skip to Main Content
رانده از عراق وامانده در ایران
جامعه

٥٠ خانوار در اردوگاه اباذر در آرزوی شناسنامه‌اند

رانده از عراق وامانده در ایران

روایتی از حال و روز ساکنان اردوگاه اباذر که از دوران جنگ میزبان آوارگان بوده است. آوارگانی که علاوه بر بی خانمانی، سالهاست نه ایرانی محسوب می شوند و نه عراقی. آنها باید آزمایش دی ان ا را پشت سر بگذارند تا ثابت کنند ایرانی هستند و بتوانند چند برگه «هویتی» برای خود دست و پا کنند.

چادرها را برچیدند و در دشت فراخ در دامن اشترانکوه، گوشه‌شرقی لرستان بلوک‌ سیمانی روی هم گذاشتند و اردوگاهی ساختند که بقایایش باقی ‌است. در خانه‌های زخمی‌اش حالا ۵٠خانوار عراقی ایرانی الاصل نفس می‌کشند. شبانه‌روز با آرزوی رسیدن نتیجه آزمایش دی‌ان‌ای و گرفتن شناسنامه سرمی‌کنند. سندی که ثابت‌کند آنها از تبار کدام قبیله‌اند و اجازه‌ای برای این‌که وجبی از فلات ایران سهم داشته باشند.
اردوگاه اباذر دو ورودی دارد. طرف راست اردوگاه جنگ‌زده‌های ایرانی، سمت‌چپ، جنگ‌زده‌های عراقی. ٣٠‌سال پیش که جنگ ایران و عراق به اوج رسید، عراقی‌های رانده شده از مرزها گذشتند و به ایران پناه آوردند. پذیرا شدیم. ام‌غایب خوب به یاد دارد: «برای‌مان لباس آوردن. غذا، ظرف، اسباب‌بازی، همه‌چی. آن‌قدر که می‌گفتیم بسه. خدا رو شکر.»
به جز ام‌غایب همه کودکانی هم که در اردوگاه قد کشیدند و به مدرسه رفتند، زندگی در اردوگاه یادشان است.
«در چادرهایی که هلال‌احمر بر پا کرده بود، نزدیک حمام عمومی ساکن شدیم. آن دوسالی که در چادر زندگی کردیم از بدترین سال‌های عمر تمام ساکنان آن اردوگاه بود. یادم هست از سرمای شدید در چادر به خودمان می‌پیچیدیم و زجر می‌کشیدیم. برف هم که انگار نه انگار ما بی‌خانمان هستیم، بی‌امان می‌بارید. در آن اردوگاه پاسگاهی بود که یادم هست سربازان آن‌جا شبانه در آن سرمای شدید روی هر چادر، چادری اضافه می‌کردند تا کمتر احساس سرما کنیم. من هیچ‌وقت فداکاری سربازان ‌سال ۶٠و۶١ را فراموش نمی‌کنم.»
خرمشهری‌ها، آبادانی‌ها، اهوازی‌ها، اندیمشکی‌ها و ایلامی‌ها هم آمدند. از زار و زندگی، یک‌دست لباس و خرت و پرتی زیربغل زدند، با ناله و حسرت با شهرشان خداحافظی کردند. از هرم گرما و آتش گلوله به زمهریر رسیدند. به برف. به ازنا، شهرستان کوچکی که یک خط راه‌آهن از دلش می‌گذشت و روستاهای اقماری‌اش بوی نان و سبزی می‌داد.

«ساعت دو شب درد شروع شد. ماشین نبود که برویم بیمارستان. دم صبح شوهرم با وانت مرا برد بیمارستان امام‌علی. بچه در شکمم خفه شده بود. ما یک آمبولانس می‌خواهیم برای این‌که کسی از بیماری نمیرد.»

