بازار هیچپوشان
از کفش ایتالیایی «گوچی» تا «کانورس» از آب گذشته آمریکایی، از کیف پر زرق و برق «دی اند جی» تا پیراهنهای نازک و سادهی «زارا»، از لباسها مجلسی «ورساچه» تا کفش و پیراهنهای نایکی و آدیداس...؛ این بازار نه چندان کوچک میتواند قلب "ریچ کیدز" تهران را بلرزاند. این لباسها جان میدهند برای سلفیبازی.
تالار کوچک معروفترین مارکهای جهان، جایی در قلب تهران ساخته شده است. کیلومترها دورتر از سالنهای مشهور مُد، جایی که خواب آن را هم طراحان لباس ندیدهاند. تا امروز پای هیچ عکاس و نویسنده مجله مُدی به این بازار باز نشده است. در راهروهای باریک اینجا هیچ مدل لاغری با پاهای بلند و کشیدهاش راه نرفته و هیچ تماشاچی مسخ شدهای با دهان باز برای عبور مُدل محبوبش کف نزده است. کاسبان این بازار نه با تحریم و گرانی ارز خم به ابرو آوردند، نه حالا با توافق و روزنههای تازه تجارت در دلشان قند آب میشود. اینجا بوتیک هیچپوشهاست.
انتقام خفتبار
۲۰۰ تومن؟ ندارم. ۱۰۰ بِدی، همه رو یه جا میبرم.
– بردار همهاش رو ببر، جفتی ۱۵۰.
همه رو نمیخوام. انقدر پول ندارم. دو جفت بده برم دشت کنم.
با همین سه جمله یک معامله کوچک سر میگیرد. سر ظهر است و رمق نایاب. تا وقت و حوصله هست باید کار را تمام کرد. هر دو میدانند تا چند ساعت دیگر در عالمی نیستند که معامله و کار و چرک کف دست به کارشان بیاید. اسکناس ۵۰۰ تومنی دست عمده فروش میماند، دست دیگرش دستهای پول را از جیب بیرون میکشد، ۱۰۰ تومن باقی پول را میدهد. خریدار با دلخوری میرود. فروشنده پولها را برمیگرداند توی جیبش. کل سرمایه امروز او کم و زیاد همین است، حدود ۲۰ هزار تومان. این کفشها در هیچ جای دنیا چنین خفتی به خود نمیدیدند. اینجا همهشان را به لجن میکشند. کفش چرمی نویی که به قیمت ۲۰۰ تومان فروخته شد، راه درازی را از پاریس تا تهران طی کرده بود. آن یکی هم اگرچه استفاده شده بود، اما هنوز میتوانست مایه فخرفروشی پسرک نوجوانی باشد که ارزش ستاره پنجپر روی کفشش را بداند. اینجا مسلخ برندهاست.
اسم این بازار را بگذاریم «بینوا بازار»، آدرس هم بدهیم آتو میشود دست پاسبان و مامور که برای مشتری و کاسب دردسر تازه بتراشند. فرض کنید جایی حوالی میدان انقلاب یک ساختمان قدیمی ۱۰۰۰ متری را با چند تکه چوب و برزنت تبدیل به بازار کردهاند. یک ضلع این ساختمان اتاقهایی است که تا سقف پر شده از گونیهای کفش و لباس. این انبارهای کوچک هر کدام دری دارند که رو به بیرون قفل شده، اما از داخل به هم راه دارند، مثل همه خانههای قدیمی ایرانی. از هر کسی که حال حرف زدن دارد بپرسی که آیا کسی در این اتاقها میماند، میگوید نه، از آن نههای بشنو و باور نکن.
اینجا جز چند صاحبکارهیچ کس خانه ندارد. برای اهالی این بازار هر سرپناه غنیمتی است، خصوصا برای وقتهایی که نمیشود از کوچهها و پارکها استفاده کرد و دور از چشم اغیار به «خاک تو سری»های معمول رسید. سرپناه مثل دندان در اینجا غنیمت است، سقف و چهاردیوار اهل این بازار را یاد زندگی، یاد خانهای که روزگاری وجود داشته، میاندازد. همه مشتریان اینجا و بخشی از فروشندهها در آمارهای رسمی در گروه کارتن خواب جا میگیرند. آماری که جمعیت آنان را در شهر تهران حدود ۱۵ هزار نفر تخمین میزند.
این بازار و این سقف همه چیزی است که آنها را به این شهر، به پول رایج مملکت، به چیزی که بشود اسمش را گذاشت کار وصل کرده است. این بازار کوچک اگر نباشد، گردش مالی حقیرانه صدها نفر مختل میشود. در چرخه جهانی و پرسود مُد و مواد مخدر اینها فقط مصرفکنندهاند. بیچارهترین مصرفکنندگان جهان. مصرفکننده بدترین موادی که در تهران تولید و توزیع میشود. موادی که در کمتر از یک سال پوست و دندانهایشان را از بین میبرد. گیرم که لباسهایشان بدترین لباس نباشد، کارتنخوابی و بیخانمانی از لباس یک مصیبت دائمی میسازد. نوترین لباسها هم در تن اهالی این بازار دو سه هفته بیشتر دوام ندارد. این میتواند توجیه اقتصادی خوبی برای پاگرفتن بازار لباسهای مرغوب و بادوام خارجی در این محل و برای این مشتریان باشد.
