لطفا لامپهای اضافی را خاموش کنید
یحیی الخنسا نوازندهی درام و یکی از اعضای گروه ۱۲۷ است که به طور مستقل در گروههای موسیقی مختلف به عنوان نوازندهی مهمان ساز میزند. یحیی فارغ التحصیل رشتهی نوازندگی از مدرسهی دکالکتیو نیویورک بوده و در حال حاضر نیز در همین مدرسه مشغول به کار است. از آغاز شروع کار ۱۲۷، چهارده سال میگذرد، و اعضای این گروه در نقاط مختلف ایران و آمریکا زندگی میکنند. این مصاحبه تلاشی است برای بازنگری و بازخوانی ۱۲۷، یکی از گروههای تاثیرگذار موسیقی زیرزمینی ایران، از منظر یحیی الخنسا. در این گفتگو، او از بزرگ شدن، پختهتر شدن، کار کردن در فضای زیرزمینی، مجوز نداشتن، فارسی خواندن و فضای نوستالژی غالب در موسیقی امروز میگوید.
گروه ۱۲۷ چهار آلبوم منتشر کردن، دو آلبوم اول به زبان انگلیسی، و دو آلبوم بعد به زبان فارسی، چه اتفاقی افتاد یا چه نیازی دیده شد که شما زبانِ آثار رو از انگلیسی به فارسی تغییر دادین؟
اگر مصاحبه اول ۱۲۷ رو بخونید سهراب توضیح داده که فارسی زبان راک نیست و زبان راک انگلیسی است، سهراب با اینکه ما راک فارسی بخونیم مخالف نبود. ولی دلیل اصلی این بود که شعرها رو سهراب میگفت و سهراب فقط بلد بود به انگلیسی شعر بگه. و ما یعنی ۱۲۷، همه مون با موزیک انگلیسی زبان بزرگ شدیم. هیچ کدوممون واقعا موزیک فارسی گوشکن نبودیم. اواخر آلبوم دوممون تک و توک جملات فارسی اضافه شد. در همین حین سهراب تعداد محدودی شعر فارسی داشت اما هیچوقت فکر نمیکرد به موزیک ما بخورن، یه روز گفت من چندتا شعر فارسی دارم به نظرتون اینا چطورند؟ یعنی از اولش از خود ما، از اطرافیانش، مطمئن نبود که با شعر فارسی موافق هستیم یا نه…
یه روز سهراب اومد گلخونه گفت یحیی تو تنبک بلدی بزنی؟ گفتم آره. گفت میتونی اون ریدا دا دارم دام دا دارام ریدا دا دارم دام دا دارام رو بزنی؟ حالا همینو میتونی با درام بزنی جای تنبک؟ زدم. اونم رفت پشت میکرفون این دست استخون نداره رو خوند.یه روز اومد گلخونه گفت یحیی تو تنبک بلدی بزنی؟ گفتم آره. گفت میتونی اون ریدا دا دارم دام دا دارام ریدا دا دارم دام دا دارام رو بزنی؟ حالا همینو میتونی با درام بزنی جای تنبک؟ زدم. اونم رفت پشت میکرفون این دست استخون نداره رو خوند برای ما و کل آهنگ در لحظه ساخته شد. یعنی من یه چیز زدم سهراب خوند، سردار هم الکی یه چیزایی رو پیانو زد و یه دفعه آهنگ درست شد، و ما دیدیم مثل اینکه شعرهای فارسی هم میخوره به این سیستمی که ما داریم، یعنی این جور نبود که تصمیم بگیریم ما از این به بعد بیایم فارسی کار کنیم و حالا بشینیم شعر فارسی بگیم. بعضی از آهنگهامون معادل انگلیسی هم داره برای اینکه از اول انگلیسی نوشته شده بود. بعدا سهراب یواش یواش فارسیش رو هم نوشت.