«سلام، نمی‌دونم چطورى سر از اردوگاهم درآوردى، ولى من خیلى‌وقته اونجارو ترک کردم. دلم براش خیلى تنگ شده. نمی‌دونى وقتى از مشکلاتش میگى یاد چه‌روزایی مى‌افتم. حالا که فرسنگ‌ها ازش دورم، نمیدونى چقد دلتنگشم، دلتنگ هواش، طبیعت بى‌نظیرش، آدماش، روزاش، کوچه‌هاش، تا همیشه دوستش دارم، خاکش برام از خاک هرجاى این دنیا عزیزتره و زیباتر، کاش اون‌روزها برمی‌گشت. اونجا غربت نبود، ما همه اونجا یکى بودیم و هنوز همه هرجا که باشیم باهم هستیم. باورت نمیشه به هرکدومشون در هرجاى دنیا که برسى بهت میگن چقد اونجا زیبا بود، کاش اون روزا برمی‌گشت یا یه روز دوباره همه‌مون اونجا جمع می‌شدیم، ولى افسوس.»

بازگشته‌ها

«ان صداما فاسدا و مفسدا و نحن لا نستطیع ان نصطلح المفسدین»، «صدام زائل الآمال» (صدام نابودگر آرزوها)، روی دیوار نوشته.
«سلام؛ من بین سال‌های ۶٠ تا ۶۵ در این اردوگاه زندگی کردم، وقتی آن‌روزها را به یاد می‌آورم، بغض تمام وجودم را می‌گیرد و نفسم به سختی بالا می‌آید. تا حالا و بعد از حدود ٣٣‌سال هنوز شناسنامه نداریم. معدود افرادی هستیم که ایران ماندیم. بیشتر دوستانی که در این اردوگاه بودند به خارج به‌ویژه اروپا و استرالیا رفتند. نوشته‌ها و شعارهای روی دیوار نوشته پدرمه که در دفتر تبلیغات کار می‌کرد، خدا بیامرزد. بدرود.»
مهمانان ناخوانده که در حاشیه شهر ساکن شدند. اول چادر زدند بعد ساختمان‌ها را جایشان ساختند و نانوایی و حمام و فروشگاه و دفتر اداری را سامان دادند تا جایی شود برای اردوی چندساله. اردویی که برای خانواده‌های عراقی هنوز ادامه دارد. زندگی در مخروبه‌ها با اندک جیره ماهانه‌ای که سازمان ملل و سازمان‌های دولتی می‌دهند و گاه اگر مناسبتی باشد نذری اهالی شهر.
زیر سایه درخت مردی نشسته و دخترکی. هر دو سر به زیر. مرد لهجه عربی دارد. سیاه‌چهره با چشم‌های مغز پسته‌ای. بی‌حوصله. «١٠‌سال است این‌جا زندگی می‌کنیم. اردوگاه شیراز بودیم خودشون ما را فرستادند، این‌جا. همه ایرانی- عراقی هستند، خیلی بودند، خیلی‌ها هم رفتند. این‌جا همه خانه‌ها خراب است. این ساختمان مدرسه بود. زندگی سخت است. یکی بیاید مشکل را حل کند، چقدر آمدند از سازمان ملل، فایده ندارد. ما چندتا خانواده هستیم، اگر می‌خواهند،  برویم در شهر مثل همه مردم زندگی کنیم وگرنه برویم عراق شاید به ما جایی بدهند.»
قبل از آمدن به ایران بغداد بوده. «زمان جنگ پادگان اهواز بودم. شیعه هستیم ما. فامیل ایرانی داریم. مادرم شناسنامه گم کرده، رفتیم گفتند شناسنامه عمو و جدت را بیاور. تا الان شناسنامه ندادند. بچه‌ها هم ندارند، این دختر هم ندارد.»
زینب، مادرش ایرانی است، اهل ایلام. کرد. شناسنامه ندارد.
زنی از پشت دیوار سرک می‌کشد و خرامان در پهنه پوشیده از علف‌های هرز پیش می‌آید. لیندا. «اسمم شبیه خارجی‌هاست اما توی اردوگاه و خرابه زندگی می‌کنم. خانواده‌ام رفتند عراق، من هم با مرد عراقی ازدواج کردم. من و بچه‌ها شناسنامه نداریم. اهل مرز ایران و عراق هستیم، سرپل ذهاب.»
شوهرم در کارخانه سنگ کار می‌کند، در الیگودرز. «برجی ۵٠٠‌هزار می‌دن. کرایه‌ماشینش هم نمی‌شه.»
