skip to Main Content
ما را ١٨ سالگی دوباره سر راه گذاشتند
اقتصاد جامعه

سه بُرش از زندگی بچه‌های ترخیصی از بهزیستی

ما را ١٨ سالگی دوباره سر راه گذاشتند

گزارش زیر تنها بخشی از قصه بچه‌های ترخیصی از بهزیستی است. بچه‌هایی که از ١٨سالگی رها می‌شوند تا زندگی در هیاهوی شهر را خودشان یادبگیرند. اسم آنها به‌خواسته خودشان مستعار انتخاب شده است.

مسعود
قرارمان دفتر روزنامه است. با بچه‌های ترخیصی بهزیستی، همان‌هایی که ١٨ ساله که می‌شوند، باید برای زندگی‌کردن در بیرون از بهزیستی آماده شوند. زندگی که هیچ وقت تجربه‌اش نکرده‌اند. آنها در ١٨ سالگی دوباره سر راه گذاشته می‌شوند. این تعریف مسعود است از اتفاقی که در ١٨ سالگی تجربه کرده. مسعود یک روز زودتر از دو نفر دیگر می‌آید. پسری ریزنقش، با صورتی آرام و خجالتی. کتی چرم بر تنش دارد که برادر بزرگ‌ترش برایش خریده. این کت شاید مهم‌ترین پل ارتباطی او با برادرش باشد. وقتی روی صندلی می‌نشیند و از او درباره روابط صمیمی‌اش با برادرش سؤال می‌کنم با تبختر دستش را روی کتش می‌گذارد و می‌گوید: «کتم را داداشم برام خریده…» مسعود ٢٢ ساله است. چهارساله که می‌شود، زندگی‌اش عوض می‌شود، مجبور می‌شود توی چهارسالگی شبیه آدم بزرگ‌ها فکر کند. درست از همان روزهایی که پدرومادرش از هم جدا می‌شوند و مسعود و دو برادرش معنی بحران زندگی را می‌فهمند، همان‌وقت‌هایی که مادر می‌رود و مسعود دیگر او را نمی‌بیند، همان روزهایی که پدر به خاطر اعتیاد از بزرگ‌کردن او و برادرش عاجز می‌شود، همان وقت‌هایی که مسعود و برادرش بین فامیل می‌چرخند، همان روزهایی که طاقت‌ها طاق می‌شود، همان روزهایی که مسعود هفت ساله و برادرش مجبور می‌شوند زندگی در جای دیگری را امتحان کنند. زندگی در بهزیستی. مسعود می‌خواهد قصه بعد از ترخیصش را تعریف کند، از همان وقتی که با هفت میلیون و ٢٠٠ هزار تومان قرار شد تا برود و زندگی تازه‌ای را شروع کند. می‌گوید: «خب اولش هیجان‌انگیز است، هم هیجان‌انگیز هم ترسناک. اینکه تو دیگر برای خوابیدنت قرار نیست جواب پس بدهی، برای اینکه شاید یک روز دلت نخواهد بعد از ظهر نخوابی کتک نمی‌خوری، اینکه وقتی می‌خواهی با دوستانت بیرون بروی، سر اولین پیچی که به بهزیستی می‌رسد، برای اینکه آنها نفهمند تو بچه بهزیستی هستی، راهت را کج نمی‌کنی و زنگ یک آپارتمان بی‌ربط را نمی‌زنی. اینکه تو کلید یک خانه را داری که درش را باز کنی و واردش بشوی، اعتمادبه‌نفس عجیبی را به تو می‌دهد که هیچ وقت دیگر تجربه‌اش نکرده بودم». مسعود سال ٧٨ وقتی هفت ساله بود به بهزیستی آمد، برادر بزرگ‌ترش را هم به پرورشگاه سپرده بودند، حالا آن برادر ازدواج کرده، همانی که مسعود با تبختر کتی را که برایش خریده نشان می‌دهد، همانی که فامیلی است که مسعود گاهی به خانه‌اش سر می‌زند.

