نژادپرستی فاقد نژاد
بعد از حملات اخیر پاریس بار دیگر بحث نژادپرستی و ملیگرایی در رسانهها بالا گرفت و شهروندان عادی فرانسه نیز از آن متأثر شدند، تا جایی که به پیروزی گسترده جبهه ملی در دور اول انتخابات منطقهای انجامید. اتین بالیبار، فیلسوف فرانسوی قریب به سهدهه پیش کتابی نوشت (بههمراه امانوئل والرشتاین) با عنوان «نژاد، ملت، طبقه» و در آن به این بحث پرداخت. بالیبار، مسئله نژادپرستی و اشکال جدید آن را مضمون عمده فلسفه سیاسی خود قرار داده، بهویژه در نقد خود از سرمایهداری و جامعه لیبرالی.
با توجه به غلبهداشتن مسئله حقوق بشر در جوامع ما و نیز محکومکردن رسمی نژادپرستی، ممکن است تصور کنیم نژادپرستی بازمانده روزگاران قدیم است. ولی چنین نیست. نژادپرستی، بهویژه در دوران جهانیسازی سرمایهداری، تا چهحد همچنان پدیدهای محوری یا درواقع پدیدهای ساختاری است؟ به بیان دیگر، نژادپرستی درباره جوامع ما چه میگوید؟
بدونشک، به ما میگوید که جامعه ما بیمار است- اما کدام جامعه بیمار نیست؟ به اعتقاد من مسئله مهم در آغاز، رهانیدن خود از بند هر نوع تصویر ایدهآلیستی است، یعنی درک این امر که جامعه عاری از هرگونه بیماری، نوعی آرمانشهر است. اما آرمانشهرها مسلما نقش ایفا میکنند: آنها امکان تصور بدیلها و نیز راههای جلوگیری از اشکال تحملناپذیر استثمار، سلطه یا نفرت را برای ما فراهم میآورند.
ولی بگذارید به مسئله نژادپرستی بازگردیم، زیرا میخواهیم آن را تحلیل و تا حد ممکن خنثی و بیاثر کنیم. آنچه شما «غلبهداشتن مسئله حقوق بشر» مینامید، پدیدهای ایدئولوژیک است که بیشک حاکی از بیماری است، اما برای تغییر ساختارهای اجتماعی کافی نیست. امروزه حتی به طرُقی از این پدیده استفاده میکنند تا انواع گوناگون و روبهگسترش نژادپرستی را پنهان کنند. بدینصورت که به طرز متناقضآمیزی گفتار «بشردوستانه» یا «نوعدوستانه» را به کار میگیرند تا جمعیت یا دستههای افراد را در شرایطی نگه دارند که بیشتر پذیرندگان کمک باشند، تا حاملان حقوق برابر. تفاوتها یا ناتوانیها را ویژگیهای ذاتی نشان میدهند، حال آنکه این تفاوتها، درواقع، ثمره شرایط تاریخی و روابط سلطهاند.
امروزه به طرز متناقضآمیزی گفتار «بشردوستانه» یا «نوعدوستانه» را به کار میگیرند تا جمعیت یا دستههای افراد را در شرایطی نگه دارند که بیشتر پذیرندگان کمک باشند، تا حاملان حقوق برابر. تفاوتها یا ناتوانیها را ویژگیهای ذاتی نشان میدهند، حال آنکه این تفاوتها، درواقع، ثمره شرایط تاریخی و روابط سلطهاند.