چند هفته پیش که عده‌ای از طرف سازمان ملل آمدند و همه را در حسینیه اردوگاه جمع کردند، همه لیندا را نشان دادند که اول به داد او برسید. ٧ماه پیش، شب درد زایمان در شکمش پیچید. «ساعت دو شب درد شروع شد. ماشین نبود که برویم بیمارستان. دم صبح شوهرم با وانت مرا برد بیمارستان امام‌علی. بچه در شکمم خفه شده بود. دکترها همه بالای سرم بودند. ٢٠ روز هم در بیمارستان فوق‌تخصصی خرم‌آباد بودم. هزینه بیمارستان یک‌میلیون و ۵٠٠‌هزارتومان بود. شوهرم قرض گرفت. هنوز ٣٠٠‌هزار تومانش مانده، ندادیم، نداریم. بماند که خودم خیلی اذیت شدم. ما یک آمبولانس می‌خواهیم برای این‌که کسی از بیماری نمیرد.»
ظهر است و زن دعوت می‌کند وضع خانه‌اش را ببینم. خانه یک‌اتاق تودرتوست برای زندگی ۶نفره. ٣مبل به دیوار بی‌رنگ و رو تکیه داده‌اند. توی اتاق دیگر به زور یک‌تخت دونفره جا داده‌اند. روی زمین رختخواب‌ها پهن است، کسی خوابیده و پتو را روی سر کشیده. لیندا به عربی چیزی می‌گوید، دختر خواب است. «دخترم بیرون از اردوگاه مدرسه می‌رفت. سخت بود، امسال نگذاشتم برود. پسرم ٢٠سالش است، زن می‌خواهد، می‌گویم پول ندارم، دخترم خواستگار ایرانی دارد. می‌گوید دوست دارم تو ایران زندگی کنم.»
آب در اردوگاه جیره‌بندی است. روزی دو، سه ساعت آب دارند. امروز ساعت ١١ تا ١٢/۵ آب آمده. مادر و دختر در این یک‌ساعت‌ونیم هرچه ظرف و لباس کثیف دارند می‌شویند و آب ذخیره می‌کنند. خانه لیندا گاز هم ندارد. خانه‌های بالای اردوگاه گازکشی نشدند. به لیندا گفته‌اند، بیا یکی از خانه‌های پایین زندگی کن. لیندا می‌تواند هرکدام از خرابه‌ها را که می‌خواهد انتخاب کند اما ۶‌میلیون تومان هزینه تعمیر لازم است، پولی که در بساط لیندا پیدا نمی‌شود. این‌جا اگر کسی پولی به‌دست بیاورد، ترجیح آن است که هزینه آزمایش دی ان‌ای بشود تا شاید شناسنامه بیاید. دفتر چندبرگی که آنها باور دارند راه‌نجات است. «مردم این‌جا به نان شب محتاج‌اند. به فاطمه‌زهرا این روزِ تعطیل شوهرم گرسنه رفته سرکار. سازمان هم ۶ماه یک‌بار می‌آید یک‌کیسه برنج می‌دهد و  یک‌ظرف روغن. دولت هم فقط آرد به‌ما می‌دهد و یک‌شیشه روغن. پسرم می‌گوید دیوارها را رنگ کن اما دیوارها پوکند. سقف‌ها نم داده. هرچه تمیز کنیم، فایده ندارد. فرمانداری می‌گوید بروید کمیته‌امداد. کمیته می‌گوید شما شناسنامه ندارید. بعضی‌ها مجبورند درِ خانه مردم را بزنند و گدایی کنند. ما ایرانی هستیم و نمی‌خواهیم به عراق برگردیم. گفتند نمونه دی‌ان‌ای پدرت را بیاور. پدر من ٣۵‌سال پیش مرده. پولی برای نبش‌قبر و نمونه‌گیری نداریم.»
چند مرغ و خروس از اتاقک بی در پر می‌زنند بیرون. لیندا جلوی خانه یک باغچه کوچک دارد. امسال گوجه‌فرنگی کاشته.
زمستان‌ها از گرجی(روستایی نزدیک ازنا) نفت می‌خرند. لیندا می‌خندد: «وقتی برای خرید می‌روم شهر، ازنایی‌ها می‌گویند خوش به حالت چه اسم قشنگی داری، اما کسی نمی‌داند ما چه‌حالی داریم.»
یکی از برادرهایش اربیل زندگی می‌کند. دیگری در سوئد شناسنامه و زن‌سوئدی گرفته: «وقتی وضع مرا دید گفت خودت را نجات بده. گفتم وقتی شام شب ندارم چطوری؟»
راه می‌افتد سمت ردیف خانه‌های دست‌چپ. «می‌برمت پیش کسی از من بدبخت‌تر.»

