سفرنامه فلسطین
نویسنده: کریستیان سالمون | در سال ۲۰۰۲ میلادی هیئتی از سوی پارلمان بینالمللی نویسندگان برای دیدار با محمود درویش به فلسطین سفر کرد. این سفرنامهای است که کریستیان سالمون در سال ۲۰۰۲ از این سفر نوشته است.
زمان جنگ یوگسلاوی، آرشیتکت بوگدان بوگدانوویچ واژه شهرکشی راجعل کرده بود تا تخریب شهرهای بالکان را نشان دهد. در فلسطین آنچه از این به بعد متحیر میکند تجاوز اعمال شده بر زمین است و بر قلمرو. تا آنجا که چشم کار میکند زیر آسمان خدا، شانتیه است، تپههایی که دل و رودهشان در آمده، جنگلهایی که از بین رفته. مناظری که با خشونت غیب شده. نه تنها خشونت بمب و جنگ، نه تنها تخریب تحمیل شده تانکهایی هر چه مدرنتر و سنگینتر که تاخت و تاز میکنند، بلکه خشونتی فعال، سمج. زشتی و پلشتی بتون و قیر بر زیباترین چشمانداز تاریخ انسانی گسترده شده. تپهها مجروح از « جادههایی که دور میزنند» که برای حفاظت از ورودیهای کلونیهای اسراییلی ساخته شده، سر راهش خانهها را ویران کرده، درختهای زیتون را از ریشه درآورده، باغ های پرتقال را با خاک یکسان کرده تا بهتر دیدبانی کند. به جایش زمینهای بایر شده، زمینهایی بیسرنشین نو مانسلاند سر در آورده. بولدوزرهایی که همهجا کنار جادهها میبینیم همانقدر استراتژیک به نظر میآیند که تانکها. هرگز هیچ ماشینی بیدفاع به نظرم حامل چنان خشونتی بیزبان نیامده بود که وحشیگری بولدوزرها.
میگویند جغرافیا اول به درد جنگ میخورد. در فلسطین جنگ است که جغرافیا را به هم میریزد. به مدت یک هفته از رامالله تا غزه و رفح ما تنها تصاویر تخریب در سر راهمان دیدیم: روستاها، جادهها، خانههای ویران.
محصولات را میسوزانند. خدمات عمومی را ویران میکنند. تجهیزان جمعی را که به زحمت به انجام رسیده با تیر موشکها یا هلکوپترها، یا اف شانزدهها خراب میکنند. بندر و فرودگاه بینالمللی غزه مثلا. صدای فلسطین در رامالله، آمد و رفت راهها، آزمایشگاه پزشکی، زیرساختهای شهرداری، مدرسه، عمارت و مجتمع، فاضلاب، زبالهدانی. به که میخواهند بباورانند که همه این تجهیزات مخفیگاه تروریستها بوده است؟
در رفح از آبادیای که با خاک یکسان شده است دیدن میکنیم، بر خانههای فروریخته پا میگذاریم. زیر پایمان دفترچههای مدرسه، لوازم آشپزخانه. یک مسواک. خردهریزههای زندگی. زنی تعریف می کند که پنج دقیقه به ساکنین فرصت دادند تا محل را ترک کنند. نیمهشب بولدوزرها چندین بار آمدند و رفتند تا «کار را به پایان برسانند». این فرمول دارد شعار تزاحال ارتش اسراییل میشود. بالای برج مراقبت مسلسلهای انفراروژ از زمینی بایر مراقبت میکنند. هیچ سربازی نیست. شبها تا چراغی روشن شود، خودبه خود شلیک میکند. اولین ردیف خانهها سوراخ سوراخ است. ساکنین تحت تهدیدِ مداوم سلاحهای اتوماتیک هستند. ماشینهای از شکل و شمایل بیانداز، بیوقفه فعالاند، صبور و کمحافظه مثل زنبور. چه میکنند؟ دارند مرز میسازند. دارند مرز میپراکنند. مرزسازی میکنند.
