داغ سنگین «احد» و «صمد»
احد و صمد هم دستفروشی میکردند و همین دوماه پیش در طرح جمع آوری کودکان کار، یکی از آنها را میگیرند و به بهزیستی میبرند. بعد از آن خانواده مراجعه کرد و بچه را پس دادند و پدر آنها برای اینکه دوباره بچهها را نگیرند، آنها را به کارگاه بازیافتی که خودش در آن کار میکرد، برد.
دیوار، آبی است. سقف، آبی است. در آبی است و چشمهای زنها رنگ خون است، قرمز قرمز؛ رنگ خون «احد» و «صمد» که آن روز موقع طواف دادنشان در خانه کوچک «بسم الله» و «رخساره» و «گلپری»، روی گلهای قرمز دو قالی خانه ریخت و سخت پاک شد؛ سخت تر از داغ بر دل نشسته پدر و مادر افغان «احد» و «صمد» ۷ و ۸ ساله.
«احد» و «صمد» بهرامی را تا همین دو روز پیش کسی نمی شناخت؛ آنها دو کودک از هزاران کودک مهاجریاند که در خیابانها و کارگاههای ایران کار میکردند و پول به خانه میبردند. آنها هم پنجشنبهشب گذشته وقتی تازه سرهایشان را از سطلهای زباله تهران بیرون آورده و ضایعات جمع شده را به کارگاه بازیافت درغنی آباد یافت آباد بردند تا تحویل پدرشان بدهند و بعد انفجار کپسول گاز آنها را در اتاق کوچک کارگاه حبس، تنشان را تکه تکه و جانشان را تمام کرد. «آن روز آنها را در کاور مشکی آورده بودند. ما بچهها را دیدیم. همه جا را خون برداشته بود. خون نمی ایستاد. احد کم سوخته بود اما صمد زیاد. سر صمد منفجر شده و شکم احد پاره شده بود.»
«احد» و «صمد» را حالا خیلیها میشناسند؛ دو کودک زبالهگردی که پنجشنبه شب گذشته در کارگاه بازیافت زباله تنشان تکه تکه شد و بعد از چند روز، تازه دیروز خبر مردنشان به همه رسید. مردم ملکآباد، جایی نزدیک زندان قزلحصار اما حالا تقریبا یک هفته است که از داغ خانواده بهرامی خبر دارند؛ از داغ «رخساره» و «گلپری» که دخترعمو و البته هووی همند؛ هر دو همسر «بسمالله بهرامی»اند، مردی که آن شب وقتی دید انفجار کپسول گاز، در اتاق کوچک کارگاه را روی پسرهایش قفل کرده، خودش را وسط آتش انداخت تا آنها را نجات دهد و البته که دیر رسید و حالا بیخبر از مرگ آنها در بیمارستان الغدیر تهران بستری است با دست و پاهایی سوخته و ۵۵ درصد سوختگی.
صدای «احد» و «صمد» یک هفته است در این خانه نمی آید؛ در خانه ای که اندوه، یک هفته است خودش را از دیوارهای کهنه آن بالا کشیده و خودش را سفت در دل دو هووی خانه بهرامی جا کرده است؛ خانه ای که حالا زنهای فامیل، دور تا دورش را پر کرده و به سوگ نشستهاند. «رخساره»، مادر «احد» است؛ زن ۲۲ ساله ای که تازه از اعتیاد و کمپ زنانه تهران برگشته تا بنشیند این گوشه، در اتاق سرتاسر آبی خانه «بسم الله» و زانوهایش را بغل کند؛ زانوی غمی که سخت سنگین است. گریه به زنها اجازه حرف زدن نمی دهد و هووی «رخساره»، «گلپریِ» ۲۵ ساله که در ۱۵ سالگی او را به زن دومی شوهرش دادند و او را از هرات به ایران فرستادند، بیشتر نای حرف زدن دارد. آنها دو بچه دیگر هم دارند؛ «امین» و «نازگل» که سرخوشانه در کوچههای تنگ ملکآباد بازی میکنند، بی خبر از آوار غمی که بر مادرهایشان ریخته است. «امین» برادر یک ساله صمد است و مادرش میگوید خیلی شبیه اوست. گل پری مثل خیلی از همشهریهایش که آنها را در هرات جا گذاشته و به ایران آمده است، «بچه» را فقط پسر حساب میکند.
چندتا بچه داری؟
هیچی. یک دانه داشتم، آن هم خدا او را از من گرفت.
و بعد زنهای فامیل میگویند او یک دختر کوچک هم دارد؛ «نازگل» را. عمه بچهها همین چند دقیقه پیش تشنج کرده و او را جمع و جور کردهاند. «گل پری» میگوید احد و صمد تازه یک هفته بود که با پدرشان کار میکردند. «پول نداشتیم که آنها را به مدرسه بفرستیم.»
