آیا مسیر را درست پیمودهایم؟
این یادداشت تلاشی است برای آغاز گفتگو درباره اینکه آیا تغییر مسیر سازمانهای غیر دولتی کودکان در نهایت در احقاق حقوق آنان مفید واقع شده است؟
از زمانی که انجمن حمایت از حقوق کودکان آغاز به کار کرد (اولین سازمانی که فعالیت برای حقوق کودکان را هدف قرار داد)، یعنی همان سالی که ایران به کنوانسیون جهانی حقوق کودکان پیوست، بیش از دو دهه میگذرد. در این مدت فهرست سازمانهایی با دستور کار مشابه هر روز بلندتر و اقدامات و خدمات آنها نسبت به دو دهه قبل گاه گستردهتر و گاه تخصصیتر شده است. اما نگاهی به این سیر بیست و اندی ساله به ما نشان میدهد که مسیری که روزی با ایده ترویج و تبلیغ پیماننامه و ملزم کردن دولت به فراهم آوردن زمینههایی برای اجرایی شدن مفاد آن آغاز شده بود، امروز به اشکال دیگری در راه پیموده شدن است. مسیری که کم کم از ملزم کردن دولت به ایجاد بسترهای مناسب فاصله گرفته و در حال پر کردن خلاءهایی است که در بهترین حالت ممکن است شرایط تعداد اندکی از کودکان ایران را تاحدودی بهبود بخشد.
آنچه در ادامه میآید تلاشی برای آغاز گفتگو درباره این است که آیا تغییر مسیر سازمانهای غیر دولتی کودکان در نهایت در احقاق حقوق آنان مفید واقع شده است؟
از تلاش برای تغییر قوانین تا خدماترسانی به گروههای محروم
اولین نسخه از کتاب حقوق کودکان در ایران در سال ۱۳۷۱ به قلم شیرین عبادی و توسط انتشارات روشنگران منتشر شد. آنگونه که نویسنده کتاب عنوان کرده «این مجموعه به بررسی قوانین و مقررات، در ارتباط با کودک و ابعاد مختلف زندگی او پرداخته یا به عبارت دیگر در این کتاب تلاش شده تا برخوردهایی که یک کودک، از زمان تولد تا سن رشد، ممکن است با قوانین مختلف داشته باشد حتیالامکان مورد بررسی قرار گرفته و به بحث گذاشته شود». بنابراین بیراه نیست اگر بگوییم که اولین تلاشها به منظور آشنایی با حقوق کودکان در ایران چند سال پیش از پیوستن به کنوانسیون جهانی حقوق کودک آغاز شده بود. شاید این موضوع در آشنا شدن مجلسنشینان آن دوره با مسئلهای با عنوان حقوق کودک بیتاثیر نبود. دو سال بعد از چاپ این کتاب و همزمان با پیوستن ایران به کنوانسیون، انجمن حمایت از حقوق کودکان به همت مهدخت صنعتی و جمعی از افرادی که به دعوت او گردآمده بودن د(از جمله شیرین عبادی) راهاندازی شد. این انجمن از ابتدا ماموریت خود را بر تبلیغ و ترویج این پیما نامه به عنوان سند حقوقی مهمی که میتواند ضامن حداقلهایی برای زندگی کودکان باشد بنا نهاد.
شش سال بعد یعنی در سال ۱۳۷۹، پرونده کودکآزاری آرین گلشنی، که پس از یک صد بار جرح و شکنجه و سوختگی جان سپرده بود، در مطبوعات کشور سر و صدای بسیاری به پا کرد (۱). شیرین عبادی که عضو هیئت مدیره انجمن حمایت از حقوق کودکان بود در دادگاه به عنوان وکیل مادر آرین حاضر شد و از دادگاه خواست تا در رابطه با قانون حضانت که سرپرستی این طفل را به پدر داده بود و همین امر موجب شکنجه و از بین رفتن او شده بود، بازنگری شود. عبادی در این دادگاه تاکید کرد که در این پرونده نه فقط پدر آرین که قانونی که حضانت را به او سپرده نیز مقصر است و «خونبهای آرین تنها میتواند اصلاح قانون باشد».