واکنش مخاطبهاتون به این تغییر چی بود؟
احساس میکنم کسایی که ۱۲۷ رو موقعی دوست داشتن که به انگلیسی میخوند -مثل هوادارهامون توی دانشگاه هنر که سیصد چهارصد نفری بودن که کنسرتهامونو میاومدن- از خیلی آهنگها خوششون نیومد، عادت داشتن صدای سهراب رو به انگلیسی بشنون، موزیک ما رو به انگلیسی بشنون، یه دفعه یه چیزی به فارسی نوشتن برای بخشیشون خیلی جالب نبود. یادمه یه سری کامنتهایی گرفتیم که حال نمیکنیم این مسخرهبازیها چیه؟ آهنگهاتون شبیه آهنگهای صبح جمعه با شما شده. ولی به جاش یه عده که اساسا موزیک ما رو گوش نمیکردن با ما ارتباط برقرار کردن. در مجموع من خودم خیلی راضیام از این قضیه.
چرا؟
این شعرها حال و احوال خودمونه و خب با فارسی آدم راحتتر میتونه ارتباط برقرار کنه تا انگلیسی، من بعضیهاشون رو خیلی بیشتر دوست دارم. من توی آلبوم «خال پانک»؛ شهر لغزان رو خیلی دوست دارم، خیلی برای من شخصیه و خب یه دلیلی که آهنگ «نو جاز» رو خیلی دوست دارم اینه که بخشی از شعرش براساس زندگی منه، یعنی سهراب بدبختی که من داشتم میکشیدم رو شعر کرد و به من خیلی حال داد. اسم فارسیش: نو جازه، و اسم انگلیسیش: No Jazz in the Army؛ من مجبور بودم برم سربازی، سهراب گفت تو پادگان از جاز خبری نیست.
توی آلبوم بعدی من «خسروان دانند» رو خیلی دوست دارم با اینکه اون موقعی که ساخته شد فکر میکردم آهنگ معروفتری بشه، ولی آهنگهایی که فکر نمیکردم معروفتر شد. یه آهنگی هست توی اون آلبوم به اسم (صدای ضرب) «مارش خاموش»؛ این آهنگ یه جورایی به زور من رفت توی این آلبوم.
از یه زمانی به بعد واقعا این موزیک فقط برای خود ما لذتبخش بود. انگار ما این آهنگها رو برای خودمون میزدیم. اگه به خودمون حال نمیداد دیگه ارزشی نداشت که این کارو بکنیم.اصلا ببین این جوری بهت بگم، یه چیزی که خیلیها نمیدونند اینه که چند تا از آهنگهایی که توی آلبوم آخر «حال استمراری» ما هست مال قبل از خالپانکه. اون آهنگها قدیم ساخته شده بودن و ما چند جا اونها رو به انگلیسی اجرا کرده بودیم. ولی موقعی که خالپانک رو ساختیم فکر کردیم اینا به خالپانک نمیخورن و نذاشتیمشون توی اون آلبوم، من اون آهنگ رو خیلی دوست داشتم و این جوری بودم که اینم ضبط کنیم برای این آلبوم.
https://soundcloud.com/erfan-msk/127-band-khosrovan-danand
چقدر در روند تولید محتوا و تغییر زبان به فارسی به گسترده شدن مخاطبتون فکر کردین؟
ما وقتی زبانمون عوض شد محتوای شعرهامون عوض نشد. در حقیقت محتوای شعر ما چه انگلیسی و چه فارسی حال و هوای شخصیِ خودمون بود. موقعی که انگلیسی بود سنمون کمتر بود مثلا بیست و یکی و دو سالمون بود هنوز. یه مقدار شعرهای آلبومِ اول شخصیتره بعضیهاش خیلی عاشقانه است. بزرگتر شدیم فهمیدیم که ئه! بدبختیِ سربازی داریم، بدبختی مهاجرت داریم، بیپولیم و وضع مملکت این جوره، این شد که همزمان با فارسی شدن شعرها موضوعات هم تغییر کرد به اینا. یه جایی بود که برای همهمون موضوعات سیاسی جذاب شد در صورتی که توی همون آهنگهای فارسی هم تم عاشقانه زیاد داریم، تصمیمگیری اینطوری نبود که ما از امروز میخواییم «اجتماعی» بخونیم. اجتماعی رو توی پرانتز میذارم برای اینکه صداش نمیافته. این روند خودش پیش اومد.