این سربازی برای ما خیلی بی‌انصافی بود. من خودم انگار ٢٣ سال سربازی کردم. حالا باز هم باید سربازی بروم. باید برای سربازی خانه‌ام را تحویل بدهم، بعد وقتی که پادگان می‌روم، شب‌ها جایی برای خوابیدن ندارم. اما راهی ندارم. باید سربازی بروم که مرد بشوم. انگار هنوز مرد نشدم… این همه رنج‌کشیدن برای مردشدنم کافی نبوده

مسعود می‌گوید واضح است که برای ما بهزیستی و پرورشگاه جای خوب و هیجان‌انگیزی نیست. او تعریف می‌کند: «یک بچه هفت‌ساله، نیاز به محبت دارد، همه تصوراتتان را دور بریزید، ما هیچ وقت مددکاری نداشتیم که او را پدر یا مادر صدا بزنیم. آنها همیشه خانم و آقای فلانی بودند. آدم‌هایی که مراقبت از ما را به‌عهده داشتند تا یک وقت خرابکاری نکنیم، تا ظهرها وقت خواب کله‌مان را از پتو بیرون نکنیم، تا وقتی حامی‌ها به دیدنمان می‌آیند آدم‌های مؤدبی به نظر برسیم. روابطمان هیچ وقت بیشتر از این نبود. نه ما می‌خواستیم و نه آنها. هر دویمان به این ارتباط ماشینی راضی بودیم…» مسعود هنگام ترخیص هفت میلیون تومان از بهزیستی می‌گیرد، چهارمیلیون تومان هم خودش با پول توجیبی‌هایش جمع کرده بوده، با این پول‌ها می‌تواند یک نیم طبقه در افسریه اجاره کند، خانه‌ای قدیمی که برای اجاره آن ١١ میلیون تومان پیش داده و ماهی ٣٠٠ تومان هم اجاره می‌دهد. اسباب و اثاثیه را هم که قرار بوده از بهزیستی بگیرد خودش تهیه می‌کند، تمام چیزی که بهزیستی به عنوان اثاثیه به او می‌دهد یک فرش است و تمام. تا همین یک ماه پیش حقوق مسعود ٣۵٠ هزارتومان بود، ٣٠٠ هزارتومان هزینه اجاره‌خانه و ۵٠ هزارتومان می‌ماند برای خورد و خوراک و همه چیزهایی که یک جوان ٢٣ ساله می‌تواند دلش بخواهد.. . مسعود حالا در یک صحافی کار می‌کند و ٧٠٠ هزارتومان حقوق می‌گیرد، تا همین پارسال دانشجوی رشته تربیت بدنی بود و حالا انصراف داده، چون شرایط و روحیه درس‌خواندن نداشته. مسعود می‌گوید: «من فوتبالیست خیلی خوبی هستم. یک فوتبالیست درجه یک که قرار بود در زمان دبیرستان در یکی از باشگاه‌های اصلی شروع به فوتبال بازی‌کردن بکنم که نشد. چرا؟ چون پول نداشتم. الان اما اگر کار سربازی‌ام جور بشود، دلم می‌خواهد فوتبالیست شوم. می‌دانی؟ این سربازی برای ما خیلی بی‌انصافی بود. من خودم انگار ٢٣ سال سربازی کردم. حالا باز هم باید سربازی بروم. باید برای سربازی خانه‌ام را تحویل بدهم، بعد وقتی که پادگان می‌روم، شب‌ها جایی برای خوابیدن ندارم. اما راهی ندارم. باید سربازی بروم که مرد بشوم. انگار هنوز مرد نشدم… این همه رنج‌کشیدن برای مردشدنم کافی نبوده…»
وقت رفتن از آرزوهایش تعریف می‌کند. کتش چرمی‌اش را برمی‌دارد و می‌گوید: «آرزو که زیاد دارم. مثلا آرزو دارم فرهاد مجیدی را از نزدیک ببینم. وااااااااااااای خدا. یعنی می‌شه؟ شما می‌تونید فرهاد مجیدی رو راضی کنید من از نزدیک ببینمش؟ باهاش حرف بزنم… آرزو هم دارم که فوتبالیست بشم برای بچه‌های بهزیستی یک کاری بکنم. چون حامی‌ها فکر می‌کنند مهم‌ترین کمک به ما غذادادن به ماست. هیچ وقت فکر نکردند پول این غذا را به حساب ما بریزند . من اگر فوتبالیست بشوم، حتما حتما حتما برای همه بچه‌ها حساب باز می‌کنم تا هم سربازی‌شان را بخرند، هم انصراف از تحصیل ندهند، هم وقتی ترخیص شدند، شب اول ترخیص مثل ما توی پارک نخوابند، بروند یک هتل درجه یک و تا صبح فوتبال تماشا کنند. چون کسی نیست توی سرشان بزند و بگوید بچه جان بگیر بخواب. ساعت از ١٠ شب گذشته…»

