد بازنشستهی آموزش و پرورش است و چندین سال است از تهران به هشتگرد جدید آمده. از بودن در این شهر بیشتر از اینکه خوشنود باشد، شاکر است. به ما توصیه میکند که به جای شهر جدید، در هشتگرد قدیم پی خانه باشیم. میگوید با اینکه آنجا خانه گرانتر هست، بهتر است آنجا بگردید. در جواب نگاههای کنجکاو ما میگوید: «خلاصهش اینه که، اونجا زندگی بیشتر هست.» بدون هیچ توضیح بیشتری که او بخواهد بدهد یا ما نیاز داشته باشیم.
پس از خداحافظی با او، قبل این که به سرازیری بیافتیم، برای دیدن فاز۲ هم که شده، شیب خیابان را کمی بالا میرویم، به سمت بالای تپه. میرسیم به جایی که بتوانیم از لابهلای خانههای نیمه ساخته در حاشیهیِ خیابانهای خاکی، از بالا به شهر نگاهی بیاندازیم. هوا ابری ست و از شهر تصویر چندان واضحی نمیبینیم، جز انبوهی از خانههای بیشتر آپارتمانی و کمتر ویلایی بر کوهپایهای که چندان سرسبز نیست. طبق گزارشهای سال ۸۲، از ساختمانهای ساخته شده در شهر جدید هشتگرد ۶۸ درصد آن تعاونی ساز، ۲۹ درصد انبوه ساز و تنها ۳ درصد از خانهها به شکل انفرادی توسط خود مردم ساخته شده است.
پرده سوم: به پسر مجرد خانه نمیدهند
اگر در شهری مثل تبریز، تهران، کرج یا هرجای دیگر قدم بزنید، حداکثر از هر پنجاه تا مغازه یک مشاور املاک به چشمتان میخورد. اما در شهر جدید هشتگرد، بیاغراق از هر پنج مغازه، تابلوی سه تا از آنها، مشاور املاک است. تصویری که برای مسافران تازه وارد، حداقل آنهایی که بار اول است به همچین جایی قدم میگذارند، تازگی دارد.
زیر یک ساختمان پنج طبقه با برِ چهل پنجاه متری، یک سلسله مغازه رو به خیابان است که غیر از یک سوپر مارکت مابقی مشاور املاکند. با این که کرکرهای پایین نیست، اما غیر از یکی از املاکیها و آن سوپر مارکت، بقیه درشان قفل است. داخل آن مغازه یک مرد شصت ساله، با سیبیل خاکستری و ته ریش و کت قهوهای رنگ، نشسته است و کانالهای تلوزیون را بالا و پایین میکند.
به او میگوییم دانشجو هستیم و دنبال خانهای ارزان میگردیم. حالت بیتفاوت چهرهاش که با ورود ما به مغازه به عنوان مشتری، کمی متبسم شده بود با شنیدن این حرف کمی مردد میشود و با کمی مِن و مِن میپرسد: «یعنی فقط خودتونید؟ خانوادهتون چی؟» میگوییم آنها ساکن شهر دیگری هستند و خانه را برای خودمان میخواهیم. کمی در صندلی فرو میرود و از شدت صدا و هیجان اولیهاش کاسته میشود: «اینجا به پسر مجرد خونه نمیدن. یعنی سخت میدن.»
کمی دفترها را ورق میزند و روی نقشهای که به دیوار نصب است، متمرکز میشود. میگوید: «توی فاز چهار و هفت که مسکن مهره میتونم بهتونن خونه بدم. اونجا رو به مجردها میدن. اما توی فازهای دیگر، میگن فقط به متاهلها. مجردها مزاحمت دارن و سروصداشون آسایش همسایهها رو به هم میزنه.» میگوید با ۱۰ ، ۱۵ میلیون میشود آپارتمانهای هشتگرد جدید را رهن کامل کرد، خانههای ۷۰، ۹۰ و ۱۱۰ متری را.