حدود سه سال بعد از این پرونده یعنی در سال ۱۳۸۱، کودکآزاری به موجب قانون، جرمی عمومی شناخته شد. جرمی که نیاز به شاکی خصوصی ندارد و کلیه افراد، موسسات و مراکزی که به نحوی مسئولیت نگهداری و سرپرستی کودکان را به عهده دارند مکلفند، به محض مشاهده، آن را جهت پیگرد قانونی گزارش کنند(۲). تصویب این قانون عملا این امکان را برای سازمانهای غیردولتی کودکان فراهم کرد تا در صورت مشاهده کودکآزاری از جانب هر فردی بتوانند آن را پیگیری حقوقی کنند.
در سالهای بعد، انجمن حمایت از حقوق کودکان درگیر راهاندازی پروژههایی در مناطق محروم جنوب تهران و خارج از آن (شوش، ناصرخسرو و خراسان جنوبی)(۳) شد. پس از آن سازمانهای غیردولتی دیگری نظیر انجمن حمایت از کودکان کار(۴)(با راه اندازی خانه کودکهایی در دروازه غار، مولوی، بازار، خاوران و ..)، انجمن فرهنگی حمایتی کودکان کار (با راهاندازی خانه کودکی در سرچشمه)، انجمن حامیان کودکان کار و خیابان(۵)(با راهاندازی خانه کودکهایی در آقتپه کرج، حصارک، سرآسیاب، خیام) انجمن یاری کودکان در معرض خطر(۶)(با راهاندازی خانه کودکی در صباشهر، شادآباد و ..)، جمعیت دفاع از کودکان کار(۷)(با راهاندازی مرکزی در پاسگاه نعمت آباد) و بسیاری دیگر از سازمانها در شهرهای مختلف ایران مسیری مشابه را پی گرفتند. آنها با راهاندازی مراکزی با عنوان خانهی کودک شروع به خدماترسانی به گروههایی از کودکان محروم نظیر کودکان افغانستانی ساکن در ایران، کودکان کار، کودکان کار و خیابان، کودکان در معرض خطر و …. کردند. اگر به وبسایتهای رسمی این مراکز یا دفاتر آنها سری بزنید در مییابید که فعالیتهای آنان عموما شامل آموزش، حمایتهای بهداشتی و درمانی، حمایتهای اقتصادی، حرفه آموزی، خلاقیت، هنر و …. میشود.
این سازمانها اگرچه در سالهای گذشته در اطلاعرسانی به جامعه و حساسسازی مردم و برخی نهادها نسبت به وجود پدیدههایی نظیر کار کودکان، محرومیتهای کودکان افغانستانی ساکن ایران، مشکلات سلامتی گروههای محروم و .. نقش داشتهاند و اساسا پذیرش وجود برخی از این موضوعات نظیر کار کودکان از سوی دستگاههای ذی ربط در کشور مرهون زحمات آنهاست، اما نقش آنان در تغییر قوانین، سیاستها و برنامههای کلان کشور بسیار کمرنگ بوده است و موردی نظیر تصویب قانون مرتبط با کودکآزاری در سالهای گذشته دیگر در کارنامه هیچ سازمانی دیده نمیشود.
نقش این سازمانها در تغییر قوانین، سیاستها و برنامههای کلان کشور بسیار کمرنگ بوده است و موردی نظیر تصویب قانون مرتبط با کودکآزاری در سالهای گذشته دیگر در کارنامه هیچ سازمانی دیده نمیشود.سازماندهی فرودستان یا تمرکز بر پروژههای «خودیاری»
آیا آنچه در طول این دو دهه در ایران اتفاق افتاده جدا از مسیری است که در خارج از مرزهای ما نیز طی شده است؟ آنگونه که جیمز پتراس نزدیک به دو دهه قبل در مقالهای با عنوان امپریالیسم و سازمانهای غیردولتی در آمریکای لاتین(۸) عنوان میکند، این مسیر کم و بیش در کشورهای دیگری نیز طی شده است. مسیری که با حمایتهای مالی و غیرمالی نهادهای بینالمللی صاحب نفوذ، سازمانهای غیردولتی را از بازی در سطح سیاسی به بازی در سطح محلی ترغیب کرده است. به باور پتراس نئولیبرالیزم با حمایت از توسعه سازمانهای غیردولتی در نقاط مختلف دنیا تلاش کرده است که آنها را در مسیری هدایت کند که به جای چانهزنی بر سر تغییر سیاستهایی که نابرابریسازند و انسانها را در جایگاههایی متفاوت از یکدیگر قرار میدهند، به سمت اقداماتی بروند که او آنها را پروژههای «خودیاری» مینامد. در حقیقت نئولیبرالیزم به واسطه سازمانهای غیردولتی به مردم میقبولاند که برای تغییر وضعیت باید خودشان به یکدیگر و به خود کمک کنند و سراغ چیزی بالاتر از آن نروند. بنابراین راهاندازی پروژههایی نظیر حرفهآموزی، اعطای اعتبارات خرد، حمایتهای اقتصادی خرد و … همگی در راستای سیاستی است که قرار است کمک کند تا این گروهها زنده بمانند اما دست به تغییرات بزرگتری نزنند.