محکومکردن نژادپرستی بهطور رسمی، پدیدهای تاریخی و بسیار مهم است. این پدیده، در پایان جنگ جهانی دوم، با دو رویداد مصادف شد: ظهور کمپینهای بزرگ برای احقاق حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکایی و نیز گسترش جنبشهای رهاسازی ضداستعماری که هرروز مقاومتناپذیرتر میشدند، همراه با آگاهی به اینکه یک «شکل ایدئولوژیکی» رایج میان تمامی صور آزار و شکنجه و نیز تبعیض وجود دارد که برپایه ایده «خاستگاه» یا «وراثت» بنا شده است. در آن زمان، این شکل ایدئولوژیکی را با اسطورههای شبه-علمی مرتبط میپنداشتند (ر.ک. به اسناد تأسیس یونسکو و اعلامیههای در باب نژاد و نژادپرستی بین سالهای ١٩۵٠-۵١). چنین بازنمودی از نژادپرستی آشکارا با استفاده نازیها از آموزههای نژادپرستانه مبتنیبر زیستشناسی، بهسازی نژادی و داروینیسم اجتماعی تقویت شد و علاوهبرآن، در گفتار مابقی نژادپرستیهای نهادی نیز به چشم میخورد.
ولی امروزه میتوان مشاهده کرد که این نوع تبیین بیشازحد روشنفکرانه بوده است. به همین علت، هرچند آموزههای یونسکو و فلسفه حقوق بشر الهامبخش آن حق داشتند که در مبارزه با نژادپرستی بر اهمیت آموزش پافشاری کنند، آنها خیلی شتابزده فرض را بر این گذاشتند که دانش، یا حتی توانایی کسب دانش، بهتنهایی کلید حل معمای این مسئله است. آنها همچنین بیشازحد به مقطع تاریخی مشخص و روح تمدن خاصی متعلق بودند. ولی افسوس که هیچ تمدنی نژادپرستی را در انحصار خود ندارد. و گذشته از این، همانطور که تاریخ کاربرد واژه «نژاد» و واژههای مرتبط با آن مانند «کاست» یا «دودمان» نشان میدهد، نژادپرستی هم مقدم بر ایدئولوژیهای زیستشناختی است و هم آنها را پشتسر گذاشته.
آن ریسمان انسانشناختی که من به آن چنگ انداختهام، شامل مطالعه کاربردهای تبعیضآمیز و نیز دگردیسیهای «طرح مبتنیبر تبارشناسی» میشود، یعنی ایدهای که مطابق آن فرزندان نسلاندرنسل «شایستگیها»ی والدینشان- یا برعکس، «نقایص» مشترک آنها- را به ارث میبرند، چه شایستگیها و نقایص فیزیکی، چه اخلاقی یا ذهنی… طبیعتا این ایده در جوامع مختلف درونمایه متفاوتی دارد و همه جوامع به یک اندازه از آن خشونتآمیز استفاده نمیکنند. نمونه برجسته کنونی آن، شیوهای است که جوامع لیبرال ما- جوامعی که فردگرایی و فرصتهای برابر را ترویج میکنند- از طریق آن اولاد مهاجران را برای دو یا سه نسل به بند یک «هویت خارجی» درمیآورند، حتی اگر این جوامع از آمیزش مهاجران و با مساعدت آنها شکل گرفته باشند، مانند مورد آمریکایشمالی و برخی کشورهای اروپایی مانند فرانسه.
جوامع لیبرال ما- جوامعی که فردگرایی و فرصتهای برابر را ترویج میکنند- اولاد مهاجران را برای دو یا سه نسل به بند یک «هویت خارجی» درمیآورند، حتی اگر این جوامع از آمیزش مهاجران و با مساعدت آنها شکل گرفته باشند، مانند مورد آمریکایشمالی و برخی کشورهای اروپایی مانند فرانسه.