از رفت و آمد روزمرهمان میپرسد. وقتی میفهمد ماشین شخصی نداریم، توصیه میکند قید فاز دو و فاز هفت را بزنیم و سعی کنیم در فاز یک خانهای پیدا کنیم. در مرکز شهر و کنار محور اصلی شهر که از کنار آن اتوبوس میگذرد. هرچند مجرد بودنمان هم مشکل را پیچیده میکند.
میگوید بالاخره دانشجوها هم آدم هستند و حق دارند خانه داشته باشند. همانطور که پسر خودش در شهر دیگری باید به فکر خانه باشد. پیشنهاد میکند برای اجارهی خانه، از پدر مادرمان بخواهیم که موقع عقد قرارداد حضور داشته باشند و بعدا هم ماهی یکی دو شب بهمان سر بزنند. اینطوری کسی هم صدایش در نمیآید و اعتراضی نمیکند. خودش یک همچین خانهای را سراغ دارد که صاحبش هم پول لازم است و خانه هفتاد و دو متریاش را ۱۳ میلیون تومان رهن کامل میدهد. کارتش را میگیریم و از مغازه خارج میشویم.
پرده چهارم: به دنبال خوراک و سایر قضایا
در پی خوراک، در میان انبوه املاکیها به دنبال مغازهای میگردیم که بتوانیم از آن چیزی بخریم برای خوردن. وضعیت به گونهای است که حق انتخاب چندانی نداریم، از این بابت به دنبال یک رستورانی عالی یا متوسط نیستیم. حتی به سوپرمارکتی که بتوانیم از آن غذای آماده هم بخریم قانعیم. به دنبال غذا از فاز دو به پایین تپه سرازیر میشویم و پس از گذر از بلوار وسیعِ انقلاب، که تنها رهگذرانش بودیم، وهر چند دقیقه تنها یک ماشین از آن میگذشت به میدان مادر میرسیم.
میدان مادر شهر جدید هشتگرد را از جهت وسعت میتوان با میدان آزادی تهران قیاس کرد. آنقدر بزرگ است که محدودهاش را به سختی میتوان تشخیص داد. البته بعدا خانمی که در تاکسی با ما هم کلام میشود میگوید: «اوایل میدان مادر بزرگتر بود و چند سالی است که کوچکتر شده، تازه شده این.» وقتی که به میدان مادر میرسیم، جز ما، تنها دو نفر دیگر صدها متر دورتر روی وسایل ورزشی وسط میدان نشستهاند و مشغول صحبت اند.
با اینکه ماشینهای کمی از دور میدان مادر گذر میکنند، در هنگام گذشتن از خیابان برای رسیدن به وسط میدان، به خاطر نبود دید مناسب، نگران برخورد ماشین با خودمان هستیم. چندبار استخاره میکنیم تا بالاخره خود را به وسط میدان وسیع مادر برسانیم. در وسط دایره هیچ خبری نیست، جز تک و توک درختهای پراکنده و چند نیمکت خالی و وسایل ورزشیِ زرد رنگ.
دور تا دور میدان خیابانهای به شدت وسیع و خالی دیده میشود که هیچ نشانی از غذا در آنها نمیتوان یافت. در حال چشم گرداندن تابلوی مجتمعی تجاری در یکی از این خیابانها نظرمان را جلب میکند. به امید پیدا کردن رستوران یا فروشگاهی مناسب برای خرید غذا به سویش به راه میافتیم و پس از طی چند صد متر راه به مجتمع تجاری میرسیم. درِ مجتمع تجاری بسته است، تمام مغازهها خالیست و آگهی فروش آنها را مقابل در اصلی روی بنر زدهاند.
تنها مغازه دایر در ساختمان سوپرمارکت به نسبت بزرگی است که ظاهرش فریبندهتر از تنوع کالای داخلش است. به ناچار تنها چیزی که به عنوان ناهار میتوانیم بخوریم را میخریم و بیرون میزنیم. چالش بعدی ما پیدا کردن گوشهای است که بتوانیم بنشینیم و غذایمان را بخوریم.