این جا همه جا مرز است. از هر گوشهای میگذرد، از هر تپهای، از هر آبادی، از هر خانهای سنگر جای بیشه را میگیرد، خاکریز بارو را استحکام میبخشد. هر دیواری دشمن است. هر خانهای میتواند یک تکتیرزن را پنهان کرده باشد. در هر گردنهای نقطههای بازرسی سر در میآورد. برای ما در دویست متر، دو بار پیش آمد. در کرانه باختری رود اردن تا به امروز هفتصد تا شمردهاند. بعضی از کوچهها را دیوار کشیدهاند. برای ورود به دانشگاه بیرزیت باید دوبار از اتوبوس و تاکسی استفاده کنی و در میانش پیاده رفتن هم اجبار است. ارتش اسراییل قلمرو را به سیستمی حفرهدار و ضدآب که خروج و ورودش را مهار میکند تبدیل کرده است. ما دویست و بیست تایش را شمردیم، سوراخ موشهایی واقعی تا از اردوگاه و گتو حرفی زده نشود. آنجا که به طور مرتب تانکهای مرکاوا رفت و آمد و هلکوپترهای آپاش که امریکا داده است پرواز میکنند.
مرزهایی تازه است. مرزهایی متحرک، سوراخدار، تیره و تار، مرزهایی که تکان میخورند. یک شب در رامالله محمود درویش ما را از تپهای بالا برد، بیتالمقدس را میشد دید. در چند کیلومتری، شهری از هزاران چراغ میدرخشید. میان ما و شهر مناطقی در سایه ، پرتوی اینجا و آنجا پراکنده و لرزان: خانههای فلسطینی، و بعد دورتر در جانب راست، دوباره منطقهای زیر نورهایی شدید. آنجا که جادهای عبور می کرد، نورانی و خالی به یک کلونی اسراییلی میرسید. در این بازتاب چراغها در شب، من مرزی را که برق میزد دیدم.
ت. کونویسکی نوبسنده لهستانی، یک روز در باره سرزمیناش میگفت: «وطن من بر روی چرخ است، مرزهایش با قراردادها راه میروند.» در فلسطین از این هم بدتر است. مرزهایش مثل ابری از ملخ ناگهان با جهشی جابهجا میشوند. با تغییر ناگهانی آب و هوا. میتواند به خانهتان بیاید، مثل یک نامه، یا یک شب با سرعت یک تانک. یا چون سایهای بخزد. مرزها سینهخیز میروند.
روستا را محاصره میکنند. آبگیرها را. مثل این چیزهایی که با قلاب به سر در خانه ها در رفح آویزان میکنند، میشود با خود بردش، به نسبتی که استعمار پیشروی میکند. مثل دیوارهای کاذب پیشپاافتادهی مسکنی قابل تحول.
مرزها مخفیست. مثل خود بمبافکنها فضا را با خاک یکسان میکند و از هم میپاشد. به فضا- مرز تبدیلاش میکند. به خردهریزههای قلمرو. فضا- مرز. جریان ترافیک را سازمان نمیدهد، آن را فلج میکند. کسی را محافظت نمیکند بلکه هر نقطهای از فضا رابه منطقهی مینکاری شده تبدیل می کند و هر فردی را به هدف زنده، بمب انسانی.
مرزهای اینجا این خطوط صلحطلب که فضای حق حاکمیت را مشخص میکنند و به هر کس جایش را نشان میدهند نیست. خطوطی که به فضا چهره و حاشیه و رنگ میدهد.
عقب میزند، جابه جا میکند، بیبرنامه و بیسامان میکند. چه در اسراییل و چه در قلمرو اشفال شده. فضا دشمن شده است. فضایی بی کیفیت و بدون محیط که ناامنی را عمومی میکند. رنه شار گفته بود:« لغو دوری میکشد».
پنجرهها را سیمان کشیدهاند و جلوی ساختمانها را دیوار، به ردیف، ثابت. شهر- پادگان…
آنچه از کلونیهای اسراییلی دیده میشود معماری گشوده بر خود را تداعی میکند. خود زندانی کردنی که مسلما از ترس ناشی میشود اما اعترافیست به وسواس فضا، فضایی ترسناک، سرکوبشده، فضا-ترس.