توی آهنگ مارش خاموش خیلی به مهاجرت اشاره میکنین، آیا اون موقع همهتون ایران بودین؟
آره دقیقا؛ توی یک اجرای زنده در آموزشگاه ترانهی عباس آباد بود که این آهنگ اجرا شد. یه سانس رو نصف کرده بودیم با گروه سرخس و یه عده از دوستاهامون هم از کانادا اومده بودن از جمله رامین هایپرنوا؛ که ما تو ایران خیلی با هم رفیق بودیم. بعد یه قسمتِ آهنگ به مسخره میگه با «پاسپورت کانادایی» سهراب اون بخش رو تو اجرا نخوند. یعنی صدا در آورد و رد کرد و بعد گفت یه عده از دوستامون از کانادا اونجا نشسته بودن و نمی خواست اونا فکر کنن که داریم اونا رو مسخره میکنیم.
تو به عنوان یک نوازنده درامز که نماینده فعالیت و شکلدهی ریتم توی گروهه، چقدر این فضا رو داشتی که نظر خودت رو در گروه اعمال کنی؟
ببین ما به طور نانوشتهای خیلی دست همهمون باز بود توی گروه، هیچوقت هیچ قانونی نذاشتیم که بگیم مثلا آهنگ رو من میسازم و یا سهراب بگه شعرها رو من میگم. ممکن بود یه تک کلمههایی هم ما نظر بدیم اونم یا میگفت آره یا نه. ولی اینطوری نبود که تصمیم بگیریم که یکی فقط شعرها رو میگه، یکی ملودی رو میسازه، و من ریتم رو میسازم. بعد از یه مدت انقدر ذهن همدیگه رو میخوندیم که لازم نبود برای هم خیلی توضیح بدیم. یه آهنگهایی مثل «عزیزم» بود که وقتی من اولین بار ریتم رو زدم رفتم خونه سردار که براش پخش کنم گفت چرا اینطوری زدی اینو؟ گفت من داشتم به نصف این ریتم فکر میکردم؛ یعنی [صدای ضرب] اینو میزدم اما سردار تو ذهنش این بود [صدای ضرب] و خب میتونه همین یک آهنگ رو کاملا عوض کنه. اختلاف نظرهای این جوری خیلی داشتیم اما هیچوقت به اونجا نرسید که یا حرف من یا حرف تو. با هم کنار میاومدیم. اگه هم سهراب میگفت من خیلی دوست دارم این ریتمش این جور باشه من میگفتم باشه. هیچوقت این جوری نبود که همینی باشه که من میخوام، برای همین هیچوقت سر چیزهای اینطوری با هم مشکل پیدا نکردیم.
فکر میکنی اگه ۱۲۷ الان ایران بود به چه شکلی فعالیت هنری میکرد؟
اگه الان ایران بودیم… یه مقدار سخته بخوام این طوری بهت جواب بدم. اگه ماها الان ایران بودیم، یا اگه من الان ایران بودم قطعا این آدمی که جلوی تو نشستم نبودم. من همین چند سالی که آمریکا بودم خیلی عوض شدم. ممکن بود اگه این چهار سال توی ایران بودم یه جور دیگه رشد میکردم و یه اعتقادات دیگهای داشتم، بقیه هم همینطور. ولی حدسم اینه که دلمون میخواست که راحت بتونیم فعالیت کنیم یعنی مثلا بریم مجوز بگیریم. نه لزوما به خاطر اینکه به مجوز اعتقاد داریم و یا اینکه بخواییم حتما معروف باشیم، فقط دلمون میخواست راحت بتونیم فعالیت کنیم. یعنی من اگه میخوام برم سالن دانشگاه هنر کنسرت بدم دهنم سرویس نشه دیگه. ولی با توجه به آلبوم خال پانک و آلبوم بعدی، بعید بدونم اجازه میدادند، مگر اینکه ما تغییر رویه اساسی میدادیم که من فکر نمیکردم ما این کارو میکردیم. بعید بدونم. با قطعیت نمیگم چون نشده… من چه میدونم. ولی الان با شناختی که از خودم و اون چند نفر دیگه دارم نه فکر نمیکنم ما این کارو میکردیم.