همچنین بخوانید:  در دیزنی فقرا شادند

مصطفی
مصطفی از ١٠ سالگی در بهزیستی زندگی کرده. مادرش خانه سالمندان است و پدرش فوت کرده. علاقه‌ای به دیدن مادرش ندارد و از خانواده‌اش هم هیچ خبری ندارد. همسایه‌ها مصطفی را به بهزیستی می‌فرستند و مصطفی زندگی در بهزیستی را شروع می‌کند. مصطفی را در ١٠سالگی یک خانواده خواسته بود، یک پیرزن و پیرمرد که ساکن ایران نبودند. مصطفی می‌گوید: «آخر هفته‌ها به خانه‌شان می‌رفتم. سنم کم بود. بهزیستی به آنها گفت باید خانه به نامم بکنند و آنها هم خانه‌ای در ایران نداشتند که به نامم بکنند. آخرش هم از ایران رفتند. بعد جالبی ماجرا می‌دانی کجاست؟ جالبی ماجرا اینجاست که وقتی از بهزیستی ترخیص شدم، چیزی به نامم نبود. شب‌ها توی پارک می‌خوابیدم. پنج میلیون تومان به من دادند؛ اما اگر با آنها بودم، حتی اگر چیزی هم به نامم نمی‌کردند دست‌کم یک خانواده داشتم یا در بدترین شرایط، حال‌ و روزم با الان فرقی نداشت. می‌دانی من فکر می‌کنم بچه کوچک برای بهزیستی درآمدزاست. بچه کوچک ترحم جلب می‌کند. بچه کوچک را آدم‌ها دوست دارند و به‌خاطرش پول می‌دهند و برای همین ما را تحویل نمی‌دهند…» مصطفی تا ١٧سالگی میهمان پرورشگاه بوده و حالا ٢٢ سال دارد. می‌گوید: «وقتی آمدم بیرون، با دوستانم پول‌هایمان را روی هم گذاشتیم و خانه گرفتیم، یک خانه سمت شهرری. دیپلم گرفتیم و تا ترخیص شدم کارهایم را کردم و معافی گرفتم؛ چون خیلی جالب است ما باید سربازی برویم. یک میلیون تومان هزینه کردم تا معاف شدم». مصطفی تا همین یک ماه پیش، در یک عطاری کار می‌کرده، حالا بی‌کار است و خرجش را ازطریق پس‌اندازی که داشته، می‌دهد.

میدانی من فکر می‌کنم بچه کوچک برای بهزیستی درآمدزاست. بچه کوچک ترحم جلب می‌کند. بچه کوچک را آدم‌ها دوست دارند و به‌خاطرش پول می‌دهند و برای همین ما را تحویل نمی‌دهند