هرمان بروش در باره وین آخر قرن میگفت: «حقیقت یک عصر و دوران را به طور کلی میتوان از نمای ساختمانها دید». اگر این حرف درست باشد، کلونیهای اسراییل حکم شعار دارد. رابطه با وحشت را بیان میکند. واهمه از بیرون را. درست برعکس مهماننوازی محل. هر چه بیشتر در قلمرو دشمن پیش میرویم، بیشتر خودمان را زندانی میکنیم. این فرمول برای همه جامعه اسراییلی صدق میکند. نه آن معماریهای مستعمراتی اسپانیایی امریکای لاتین که به روی بیرون گشوده است و خود را به فضای دشمن را صاحب شدن محدود نمیکند بلکه معنی از خود بیرون شدن را میدهد.
نوع مطلوباش بانکر است. این جنبهایست که بحثهای سیاسی و رسانهای از آن با سکوت عبور میکند: استعمار اسراییلی قلمرو اشغال شده نه تنها ناعادلانه بلکه غیر ممکن است. بر روی این ناتوانیِ در مقیم شدن که آسیبپذیری تبعیدیهاست سوار شده که ساکنین اردوگاههای آوارگان را هم شامل میشود. به آسانی میتوان گفت که کلونیهای اسراییلی قابل سکونت نیستند. نه برای این که راحت نیستند یا خطرناکاند، یا در دراز مدت قابل زندگی نیستند.
آنها ناممکن بودن «اقامت» را که آن سوی بازگشت است افشا میکنند. این اَشکال متضاد از آنجا میآید. عماراتی عجیب و غریب به معنای دقیق کلمه. امنیت هر کلونی در قلب فضایی با اکثریت فلسطینی ( پانصد هزار کلونی در یک و نیم میلیون فلسطینی تنها در نوار غزه)، تلاشهای امنیتی مداوم را طلب میکند، مهار کامل ورود و خروج را: گذر هر اتومبیل کلون باعث ترافیک در چندین کیلومتر بر جادههایی که با نقاط بازرسی مسدود شده است، میشود. نوعی آپارتاید جادهای که هر بار و بیوقفه عملیاتی تازه خرج میکند. در غزه که جمعیت کمتری هست خارجشدن از کلونیها بیشتر امکانپدیر به نظر میآید. ما راههایی دیدیم که با دیوارهای دومتری جدا میشوند. پلی در حال ساختمان سوار بر قلمرو اشغال شده. بولدوزرهای همهجاحاضر اعترافی نگران کننده هستند. مسئله این نیست که کافکا پرسیده بود:
«برای مقیم شدن چه کنیم». اقامت مطرح نیست. از خانه بیرون کردن است. اسراییلیها طی چند دهه از اتوپیای کیبوتص به کلونیها رسیدند. میخواستند بیابان را باغ کنند، در سالهای شصت گفته میشد، وقتی برنامههای کیبوتص هنوز فریبا بود. باغ کتاب مقدس را به بیابان تبدیل کردند. به سرزمینی بایر. میدان جنگ حتی. جنگیست با بولدوزر، شرکتی ویرانکن. کوششی بیسابقه در تاریخ. دوباره قلمروسازی کردن. جنگ اگورافوبیایی.
رفت و آمد میان اسراییل و قلمرو اشغالی کاملا مسدود است. محمود درویش سه سال پیش نتوانست به اسراییل برود تا در تشییع جنازه دوستاش امیل حبیبی نویسنده و نماینده کنست شرکت کند. حتی نتوانست از مادرش که در بیمارستان بستری بود عیادت کند. حضورش در اسراییل تهدیدی برای ناامنی تلقی شده بود. چقدر از نویسندگان فلسطینی از این حصر خانگی به ما شکایت بردند. بچههای اسراییلی پایشان را در اسراییل نمیگذارند. از این کشور دشمن تنها سربازهای با سلاحهایی که خانهشان را خراب میکند میشناسند که پدر و مادرشان را تحقیر میکند. وقتی بالغ میشوند تنها بمبافکنهایی که در آسمان میغرند را میشناسند و هلکوپترهای آپاش که زهر آتشینشان را بر مدرسه و مراکز فرهنگی میبارند. بولدوزرهایی که روستاشان را با خاک یکسان میکنند.