شوهرم یک ماه بود که ضایعات جمع میکرد، قبل از آن کمپ بود. شیشه و دوا میکشید. خودم کشاورزی میکردم و زندگی را میچرخاندم. گوجه میکاشتیم و خیار. چون در زمستان کار کمتر شده بود، بچهها هم یک هفته بود بیشتر از قبل سر کار میرفتند.
وقت مرگ «احد» و «صمد» را «گلپری»، ساعت چهار صبح جمعه بود که فهمید؛ «ساعت ۱۰ شب به شوهرم زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت داریم ضایعات جمع میکنیم. ساعت چهار صبح بود که خبر دادند اینطوری شده. شوهرم یک ماه بود که ضایعات جمع میکرد، قبل از آن کمپ بود. شیشه و دوا میکشید. خودم کشاورزی میکردم و زندگی را میچرخاندم. گوجه میکاشتیم و خیار. چون در زمستان کار کمتر شده بود، بچهها هم یک هفته بود بیشتر از قبل سر کار میرفتند. خانوادهاش افغانستانند.» او از رابطه اش با هوویش یا همان دخترعموی سالهای دورش میگوید: «هیچ وقت ما با هم دعوا نکردیم. الان این از ذهنم بیرون نمیرود که خودم بچهها را کتک میزدم، حوصلهام نمی گرفت و گاهی اذیتشان میکردم. الان همهاش درگیر این موضوع هستم.همان روز اول رخساره را خبر کردم که اینطور شده است؛ گفتم بالاخره مادر است، یک وقت نگوید که چرا بچه که اینطوری شد من را خبر نکردی؟ فکر کردم که اگر بچهاش را نبیند و او را خاک کنند، خیلی سختتر است. زنگ زدم به کمپ و او را خبر کردم. احد و صمد گاهی دعوا میکردند و بیشتر وقتها با هم دوست بودند. این بچهها را خودم بزرگ کردم.»
«احد» و «صمد» را در یکی از بیابانهای اشتهارد خاک کردند؛ جایی دور از خانه، جایی که برای قبرهایش میشود که پول نداد و میشود که در خاکش، تن دو کودک افغان «غیرقانونی» را خاک کرد. «گل پری» اما دیگر نه دلش ملکآباد را میخواهد نه دلش، توان رفتن هر روزه به اشتهارد. در سر او حالا هوای دیگری افتاده است: «دوست دارم برگردم افغانستان، الان من دیگر اینجا چه کار میکنم؟ بدون بچه هایم چطور اینجا بمانم.»
ملکآباد؛ مأمن کودکان زباله گرد
ملیحه میرجعفری، مدیر خانه علم ملکآباد جمعیت امام علی یکی از نخستین کسانی است که از ماجرا باخبر شد. او سالهاست که مددکار کودکان افغان کارگر است و از ماجرای آن شب اینطور میگوید: «صمد و احد بهرامی، هفت و هشت ساله بودند؛ یکی شان از یک مادر است و یکی از مادر دیگر؛ دو هوو با هم زندگی میکنند. مادر احد سالم است اما مادر صمد، معتاد است و دو ماه کمپ بوده، وقتی میشنود که بچه اش مرده از کمپ میآید خانه. «بسم الله بهرامی»، پدر احد و صمد هم معتاد است و همین چندماه پیش از کمپ آمده است.»
او میگویدبیشتر بچههای ملکآباد به تهران میروند و دستفروشی میکنند: «احد و صمد هم دستفروشی میکردند و همین دوماه پیش در طرح جمع آوری کودکان کار، یکی از آنها را میگیرند و به بهزیستی میبرند. بعد از آن خانواده مراجعه کرد و بچه را پس دادند و پدر آنها برای اینکه دوباره بچهها را نگیرند، آنها را به کارگاه بازیافتی که خودش در آن کار میکرد، برد؛ در غنی آباد نزدیکی یافت آباد. آنها از سطلهای زباله، پلاستیک و زباله و … را جدا میکردند و به کارگاه میبردند. شب جمعه، بچهها به طبقه بالای کارگاه میروند تا خودشان را گرم کنند و بعد کپسول میترکد و همه جا آتش میگیرد؛ در بسته میشود و بچهها متاسفانه از بین میروند. پدر هم همان موقع خودش را میرساند و میرود وسط آتش تا آنها را نجات دهد ولی بچهها مرده بودند. پدر هم ۵۵ درصد سوختگی دارد و در بیمارستان الغدیر یافت آباد بستری است.»
احد و صمد هم دستفروشی میکردند و همین دوماه پیش در طرح جمع آوری کودکان کار، یکی از آنها را میگیرند و به بهزیستی میبرند. پدر آنها برای اینکه دوباره بچهها را نگیرند، آنها را به کارگاه بازیافتی که خودش در آن کار میکرد، برد.