میشه بیشتر توضیح بدی که چرا ممکن بود از موضعتون عقب نشینی نکنین، و اصلا موضعگیری در برابر جریانهای غالب چقدر میتونه مهم باشه؟
مهمترین فرقش اینه که ببینی چرا اصلا داری این کارو میکنی؟ من میگم ما این کارو نمیکردیم به خاطر اینکه ما موقعی که بیست و چند سالمون بود عشق اینو داشتیم که معروف باشیم، جلوی چند هزار نفر کنسرت بدیم، و راک استار باشیم. اصلا هر کی تو اون سن بگه این عشقو نداره دروغ میگه. اگه با اون تفکر میخواستیم بریم جلو باید قبول میکردیم محدودیتهارو و باید به هر قیمتی مجوز میگرفتیم. اما از یه زمانی به بعد واقعا این موزیک فقط برای خود ما لذتبخش بود. انگار ما این آهنگها رو برای خودمون میزدیم. اگه به خودمون حال نمیداد دیگه ارزشی نداشت که این کارو بکنیم. بهخصوص که تو ۱۲۷ نصفمون اصلا موزیسین نیستند. سهراب کارش نویسندگیه الان که اومده آمریکا نمایشگاهگردانه، علی مولا مهندسه، و شروین طراح گرافیکه. یعنی اینا زندگیشون از راههای دیگه میگذره، اگه قراره کار موزیک کنند چرا کاری رو نکنند که دوست دارند. من و سلمک و سردار شغلمون موسیقیه؛ بین ما سه تا هم من و سردار نوازندهایم. سلمک نوازنده هم هست ولی بیشتر کارش تهیهکنندگیه؛ فقط ما دونفر ممکن بود این ساز رو به هر قیمتی بزنیم که خب ما این کارو با آدمهای دیگه هم می تونستیم بکنیم. ما این آهنگها رو برای حال خودمون زدیم؛ اول از همه برای خودمون لذتبخش بود، بعد حالا با بقیه هم به اشتراک گذاشتیم. اگه قرار بود برای خودمون هم لذتبخش نباشه که دیگه چه کاریه؟
بزرگتر شدیم فهمیدیم که ئه! بدبختیِ سربازی داریم، بدبختی مهاجرت داریم، بیپولیم و وضع مملکت این جوره، این شد که همزمان با فارسی شدن شعرها موضوعات هم تغییر کرد به اینا. یه جایی بود که برای همهمون موضوعات سیاسی جذاب شد در صورتی که توی همون آهنگهای فارسی هم تم عاشقانه زیاد داریم، تصمیمگیری اینطوری نبود که ما از امروز میخواییم «اجتماعی» بخونیم.میفهمم این حرف میتونه خیلی آرمانگرایانه باشه که ما فقط برای خودمون کار میکنیم ولی آخه مسئله اینم هست که ما هیچوقت نمیتونستیم یه کنسرت بدیم که صدهزار نفر براش بیان استادیوم آزادی! اگه اون بود من میگفتم من قبول میکنم، مجوزم میگرفتم، چون از صدهزار نفر پول خوبی در میاومد. ما هیچوقت اون کارو نمیتونستیم بکنیم. در نهایت از سالن دویست نفره میخواستیم بریم سالن چهارصد نفره کنسرت بدیم. کسی نمییاد، که طبیعی هم هست. چرا باید به چیزی تن میدادیم که در برابرش چیز بزرگتری هم به دست نمیآوردیم؟ بنابراین نمیارزید همچین کاری بکنیم. البته اگر کسی این کارو بکنه اشتباه نمیکنه بالاخره هر کسی از موزیک زدن و فعالیت موسیقی یه هدفی داره؛ یکی ساز زدن رو دوست داره؛ یکی رو صحنه بودن و جلوی مردم بودن رو دوست داره؛ یکی معروفیتش رو دوست داره یکی پولش رو دوست داره. یکی همه اینها رو باهم دوست داره. اما دلیل ما این نبود، ما وقتی اومدیم آمریکا، در سال ۲۰۰۵، همهمون فهمیدیم راکاستار شدن توهمی بیش نیست. خداروشکر اینو همون ۲۰۰۵ فهمیدیم و گفتیم چرا دیگه بیخود دنبال چیزی بریم که وجود نداره؟ نمی دونم جوابتو گرفتی یا نه.
