
فوتبال برای سیاست یا سیاست برای فوتبال
فوتبال را باید با اجزایش دید. تماشاگران، بازیکنان، مربیان و مردم. بگذارید فوتبال را برای لحظاتی از بنگاههای تجاری، صنعتیبودن و سلطه رسانهها جدا کنیم و آن را در کوچه پسکوچههای شهرهای جهان ببینیم: امروز در جهانی که سیاست نامی برای مردم است، فوتبال چنان به زیست- فضای همه مردم جهان گره خورده که در میان آنها وفاداری و ایمان پدید آورده است.
۱- نخبگان و بیخبران از دنیای «فوتبال»، در هر «فصل» تعصب بر سر فوتبال باشگاهی و عاشقان سینهچاک تیمهای باشگاهی را به یک نام میخوانند: دیوانگانی که به تماشای حرکت قطار خالی نشستهاند. اما همین توده جمعیت در کنار نخبگانشان زمانی که پای فوتبال ملی به میان میآید، با تعصب، چه باخت و چه برد تیمشان را جشن میگیرند. چهچیز در این میان، تعصب بر سر فوتبال ملی را موجه و معتبر میسازد؟ پرچم؟ زمانی که یک هوادار متعصب، خود را با «پرچم باشگاهش» میپوشاند و همچون هوادار ملی صورتش را به رنگهای پیراهن تیم محبوبش نقاشی میکند، چه فرقی با هوادار ملی دارد که گلودریدن او توجیهناپذیر است و شادیها و فریادهای ملی حتی برای باخت توجیهپذیر؟ چرا در فستیوالی بهنام «جامجهانی»، درست در لحظه روآمدن قیمت، بازار، رسانه و حتی مبارزه و سیاست، دفاع یا بیاعتنایی به فوتبال ملی میان «مردم»، «خطکشی» میکند و با تاکید «مرز» میکشد؟ آیا میتوان یک بازی فوتبال را تنها و صرفا با اتفاقات داخل زمین خواند و آن را بدون سیاست و وضعیتی که در آن فوتبال «اجرا» میشود، دید؟ آیا میتوان از استادیوم، باکس شیشهای جایگاه ویژهاش را منها کرد و تنها گلزدنها را تماشا کرد؟ آیا میتوان خاطره فوتبال را صرفا به گلزدن یا نزدن گره زد؟
آیا میتوان یک بازی فوتبال را تنها و صرفا با اتفاقات داخل زمین خواند و آن را بدون سیاست و وضعیتی که در آن فوتبال «اجرا» میشود، دید؟ آیا میتوان از استادیوم، باکس شیشهای جایگاه ویژهاش را منها کرد و تنها گلزدنها را تماشا کرد؟ آیا میتوان خاطره فوتبال را صرفا به گلزدن یا نزدن گره زد؟
۲-به جامجهانی ۱۹۳۸ فرانسه برگردیم: «در ایتالیا بیانیهای درباره نژاد نوشته میشود و حملههای ضدیهودی بالا میگیرد، آلمان در حال اشغال اتریش است و سومین جامجهانی در جریان است. رییسجمهور فرانسه، آلبر لوبرون، لگد تشریفاتی را پراند: توپ را نشانه گرفت اما محکم کوبید به زمین. بازی نهایی فرارسید: ایتالیا در برابر مجارستان. در نظر موسولینی کیانِ دولت بسته به برد بود. بازیکنان ایتالیایی در آستانه بازی تلگرافی سهکلمهای از رم دریافت کردند که امضای سرکرده فاشیستها پای آن بود: «یا ببرید یا بمیرید».
بازیکنان مجبور نشدند بمیرند چون ایتالیا ۴ بر ۲ برد. روز بعد پیروزمندان یونیفرم نظامی پوشیدند تا در مراسم اختتامیه، در سایه ال دوچه شرکت کنند». جامجهانی ۱۹۵۰ برزیل: «کشورهایی که در تورنمنت شرکت میجستند هفت کشور از قاره آمریکا و شش کشور از اروپا بودند که به تازگی از میان خاکسترهای جنگ برخاسته بودند. فیفا به آلمان اجازه بازی نمیداد. برای نخستینبار انگلیس نیز به جامجهانی پیوست. تا آن زمان انگلیسیها اینگونه دست به یقهشدنها را دون شأن خود میدانستند». جامجهانی ۱۹۵۴ سوییس: «در برزیل حلقه طنابی به دست بازرگانان، فلز برنج، پول و اسلحه به گرد رییسجمهور تنگتر میشد و چیزی نمیگذشت که قلبش با گلولهای از تپش بازمیایستاد. هواپیماهای ایالات متحده داشتند با دعای خیر سازمان کشورهای آمریکایی (OAS) گواتمالا را بمباران میکردند و ارتشی که ساخته و پرداخته این قدرت شمالی بود، داشت میتاخت و میکشت و میبرد. در حالی که در سوییس سرود ملی ۱۶کشور خوانده میشد تا پنجمین جامجهانی افتتاح شود، در گواتمالا فاتحان سرود ایالات متحده را میخواندند و سقوط رییسجمهور را جشن میگرفتند».* تا دلتان بخواهد از این روایات در جامجهانی وجود دارد اما شاید بهتر است کمی جلوتر بیاییم و نگاهی هم به مسابقات مقدماتی جامجهانی ۲۰۱۰ آفریقایجنوبی در آسیا بیندازیم: ایران باید کرهجنوبی را شکست دهد تا راهی جامجهانی شود.