به سمت پایینتر حرکت میکنیم. پایینتر از مجتمع تجاری باز خانهها شروع میشوند. از میان سلسله آپارتمانهای جدارهی خیابان، با بنرهایی آویزان از پنجرههایشان تحت عنوان «فروشی» یا «رهن و اجاره» میگذریم. بعد از بیست دقیقه سرپایینی، به خانههایی میرسیم که به جای آگهی فروش، از آنها بند رخت آویزان است یا پشت پنجره شان گلدان و شیشه ترشی قرار داده شده.
پارکی از دور نمایان میشود. به پارک که میرسیم نفس راحتی میکشیم و مینشینیم. کودکی با پدر و مادرش در پارک بازی میکند، او تنها کودکی است که در هشتگرد جدید تا آن زمان دیدهایم. غیر از ما و آن زوج جوان و کودک دو سه سالهشان، کس دیگری در پارک نیست.
از بدو ورود به شهر، دیوارها توجهمان را جلب کرده است. دیوارهای سیمانی، آجری و سنگی، پر است از نوشته. نوشتههایی که اولین ارتباط کلامی را با ما برقرار میکند. در دو سه ساعتی که در شهر قدم میزنیم، غیر از «نقاشی ساختمان»، «اتوبار»، «سیمان و آجرکاری»، چیز دیگری به چشممان نمیخورد. دیوارها میدانند که اینجا هنوز فاصله زیادی دارد تا جایی برای زندگی.
غذایمان را روی نیمکتهای پارک میخوریم و راه میافتیم. از میان درختهای بلندبالا چنار و بید مجنون و سرو و گلهای متنوع پارک میگذریم. در کنار پارک یک زمین بسکتبال و یک زمین فوتبال به ظاهر عمومی دیده میشود، اما غیر از یک گربه سیاه که مشغول راه رفتن در آن است، جاندار دیگری از آن استفاده نمیکند. کمی پایینتر از پارک، یک دبیرستان پسرانه است که هیچ صدایی از آن خارج نمیشود. با نزدیک شدنمان به میدان شهرداری، خانهها نیز کمکم فشردهتر و مرتفعتر میشوند و زمینهای بایرِ بینشان کمتر و کمتر.
در حال گشت و گذاریم که تلفنمان زنگ میخورد، آقای مشاور املاکی که علاوه بر دادن کارتش، شماره ما ار نیز گرفته بود، برای خانهیِ ۷۲متری قرار بازدید گذاشته. میگوید تا ده دیقه دیگر دم مغازه باشیم. اما اگر «وسیله» نداریم تا یک ربع دیگر خودمان برویم مستقیم جلوی ملک. آدرس را می دهد. از زمانی که از او جدا شدهایم، حدودای یک ساعتی پیاده به سمت پایین تپهها پیادهروی کردهایم. برای اینکه سر وقت برسیم، میرویم آن طرف خیابان که تاکسی بگیریم. ده دقیقه منتظر میمانیم تا اولین تاکسی رد میشود. خالی است و خوشبختانه سوارمان میکند.
تقریباً به موقع سرقرار میرسیم، اما مدتی طول میکشد تا آقای مشاور و صاحب ملک برسند. جفتشان با بهانهیِ نداشتن وسیله و نبود تاکسی. آپارتمان هفتادودو متری در یک ساختمان سی واحدی قرار دارد. پنج طبقه، هر طبقه شش واحد. سه واحد جنوبی، سه واحد شمالی، دو طرف یک راهرو دراز. واحدی که به ما نشان میدهند، به حرف آقای مالک، از واحدهای بزرگ ساختمان است. پنجرهها هنوز شیشه ندارند و زمین خاک گرفته است. «داداشم اگه طالب بودی که ما این کابینتها رو نصب کنیم، گرفتیمش، توی انبار پایینئه و نصفشام پارکینگه، خیلی شکیل. Mdf ه. آبگرمکن که آسئه در حد خارجی، آب رو سوت ثانیه گرم میکنه.» از پنجرهیِ اتاق که به پاسیو باز میشود نگاهی به پنجره واحد روبهرو میاندازم. رختها را پهن کرده روی بندی که در پاسیو بسته. شیشهی واحد البته مشجر است. «اینجا دیگه تو این محل آپارتمان پیدا نمیکنی بدن به مجرد. اون هم با این قیمت. تازه مجرد بودنتون رو هم نباید بذارید همسایهها بفهمن. گفته باشم. خلاصه که اکازیونه این ملک، آقا هم پوللازمن زیر قیمت دارن میدن، اگه پسنده که همین رو بریم یه نشستی داشتهباشیم.» اجازه میگیریم که چند تا عکس بگیریم به این بهانه که به پدرمادرمان هم میخواهیم نشان دهیم. بهانهای میآوریم و نشست را به بعد موکول میکنیم و خداحافظی میکنیم و میرویم.