اتفاقی که الان رایج شده شکلی از رویکرد سانتیمانتال به نوستالژی است؛ نظرت راجع به این برخورد و استفاده از نوستالژی در تولید آثار هنری بهخصوص موزیک چیه؟
بله، موضوع نوستالژی! جالبه که هفتهی پیش خونهی یکی از دوستهامون بودیم که این بحث پیش اومد. من فکر میکنم که دوجور نگاه به نوستالژی وجود داره، یکی اینکه آدم به خاطرات گذشتهاش نگاه کنه و بگه که وای چه قشنگ بود مثل هر اتفاقی که تو بچگیش افتاده باشه. من خودم نسبت به چیزی مثل اکباتان بسیار احساس نوستالژیکی دارم، یعنی اگه در موردش حرف بزنیم من تا سه روز حالم بده چون عجیب دلتنگ میشم برای اکباتان.
همین که شهرموشهای دو ساخته میشه اوج این قضیهاس، الانه که همه یه یادی از گذشته کنیم با هم. حالا بعضیها یه نگاه سانتیمانتال دارند بعضیها یه نگاه تلخ دارند. برای ما در ۱۲۷ این نگاه تلخ بود و تلخیش برامون مهمتر بود یه جورایی. برای بعضیها ممکنه اون بخش سانتیمانتال مهمتر باشه. من نمیتونم کسی رو محکوم کنم. بله اون سانتیمال طرفدار بیشتری داره. دیگه تو جنگ و قحطی زندگی نمیکنیم حال همه هم بهتره، برای همین راحتتر میشه در مورد اینکه چه خوب و قشنگ بود صحبت کنیم.یه جور دیگه هم میشه به نوستالژی نگاه کرد، میشه گفت این بوده گذشتهی ما؛ ما توی این جنگ بزرگ شدیم اینا بدبختیهای ما بود. ما تحت تاثیر اینا بودیم. مثلا یه نمونهی بسیار زیبای نوستالژی دههی شصت که وجود داره و من خیلی دوست دارم آهنگ دههی شصت محسن نامجو هست. من بسیار این آهنگ رو دوست دارم. اولین بار هم اجرای زندهاش رو شنیدم، چون توی اون آهنگ ساز نمیزدم نشستم گوش کردم و خیلی خوشم اومد که چطور میشه به نوستالژی اینطور نگاه کرد که هم خاطره است هم تلخه هم خیلی جالبه. ولی حالا یه نکتهای که به ذهنم رسیده اینه که چرا این مقولهی نوستالژی الان این قدر مهمه؟ به نظرم یه دلیل خیلی سادهاش اینه که الان دقیقا زمانیه که نوستالژی میتونه رو بیاد؛ چون متولدین دهه شصت الان در سی سالگیشون هستن و الان اون زمانیه که نسل ما میتونه برگرده و به گذشته نگاه کنه. چون تا بیست و خوردهای سالگی که همه داریم دست و پا میزنیم تو زندگی، این دانشگاه داره، اون داره کار پیدا میکنه. سی سالگی میتونی به یه نیمچه ایستایی برسی و به گذشتهات نگاه کنی.