آیا جهانیسازی سرمایهداری، از نظر ساختاری، به سمت تقویت کاربردهای تبعیضآمیز طرح تبارشناختی و تجدیدحیات نژادپرستی در اشکال جدید پیش میرود؟ بله، البته، مخصوصا در شکل نولیبرالی آن که امروزه در سراسر جهان مسلط است. هرچه باشد، این موضوع، آنطور که امانوئل والرشتاین بهویژه روی آن تأکید کرده است، صرفا منجر نمیشود به یک پایگانبندی جهانی نیروی کار برای استثمار آن، پایگانبندیای که بر تفکیک و تقسیم نیروی کار، یا حتی قراردادن گروهی از کارگران در تقابل با گروهی دیگر دلالت دارد: مردان و زنان، مردم شمال و جنوب، کارگران با فرهنگها و ملیتهای مختلف… بلکه همچنین منجر به «نابستهسازی» (disaffiliation) نظاممند افراد میشود (اصطلاحی که در این مورد خاص از رابرت کاستل وام گرفتم) و آنها را از همبستگیهای سنتی خود جدا میکند، یا آنهایی را که با مبارزات اجتماعی از نو شکل گرفتهاند. همچنین گاه میتواند منجر به ریشهکنسازی و بادیهنشینی، مسکینسازی، ازدسترفتن حقوق اجتماعی و از آن حادتر، منجر به ازدسترفتن بازشناسی شأن اجتماعی فرد شود.
این پدیدهها، که امروزه وخیمتر شدهاند، با مجموعه کاملی از گفتارهای فردگرایانه و فایدهباورانه موجه جلوه داده میشوند، گفتارهایی که بهخوبی قادرند خود را اومانیست جلوه دهند: واکنش این پدیدهها ایجاد نیاز شدید به اجتماع است. نیازی که بهراحتی میتواند انحصاری شود و خودبهخود به ایده تبارشناسی پیوند بخورد که به موجب آن افراد دنبال تضمینی میگردند تا در جامعه به حال خود رها نشوند.
از منظر تاریخی، نژادپرستی سه تکیهگاه نهادی مهم داشته است؛آنچه میشل فوکو آن را «زیست-سیاست» جوامع صنعتی مینامد، بیگانههراسی و بازنمایی گروههای گوناگون انسانی بر روی سطح زمین بهشکل رقابت بین ارباب و برده.
آیا پیوستگی یا گسستی وجود دارد بین نژادپرستی در گذشته، و شکل امروزی آن که استفاده از واژه «نژاد» را ممنوع کرده است؟
ضرورتا پیوستگیهای بنیادینی وجود دارد. نخست، به این علت که شیوههای اندیشیدن و بازنمایی که در احساس تعلق و نیز در تصویر اجتماع ریشه دارد، بهطرز بسیار کندی تکامل مییابد. اما مخصوصا- برخلاف آنچه از اظهارات پیشینم ممکن است برداشت کنید- به این علت که نژادپرستی صرفا پدیدهای روانشناختی نیست: بلکه همیشه مبنایی نهادی دارد. این موضوع حتی مرا به آن واداشت که بگویم هر نژادپرستیای نوعی «نژادپرستی دولتی» است. اما این اظهارنظر شاید مصداق از آنطرف بامافتادن باشد. من در آن زمان، به گسترش ایدئولوژی «اولویت ملی» در فرانسه توجه داشتم، ایدئولوژیای که احزاب راست و راست افراطی بخشی از گفتار و نیز حوزه انتخابی خود را با آن تطبیق میدادند. بااینهمه، تصور میکنم تمامی صور نژادپرستی در نهادها و «آثار بیمارگون» کارکرد آنها حک شده است.
از منظر تاریخی، نژادپرستی سه تکیهگاه نهادی مهم داشته است، هرچند روشن است کاملا از یکدیگر مستقل نیستند- و زمانی که دولت مسئولیت «توتالیزه»کردن آنها و «رسمیتبخشیدن» به آنها را بهعهده میگیرد، نتایج هولناکی به بار میآید. اولین تکیهگاه، همان چیزی است که میشل فوکو آن را «زیست-سیاست» جوامع صنعتی مینامد و با «مواد انسانی» چون منبعی قابل بهرهبرداری رفتار میکند: گزینش، ارزیابی و دستآخر حذف و پاکسازی انسانها (برتراند اولیویه آن را «تولید انسان قابل مصرف» مینامد).