پرده پنجم: نقاشی ساختمان، جوشکاری و شیروانی
از بدو ورود به شهر، دیوارها توجهمان را جلب کرده است. دیوارهای سیمانی، آجری و سنگی، پر است از نوشته. نوشتههایی که اولین ارتباط کلامی را با ما برقرار میکند. در دو سه ساعتی که در شهر قدم میزنیم، غیر از «نقاشی ساختمان»، «اتوبار»، «سیمان و آجرکاری»، «جوشکاری»، «شیروانی»، «حفاظ آکاردئونی و آهنی» و «سرامیک» چیزی به چشممان نمیخورد. دیوارها میدانند که اینجا هنوز فاصله زیادی دارد تا جایی برای زندگی.
از خانه که بیرون میزنیم مسیری را پیاده میآییم و بعد چند دقیقهای اولین تاکسیای را که از کنارمان میگذرد، سوار میشویم. به میدان شهرداری میرسیم. اطراف میدان به نسبت جاهای دیگر شهر شلوغ تر است. البته بیشتر کسانی که میبینیم رانندهها و مسافرانی هستند به مقصد کرج و هشتگرد قدیم. به سراغ دو جوان بیست و پنج شش ساله که در جنوب میدان روی نیمکتی نشستهاند میرویم.
با آنها راجع به قیمت اجارهها و زندگی مردم در شهر جدید و شهر قدیم صحبت میکنیم و اطلاعات کلی بهمان میدهند. توصیه میکنند که برویم و با چشم خودمان ببینیم. قبلتر املاکی و پیرمرد مسافری که در بدو ورود دیده بودیم هم توصیه کرده بودند این کار را بکنیم. تاکسیهای هشتگرد و ساعت را که میبینیم، وسوسه میشویم سری هم به هشتگرد قدیم بزنیم. کمی نگران زمان برگشتمان هستیم. ساعت چهار است و آخرین اتوبوس از هشتگرد به تهران ساعت پنج حرکت میکند. انگار بعد از این ساعت ورودیها و خروجیهای شهر جدید بسته میشود.
سوار تاکسیهای هشتگرد قدیم میشویم و بعد از چند دقیقه دو خانم دیگر سوار میشوند ماشین حرکت میکند.
راننده حدودی میگوید ده درصد خانههای اینجا هم پر نشده. طبق گزارش شرکت عمران شهرهای جدید در سال ۹۲، از ۶۷۵ هزار نفر جمعیتی که برای شهر جدید هشتگرد پیشبینی شده و ۴۴۰۰ هکتار زمین برای مسکن آنها در نظر گرفته شده، جمعیتش تنها به ۵۹ هزار نفر رسیده است، حتی کمتر از ده درصد.
من تا حالا نشنیدم تو هشتگرد جدید دزدی شده باشه، ولی خب شب که بیاید تو خیابون، زهره ترک میشید.» در گزارشی هم که مرکز مطالعات و تحقیقات اجتماعی ایرانمهر در سال ۹۳ به وسیله پرسشنامه پر کرده است، خلوت بودن هشتگردِ جدید، بیشترین عامل ایجاد حس خطر بین ساکنان معرفی شده است.