ما متولدین دههی شصت و اواخر دههی پنچاه همهمون الان توی سی سالگیهامونیم. نکته اساسی اینه که همهی ما یه تجربهی مشترک داریم. من میتونم بگم ما متولدین دهه شصت تقریبا جزو آخرین نسلهایی هستیم که تجربههای مشترک داریم. مثلا وقتی فیلم اوشین پخش میشد از تلویزیون همه ایران میدیدند، اگه ایران پنچاه میلیون جمعیت داشت عین پنجاه میلیون پای تلویزیون بودند، و این برامون یک موضوع مشترک بود که راجع بهش حرف بزنیم. یا مثلا جنگجویان کوهستان و شهرموشها که همه تجربههای مشترکی برامون بودن.حالا بیا جلوتر در مورد متولدین دهه هفتاد؛ کانالهای تلویزیونی دیگه بیشتر شده ماهواره، اینترنت اومده، دیگه پنجاه میلیون یه تجربهی مشترک ندارن، ممکنه از اون پنچاه میلیون ده هزار نفر یه سریال دیده باشن و بیست هزار تا یه چیز دیگه رو نگاه کرده باشن. یعنی این تعداد تجربیات مشترک هی محدودتر میشه. بیا جلوتر که اصلا هیچی دهه هشتاد به این ور این قدر این تکثر به وجود اومده، اینترنت و هزاران شبکه متفاوت هست چون تجربیات مشترک داره کمتر میشه پدیده نوستالژی هم برای نسل بعد کمرنگتر میشه.
من مطمئنم بیست سال دیگه دههی هفتادیها اینقدر نمیتونند بشینند در مورد یه چیز مشترک صحبت کنند، که ما دههی شصتیها و دههی پنچاهیها. این اوجگیری مقوله نوستالژی در ایران فقط توی موسیقی هم نیست، همین که «شهر موشهای دو» ساخته میشه اوج این قضیهاس، الانه که همه یه یادی از گذشته کنیم با هم. حالا بعضیها یه نگاه سانتیمانتال دارند بعضیها یه نگاه تلخ دارند. برای ما در ۱۲۷ این نگاه تلخ بود و تلخیش برامون مهمتر بود یه جورایی. برای بعضیها ممکنه اون بخش سانتیمانتال مهمتر باشه. من نمیتونم کسی رو محکوم کنم. بله اون سانتیمال طرفدار بیشتری داره. دیگه تو جنگ و قحطی زندگی نمیکنیم حال همه هم بهتره، برای همین راحتتر میشه در مورد اینکه چه خوب و قشنگ بود صحبت کنیم. من اشکالی توی این قضیه نمیبینم، برای خیلیها ارزش هنری داره ولی فقط نظر شخصیه منه که خیلی هم حالا اهمیتی نداره.
اگر مشخصا بخواهیم در مورد موسیقی صحبت کنیم، جایگاه زیباییشناسانهی این فرم از کاور کردن آهنگهایی که ازشون خاطره داریم چیه؟ یک شکل از نگاه ممتد به گذشته و چنگزدن به خاطرات در کاور کردن آهنگها دیده میشه. با توجه به اینکه نوستالژی پدیدهی فراگیریه و مخاطبهای زیادی داره به نظر میرسه که این شکل از بازتولید محصولات فرهنگی-هنری محبوب گذشته تبدیل به سیاست آگاهانه برای جلب مخاطب شده، به نظرت این رویکرد چه معایب و چه مزایایی داره؟
ظاهرا اجتنابناپذیر هم هست. اما من فکر میکنم بهتره این اتفاق بیفته. شاید این اتفاق متضاد خودش رو هم تولید کنه. تا کی دیگه میشه نوستالژی ساخت؟ شهرموشها تکراری شده، خونهی مادربزرگه تکراری شده، آقای حکایتی، قصههای مجید تکراری شده. تا پنچ سال دیگه در مورد چی میخوای کار کنی؟نکتهی مثبتی نداره. این سادهترین راه تولیده. یه موقع آدم ایدهی جدیدی نداره اما میخواد یک کاری هم بکنه. اولا به هیچوجه نمیشه خرده گرفت که چرا ایدهی جدید نداری. خب ندارم، چی کار کنم ندارم؟ برای همین وقتی آدم ایدهای نداره باید از یه چیزی الهام بگیره چه چیزی سادهتر از کاری که قبلا انجام شده؟ همون کار را دوباره میخونم. تاریخ موسیقی رو نگاه کن همه این کار رو کردن. فقط فرق اینجاست که در آمریکا در موزیک جاز این کار رو کردند و ملودیهای فولک رو آوردن تو جاز که چیز عجیبی شد و همه کف کردند. و ممکنه الان یکی آهنگهای دههی هشتاد مایکل جکسون رو کاور کنه، متالترش کنه برای اینکه بگه مدرنترش کردم، چون این آدم میخواد یه کاری بکنه و سادهترین کار همینه که کاری که قبلا شده رو دوباره انجام بده. فقط برچسب ۱۳۹۴ میزنن روش و همون رو ارائه میدن.