دومین تکیهگاه، بیگانههراسی است، یا آنچه من- در کتابی که مشترکا با والرشتاین نوشتم، با عنوان «نژاد، ملت، طبقه. هویتهای مبهم» (١٩٨٨)- آن را «مکمل درونی» ملیگرایی نامیدم. در اینجا، مسئله بر سر بازنمایی یک «هویت» مشخص یا یک «خلوص» زیستشناختی، فرهنگی یا دینی مشخص ، بهمنزله سیمان و ملاطی ضروری برای حفاظت از وحدت ملی یا حراست از آن در برابر دشمنان داخلی و خارجی است (بیشتر از همه شاید، در برابر دشمنان داخلی…).
سرانجام، سومین تکیهگاه، بازنمایی گروههای گوناگون انسانی بر روی سطح زمین است بهشکل رقابت بین ارباب و برده، یا صرفا رقابت بین تمدنهای «ناسازگار». این بازنمایی، که بهطرز چشمگیری از طریق استعمار گسترش یافت، در دوره پسااستعماری نیز بازتولید شده است، یعنی در جهان مبتنیبر اشکال نوین مناسبات و روابط جهانی نیرو. در تقابل با ایده جهانوطنیای که از سنت روشنگری پدید آمد، میتوان آن را نوعی «جهانوطنی وارونه» نامید. زیرا آنچه از این بازنمایی ناشی شد، دیگر بازشناسی متقابل و آگاهی از این امر نیست که همگی به یک بشریت واحد تعلق داریم، بلکه درعوض، نوعی تشدید عدم رواداری و عقبنشینی به جانب هویت است.
فایدهای ندارد اظهارات پیشپاافتادهای مانند «همه ما نژادپرستیم» را تکرار کنیم، بلکه مسئله مهم تأکید روی این نکته است که اگر مبارزه امری جمعی باشد، آنگاه این امر از طریق استحاله و دگرگونی خود ما نیز پیش میرود.
بنابراین تصور میکنم که در دنیای امروز، هیچیک از این نقاط مهم اتکاء نهادی نژادپرستی محو نشده است. اما این مسئله نیز بسیار حائزاهمیت است که بکوشیم چگونگی تغییر و دگرگونی آنها را تحلیل کنیم. اشکال زیست- سیاست سرمایهداری تغییر میکند، همانطور که صور نابرابری، جریانهای جمعیت، قدرتهای حاکم در مقیاس جهانی و حتی کارکردها و گرایشهای ملیگرایی نیز تغییر میکند. تغییراتی که خود به وضعیتهای ملی وابسته است. به همین علت، ایده «نژاد» میتواند مجددا شکل بگیرد، و پس از آن غیرقابل رؤیت شود: مثلا در آنچه «نژادپرستی تفاوتمحور» یا «نژادپرستی فرهنگمحور» نامیده شده است، و آنچه خود من، چندسال پیش آن را «نژادپرستی فاقد نژاد» نامیدم.
چگونه میتوان بهطور جمعی با نژادپرستی و بیگانههراسی مقابله کرد؟ برای چه اشکالی از مبارزه با نژادپرستی باید اولویت قائل شد؟
شگرد سادهای برای پاسخدادن به این پرسش وجود ندارد. میکوشم سهمورد را بیان کنم. نخست، برای تقویت این ایده که چنین پرسشی برای کلیه جوامع ما اهمیت اساسی دارد، باید بگویم گسترش نژادپرستی در اشکال گوناگون آن با سرزندگی و نشاط شهروندی دموکراتیک نسبت معکوس دارد. از اینروست که بر بعد نهادی نژادپرستی تا این حد تأکید میکنم. شهروندی بهطور خودکار دموکراتیک، برابریخواه یا مترادف با آزادی برابر همگان نیست، حتی اگر در سنت غربی (و بدونشک، همچنین در سنتهای دیگر) پیوندی نمادین وجود داشته باشد میان ایده خیر عمومی و مشارکت «همگان» در کارهای عمومی، آنطور که ژاک رانسیر میگوید.