از شهر قدیم میپرسیم و قیمت خانه در آنجا. میگوید قیمت خانه دو سه برابر اینجا است. «الان یه خونه ۷۰ متری بخوای اونجا بگیری، ۳۵ میلیون رهن کاملشه.» میگوید هشتگرد قدیم خیلی امکانات و خدماتش بهتر از هشتگرد جدید است، با این حال امنیتش کمتر است. خانمی که در صندلی جلو نشسته است میگوید: «من تا حالا نشنیدم تو هشتگرد جدید دزدی شده باشه، ولی خب شب که بیاید تو خیابون، زهره ترک میشید.» در گزارشی هم که مرکز مطالعات و تحقیقات اجتماعی ایرانمهر در سال ۹۳ به وسیله پرسشنامه پر کرده است، خلوت بودن هشتگردِ جدید، بیشترین عامل ایجاد حس خطر بین ساکنان معرفی شده است.
خانمی که برای گرفتن آزمایشش به آزمایشگاه مهر در هشتگرد قدیم میرود و در صندلی عقب کنار ما نشسته میگوید: «در آبیدر تحلیل هم میتونید خونه ارزون پیدا کنین. آن بالاهاست، در فاز دو. فقط یکمی دسترسیش سخته.» از دسترسی به خدمات میپرسیم و میگوید تنها یک دکه و یک سوپر مارکت دارد. البته این را مشکل کل شهر جدید میداند و نه فقط آبیدر تحلیل. خانمی که جلو نشسته صحبتش را تکمیل میکند: «اینجا از امکانات دولتی فقط مدرسه داره و مسجد.» بیست دقیقه بعد میرسیم به مرکز شهر قدیم هشتگرد.
پرده ششم: شلوغی نعمت است
جایی که راننده پیادهمان میکند، بلوار اصلی شهر است. غیر از مغازههای متنوع پوشاک و وسایل الکترونیکی و مواد غذایی، دستفروشی هم در پیادهرو به راه است. تصاویری که شاید تا صبح آن روز در کوچه و خیابانهای تهران میدیدیم، الان بعد از دیدن شهر جدید هشتگرد و آمدن به این نقطه، برایمان تازگی دارد.
غیر از خرید و فروش و روابط اقتصادی، مراودات اجتماعی هم به کلی با آنچه در دو سه ساعت قبل در شهر جدید دیدهایم، متفاوت است. خانم و آقاهای میانسالی که به همراه کودکان هفت هشت سالهشان در خیابان پرسه میزنند. پرایدهایی که در کنار خیابان مترصد سوار کردن دخترهای جوان اند و دخترهایی که به آنها بیتوجهی میکنند یا حداقل اینطور وانمود میکنند و … همه و همه تصاویری است که در اولین برخوردمان با هشتگرد قدیم، برایمان عجیبوغریب و در عین حال دلپذیر است.
بعد از چند دقیقه راه رفتن و ذوق زدگی از شلوغی آن خیابان و صداهای دلنواز بوق و ترمز ماشینها، به سراغ کوچه پس کوچههای پشتی میرویم. خیابانها و کوچههای پشتی بر خلاف شهر جدید، چندان بر طبیعت مسلط نیستند و کوچههای کج و معوج در کنار مسیر رودخانهها شکل گرفتهاند.
خانههای یک طبقه و چند طبقه کنار هم ساخته شدهاند و عمر ساختمانها هم کم و زیاد است. این تنوع در نما و نوع در و پنجره ساختمانها هم دیده میشود. در شهر جدید به ندرت خانههای یکی دوطبقه بود و پنجرهها و درها و نماها هم تفاوت چندانی با هم نداشت.
چنارهای قطور در همهجای هشتگرد قدیم و بهویژه جلوی خانههای مسکونی کوچه پسکوچهها پخش است. خیابانکشی سالهای اخیر و حرکت راحتتر خودرو هم بهانهای نشده برای قطع کردن و خشکاندن چنارهای نامنظمِ شهر قدیم. به غیر از آن هم چندجایی درختهای خرمالو و گردوی حیاط خانهها، شاخههایشان از بالای دیوار حیاط زده بیرون.
به غیر از درختهایی که در آنجا نبود و در اینجا هست، دیوارنویسیهای هشتگرد قدیم هم با شهر جدید همنامش متفاوت است. دیوارها پر است از برچسبهای «تخلیه چاه» و «باز کردن گرفتگی لوله» و «قالیشویی». چیزهایی که نشان از در جریان بودن شهر و استفاده شدن خانهها توسط مردم دارد و تلاش برای استفاده مجدد از آن و یا تداوم زندگی در آن.