حالا نمیشه همه رو هم با یک چوب روند؛ تو اکثر محصولات نوستالژیک در هر ژانری و نه فقط موسیقی میشه همون حرف رو دوباره زد و برای خیلیها هم جذابه. مثل قصهای که مادربزرگت ممکنه ده بار برات تعریف کنه، چیز جدیدی توش نیست ولی گوشش میکنی دیگه چی کار کنی؟ این نظر شخصی منه. من خیلی ارزش هنری درش نمیبینیم. این کلمات یه مقدار ثقیلاند که بگی «ارزش هنری» هم نمیبینم. یک مقدار قضیه فلسفیتر میشه که حالا اصلا ارزش هنری چیست؟ و بحث ممکن هست به جای دیگری برسه.
اشکال نداره خب ارزش هنری چیه واقعا؟
بحث میتونه به اینجا برسه که ارزش هنری همیشه در اینه که یه چیز تازه خلق شه؟ یا یه موقعی هم تکراره؟ آیا همه انواع محصولات هنری که تولید میشه باید پیشرو و رو به جلو باشه؟ آیا یک بخشی از هنر کاملا سرگرمیه؟ مگه هر بار تلویزیون رو روشن میکنین توقع دارین یک پدیده جدید توش رخ بده؟ یه سریالیه که نگاه میکنی. یه فیلمیه نگاه میکنی. هر روز نمیشه مرزها رو هل داد به جلو. اینکه این پدیده همهگیر بشه چیز خطرناکیه؟ خطرناک نیست؟ ناراحتکنندس. [لبخند] بحث خطرناکی نیست ولی موسیقی سنتی یه عمر درجا زد و توش و تک و توک آدمهایی بودن که یک دفعه بسیار رو به جلو رفتن، اما حالا که یک شکل دیگه از موسیقی در ایران پا گرفته حالا اگه اینهم بخواد درجا بزنه، اینش ناراحتکننده است. ولی ظاهرا اجتنابناپذیر هم هست. اما من فکر میکنم بهتره این اتفاق بیفته. شاید این اتفاق متضاد خودش رو هم تولید کنه. تا کی دیگه میشه نوستالژی ساخت؟ شهرموشها تکراری شده، خونهی مادربزرگه تکراری شده، آقای حکایتی، قصههای مجید تکراری شده. تا پنچ سال دیگه در مورد چی میخوای کار کنی؟ اینها تمام شدن حالا در مورد چی حرف بزنیم؟ کارهای مصرفی قطعا تمام میشن و وقتی تمام شدن یک عده مجبور میشن یه چیز جدید بسازن.
الان فکر میکنی کجای مسیریم؟
الان فکر کنم یک جورایی در اوجش هستیم در اوج ساعت مصرف قرار داریم. -خنده- خواهش میکنم لامپهای اضافیتان را خاموش کنید.