نوسانی دائمی در برآمدن و فروشد پدیده تبعیض وجود دارد: نه باید به پیشرفت ضمانتشده آن باور داشت و نه نسبت به آن جبرگرا بود. دوم، مبارزه ضدنژادپرستی همانطور که بعدی سیاسی دارد، ضرورتا بعدی اخلاقی نیز دارد: فایدهای ندارد اظهارات پیشپاافتادهای مانند «همه ما نژادپرستیم» را تکرار کنیم، بلکه مسئله مهم تأکید روی این نکته است که اگر مبارزه امری جمعی باشد، آنگاه این امر از طریق استحاله و دگرگونی خود ما نیز پیش میرود. بنابراین، این پیشرفت بدینگونه نیز میسر میشود که بکوشیم مناسبات اجتماعی دیگر و نگارههای متفاوتی از دیگری را متصور شویم، و هویتی جدید برای خود بسازیم. «پرسش تبارشناسی» پرسشی بسیار پیچیده، اما سرنوشتساز است؛ بدینصورت که: تعلقداشتن به یک سنت، فرهنگ یا گروه به چه معناست، بهشیوهای که انحصاری نباشد، و در نتیجه دیگران را کنار نگذارد؟ خویشتنبودن به چه معناست؟
مبارزه ضدنژادپرستی نمیتواند از طریق موعظه صرفا اومانیستی پیش برود، چه این موعظه سکولار باشد چه دینی: ما به مبارزهای سیاسی برای تغییر شکل ساختارها نیاز داریم، ساختارهایی که شرایط را برای ظهور نژادپرستی فراهم میکنند و از آن شرایط برای بازتولید خود استفاده میکنند
در پایان باید گفت مبارزه ضدنژادپرستی نمیتواند از طریق موعظه صرفا اومانیستی پیش برود، چه این موعظه سکولار باشد چه دینی: ما به مبارزهای سیاسی برای تغییر شکل ساختارها نیاز داریم، ساختارهایی که شرایط را برای ظهور نژادپرستی فراهم میکنند و از آن شرایط برای بازتولید خود استفاده میکنند- یعنی سرمایهداری، ملیگرایی، امپریالیسم و جدیدترین تجسدهایشان. از این حیث، مبارزه ضدنژادپرستی ضرورتا به معنای آن نیست که دائما واژه «نژادپرستی» را بر زبان آوریم؛ بلکه مبارزهای برای حراست اجتماعی، حقوق برابر، آموزش، و رواداری اخلاقی و دینی است.
بااینحال، این کوششهای مستقیم و غیرمستقیم باید در افقی قرار گیرد که به ما امکان شرح معنای آنها را میدهد. یک واژه بیشتر برای توصیف این افق وجود ندارد. من به سهم خود به ایده جهانوطنی متوسل میشوم. زیرا نژادپرستی در دوران جهانیسازی میتواند بهعنوان نوعی «جهانوطنی وارونه» توصیف شود، تا اصطلاحی را به کار گیرد که پیشتر به آن اشاره کردم. باید بکوشیم این وارونگی را دوباره وارونه کنیم، نهفقط با اقدامات حکومتی یا سیاستهای فرهنگی دولت، بلکه از پایین، با استفاده از کردارهای مقاومتی و حفظ همبستگی، کردارهایی که افزونبراین، محلیاند، زیرا «کل جهان» امروزه در هر محلهای حاضر است و به یک معنا، در خانه ما بهدنبال ما میگردد. ازاینرو، میتوان از یک جهانوطنی واقعی و عملی سخن گفت، جهانوطنی از پایین در محلهها و زندگیهای روزمره ما که میتواند اساس یک شهروندی بازسازیشده باشد.