همچنین بخوانید:  کودکان بدون شناسنامه

 شب خواب نداریم

زن سالخورده تکیده آستین بالازده بالای سر شیرآب نشسته و لباس‌ها را چنگ می‌زند. آخرین جرعه‌های آب. آب قطع می‌شود. «می‌گن آب را قطع می‌کنند تا سرد شود. دروغ بد است.» زن کمر راست می‌کند. «از سازمان آمدید؟» در را باز می‌کند و فریاد می‌زند که حورا بیا میهمان داریم. دختر دوان‌دوان خود را می‌رساند. چشم‌های حورا سبز است. پیرزن فرش را بالا می‌زند:   «این‌جا حشره زیاده. شب‌ها خواب نداریم. حورا بگو.» حورا دختر همسایه است که چند ماه پیش مادر از دست داده. شب‌ها می‌آید پیش پیرزن که تنها نباشد.
«مادر چند‌سال دارید؟» نمی‌داند. سازمان مللی‌ها نوشته بودند ٨٠سال. «در ایران به دنیا آمدم ننه، یا مهران یا ایلام. الان اقوام مادرم در ایلام هستند. کاوری‌زاده هستیم ما. همه ما را می‌شناسند آن‌جا. بابام زمان‌شاه سختی برایش بوده، ما را برد «توره» پیش فامیلاش. بعد رفتیم بغداد. قسمت‌مان این بود ننه، خانواده‌مان را صدام بیرون کرد، شبانه. من خیلی ترسیدم، فقط چادر سرم را آوردم به‌ایران. همه ما را بردند بروجرد. زیر چادر بودیم. سیل آمد. از آن‌جا یک جای دیگر رفتیم، یادم نیست. جهرم. یکی، دو‌سال هم آن‌جا توی چادر بودیم. بعد آمدیم این‌جا. فکر کنم ٣٧‌سال است از عراق بیرون‌مان کرده‌اند. دیگه ما اصل‌مان ایرانیه. شوهرم ایرانیه. حورا پرونده را بیار.» به زبان عراقی حورا را راهنمایی می‌کند تا پرونده را پیدا کند و با بغلی از کاغذ به اتاق برگردد. عکس شوهرش را نشان می‌دهد که موذن اردوگاه بود. سیما بچه ندارد. «به‌خاطر همین به من می‌گن ام‌غایب.»