میرجعفری میگوید جمعیت امام علی در ملکآباد ۲۰۰ بچه را تحت پوشش دارد که ۷۰ درصد این کودکان مهاجر و ۳۰ درصدشان ایرانی اند: «خیلی از بچههایی که برای درس و کلاسهای مختلف میآیند، باز هم کار میکنند. چون تا بخواهی بچه ای را از چرخه کار خارج کنی، شاید باید ۱۰ سال کار کنی؛ باید مادر او را توانمند کرد، پدرش را از چرخه اعتیاد خارج کرد و کلا کار فرهنگی زیادی در این زمینه نیاز است. بعضی از این خانوادهها حتی با وجود آنکه به نان شب خود نیازمند نیستند بازهم بچهها را به کار میگیرند چون این موضوع در فرهنگ آنها است که بچه باید کار کند.»
مدیر خانه علم ملکآباد جمعیت امام علی از بچههایی سخن میگوید که بیشترشان در ملکآباد ضایعات جمع آوری میکنند: «حتی بچههایی هستند که در خود این محله زباله گردی میکنند، چون خانوادهها میخواهند بچه هایشان «دمِ چشمشان باشند» ولی خب خیلی از خانوادهها هم بچهها را برای زباله گردی به تهران یا کرج میفرستند.»
میرجعفری درباره شرایط محل کار این بچهها میگوید: «در گاراژهایی کار میکنند که پیمانکاران شهرداری مسئول آنها هستند، درواقع هر کدام از این پیمانکاران مسئول یکی از این گاراژها هستند. آنها این بچهها را به کار میگیرند، چون نه اوراق هویت دارند نه قرار است آنها را بیمه کنند.» به گفته مدیرخانه علم ملکآباد جمعیت امام علی حتی اگر این بچهها در گاراژ بمیرند پیمانکارها مسئولیتی ندارند:« این گاراژها پر از کودک و نوجوانند؛ خانوادههای خیلی از این بچهها اصلا اینجا نیستند و آنها پولی را که به دست میآورند به افغانستان و دیگرشهرها میفرستند.» او درباره دو کودکی که اخیرا در آتش سوزی یکی از این گاراژها از بین رفتند میگوید: «این دو مشتی هستند نمونه خروار، برای همه بچههایی که در این گاراژهای پر از ضایعات، کار و حتی زندگی میکنند، ممکن است این اتفاقات بیفتد.این گاراژها اصلا شرایط استانداردی ندارند و بسیار خطرناکند. در بسیاری از کارگاهها، حدود ۴۰ بچه کار میکنند و اگر چنین اتفاقهایی برای آنها بیفتد، یک فاجعه است.» ملیحه میرجعفری میگوید: «به نظرم دیگر وقت آن است که از صاحبان و پیمانکاران این گاراژها سوال شود که چرا بچههای زیر ۱۵ سال را به کار میگیرند. مثل خیلی از کشورهای دیگر هم که پناهنده و مهاجر دارند، مهاجرانی که در ایران زندگی میکنند هم باید از شرایط تقریبا مناسبی برخوردار باشند.»
او درباره آینده این بچهها نگران است، به گفته این فعال حقوق کودک، مهاجران در این آب و خاک زندگی میکنند، بومی همینجا میشوند و در نهایت ایران را وطن خودشان میدانند. اگر ساختارهای دولتی و رسمی این مهاجران را قبول ندارند، پس آنها اینجا چه میکنند؟ بالاخره باید برای آنها چه کرد؟ او معتقد است: «ما آنقدر کودکان زباله گرد را میبینیم که به آن ها، به کارشان و به وضع ناگوار زندگیشان عادت کرده ایم، اینکه مدام سرشان داخل سطل زباله است، برایمان عادی شده و انگار حتما باید یک اتفاق خاص بیفتد یا فاجعهای رخ بدهد تا یک حرکت اجتماعی در این باره صورت بگیرد.»
مدیرخانه علم ملکآباد جمعیت امام علی میگوید: «بچههایی که ما با آنها در ارتباطیم، دچار حوادث مختلفی میشوند. مثلا یک بار «پیمان» آمده بود و وسط چهارراه کتک خورده و چشمش آسیب دیده بود یا «جاوید» ناخنش موقع کار، زیر گاری گیر کرده و از جا کنده شده بود. همین چندوقت پیش یکی از بچهها که شب در راه خانه بود، توسط یک نفر چاقو خورده و چندین روز در آی سی یو بیمارستان مدنی بستری بود.»به گفته میرمحمدی: «در خیابان حوادث زیادی برای این بچهها اتفاق میافتد. آزارهای جنسی هم در بین این بچهها خیلی زیاد وجود دارد و خیلی هایش را ما متوجه نمی شویم، بعدا در رفتارهای آنها نمود پیدا میکند. همین دیروز از یکی از بچهها که هفت سالش است تست روانشناسی گرفتیم و متوجه شدیم به او تجاوز شده است.»