اهمیت «فوتبال ملی» در آن روزها تنها برای فوتبال نبود و واجد معنایی سیاسی بود. برد ایران و صعود آن یک رنگ از رنگهای پرچم را رو آورده بود و این امر باید تداوم مییافت. در آنروزها، جیغ و هورا و فریاد، جیغ و هوراهایی برای فوتبال بود، اما فوتبالی که به مقاومت گره خوردهبود، سیاست را طلب میکرد، زندگی را میخواست؛ چراکه رقص و حضور بدنها در شادی و سیاست، زیباتر شده بود. با اینحال، ایران باخت و حذف شد تا ایده «فوتبال برای فوتبال» تنها یک پیام را دنبال کند: تیمملی فقط باید ببرد؛ همین، نه کمتر و نه بیشتر. اگر بنا باشد تمام شاخوبرگ فوتبال را بزنیم و آن را در اتاق دربسته استادیوم ببینیم و با همین پیشفرض سراغ فوتبال را بگیریم، خب چرا آرژانتین نبرد؟ چهچیز در این میان وجود دارد که فوتبال ملی را واجد معنایی دیگر میکند و حتی اگر طرفدار آرژانتین یا هلند باشید، بازی ایران و آرژانتین را باید استثنا کرده و در علایق و باورهایتان وقفه ایجاد کنید. چه چیز در این میان تعصب بر سر فوتبال ملی را توجیه میکند؟
۳- آنچه روشن است، باید سراغ مفهومی بیش از مفهوم «پرچم» را گرفت: «خاک» و «مرز». تو گویی در فستیوال جهانی فوتبال برعکس شعارهای جهانیسازی و ایده دهکده جهانی، منطق مرز برجستهتر میشود و جوهر سرخ مرز پررنگتر. فوتبال بهمثابه امری که مازادش تنها در وضعیتهای خاصی بیرون میزند در وضعیتی بهنام جهانی، حامل سیاست خواهد بود. شاید در نگاه اول چنین به نظر برسد که مفاهیم انضمامی مرز، خاک، سرود ملی، پرچم ملی میتوانند امکان طرح تمام پرسشهای پیشین را ملغی کنند. اما جامجهانی ۲۰۱۴ برزیل با قاعده کلی این تورنمنت، برای ما واجد معنایی دیگری نیز هست چرا که به شکل زیرکانهای خود را از سیاست جدا کرده است.
با اینحال، گویی همچنان منطق مرز میتواند پاسخگوی پرسشها و سرکوبکننده تردید بر سر هواداری و بیاعتنایی باشد. ولی زمانی که تیم ملی ایران و هوادارانش، پارادوکس آگاهانهای را با خود حمل میکنند، نمیتوان چنین راحت از زیر سایه بیتکلیفی گریخت: امروز امری «غیرملی» و وامدار ایده پسااستعماری، منطق مرز و دفاع از فوتبال ملی را بر «همه» دیکته کرده است. تیمی بدون ستاره، تیمی یکشکل و حتی تیمی همقد، تعصب فوتبال ملی را به میانجی تلفیق سربازهای تکملیتی و دو«ملیتی» و دورگه «اعلام» میدارد که گوش به فرمان «امری بیرون از مرز» است. درست است؛ امروز برای دفاع از فوتبال ملی بهناچار باید منطق مرز و تعصب بر سر آن را با امری بیرون از مرز پیش برد. «همه» بازی ایران و آرژانتین را به شکلی گزارش کردند که ستاره «تیم ملی»، یک امر «غیرملی» است. بیشک کارلوس کیروش مربی بزرگی است؛ اما این استثناکردن و همزمان حذفکردن مابقی تیم، منطق تعصب برای فوتبال ملی را تا کجا پیش خواهد برد؟ توگویی آن «کسی» که امروز به توده جمعیت ایران اجازه تعصبورزی میدهد تا بتوانند منطق مرز را تا انتها پیش ببرند، تکهای از همانهایی است که بیرون از مرز ایستادهاند؛ این اتفاق چندان غریب نیست: نظام موجود، که برخلاف میل خود، تناقض منطق مرز را رو میآورد، با مارادونا نیز چنین کرده است. منطق مرز همان زمان نیز تمام تلاش خود را کرد تا نشان دهد مارادونای آرژانتینی دستپرورده مدرسه فوتبال بارسلوناست. این نگاه پسااستعماری و تردد دائم و هلدادن سوژه به این سو و آن سوی مرز، حقیقت غریبی را در خود حمل میکند که برای هواداران