پتراس باور دارد حتی اقداماتی نظیر آموزش و سوادآموزی عمومی، که با فعالیتهای رادیکالی نظیر اعتراضات و تظاهرات گسترده در برخی کشورها آغاز شده بودند، پس از اعطای کمکهای مالی از جانب دولتهای نئولیبرال و سازمانهای بینالمللی حافظ منافع آنان نظیر سازمان بینالمللی پول، تبدیل به اتحادی میان معترضان و سرمایهداران و در نهایت خاموشی این صداهای اعتراضی شدند.
حال اگر به تجربهی خودمان در دو دهه گذشته نگاه کنیم در مییابیم که ما هم کم و بیش همین مسیر را طی کردهایم. سازمانهایی که در دهه هفتاد برای تغییر قوانین، سیاستها و برنامهها تلاش میکردند (نظیر تلاش برای تغییر قوانین مرتبط با حضانت و یا کودک آزاری)، اکنون تبدیل به سازمانهایی شدهاند که تلاش دارند تا از بخش دیگری از جامعه کمکهای نقدی و غیر نقدی را جمعآوری کرده و به دست بخش فرودستتر برسانند.
در این مسیر ما خانههای کودک را راهاندازی کردیم و فضاهایی را ایجاد کردیم تا افرادی که بسیاری از آنان مهارت و تخصصی در زمینه کار با کودکان نداشتند، این امکان را پیدا کنند که به عنوان معلم، مددکار، روانشناس و … با کودکان در ارتباط مستقیم قرار بگیرند و همواره استدلالمان این بود که چون این کودکان به هیچگونه خدمات دیگری در جامعه دسترسی ندارند بنابراین حضور ما با هر کیفیتی بهتر از حضور نداشتنمان در زندگی آنهاست. حال آنکه گاه مداخله نکردن در وضعیت بهتر از هرگونه مداخله نسنجیدهایست که میتواند آسیبرسان هم باشد. بنابراین ما اندک اندک وارد حوزههایی شدیم که برای آن آمادگی و مهارتهای لازم را نداشتیم، مثلا برای کودکان رانده شده از تحصیل کلاسهای سوادآموزی برگزار کردیم، و با اینکه به دلیل محدودیتهای موجود (در این مورد خوشبختانه) آنگونه که پتراس میگوید تجربه حمایتهای مالی دولتهای نئولیبرال یا سازمانهای حافظ منافع آنها را نداشتیم، اما با جمعآوری کمکهای مردمی وارد فرآیندی شدیم که برای آن نه نیروهای آموزش دیده و متعهد در اختیار داشتیم و نه حتی برنامههای سنجیده و آزمون شده. در حالیکه با گروههایی از کودکان سر و کار داشتیم که به هر دوی این موارد نیاز جدی داشتند.