مصطفی می‌گوید: «درمجموع، ١٠ سال در بهزیستی زندگی کردم. ١٠سالی که یک عمر گذشت. ١٠سالی که دردهای زیادی داشت. ١٠سالی که پر از ترحم بود، ١٠سالی که نتوانستیم به مددکار بفهمانیم وقتی می‌آیی مدرسه، این بلا را سر ما نیاور. بگذار بگویم با ما چه می‌کردند. ما ٩ نفر بودیم، ٩ تا بچه کوچک که همیشه انگ بچه‌بهزیستی، بچه‌پرورشگاهی داشتیم و نمی‌خواستیم کسی هم بفهمد. هرکدام از ما ٩ نفر را توی یک کلاس می‌فرستادند. بعد سر صف لعنتی مدرسه، وقتی همه ایستاده بودند، مددکار بهزیستی می‌آمد پشت میکروفون می‌گفت بچه‌های بهزیستی به دفتر مراجعه کنند… ما یخ می‌کردیم. همه نگاه‌ها می‌چرخید تا بچه‌های بهزیستی را ببیند. بعد بچه‌های بهزیستی از بین صف بیرون می‌آمدند، زیر نگاه‌های سنگین همکلاسی‌هایشان. حالا دیگر معلوم بود بچه‌های بهزیستی هستیم. هزار بار به مددکار گفته بودیم این بلا را سر ما نیاورد و هزار بار این بلا را سر‌مان آورده بود…» مصطفی می‌گوید سر همین ماجرا سر همین حرف که آخی، بچه بهزیستی! با همکلاسی‌هایش گلاویز شده بود. مصطفی بغضش می‌ترکد و می‌گوید: عقلشان نمی‌رسید دست‌کم برایمان کیف‌های شبیه هم نخرند. یک‌ذره به‌خاطر ما از خودشان خلاقیت به خرج نمی‌دادند.
اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «١٨ سالمان شد، گفتند برو، همین. خیلی ترسناک بود. همین خیلی‌ها را بیچاره کرد. مثل امید ناصری. آن‌موقع که امید ناصری مرد، من ١۴ سالم بود. امید ٢٣ سالش بود. یادم می‌آید زمستان سختی بود و ما مجتمع شهید باقری بودیم. امید معتاد شده بود. مثل بچه‌های معتادی که به خانه پدرشان پناه می‌آورند، می‌آمد گریه می‌کرد که راهش بدهند. کسی محلش نمی‌گذاشت. بچه‌ها شب‌ها غذاهایشان را برای شام به امید می‌دادند. یک روز صبح جنازه‌اش پشت در پیدا شد…». تلخ‌ترین خاطره مصطفی همین است… . بعد که فکر می‌کند یک خاطره دیگر هم دارد، می‌گوید: «رفته بودم استادیوم. وقتی برگشتم فردا صبحش بیرونم کردند، گفتند دیر آمدم، تا صبح پشت در نگهم داشتند. فقط ١۵ سالم بود…»
مصطفی آرزو دارد یک روز عطاری خودش را باز کند. آرزویی که به‌خاطرش به بهزیستی مراجعه کرده تا ١۵ میلیون وام بگیرد؛ اما بهزیستی گفته باید دو نفر ضامن بیاورد. می‌گوید: «خنده‌دار است. من کسی را جز بهزیستی نمی‌شناسم؛ اما به جای اینکه آنها ضامنم بشوند، باید برایشان ضامن بیاورم…»

همچنین بخوانید:  رصد پوشش وکلای زن در فضای مجازی

وقتی پدرم فوت کرد، پزشکی قانونی من را برای شناسایی صدا کرد. یادم می‌آید توی سالن انتظار نشسته بودم که فامیلی‌ام را صدا کردند و نسبتم را با مرده خواستند و من گفتم پسرش هستم. این اولین‌بار بود که فهمیدم با کسی نسبت دارم

محسن
محسن هم ٢٢ سال دارد. او ١١سالگی به بهزیستی آمده است. ماجرای آمدنش به بهزیستی را این‌طور تعریف می‌کند: «پدرم اعتیاد داشت و ما با مادرم زندگی می‌کردیم. یک روز، مادر ما را برای تعطیلات به خانه پدربزرگم برد و قرار شد آخر هفته به دنبالمان بیاید که نیامد، دیگر نیامد… . بعد از دو سه ماه، دیگر پدربزرگم شرایط نگه‌داری ما برایش مقدور نبود و ما به بهزیستی آمدیم». محسن حالا آتلیه عکاسی دارد و با مصطفی و برادرش، خانه‌ای در شهرری اجاره کرده است. او درباره بازی‌های عجیب زندگی‌اش خیلی حرف می‌زند و می‌گوید: «همه تصوراتتان از بهزیستی را دور بریزید. قرار بوده همه مربیان ما مدرک مددکاری داشته باشند، اما چنین چیزی نبود، مربی داشتیم که مسافرکش بود، مربی داشتیم که حواسش نبود و وقت خماری با سیخ و سوزن از اتاقش برای ساکت‌کردن ما بیرون می‌آمد. ما هیچ رابطه عاطفی با هیچ‌کس نداشتیم. هیچ‌کس نبود به ما مهارت زندگی‌کردن یاد بدهد. بعد از این هم که ١٨ سالم شد، با پنج میلیون تومان دوباره گذاشتنمان سر راه. به‌همین‌راحتی همه‌چیز تمام شد و من ماندم و کلی علامت سؤال… . محسن می‌گوید: «زندگی ما بازی‌های عجیبی داشت. برای من مهم‌ترین حس، حس داشتن خانواده بود، حس وابسته‌بودن به یک خانواده. یک‌ بار حسش کردم. وقتی پدرم فوت کرد، پزشکی قانونی من را برای شناسایی صدا کرد. یادم می‌آید توی سالن انتظار نشسته بودم که فامیلی‌ام را صدا کردند و نسبتم را با مرده خواستند و من گفتم پسرش هستم. این اولین‌بار بود که فهمیدم با کسی نسبت دارم…»

This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