از آن طرف اسراییلیها دیگر فلسطینیها را نمیبینند، تنها انتحاریها را که خودشان را در کافهها منفجر میکنند. دیدار میان نویسندگان اسراییلی و فلسطینی به خاطر رفت و آمد ناممکن شده است. برای از این سوی نوار غزه به آن سو رفتن، وقت بیشتری گذاشته میشود تا رفتن به نیویورک. نویسندهای فلسطینی به ما میگفت: «یکدیگر را نمیبینیم. یکدیگر را نمیخوانیم. با هم حرف نمیزنیم». بیزبانیای نگران کننده بر فلسطین حاکم شده است. این سو و آن سوی مرزی ناپیدا، واژهها دیگر یک چیز را نشان نمیکنند. چیزهایی حتی دیگر نامیده نمیشوند. چهره فلسطینی انتحاری خیال اسراییلی را پر کرده است. اشغالگر اسراییلی آینده فلسطین را بسته است. دو روز بعد از بازگشت ما، ارتش اسراییل وارد رامالله شد. باز دوباره تمام ساختمانهای عمومی رااشغال کرد. بر طبقات بالا تکتیر زن گماشت که بر عابران همچون که در سارایهوو شلیک کنند. عمارتهایی که در آن مردم عادی پناه گرفته بودند. به عبادتگاههای مذهبی که از قرون وسطی پناهگاه بود تجاوز کردند. اما از این بدتر این است: کنترل شبکه خصوصی را به دست گرفتند و بی آنکه مردم را خطاب کنند، برنامهها را قطع کردند و فیلمهای پورنو پخش کردند.
این است دنیای آزادی که شارون ادعایش را داشت. ارتشی اشغالگر که چنین اعمالی انجام میدهد مشروعیت خود را از دست داده است، تنها یک قدرت تحقیر کننده است. تاریخ استعمار بارها نشان داده است که جنگ را اینطور پیروز نمیشوند. اما میخواهند به ما بباورانند که این یک جنگ نیست و دفاع از خود است. که تخریب تمام زیرساختهای آینده دولت فلسطینی تدابیر ضد تروریستیست. و لشگرکشی قلمرویی با حق حاکمیت، اشغال نیست.
تنها در محاصره در آوردن قلمرو نیست که ناسزاییست به آینده. محاصره صنعت بیان است. زبان ناتوان شده است. فلسطین منطقهایست با زبانی فروریخته. در مرکز فرهنگی رامالله مخصوصا شاعری فلسطینی را به یاد میآورم که از زیان جنگ بر نحو حرف میزد. « زبان ما بر اثر جنگ تصلب پیدا کرده است. شعرهامان بیشتر از کوچههامان با خاک یکسان شده اند. ما مرتب مجبوریم شعرهامان را دراماتیزه کنیم. مجبور به مقاومت در برابر عروض نظامی هستیم. باید آهنگی پیدا کنیم که آهنگ طبل نباشد.» و قبل از اینکه نتیجهگیری بکند با طنزی ملول گفت: « وقتی به ستارهها نگاه میکنیم، هلکوپتر میبینیم. تنها چیز پسامدرن اینجا ارتش اسراییل است.» و من به این جمله شجاعانه درویش فکر میکردم که چند ماه پیش میگفت: « من به عنوان شاعر آزاد نخواهم شد مگر وقتی که مردمم آزاد شوند، وقتی که از فلسطین آزاد شوم.»