این کودکان به دلایل شرایط پیچیدهای که در آن زندگی میکردند از یک طرف نیازمند حضور افرادی بودند که درک صحیحی از موقعیت آنها داشته باشند و به جای برآوردهکردن هرگونه ارضا شخصی و یا ترحم، به دنبال ایجاد تغییر در مناسبات اجتماعی و اقتصادی نابرابریساز و تبعیضآمیز باشند و از طرف دیگر نیازمند برنامههایی بودند که با درک صحیحی از موقعیت آنها طراحی و تدوین شده باشد، نه برنامههایی که صرفا با فشار بر آنها در صدد همگام کردنشان با چیزیست که اساسا با شرایط آنان همخوانی ندارد. به عنوان نمونه اینکه یک سازمان غیردولتی بخواهد کتاب درسی را، که برای یکسال هر روز و روزانه ۸ ساعت در مدرسه تدریس میشود، با برگزاری جلسات چند ساعته سوادآموزی آن هم فقط یک روز در هفته به کودکانی آموزش دهد که باقی ساعات خود را در محیطهای کاری نامناسب و با شرایط سخت سپری میکنند- بدون توجه به اینکه این کودک هیچ زمانی را برای آنکه در طول هفته درس بخواند در اختیار ندارد و درسی را که هفته قبل خوانده تا جلسه بعدی فراموش خواهد کرد- مصداق این فشار برای همگامکردن کودکان با برنامه و نه برنامه با زندگی و شرایط کودکان است.
از سوی دیگر، ما کشوری زندگی میکنیم که دستگاه دولتی آن دارای نهاد عریض و طویلی با عنوان آموزش و پرورش است و جدا از کارآمدی یا کیفیت آموزشهای آن، عملا دارای مسئولیت مستقیم در این حوزه است. به عبارت دیگر، ما مانند کشورهایی که درگیر بحران و جنگ هستند و یا کشورهایی که اساسا دولت موثری ندارند نبودهایم که از اساس نیاز باشد اینگونه خدمات به صورت غیردولتی فراهم شود. اما به جای وادارکردن دولت برای پذیرش مسئولیتهایی که بر عهده دارد از ابتدا در زمین دیگری بازی کردیم و به جای آنکه بر سر ایجاد دسترسی همه کودکان به آموزش با کیفیت چانهزنی و یا اعتراض کنیم، تلاش کردیم تا برای بخش کوچکی از کودکان محروم امکانهایی را فراهم آوریم که احتمالا نه جوابگو است و نه کارآمد. در نتیجه ما اکنون با میلیونها کودکی مواجهایم که در مدارس دولتی بیکیفیت و با برنامههای درسی نامناسب درس میخوانند و میلیونها کودکی که به همین سطح از آموزش بیکیفیت نیز دسترسی ندارند.
البته در ابتدای کار تصور میکردیم، سوادآموزی و تلاش برای ارتقا دانش و یا تغییر نگرش محرومان میتواند چرخهی بیپایان فرودستی را بشکند و آموزشهای متفاوت ما در این مراکز میتواند کودکان را نه تنها باسواد که برای ایجاد تغییرات در آینده آماده سازد، اما آیا واقعا و در عمل چنین اتفاقی روی داده است؟ یعنی به واسطه حضور ما و خدماتی که ارائه کردهایم زندگی گروههایی از کودکان و خانوادههایشان تغییر کرده و به مدلی از آموزش رهاییبخش دست یافتهایم که این فرصت را به فرودستان میدهد تا دست به اقدام زده و شرایط را تغییر دهند؟ امیدوارم چنین باشد و در بین دهها سازمان غیردولتی فعال در حوزه کودکان در کشور، سازمانی ادعا کند که به الگویی دست یافته که میتوان با توسعه آن به ایجاد تغییرات واقعی امیدوار بود. اما متاسفانه واقعیت موجود چنین نویدی را نمیدهد.