«مردم این‌جا به نان شب محتاج‌اند. به فاطمه‌زهرا این روزِ تعطیل شوهرم گرسنه رفته سرکار. سازمان هم ۶ماه یک‌بار می‌آید یک‌کیسه برنج می‌دهد و  یک‌ظرف روغن. دولت هم فقط آرد به‌ما می‌دهد و یک‌شیشه روغن. فرمانداری می‌گوید بروید کمیته‌امداد. کمیته می‌گوید شما شناسنامه ندارید. بعضی‌ها مجبورند درِ خانه مردم را بزنند و گدایی کنند»

در این سال‌ها یک خیر گرجی به سیما کاوری‌زاده لباس زنانه و پتو امانت می‌داده تا در خانه بفروشد و درآمدی داشته باشد، اما حالا این‌جا هم بازار کساد است. «الان دیگه کسی چیزی نمی‌خره. فقط سازمانی‌ها که آمدند پتو خریدند. ۶‌سال پیش اقدام کردم برای شناسنامه. هرجا می‌روم می‌گویند پیرزن برو بیرون. قربونت‌ننه، چای بریز.»
برگ‌هایی از پرونده را چسب‌زده. «خودم پاره‌اش کردم. ۶‌سال رفتم دنبال شناسنامه، تاریخش را نگاه کن. کجا، یزد. دو تا سکته‌کردم تا حالا. بیمه نمی‌دهند، دکتر می‌رم باید پول بدم. حالا باز آقای رضایی، رئیس اردوگاه رحم به دلشه، اما کاری ازش برنمی‌یاد. شناسنامه نمی‌تونه بگیره… من کسی را ندارم فقط خودم را دارم و چشمم و یک دل خراب که رگش بسته شده. حورا تعل»
حورای ١٧ ساله در همین اردوگاه به‌دنیا آمده. «سال آخر هنرستان رشته کامپیوتر هستم. می‌روم شهر. سرویس رفت داریم اما برگشت باید خودمان بیاییم.»
صدای بانگ خروس و دنگ‌دنگ در زدن می‌آید. «بیا تو ننه‌علی.»
ننه‌علی ازنایی است. شوهرش عراقی بود. ۴ بچه دارد. شوهرش ٨‌سال بعد از ازدواج مرد. «چهارتا بچه یتیم داره. به‌خاطر شناسنامه بچه‌ها گیر کرده توی اردوگاه، مشکلش از ما بیشتر است.» لیندا خود را کنار می‌کشد تا جا برای نشستن ننه‌علی باز شود. «٢١‌سال پیش شوهرم مرد. چهارتا بچه زیر ۶‌سال داشتم. خیلی‌ها با اردوگاهی‌ها ازدواج کردند. همه رفتند این‌ور و آن‌ور. وقتی او فوت کرد، هیچی نداشتیم. مردم کمک کردند تا بچه‌ها بزرگ شدند. بزرگه ١٩ سالشه بیماری صرع داره. دومی ١۵سالشه، تو بچگی سوخته. من توی تلاطم بودم این همه سال. اگه از طرف سازمان آمدید یک فکری به حال خانه‌ها بکنید. ما این‌جا جایمان است نمی‌توانیم برویم بیرون. فقط این سقف خانه‌ها را درست‌کنند. بالاخره این بچه‌ها مادرشان ایرانی است. پسرعموهای بچه‌ها شناسنامه ایرانی دارند. فامیل‌شان بیات است. همه برادرهای شوهرم شناسنامه ایرانی دارند. فقط او توی عراق به دنیا آمده بود، بقیه دهلران بودند. الان آزمایش دی‌ان‌ای دادم برای بچه بزرگم. هنوز جوابش از تهران نیامده.»
معاودین عراقی زیادی مثل شوهر ننه‌علی اصالت ایرانی دارند. بیشتر از طایفه کرد فیلی هستند، خاستگاه پدرانشان ایلام بوده اما برای کسب معیشت به عراق کوچیدند. صدام به‌دلیل اصالت ایرانی تبعیدشان کرد و در این رفت‌وآمد هویت را هم گم کردند.
در اردوگاه اباذر چند نفری موفق به اثبات اصالت ایرانی شده‌اند. اینها خوشبخت‌های اردوگاهند. اما پدر حورا فقط به اندازه آزمایش دختر بزرگش پول داشت و حورا و خواهر برادرهای کوچکتر باید انتظار بکشند.
ام‌غایب فیش آب و برق و گازش را می‌آورد. می‌گویند رقم قبض‌شان بیشتر از مصرف‌شان است. «رفتم گفتم بیایید قطع‌کنید دیگر.»
چند‌سال پیش ام‌غایب جلوی در خانه گل کاشت. حالا هر‌سال در بهار گل می‌دهد.