حیرت میکردم که فلسطینیها این آزادی را در جنگ حفظ کردهاند. این رابطه حقیقی را با خود و با زبانشان. مقاومت زبان، پیش و بیشتر از زبان مقاومت. چند روز بعد، همین را در تلآویو ملاحظه کردم، در دهان مورخ اسراییلی آمنون راز، مخالف سیاست شارون: « از زمان شکست کمپ دوید، ما دیگر لغت نداریم. برای مذاکره، برای صلح، زبانی جدید لازم است.» آرتور کستلر چیز دیگری نمیگفت: « جنگها با واژهها پیش میروند در زمین الفاظ».
امروز منطق جنگی بر بحثها مسلط است. برای این است که نویسندگان لازماند. نه برای اینکه نقش کلاهآبی ها را بازی کنند. برای گوش دادن و برای به گوش رساندن صدایی دیگر، صدای نویسندهها، هنرمندان، دانشگاهیان. همه آنها که با هم آینده را خارج از احزاب آماده میکنند. میتوانند در مقابل منطق جنگ بایستند، نه به عنوان میانجی بلکه به عنوان مترجم. نقششان عظیم و در عین حال محدود است. سکوت را میشکند و روایت را دوباره به راه میاندازد، زبان صلح را دوباره ترسیم میکند. صلح همیشه زبانی تازه است. منطقی دیگر و نحوی دیگر است.
این بود آنچه ما با نویسندگان اسراییلی و فلسطینی میان دو محاصره گفتیم.
وقتی ارتش اسراییل وارد رامالله شد ما شهر را ترک کرده بودیم. تاتر القصبه را به هم ریخت که هنوز صدای متونی که ما در هشت زبان از چینی و افریقایی و انگلیسی و اسپانیایی و عربی و فرانسوی و پرتغالی و ایتالیایی خوانده بودیم را منعکس میکرد. آنجا که درویش شعر حکومت نظامیاش را در برابر هزاران تماشاچی و شنونده که بعضیشان به خاطر نقاط بازرسی ساعتها طول کشیده بود تا خودشان را برسانند و ایستاده دست میزدند. نه فاناتیکهای مذهبی لبریز از نفرت و نه حتی مبارزین مسلح مسئله فلسطین. به خودم گفتم چیزی که این مردم را از هم جدا میکند این است که فلسطینیها هنوز نه حکومت دارند و نه زمین اما یک روایت دارند. چیزی که حکومت اسراییل سرکوب و تحقیر میکند، غارت و ویران میکند، همان چیزیست که دارد از دستاش میدهد.
اقتدار و تسلط بر روایت. نه افتدار سیاسی که شارون و جانشینهای او میتوانند آرزویش را داشته باشند که باز هم مدتی به زور توپ و تانک بتوانند ادامهاش دهند. بلکه اقتدار بر چیزهای نقل شده. میتوان مردمی بی سرزمین و بیدولت بود اما نمیتوان مدتها مردمی بدون قصه و روایت بود. این است آنچه در فلسطین آموختم و این درس در یک کلمه خلاصه میشود: صابرین. صابرین چون نام کوچک زنانه طنین دارد و رنگ زمین فلسطین است، این لغت را نه در کتاب و نه حتی در لغتنامه پیدا نکردم، در کوچهای در رامالله کشف کردم، سر راه. در غزه و در ربح بر صورت نیمگشوده کارگران و توده کنار نقطههای بازرسی که ساعتها به انتظار میایستند تا شب به خانههاشان بازگردند. صابرین واژه نفرت نیست. کرامت زن آبستن است که کنار جاده می زاید. صابرین شعف دانشجویانیست که هر روز مسیری را که با پاشنه تانکها چال شده پیش میگیرند تا به دانشگاه بیرزیت برسند. صابرین، سماجت زنهاییست که با یک نکاه به ما دیوارهای فرو ریخته آلونکهای خود را در اردوگاه نشان میدهند. صابرین یعنی آنها که صبر دارند… و آن شب من در تاتر القصبه رامالله که امروز غرق در تاریکی و سکوت ویران شده گفتم: چون شما صبورید، آینده از آن شماست.
پینوشت: درباره این سفر اینجا بیشتر بخوانید.