مقوله موبلندها در خدمت فرهنگ کاذب قدرت
پازولینی در این نوشته به مسئلهای می پردازد که هنوز هم مسئله است و تنها فرم های پیچیدهتری به خود گرفته است. این که چگونه سیستم غالب و جریان اصلی فرهنگی، اعتراض و ضدجریان را در خود ادغام و آن را از آن خود میکند. به واسطهی ابزارهایی که در اختیار دارد از آن اعتراض و انکار مد میسازد که به گفته پازولینی اگر آن را فاشیستی ندانیم دستکم میتوان آن را نوعي «راست افراطي» به شمار آورد.
اولین باری که موبلندها را دیدم، در پراگ بود. در سرسرای هتل بودم که دو جوان خارجی وارد شدند، موهایشان بلند بود و تا سرشانهها می رسید. از سرسرای هتل گذشتند و در گوشهای دور افتاده سرمیزی نشستند. نیم ساعتی آنجا ماندند، حاضرین آنها را نگاه میکردند، و من هم همینطور، و بعد هم رفتند. چه در موقع گذشتن از میان جمعیت میان سرسرا و چه در موقع نشستن در آن گوشه، آن دو با هم حرف نزدند. (شاید هم چند کلامی با هم زمزمه کردند- خوب به یاد ندارم- به هرحال تصور می کنم چند کلام حرف کاملا معمولی بوده باشد.)
در واقع در آن موقعیت بخصوص – میتوان گفت موقعیت عمومی، اجتماعی و شاید هم حتی بتوان گفت رسمی آنها ابدا به حرف زدن احتیاج نداشت. سکوت آنها دقیقا گویای نقش آنها بود. و به سادگی و به علت آنکه حرف زائد بود آنها برای گفتگو با حاضرین، با ناظرین- با برادران آن موقعیت- زبان دیگری به غیر از حرف بکار میگرفتند.
چیزی که در آنها جانشین زبان حرفی سنتی شده و آنرا زائد کرده بود- و از اینها گذشته بخوبی در حیطه وسیع «علامات» یعنی در سمیولوژی زبان جاگیر میشد- زبان موی آنها بود.
فقط یک علامت بود- یعنی موهای بلند روی شانه ریخته- و در این علامت یگانه تمامی علامات ممکن یک زبان سازمان یافته تمرکز یافته بود. این پیام بیصدا و منحصرا جسمی و فیزیکی آنها چه می گفت؟
می گفت: «ما موبلند هستیم. ما به طبقهای از انسانها تعلق داریم که در این روزها در دنیا ظاهر شدهاند، و مرکز ظهور این طبقه جدید انسانها در آمریکاست، و شما ولایتیها (که در آن مورد بخصوص پراگ بود) نسبت به آن جاهلید بنابر این ما برای شما جنبه ظهور داریم. ما به رسالت خود عمل میکنیم، ما برای خود معرفتی داریم که ما را انباشته و تماما ارضا کرده است. ما لفظا و منطقا چیزی نداریم تا بر پیغام فیزیکی و علم وجودی موهای خود بیافزائیم. معرفتی که ما را انباشته است، و همچنین رسالت ما، در آینده به شما نیز تعلق خواهد گرفت. فعلا یک «نو» است ، یک «نو» عظیم، که با جنجال خود در دنیا انتظاری خلق کرده است: به این انتظار خیانت نخواهد شد. بورژواها حق دارند که ما را با وحشت و نفرت نظاره کنند، زیرا که ما با بلندی موهایمان آنها را مطلقا نفی میکنیم. ولی ما را با مردم بیادب و وحشی اشتباه نکنید: ما مسئولیت خود را بخوبی میشناسیم . ما شما را نظاره نمیکنیم، سرمان به کار خودمان است. شما هم همینطور عمل کنید، و در انتظار وقایع باشید.»
من گیرنده این پیغام بودم و فورا آن را گرفتم توانستم آنرا بفهمم: زبانی فاقد دستور و قاعده و لغتنامه و ضبط و ربط، ولی فورا قابل فهم، چرا که از نقطه نظر سمیولوژیک هم، چیزی نبود مگر شکلی از اشکال آن «زبان حضور جسمی» که انسانها همیشه از آن استفاده کردهاند.
فهمیدم و فی المجلس از آن دو نفر کراهتی در دل احساس کردم.