و عاشقان سینهچاک فوتبال ملی که آن را منهای «همهچیز» صرفا به خاطر فوتبال میخوانند، پیام روشنی دارد: اگر قصد دارید تعصبورزی بر سر فوتبال ملی را با قاعده مرز و خاک بخوانید و با اصرار آن را از وضعیتش و سیاست جدا کنید در تناقضی رفعناشدنی گرفتار میشوید؛ نخست اینکه جداکردن فوتبال از سیاست و دفاع از فوتبال ملیِ غیرسیاسی با پافشاری بر منطق مرز، لاجرم خود واجد معنایی سیاسی است، چراکه مرز، مفهومی سیاسی است و دیگر آنکه نمیتوان منطق مرز را به میانجی امری بیرونی برای خود درونی کرد، مگر آنکه سوژههای وضعیت پای بر آن سوی مرز بگذارند و تناقضاش را به رخ بکشند چراکه مرز هم جدا میکند و هم دو سوی خود را به هم پیوند میزند. «مرز» با خود مفهوم دیگری نیز حمل میکند: «فاصله» و به نظر میرسد اکنون برای دسترسپذیری جغرافیاها، باید از نقش «اصطکاکِ فاصله» در امور انسانی سخن گفت. بنابراین زیر پای ایده دفاع از فوتبال ملی با تکیه بر منطق مرز، خالی است. چون منطقی متناقض نمیتواند این ایده را تا انتها پیش ببرد. پس چه چیز در این میان تعصب بر سر فوتبال ملی را موجه میسازد؟
اگر قصد دارید تعصبورزی بر سر فوتبال ملی را با قاعده مرز و خاک بخوانید و با اصرار آن را از وضعیتش و سیاست جدا کنید در تناقضی رفعناشدنی گرفتار میشوید
با اینحال، گویی همچنان منطق مرز میتواند پاسخگوی پرسشها و سرکوبکننده تردید بر سر هواداری و بیاعتنایی باشد. ولی زمانی که تیم ملی ایران و هوادارانش، پارادوکس آگاهانهای را با خود حمل میکنند، نمیتوان چنین راحت از زیر سایه بیتکلیفی گریخت: امروز امری «غیرملی» و وامدار ایده پسااستعماری، منطق مرز و دفاع از فوتبال ملی را بر «همه» دیکته کرده است. تیمی بدون ستاره، تیمی یکشکل و حتی تیمی همقد، تعصب فوتبال ملی را به میانجی تلفیق سربازهای تکملیتی و دو«ملیتی» و دورگه «اعلام» میدارد که گوش به فرمان «امری بیرون از مرز» است. درست است؛ امروز برای دفاع از فوتبال ملی بهناچار باید منطق مرز و تعصب بر سر آن را با امری بیرون از مرز پیش برد. «همه» بازی ایران و آرژانتین را به شکلی گزارش کردند که ستاره «تیم ملی»، یک امر «غیرملی» است. بیشک کارلوس کیروش مربی بزرگی است؛ اما این استثناکردن و همزمان حذفکردن مابقی تیم، منطق تعصب برای فوتبال ملی را تا کجا پیش خواهد برد؟ توگویی آن «کسی» که امروز به توده جمعیت ایران اجازه تعصبورزی میدهد تا بتوانند منطق مرز را تا انتها پیش ببرند، تکهای از همانهایی است که بیرون از مرز ایستادهاند؛ این اتفاق چندان غریب نیست: نظام موجود، که برخلاف میل خود، تناقض منطق مرز را رو میآورد، با مارادونا نیز چنین کرده است. منطق مرز همان زمان نیز تمام تلاش خود را کرد تا نشان دهد مارادونای آرژانتینی دستپرورده مدرسه فوتبال بارسلوناست. این نگاه پسااستعماری و تردد دائم و هلدادن سوژه به این سو و آن سوی مرز، حقیقت غریبی را در خود حمل میکند که برای هواداران و عاشقان سینهچاک فوتبال ملی که آن را منهای «همهچیز» صرفا به خاطر فوتبال میخوانند، پیام روشنی دارد: اگر قصد دارید تعصبورزی بر سر فوتبال ملی را با قاعده مرز و خاک بخوانید و با اصرار آن را از وضعیتش و سیاست جدا کنید در تناقضی رفعناشدنی گرفتار میشوید؛ نخست اینکه جداکردن فوتبال از سیاست و دفاع از فوتبال ملیِ غیرسیاسی با پافشاری بر منطق مرز، لاجرم خود واجد معنایی سیاسی است، چراکه