پرده هفتم: بازگشت
در میان انبوهی از رانندگان تاکسیِ مترو گلشهر را پیدا میکنیم. راننده برای پر کردن ماشین مدت زیادی ما را معطل میکند. بالاخره به راه میافتد. در راه کمی چرت میزنیم و با هر ترمز خوابمان قطع میشود. مدت زیادی را در ترافیک ورودی گلشهر میگذرانیم. ساعت ۸ میرسیم مترو.
کنار پنجره قطار مینشینیم و از پنجره خانهها را نگاه میکنیم. سعی میکنیم خانهای را مشترکا از دور انتخاب کنیم و تصور کنیم در هر خانه چه میگذرد. از کنار یکی از سکونتگاههای پراکندهای که اطراف مسیر مترو ساخته شده میگذریم. ساختمانهای متحدالشکل بیست-سی طبقهای که بیهیچ پیچیدگی خاص و با سادهترین مصالح ساختمانی در ضلع جنوبی آزادراه بنا شدهاند، چشممان را میگیرد. تک و توک چراغهایی درشان روشن است. خانهای را در طبقه هفتم برج دومی انتخاب میکنیم. تنها چراغی که در آن برج روشن است.
با هم توافق میکنیم که یک مادر و پسر در آن واحد زندگی میکنند. مادر بازنشسته است و به غیر از حقوق بازنشستگی خودش، بیمه مبلغی را هم ماهیانه به خاطر سابقه کار همسر مرحومش به او میپردازد و او قسطهای خانه را از همین پول پرداخت میکند. پسر سی ساله است. عصرها به پارک شهرک کناری میرود … .
حوصلهمان نمیکشد. بازی را کمی تغییر میدهیم. این بار خودمان را تصور میکنیم که میتوانستیم در کدام خانه ساکن شویم. از کنار چند شهر و شهرک دیگر رد میشویم. خانههایی با ارتفاعهای کم و زیاد. آپارتمانی، ویلایی و برجهای چند ده طبقه. از خاموش بودن چراغها میتوان فهمید که واحدهای خالی زیادی دارند، اما هیچ کدامشان نظرمان را جلب نمیکند. به ایستگاه تهران-صادقیه که میرسیم، هنوز چشممان دنبال خانهمان، خانه آتیمان میگردد.
حبیب دانشور: پژوهشگر شهری
نیما تبریزی، معمار
منتشر شده در مجله روایت
وا این چه مقاله ای هستش من ساکن شهر جدید هشتگرد هستم تمام این مقاله کذب هستش..قشنگترین شهر هستش امکانات هم فراهم هستش مترو هم داریم ساکنین از همه لحاظ در آرامش زندگی میکنن و مشکلی ندارن
شهر جدید هشتگرد بهشت گمشده ایران هستش واقعا بی نظیره تعجب کردم از این مقاله..خواهش میکنم مطالب را بدون غرض منتشر کنین
کاملا مخالف هستم. درست هست که من در ایران زندگی نمیکنم اما حدود ده سالی هست که در شهر جدید منزلی خریداری کردم. الان حدود یک سالی هست که در فاز ۲ محله ۳ آپارتمان نوسازی خریدم… تمام این محل همه ویلایی هست. در مرکز شهر هم همه چیز فراوان است البته ته شهر قدیم با ماشین فقط ده دقیقه راه است که همه چیز در آنجا هست… اما حسن شهر جدید سکوت و هوای پاک آنجا هست همچنین از یک طرف به منطقه ییلاقی کوشک زر و از طرف دیگر به منطقه ییلاقی فشند و باغ شهر برخورد دارد….. آن مسی که این مقاله را نوشته حتما مشکل شخصیتی دارد وگرنه تا سه ماه دیگر مترو به شهر جدید می آید و همچنین به عنوان نگین استان البرز معرفی شده.
بهتر است عدالت را در مقاله رعایت کنید.
با تشکر