بعدها محبور شدم کراهت را کنار بگذارم، و از مو بلندها در مقابل حمله پلیس و فاشیست ها دفاع کنم! طبیعتا و علی الاصول طرفدار لیوینگ تئاتر شدم و بیتل ها و غیره … و اصولی که مرا در کنار آنها قرار دادند اصولی بودند مطلقا دموکراتیک.
تعداد موبلندها نسبتا زیاد شد – عین مسیحیان اولیه: ولی عجیب آن بود که باز هم به طرز معجزه آسائی ساکت مانده بودند، موهای بلند تنها واقعیترین پیغام آنها باقی مانده بود، و به دیگر قضایا اهمیتی نمیدادند. حرف زدن آنها در وجودشان تجلی کرده بود. ناگویائی آنها اعتراض آنها بود.
آن موبلندهای سالهای ۶۶ و ۶۷، با آن زبان ناساخته و متبلور فقط در آن نشانه یکنواخت موهای خود چه میگفتند؟
می گفتند: «تمدن مصرفی حال ما را بهم زده است. ما به صورتی رادیکال اعتراض میکنیم. ما با رد این تمدن علیه آن پادزهر می پاشیم. به نظر شما اوضاع خوب پیش می رفت، هان؟ نسل ما میبایست با جامعه شما یکدست و در آن حل شود؟ ولی واقعیت اینطور نیست. ما در مقابل این جنون که از ما فقط «مجری» می طلبد بپا خاستهایم. ما ارزشهای روحانی تازه ای در این یکدستی و بیرنگی فرهنگ بورژوازی خلق خواهیم کرد. و آن هم در آستانه تکامل و تحقق کامل فرهنگ بظاهر آزاد و لذب طلب بورژوازی. قیام ما خروشی است عظیم و همراه با قهری انقلابی (یعنی قهر انقلابی بدون قهر!) ، زیرا که انتقاد ما به این جامعه موجود انتقادی است دربرگیرنده سراپای آن و خدشه ناپذیر.»
تصور نمیکنم که اگر از آنها با زبان لفظی سنتی خودمان سوال میکردیم، می توانستند به صورت ساخته بالا عصاره و علت وجودی خود را بیان کنند: ولی در واقع موهای آنها چنین چیزی میگفت. و اما در مورد نظر شخصیام به آنها، باید بگویم که از همان اوایل شک کردم که این «سیستم علامات» آنها محصول یک فرهنگ کاذب اعتراضی باشد که در مقابله با فرهنگ کاذب قدرت حاکم قرار گرفته است، به این انقلاب غیرمارکسیستی آنها مشکوک بودم. ولی با تمام این اوصاف مدتها طرفدار آنها بودم و لااقل عنصر آنارشیستی ایدئولوژی من آنها را به خود میپذیرفت.
زبان آن موها، هر چند که گویا نبود، به هرحال از «چیزهای» چپی سخن می گفت. شاید هم از چپ جدید، چپی که از بطن دنیای بورژوازی زاده شده بود (شاید هم محصول جدلی و مصنوعی آن روح بورژوازی بود که گهگاه از ماورای قدرتهای بخصوص و از وجدانهای تاریخی، سرنوشت بورژوازی را رسم می کند.)
سال ۱۹۶۸ فرا رسید. موبلندها در نهضت دانشجوئی حل شدند، بر فراز سنگرهای خیابانی پرچم سرخ برافراشتند. زبان آنها بیش از پیش رنگ «چیزهای چپی» به خود گرفت (چه گوارا موبلند بود و غیره و ذالک.)
سال ۱۹۶۹. کشتار میلان، مافیا، جاسوسان سرهنگان یونانی، همدستی مقامات وزارتی، توطئههای سیاه و دست راستی، محرکین فاشیست. تعداد موبلندها خیلی زیاد شده بود: هر چند که هنوز از نظر عددی اکثریت نبودند ولی وزنه ایدئولوژیک آنها تعیین کننده و حاکم بود. موبلندها دیگر ساکت نبودند: سیستم علامتی موها دیگر تنها مبین تمامی ظرفیت ارتباطی و گویائی آنان نبود. برعکس، وجود فیزیکی آن موها فقط به نقش یک تمایزدهنده آنها نزول کرده بود. به استفاده از زبان لفظی سنتی باز گشته بودند. و تصادفی نیست که میگوییم زبان لفظی. بر آن تاکید میکنم. از سال ۶۸ تا ۷۰ خیلی حرف زده شد، آنقدر حرف زده شده است که حال دیگر می وانند مدتی از آن صرف نظر کنند: ته و توی حرافی و لفاظی را در آوردند، لفاظی تبدیل به هنر و فصاحت جدید انقلابی شد (گوشیسم بیماری لفاظی مارکسیسم!)