در عراق ایرانی، در ایران عراقی

«سلام. امروز ٢۶ آبان‌ماه، وقتی از سرکار به خونه رسیدم، خبر تأسف‌باری شنیدم. سیدرعد حسینی، دوست خوب دهه ۶٠ پس از سال‌ها مبارزه با عارضه شیمیایی ناشی از جنگ دیروز به شهادت رسید. یادمه دو‌سال پیش برای گرفتن شناسنامه به محل کارم مراجعه کرده بود و خیلی ضعیف شده بود. رعد ایرانی رانده‌شده از عراق بود که تو اردوگاه با ما زندگی می‌کرد. تو فوتبال شوتای سنگینی داشت. بعد از اعزام براثر برخورد تیر قناسه از یه طرف بدن فلج شد. بالاخره بعد از این‌همه تحمل رنج دیروز تو شهر قم به شهادت رسید. برای روح اون عزیز آرزوی آمرزش دارم. دوستان اگه خاطره‌ای ازش دارن بنویسن.»
از شیشه شکسته یک پنجره شلوار جینی را روبه‌آفتاب پهن کرده‌اند. توله سگی از خرابه بیرون می‌آید و بی‌اعتنا می‌رود سمت خط راه‌آهن.
لیندا خانه‌ای را نشان می‌دهد که مردش دو روز پیش از سرطان‌خون مرده. «اوضاعشون خیلی خسته است. الان میهمان دارند اما هیچ امکاناتی برای پذیرایی ندارند.»
لیندا خداحافظی می‌کند و راه می‌افتد سمت بالای اردوگاه. جوانی کلاه به‌سر از ته کوچه پیش می‌آید. «غصه غصه غصه. بیا خانه مادرم ببین. ما پیر شدیم مادرم می‌ره گدایی.»
تلی از زباله جلوی خانه‌اش انبار شده. «بریم عراق بمیریم بهتره.» علی وهاب. ٣۶ساله است. تا کلاس سوم در عراق درس خوانده. «صدام بیرون کرد. با پدربزرگم نیمه شب آمدیم. امام را خدا رحمت کنه گفت بیایید. الان فقط کارت داریم. برگه سبز به درد نمی‌خوره. خیلی‌ها رفتند اراک، اداره اتباع گرفتند بردند زندان. سنگبری کار می‌کردم، تعطیل شد.»
مادر خانه نیست. بوی تعفن زباله در اتاق‌ها پیچیده. همه‌جا پر است از میوه‌های پلاسیده. غذاهای گندیده و لباس‌های چروکیده‌ای که به‌هم گره خورده‌اند. «من فقط ١۵تا گوسفند دارم. هیچ‌چیز دیگر نداریم. مادرم اگر مریض شود چه‌کنیم. اگر بمیرد پول قبر هم نداریم. پیرزن گدایی می‌کند غذا می‌آورد اما یخچال نیست، می‌گندد. زمستان خانه هم سرده. در عراق به ما می‌گن ایرانی، در ایران هم به ما عراقی می‌گن.»
روز تعطیل است و دفتر اردوگاه بسته. مسئول اردوگاه در خانه هم نیست.