یأس، سراب و بیزاری کلماتیهستن که در متن آهنگهای شما زیاد شنیده میشن. بیزاری خشم به همراه میاره و خشم یک شمشیر دولبهاس که میتونه سازنده یا مخرب باشه و شما خشمگین بودین. یحیی الخنسا که الان اینجاست کجای این شمشیر دولبه ایستاده؟
این خیلی سوال فلسفیایه -[لبخند] بذار این جوری در مورد اون خشم بگم، یک مقدارش به خاطر سنمون بود، موقعی که خالپانک رو زدیم بیست و پنچ شش سالمون بود. ولی واقعا همهمون خشمگین بودیم. هیچ کدوم زندگی درست حسابی نداشتیم. همهمون یا دانشگاهمون تموم شده بود و یا سالهای آخر بودیم. هم بیکار بودیم هم بیپول بودیم هم هیچکس ما رو به رسمیت نمیشناخت. دولت که میگفت موزیک چیه؟ شما چی میگید؟ حتی در بین اطرافیان خودمون هم مسخرهمون میکردند که سهراب بلد نیست بخونه، شما موزیکتون فلانه و…. همه اینها رو بگیر با هم جمع کن، نه میتونستیم راحت تمرین کنیم، نه راحت میتونستیم کنسرت بدیم و این خشم جمع شده بود. تنها کاری که میتونستیم بکنیم این بود که عربده بزنیم از عصبانیت. قبل از آلبوم خالپانک یک نیمچه موفقیتهایی کسب کرده بودیم. اولین باری که رفتیم ایتالیا کنسرت بدیم در حد خودمون موفیقتآمیز بود. من اصلا باورم نمیشد روزی در استادیوم فوتبال در ایتالیا کنسرت بدیم و با ما مثل راکاستارها رفتار کنن. این خندهدار بود برامون، که یعنی چی اصلا؟
هنوز هم من زمانهایی که عصبانیم دلم میخواد برگردم اون موزیکها رو گوش کنم، انگار میخوام داد بزنم. در صورتی که توی آلبوم بعدی نگاه کنی سه چهار سالی گذشته و ما سنمون بالا رفته و بالاخره یکم پختهتر شدیم، دیگه عربده نمیزنیم، ما اون دوره خشممون رو گذروندیم و من خودم شخصا، اینم شخصا برای منه، دلم تنگ میشه واسه اون خشونت.هنوز هم من زمانهایی که عصبانیم دلم میخواد برگردم اون موزیکها رو گوش کنم، انگار میخوام داد بزنم. در صورتی که توی آلبوم بعدی نگاه کنی سه چهار سالی گذشته و ما سنمون بالا رفته و بالاخره یکم پختهتر شدیم، دیگه عربده نمیزنیم ولی داریم میگیم آقا دیگه این طوری شد که ما اینو دوست داشتیم اونو دوست داشتیم، این نشد اون نشد. برای ما یک سیر طبیعیه، ما اون دوره خشممون رو گذروندیم و من خودم شخصا، اینم شخصا برای منه، دلم تنگ میشه واسه اون خشونت. نگار میدونه من یک روزهایی صبح بلند میشم و میدونم امروز من باید یه موزیک متال گوش کنم. نه حالا هر موزیک متالی یک موزیکهای متالی هست که من دوست دارم یعنی اصلا [ دستش رو مشت میکنه به سمت ریکوردر] این رو چهطوری اون تو نشون بدم؟ یه فشاری توش داره یه عربدهای که من دوست دارم، هر از گاهی، هر چند هفته یه بار یه دفعه بلند شم و بگم من امروز فقط این رو میخوام گوش کنم و میذارم و بلند میکنم فقط انگار میخوام داد بزنم. یعنی یک چیزیه که توم مونده از همون دورانها، نمیدانم چقدر جوابتو دادم.
دوست داشتم بدونم البومِ جدیدی تو برنامشون هست یا خیر
والا من خودم چند ماه پیش تو فیسبوک با الخانسا صحبت کوتاهی داشتم در مورد آلبوم جدید و گفت که دارن رو آلبوم جدید کار می کنن! اما این پروژه ممکنه طول بکشه چون هر کدوم یه گوشه دنیا دارن زندگی خودشونو می کنن و درگیر کار و زندگی هستن و خلاصه اینکه هر روز تو استودیو برای ضبط آهنگ نیستن! ولی این قضیه خیلی طولانی شده و خبری نیست متاسفانه!