هر چند که موها -در آن هیاهوی لفاظی- دیگر نمیتوانستند مستقلا از خود سخن بگویند، ولی من بخود فشار آوردم و ظرفیت کشف کننده خود را بکار گرفتم و کوشیدم در میان آن هیاهو پیغام خاموش و مداوم آن موهای بلندتر شده را بگوش بگیرم.
اینک این موها چه می گفتند؟ می گفتند: «آری، درست است. ما از «چیزهای چپی» سخن میگوییم، مفهوم ما- هر چند که فقط پشتیبان ساده آن مفاهیم پیغام های لفظی هستیم- مفهومی است چپی … اما .. اما …».
بحث موهای بلند بدین جا ختم می شد: می بایستی خودم آنرا تکمیل کنم با آن «اما» ها به روشنی می خواستند دو چیز را بگویند.
۱- «عدم امکان ما در بیان مسائل بیش از پیش ماهیت غیرعقلانی و پراگماتیک خود را نشان می دهد، ما با سکوت خود برای «عمل» اهمیت اساسی قائل شده ایم و این از نتایج و خصائل یک فرهنگ کاذب است، و در نتیجه ماهیتا دست راستی است»
۲- «فاشیستها هم ما را انتخاب کردهاند، و این محرکین با انقلابیون لفاظ مخلوط شدهاند (کار لفاظی به عمل هم کشیده میشود، علی الخصوص اگر به عرش کشیده شود): ما یک ماسک تکمیل هستیم، و نه فقط از جنبه فیزیکی- جریان بی نظم و موج دار ما همه چهره ها را یکدست و تایید می کند- بلکه حتی از نظر فرهنگی : در واقع یک فرهنگ کاذب دست راستی به خوبی می تواند با یک فرهنگ کاذب دست چپی اشتباه شود.»
خلاصه فهمیدم که زبان موبلندها دیگر گویای «چیزهای چپی» نیست، گویای چیزی دو پهلو و گنگ بود، چپ – راست، و زمینهای مساعد برای نفوذ محرکین.
ده سال پیش، فکر میکردم، نفوذ یک محرک و جاسوس در میان ما نسل قبلی تقریبا غیرممکن باشد( مگر آنکه بازیگر خیلی ماهری باشد): چونکه تصور میکردم فرهنگ کاذب او حتی بصورت فیزیکی، او را از ما متمایز کند. فکر می کردم بتوانیم او را از چشمهایش، از دماغش، و از آرایش موهایش بشناسیم. فکر میکردم می توانیم خیلی زود ماسک را از چهره اش برگیریم و حقش را کف دستش بگذاریم. الان دیگر چنین کاری ممکن نیست. دیگر هیچکس در دنیا نمی تواند با توجه به ظاهر فیزیکی یک انقلابی را از یک جاسوس تمییز دهد. چپ و راست از نظر فیزیکی با یکدیگر آمیخته شدهاند. به سال ۱۹۷۲ رسیدیم. سپتامبر گذشته، در اصفهان بودم، در قلب ایران. کشوری که با اصطلاحی سخت کریه، عقبمانده خوانده میشود و با اصطلاح دیگری به همان کراهت و زشتی در حال جهش تکاملی.
ده سال پیش، فکر می کردم، نفوذ یک محرک و جاسوس در میان ما نسل قبلی تقریبا غیرممکن باشد( مگر آنکه بازیگر خیلی ماهری باشد) : چونکه تصور میکردم فرهنگ کاذب او حتی بصورت فیزیکی، او را از ما متمایز کند. فکر می کردم بتوانیم او را از چشمهایش، از دماغش، و از آرایش موهایش بشناسیم.بر روی آن اصفهان ده سالی پیش- یکی از زیباترین شهرهای دنیا، و شاید هم زیباترین- اصفهان جدید، مدرن و بسیار زشتی زاده شده است . ولی هنوز هم در خیابان ها، سرمیز کارگاهها ، در گردشگاهها ، طرف عصر، هنوز جوانهائی دیده میشوند که ده سالی پیش در ایتالیا هم میدیدیم: بچههای موقر و بی نام و نشان، با پس کلههای زیبا و تمیز، با چهرههای زیبا و پاک و روشن و آراسته به حلقه زلفی با وقار و بیگناه. دفعتا شبی که در خیابان اصلی شهر گردش میکردم دو موجود دهشتآور دیدم: نه اینکه دو موبلند حسابی باشند، ولی بهرحال موهایشان را اروپائی زده بودند، پس کله بلند و روی پیشانی کوتاه، روغن زده و کشیده شده، با دو حلقه مصنوعی و کثیف روی شقیقه و روی گوش.