همچنین بخوانید:  بازگشت به آن‌ها که برنگشتند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

مهاجرین دهه ۶٠

«ما (محمد بهمنش و کورش رضایی) به یاد دهه ۶٠ و زمانی که ساکن اردوگاه مهاجرین ازنا بوده‌ایم، می‌خواهیم اطلاعاتی از دوستان و آشنایان آن دوره داشته باشیم، در صورت تمایل می‌توانید مطلب، خاطره و عکس خود را به ایمیل مدیریت وبلاگ ارسال کنید، شاید به این وسیله بتوان دوستان قدیمی را به هم نزدیکتر کرد.»
سال ٨٧  بهمنش و رضایی، از ساکنان ایرانی اردوگاه، وبلاگ«مهاجرین دهه ۶٠» را راه انداختند.
غلام نوشت: «سلام. غلام بیات هستم، دروازه‌بان تیم مهاجرین‌اردوگاه. زیاد حافظه خوبی ندارم اما خاطرات شیرینی که داشتم با کسانی بود که الان زیر خروارها خاک خوابیده‌اند. تا عکس فوتبال اردوگاه را دیدم، اولین کسی که  نظر مرا جلب کرد مرحوم سعید خداکرمی بود. از یک‌طرف خوشحال شدم که بعد از سال‌ها چهره‌اش را دیدم از طرف دیگر ناراحت از این‌که وجود ندارد. یک خاطره فوتبالی دارم. کورش رضایی یک شعر عربی همیشه موقع فوتبال می‌خوند، دست‌وپا شکسته می‌نویسم، مطمئن هستم که خودش می‌تواند بخواند (عباسماتیگاماتیگاچینیمیشلپلاتینی) کسانی که از هاشم مرافق‌پور (مرزوقی) خبر دارند با من تماس بگیرند.

«هرکی از من می‌پرسه کجایی هستی؟ با افتخار می‌گم: خرمشهر. ولی بعدش توضیح می‌دم ١٣‌سال خرمشهر، ٧‌سال اون شهر، ٢٠‌سال یه شهر دیگه، ٣‌سال جایی دیگه و سال‌های اخیر این‌جا زندگی کرده‌ام»