به جای وادارکردن دولت برای پذیرش مسئولیتهایی که بر عهده دارد از ابتدا در زمین دیگری بازی کردیم و به جای آنکه بر سر ایجاد دسترسی همه کودکان به آموزش با کیفیت چانهزنی و یا اعتراض کنیم، تلاش کردیم تا برای بخش کوچکی از کودکان محروم امکانهایی را فراهم آوریم که احتمالا نه جوابگو است و نه کارآمد.وقت آن نرسیده که در راه دیگری قدم برداریم؟
با توجه به آنچه تاکنون گفته شد آیا اقدامات سازمانهای غیردولتی فعال در حوزهی کودکان در سطح خرد و راهاندازی خانههای کودک متعدد در نقاط مختلف تهران و سایر شهرهای کشور (و نه البته در محرومترین استانها و شهرهای کشور) توانسته وزنه سیاستها، برنامهها و قوانین را به نفع کودکان در کشور تغییر دهد؟ در معنای کلیتر آیا وجود این همه سازمان غیردولتی در دو دهه گذشته توانسته اندکی در انعکاس صدای محرومان به کسانی که برای آنان سیاستگذاری و برنامهریزی میکنند نقش داشته باشد؟
به عنوان نمونه به مورد خانوادهها و کودکان افغانستانی ساکن در ایران نگاه کنیم؛ آیا در طول دو دهه گذشته به جز تعداد اندکی از آنان که شانس دسترسی به خدمات سازمانهای غیردولتی در شهر یا محلهشان را داشتهاند، در وضعیت سایرین تغییری اتفاق افتاده است؟ و یا این تغییر ربطی به فعالیتهای سازمانهای غیردولتی داشته است؟ مثلا ماجرای ثبت نام کودکان افغانستانی در مدارس دولتی که هر سال با تغییر آییننامههای اداره امور اتباع خارجی تغییر میکرد (از ممانعت از ثبت نام تا ثبت نام به شرط پرداخت شهریه و …) آیا به همت فعالیتهای ما تغییری کرد؟
آیا به جای پر کردن بخش کوچکی از خلاءها به واسطه ارائه خدمات بهتر نبود شبکه نیرومندی از صداهای معترض ایجاد کنیم که دولت را وادار به مسئولیتپذیری در این حوزه کند؟ یا حداقل نمیشد در کنار خدماترسانی، لااقل بخشی از توان مالی و انسانی این مجموعهها را به این سیاستها اختصاص داد؟پرسش دیگر این است که آیا به جای پر کردن بخش کوچکی از خلاءها به واسطه ارائه خدمات بهتر نبود شبکه نیرومندی از صداهای معترض ایجاد کنیم که دولت را وادار به مسئولیتپذیری در این حوزه کند؟ یا حداقل نمیشد در کنار خدماترسانی، لااقل بخشی از توان مالی و انسانی این مجموعهها را به این سیاستها اختصاص داد؟
سازمانهای غیردولتی کودکان در ایران هر روز به دنبال تامین منابع از سوی مردماند و هر روز با بحرانهایی نظیر کمبود نیروی داوطلب، نداشتن نیروهای توانمند و دارای تجربه، با ثبات نبودن موقعیتشان از نظر قانونی، بحرانهای مالی برای تامین هزینه مکان و خدمات روزمره و … دست و پنجه نرم میکنند و راهکارهایی که در پیش گرفتهاند این روزها عمدتا معطوف به برگزاری بازارچههای رنگارنگ با حضور چهرههای سرشناس، تبلیغات رسانهای و محیطی و … است.(۹) گویا فراموش کردهایم که مسیر را میتوان از راه دیگری نیز پیمود و به جای درگیر شدن در خدمات اجرایی روزمره که در بسیاری از مواقع هم ضعیف و هم غیرکارآمد است، فشار را بر جایی آورد که باید نسبت وضعیت گروههای محروم و فرودست در جامعه مسئولیتپذیر باشد. ما حتی در این سالها از برخی از دستاوردهای خود نظیر ملزم کردن شهرداریها به اختصاص دادن مکان برای خانههای کودک (آنگونه که خانه کودک ناصر خسرو و شوش در دو دهه قبل موفق به آن شدند) نیز عقب نشستهایم و ماهانه میلیونها تومان را صرف اجارهبهای خانههایی میکنیم که برای خدماترسانی به همین تعداد اندک از کودکان در اختیار گرفتهایم و راهحلهایمان نیز برگزاری کمپینهایی برای جمعآوری میلیاردها تومان است که قرار است صرف خرید این خانهها در نقاط مختلف شهر شود تا بلکه از سختیهای تامین این اجارههای ماهانه خلاص شویم.(۱۰)
آیا بعد از دو دهه آزمون و خطا وقت آن نرسیده که به جای رقابت بر سر پیدا کردن حامیانی که کمکهای مالی بالاتری میکنند و یا پیشیگرفتن از هم برای خرید ملکهایی که قرار است خدماتی را به کودکان ارائه کنند، به دنبال چاره دیگری برای تغییر وضعیت گروههای بزرگتری از مردم باشیم و به جای نگاه از بالا به آنان و تثبیت جایگاه دلسوزانهمان در کمک به محرومان، آنان را که چیزی برای از دست دادن ندارند نیز درگیر فرآیند تغییر وضعیت کنیم؟
اینکه چرا ما با وجود مداخله نکردن مستقیم دولتهای نئولیبرال و سازمانهای بینالمللی حافظ منافع آنها در همان مسیری افتادیم که در کشورهای دیگر با مداخلات مستقیم آنان اتفاق افتاده بود، پرسشی است که پرداختن به آن ممکن است ما را در خروج از این وضعیت یاری کند، اما در شرایط فعلی باید بپذیریم که ما با توجه به هزینههای مالی و انسانی که در طول این سالها کردهایم در تغییر وضعیت به نفع فرودستان شکست خوردهایم و شاید حالا نوبت آن باشد که به جای برپایی درخت آرزوهای کودکان فرودست و یا فروش آرزوهای آنان بر روی تنپوشها (۱۱) و …. دست یکدیگر را بگیریم و در راهی دیگر قدم برداریم. راهی به سوی ایجاد تغییرات بنیادیتر با مشارکت گروههای ذینفع.