این موها چه می گفتند؟ میگفتند: «ما جزء این گدا گشنهها نیستیم، ما جزء این فلکزدههای عقب مانده نیستیم که هنوز در عهد بربریت به سر میبرند! ما کارمند بانک هستیم، ما دانشجو هستیم، بچه پدرانی که با کار در شرکتهای نفتی پولدار شدهاند، ما اروپا را میشناسیم ، ما کتاب خواندهایم . ما بورژوا هستیم. و اینهم موهای بلند ما بعنوان شاهدی که مدرن بودن بین المللی و امتیازات ما را ثابت می کند».
و بدین ترتیب این موهای بلند گویای «چیزهای دست راستی» بودند.
این دور بسته شد. فرهنگ کاذب قدرت، فرهنگ کاذب اعتراض را در خود جذب و آن را تصاحب کرد: با مهارتی شیطانی و صبورانه از آن مد ساخت، که اگر نتوان آنرا دقیقا فاشیسم نامید، لااقل می توان آنرا نوعی «راست افراطی» به شمار آورد.
به تلخی نتیجهگیری میکنم. این ماسکهای منزجر کنندهای که جوانها به چهره خود گذاشتهاند، وخود را در حد نقاشیهای ناشایسته چهره فاحشههای پیر تنزل دادهاند، عملا ظاهر آنها را به صورتی در آورده است که همیشه آنرا فقط به حرف محکوم کردهاند.
دوباره قیافه قدیمی کشیشها، قاضیها، افسرها، آنارشیستهای دروغین، اوباش باصطلاح نجیبزاده ، مزدوران و کلاهبرداران بیرون پریدهاند. یعنی حکم محکومیت قاطع و بیتمایزی که جوانها علیه پدران خود اعلام کردهاند- که چیزی نیست مگر دستاورد تاریخ تکامل و فرهنگ گذشته- و این سد غیرقابل عبوری که علیه پدران ساختند، حاصلش فقط این بود که جوانها را به گوشهگیری کشاند، و مانع ایجاد یک رابطه دیالکتیک با پدران خود گردید. فقط با این رابطه دیالکتیک- هر چند رنج آور و افراطی جوانها می توانستند به یک وجدان و آگاهی تاریخی از رسالت خود دست یابند، و فقط به این صورت می توانستند از پدران خود سبقت بجویند و «فراتر» روند. در عوض این گوشه گیری که خود را در آن محبوس کردند- در دنیائی جدا از دیگران ، در گوشه ای خاص، جوانان را در واقعیت تاریخی موجود و نابود نشدنی بی حرکت و بی جنب و جوش نگاه داشت، و این مسئله- بصورت قدرت- باعث انحطاط گردید. جوانها، در واقع از پدران خود عقب تر رفتند. در روح و روان خود وحشت و تسلیم پروراندند، در پوشش ظاهر خود چنان رسم و رسوم زشتی را پذیرفتند که بازگشت آنها قابل تصور نبود.
امروزه این موهای بلند ، به زبان ناساخته و مصرانه خود و با «علامات» ، و در آرایش اوباشانه خود، از «چیزهای» تلویزیونی و آگهی تبلیغاتی کالای تولید شده حکایت می کند، در این آگهی ها دیگر دیدن یک جوان مو کوتاه ابدا قابل تصور نیست: چنین موردی باعث وحشت قدرت حاکم می شود.
تاسفی عمیق و صمیمانه- و آکنده از نا امیدی- در قلبم احساس می کنم ولی باید بگویم: حال دیگر چهره هزاران و صدها هزار جوان ایتالیائی، بیش از پیش شبیه قیافه منحوس آن جاسوس فاشیست بنام مرلینو شده است. آزادی آنها برای داشتن موهای بلند دیگر قابل دفاع نیست، زیرا که دیگر صحبت از آزادی نیست. حال دیگر وقت آن رسیده که به جوانها بگویند که آرایش آنها نفرت آور است، زبونی است، زشت است و یا بهتر است بگویم، وقت آن رسیده که جوانها بخود آیند، و خود را از قید این اضطراب گناهکارانه و حقارت آمیز همرنگ جماعت شدن آزاد کنند.
این مقاله ترجمه ای است از:
(Contro i capelli lunghi” Corriere della Sera, January 7, 1973)