غلام حالا در خرمشهر زندگی می‌کند و مغازه دارد. صدایش از پشت تلفن جوان است و پرانرژی. «من از‌ سال ۶١ تا ۶٧ توی اردوگاه بودم. زندگی سختی بود. ما از یک شهر که در اون زمان مدرن و زنده بود به یک شهر کوچک روستایی آمده بودیم. دوتا اتاق داشتیم که درش روبه‌بیابان باز می‌شد. یادم است اولین روزی که قرار بود به مدرسه برویم در خانه باز نمی‌شد، چون یک متر برف آمده بود. مادرم بنده خدا به زحمت در را باز کرد. اهالی شهر اوایل ما را تهدید می‌دیدند اما بعد رابطه‌ها خوب شد و من حالا دوستانی در این شهر دارم.»
غلام چند ‌سال پیش به اردوگاه سر زد. «هنوز تعدادی از خانواده‌های معاودین بودند. آنها به خاطر اصالت ایرانی آواره شده‌بودند. ٩٩ درصدشان ایرانی هستند. ما در طرف دیگر اردوگاه بودیم اما همه با هم رفت و آمد داشتیم. حتی تیم فوتبال داشتیم. بعضی‌ها در خرمشهر و آبادان همسایه بودند و در اردوگاه دوباره کنار هم زندگی کردند.»
نوشتن خاطرات تا مرداد ٩٣ ادامه داشت. اردوگاهی‌ها عکس‌هایی فرستادند و از روزهای رفته یادکردند.
«با بارش اولین برف، دیوانه‌وار روی برف‌ها، روی زمین می‌غلتیدیم و شادی می‌کردیم که برف دیدیم.»
«سلام، من دختر مرحوم مسلم زلقی‌ام، همسایه دیوار به دیوار خانواده بهنام‌پور توی اردوگاه. باورکنید من هنوز بیشتر وقت‌ها خواب اردوگاه‌رو می‌بینم، از بس واسه همسرم تعریف کرده بودم، اونم مشتاق دیدن اردوگاه شد.‌ سال گذشته در غروب تابستان بعد از ٢٠‌سال با همسرم اومدیم اردوگاه. توی اون غروب دلگیر کلی گریه کردم. روی دیوار خونه هنوز همون شعار مرگ بر ریگان هست. کاش میشد به گذشته برگشت.»
«خوشا به حال شما که دیگه اردوگاه‌رو نمی‌بینید. من هفته‌ای چندین‌بار به‌خاطر محل کارم از کنار اردوگاه رد میشم و تا دیدن آخرین خونه‌ها نگاهمو از خونه‌های بلوکیش برنمی‌دارم.»
«پدرم مانند همه مردهای دیگر در خرمشهر در گمرک کار می‌کرد. با شروع جنگ همه مردانی که در گمرک و بندر کار می‌کردند، بیکار شده بودند و فقر سایه سنگین خالی از وجدانش را بر همه خانواده‌ها گسترانید. کارگران در بنادر دیگر مثل بندرعباس و امام و بوشهر و انزلی مشغول شدند و خانواده را در اردوگاه تنها گذاشتند، مدتی از کار کردن پدر در بندرعباس نگذشته بود که خرداد ۶۵ پدر برای همیشه ما را ترک کرد. هرچند بسیاری از همکارانش به‌خاطر سروکار داشتن با پشم‌شیشه و آلودگی‌های دیگر گمرک خرمشهر بعدا با سرطان‌های ریه و… جان دادند. مادرم بعد از مرگ شوهر، سرپرستی من ١١ساله، خواهرم ۶ساله‌ام، احمد ٣ساله و محمد که ٣٧ روز بعد از مرگ پدر به‌دنیا آمده بود را برعهده داشت. کاری سخت در محیطی که حتی زندگی موقت هم تعریف نشده بود. کمتر از یک‌سال بعد مادر به علت خونریزی شدید معده ناشی از خیاطی زیاد در بیمارستان امام جعفرصادق الیگودرز بستری شد.
آن‌روز عصر من سر کلاس اول راهنمایی مدرسه شهید صادقی ازنا بودم. معلم ریاضی گفت: رضا رضایی بیاد دفتر. آقای سیاه‌تیری گوشی تلفن را دستم داد. خاله با شنیدن صدای من با گریه گفت، مادرت خونریزی شدید معده کرده و تو بیمارستان بستریه. برو خواهر و برادرات رو بیار خونه ما. ترسی وحشتناک همه وجودم را گرفت. مادرم به‌خاطر شدت خونریزی به خون احتیاج داشت. آن‌روزها به‌دلیل جنگ بیمارستان‌ها پر از مجروح جنگی بود و خون حتی برای آنها هم وجود نداشت. به پیشنهاد آقای عباس طاهری و نادر توکلی از بلندگوی مسجد اعلام کردند، معصومه توکلی، همسر مرحوم صفر رضایی، خیلی‌فوری به خون احتیاج دارد و مینی‌بوس بنیاد مهاجرین داوطلبان اهدای‌خون را به‌الیگودرز می‌برد. کمتر از یک ساعت حتی راهرو‌ی مینی‌بوس پر از مردمی بود که هرچند فقر و سختی زندگی در جنگ‌زدگی رمقی برای آنها نگذاشته بود، اما برای اهدای‌خون راهی بیمارستان الیگودرز شدند، مردم اردوگاه آن روز عمود خیمه زندگی ما را پابرجا نگه داشتند.»
«تا حالا فکر کردید اهل کجایید؟ احساس‌ تعلق‌خاطر به زمان و مکانی خاص چیزی است که در لحظات زیادی از زندگی به انسان آرامش می‌بخشد و معمولا ابراز اون نوعی حمایت و پشتیبانی را به‌همراه دارد، یکی از پیامدهای جنگ حداقل برای ما بچه‌های متولد دهه ۴٠ و ۵٠ این بود که چنین احساسی از ما سلب شد. هرکی از من می‌پرسه کجایی هستی؟ با افتخار می‌گم: خرمشهر. ولی بعدش توضیح می‌دم ١٣‌سال خرمشهر، ٧‌سال اون شهر، ٢٠‌سال یه شهر دیگه، ٣‌سال جایی دیگه و سال‌های اخیر این‌جا زندگی کرده‌ام».

This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