۱- http://www.hamshahrionline.ir/hamnews/1376/760822/shahr66.htm
۲- http://rc.majlis.ir/fa/law/show/93849
۳- http://www.irsprc.org/main/fa/units/committee/law
۵- http://www.str-children.org/
۶- http://yarikoodak.com/index.php/2014-12-30-10-29-48.html
۷- http://jamiatdefaa.org/index.php/2014-04-28-04-07-08
۸- http://monthlyreview.org/1997/12/01/imperialism-and-ngos-in-latin-america/
۱۰- https://www.facebook.com/jamiatdefaa/
نکات بسیار قابل تاملی در این مقاله کوتاه مطرح شده است .اما مثل بسیاری از مطالب ارزنده دیگر که وضعیت موجود را به خوبی نقد می کند ،راه حل روشن و گام به گامی برای برون رفت از وضعیت موجود پیشنهاد نداده است .
شیوه های صحیح و موثر مطالبه گری با درک دقیقی از شرایط سیاسی حاکم به نظرم بخشی است که باید به ان پرداخته شود .
این هشداربرای فعالانی که تلاشی برای تغیرعوامل کلان و سیاسی فقر نمی کنند ضروری و بسیارمفید است اما در عین حال می تواند مایه بی عملی و مبارزه جویی در فضای مجازی هم بشود. اینکه درایران مسیرفعالیت مدنی برای مقابله با فقر به گسترش فعالیت های عملی درارایه خدمات اجتماعی کشیده شده به نظر من درهمه موارد نشانه پیروی از رویه های نئولیبرال نیست. کار و کمک داوطلبانه برای خیر عمومی، سنتی مدنی است که احیای آن درقالب های غیر مذهبی و فراگیر ضرورت دارد. ارتباط کارداوطلبانه برای کمک به دیگران و کمک به امر عمومی با مطالبه کردن و مبارزه برای خواسته های اجتماعی جمع اضداد نیست. در سنت غربی هم کار خیر با سنت های مبارزاتی مرتبط بوده است. دراین کشورها هنوز توجه به محله و مدرسه و محیط کار و کارهای داوطلبانه در تربیت حس انسانگرایی و اجتماعگرایی موثر است، چیزی که درایران آنرا فقط در قالب همبستگی های خانواده ای می بینیم. این سنت مدنی با سپردن کاردولت به خیریه ها که طی سه دهه اخیر مرسوم شده تفاوت دارد. مقایسه فعایت مدنی دهه هفتاد که جامعه آزادتر بود با دهه نود منطقی نیست.
ولی خوشبختانه شرایط موجود این نوید را نمیدهد. که شما با خدمت رسانی به افغانیها و دیگر ملیتها ستون منافع خود را تقویت کنید! حضور نداشتنتان در تربیت و توانبخشی به کودکان بهتر از هرگونه حضور منفعت طلبانه تان خاهد بود. (منتظر مقاله های بعدیتان هستیم) ((بنیاد مبارزه با جعل و نفاق))