در جستجوی ایرج
پاشنهی بلند کفش قرمز ورنی را در یک دست گرفته و بین کفشها دنبال لنگه دیگرش میگردد. دهان مرد فقط سه دندان دارد، هر سه پوسیده و بقیه دهان حفره خالی و گرسنهای است. هیچ زن جوانی در این بازار نیست. دو زن میانسال و پیر مشغول سوا کردن لباسها هستند. مرد بیدندان میپرسد برای چه آمدهایم، سئوالی که در چشم همه بازاریان اینجا است. میگویم رد پدر معتادم را تا اینجا زدهام. اسمش را میپرسد، میگوید چنین اسمی نشنیده اما ایرج را میشناسد. میگویم نه ایرج نیست، فرامرز است، میگوید فرامرز نمیشناسم اما ایرج را خوب میشناسم. تا وقتی داستان را برای دو زن کاسب تعریف کنم، ۲۰ بار دیگر اسم ایرج را میآورد و آخر سر میگوید: شاید ایرج بابات باشه که اسم واقعیاش رو به ما نگفته. من ایرج رو میارم برات.
چهره زنها غریبه نیست، ولی لهجه هیچکدامشان را درست نمیفهمم. یکیشان حدود ۶۰ و دیگری جوانتر است. آنها هم پدرم را ندیدهاند. یکیشان میگوید کسی شبیه او را به یاد دارد. او هم دروغ میگوید. ۱۴ سال از آخرین باری که کسی پدرم را دیده میگذرد. شاید باهوشترین کاسب این بازار است که فهمیده همه چیز یک دروغ کوچک بیآزار است و میشود سر حرف را با همین دروغ باز کرد. میگوید: شب بیا. بعد از غروب که اینجا را میبندند بیا، نترس خودم همراهت میام. همهشون هرجای تهران که باشن شب میان همینجا تو کوچهها میخوابن، حتما باباتم میاد.
از مشاغل احتمالی پدرم در چنین جایی میپرسم. شغلی که برای پدر فرضی توصیف میشود شغل نیمی از این بازاریان است: «از توی آشغالا لباسا رو سوا میکنن، یا از خونههای مردم بالا شهر لباس میگیرن، مثل این نون خشکیها. لباسای خارجی خوب و سالم رو جدا میکنن میارن اینجا. البته دور از جون بابات اما خب یه عده هم هستن که تو کار دزدی و مالخری هستن، حالا یا از مغازه یا از خونه، بلاخره یه جوری گیر میارن.» زن مسنتر کیسه کوچکی در دست دارد. چند تکه لباس حریر و نخی زنانه را نشانم میدهد و میگوید: شایدم بیاد جنس بخره، ببره بر خیابون بفروشه، مثل من. همه اینا رو الان هزار تومن خریدم، میبرم بیرون ۵ تومن یا ۱۰ تومن میفروشم. زنی که دزدی را به عنوان یکی از فرضیاتش مطرح کرده بود ایده دوستش را پر و بال میدهد. دستکم این کار شرافتمندانهتر از تصویری است که او از شغل پدرم داد.
مرد بیدندان برمیگردد، ناکام از یافتن ایرج و لنگه کفش قرمز.
بادیگارد وارد میشود
از بساط کوچکی که روی زمین پهن شده میپریم. یک روسری ساتن کوچک با طرح معروف «بربری» حجره مردی است که به چرت مرغوبی مشغول است. فقط موهای جوگندمی و جثه کوچکش را میبینیم. بساط کوچکش شامل یک ساعت مچی، یک کارد پنیر، یک فلاسک بیدر و یک شلوار جین است. از میان خروار لباسهای ریخته روی زمین، مرد میانسالی بیرون میآید. میتواند یکی از دلالها و تجار اصلی این بازار باشد. در مقایسه با چهره و هیکلهای تکیدهای که دیدهایم این یکی شبیه قهرمانان المپیک است. تسبیح دانه درشتی در دستش است. قصه پدر مفقودالاثر را یا باور نکرده یا اصلا به او چه مربوط، فرامرز یا ایرج گمشده توی این دنیا زیاد است. به وضوح میخواهد ما را دک کند. نه خریدی کردهایم، نه چیزی برای فروش داریم، میماند دردسر که اینجا به اندازه کافی هست. ماهرانه ما را به سمت در میبرد و میگوید عکس پدرم را بیاورم. چنان با مهارت ما را رد کرد که احتمال دادیم مامور محافظت از بازار برای بریدن پای غریبههای مزاحم باشد.
تا از این بازار و کوچههای تنگش به خیابان برسیم و از میان کسانی که کوچه بن بست و سایهای برای خوابیدن پیدا کردهاند، بگذریم یک ساعتی میگذرد. سرنگهای مصرف شده همه جا دیدهمیشد. پایپها و زرورقها هم کلونیهای کوچکی در کوچهها دور خود جمع کرده. میدانیم همه چیز با رسیدن به خیابان تمام میشود. مرز نامرئی این قلعه همان خیابانی است که از هر کسی در آنجا آدرس این بازار را پرسیدیم گفت نمیشناسد. کنار خیابان مرد بیدندان به هر زحمتی که بود کفشهای قرمز ورنی را جفت کرده، یک کپسول گاز فندک و ۵ ورق قرص هم ویترین بساطش کرده که جنسش جور باشد.
-بلاخره پیداش کردی؟
میاد. شب میاد. ایرج حتما شب برمیگرده. ایرج رفیق قدیمی منه.
-کفشا رو میگم، لنگهشو پیدا کردی.
میخوای؟ ببرش. مفت میدم. ۱۰۰۰ تومن، بردار ببر.
من درست متوجه نشدم گزارش درباره چی است. موضوع جالبی به نظر میرسد ولی از الناز خانم انصاری مجدانه تقاضا میکنیم که بیشتر مثل یک گزارشگر بنویسند تا داستانویسی با سبک جریان سیال ذهن.