مرز، مفهومی سیاسی است و دیگر آنکه نمیتوان منطق مرز را به میانجی امری بیرونی برای خود درونی کرد، مگر آنکه سوژههای وضعیت پای بر آن سوی مرز بگذارند و تناقضاش را به رخ بکشند چراکه مرز هم جدا میکند و هم دو سوی خود را به هم پیوند میزند. «مرز» با خود مفهوم دیگری نیز حمل میکند: «فاصله» و به نظر میرسد اکنون برای دسترسپذیری جغرافیاها، باید از نقش «اصطکاکِ فاصله» در امور انسانی سخن گفت. بنابراین زیر پای ایده دفاع از فوتبال ملی با تکیه بر منطق مرز، خالی است. چون منطقی متناقض نمیتواند این ایده را تا انتها پیش ببرد. پس چه چیز در این میان تعصب بر سر فوتبال ملی را موجه میسازد؟
۴- فوتبال را باید با اجزایش دید. تماشاگران، بازیکنان، مربیان و مردم. بگذارید فوتبال را برای لحظاتی از بنگاههای تجاری، صنعتیبودن و سلطه رسانهها جدا کنیم و آن را در کوچه پسکوچههای شهرهای جهان ببینیم: امروز در جهانی که سیاست نامی برای مردم است، فوتبال چنان به زیست- فضای همه مردم جهان گره خورده که در میان آنها وفاداری و ایمان پدید آورده است. دست بر قضا فوتبال، منطق مرز را در گفتار خود جابهجا کرده و آن را در مرزهای سیاست با تعریف خود میخواند؛ در فوتبال مرز را باید در تصمیم بر سر بارسایی یا رئالیبودن بازنمایی کرد، بر سر پرسپولیسی و استقلالیبودن، منچستری یا لیورپولیبودن، حتی در دعوای غیرهلندیهای طرفدار هلند با غیرآلمانیهای طرفدار آلمان. فوتبال به قطع موضوعی سیاسی است چرا که به وضوح جنبههایی سیاسی دارد: سیاست برای زندگی.
در سال ۱۹۳۷ هنگامی که ژنرال فرانکو دستدردست هیتلر و موسولینی جمهوری اسپانیا را بمباران کرد، یک تیم باسکی در راه سفر به اسپانیا بود و بارسلونا در آمریکا و مکزیک مشغول بازی بود. حکومت باسک آنها را فرستاده بود تا آرمان آنها، سیاستشان را تبلیغ کند؛ بارسلونا با همین آرمان از آبها گذشته بود؛ از مرزها. گرچه رییس حکومت بارسلون با گلوله فرانکو از پا درآمد، اما تصمیم بر سر رئالی یا بارساییبودن را همچنان بهعنوان تصمیمی سیاسی تا امروز حفظ کرده است. ۲۰سال بعد در ۱۹۵۸ الجزایر در میان جنگ استقلال خود تیم فوتبالی تشکیل داد که برای نخستین بار رنگهای پرچم ملی را به تن داشت و بازیکنانش را ستارگان لیگ فرانسه تشکیل میدادند. الجزایر که به دلیل حضور استعمار، پدیده فوتبال ملی را موجه میکرد، تا آن روز فقط میتوانست با مراکش بازی کند و به همین دلیل نیز با حقارت از فیفا اخراج شده بود. پس از استقلال، فوتبال الجزایر به رسمیت شناخته شد، اما نه برای مرز، بلکه برای سیاست، برای نام «مردم». حتی میتوان جاودانگی اروگوئه در جامهای جهانی ۱۹۲۴ و ۱۹۲۸ را با نام کارگران، آوارگان و حذفشدگانی دنبال کرد که این ۱۱نفر همانهایی بودند که بهجای مردم اروگوئه به میدان آمدند و خالقان معجزه فوتبال اروگوئه لقب گرفتند. با اینحال، منطق همین زیست-فضا همچنان نمیگذارد از شر فوتبال ملی و هیجان و تردیدهایش خلاص شد؛ ولی تعصب و مبارزه بر سر آن را نمیتوان با منطق خاک و مرز خواند بلکه «سیاست» تعیین تکلیف خواهد کرد. فوتبال برای سیاست یا سیاست برای فوتبال، هویت یگانه «فوتبال» و حتی بدنهایش در هر جام و فصلی است.
* ادواردو گالئانو، فوتبال در آفتاب و سایه
ترجمه اکبر معصومبیگی، نشر دیگر، ۱۳۸۰.
ترجمه اکبر معصومبیگی، نشر دیگر، ۱۳۸۰.
لینک خبر : http://sharghdaily.ir/?News_Id=37829