زردی من از تو، سرخی تو از من
چند روز پیش یونس عساکره، میوهفروش خرمشهری در اعتراض به جمع کردن دکهاش خود را مقابل شهرداری به آتش کشید. به عکس او در کنار عکس یک مدل لباس که طراحی تبلیغاتش این روزها بحثبرانگیز شده نگاه کنید:
خرمشهر سالهاست که تنها یک ساختمان آباد دارد: موزه جنگ. شهر، خود البته موزهی بزرگ روبازی است که سالانه ملیونها بازدیدکننده برایش آورده میشود. نه برای آن که بدیهای جنگ را نشان دهند بلکه برای یادآوری جنگاوری.
آن چه خرمشهر را ۲۵ سال بعد از جنگ «تماشایی» میکند خرابی است. رد گلوله بر دیوارها و ویرانی. گذشتهای که در حال حضور دارد و آینده را تهدید میکند.
مسافران تنها از مکانی دیگر به خرمشهر نمیآیند. در زمان سفر میکنند. در خرمشهر گذشته را تماشا میکنند، تفاوت را.
در عکس یونس عساکره آتشی نیست، رد آتش است. بدنی سوخته و در حال احتضار. مثل خرمشهر که دیگر در آن جنگی نیست اما رد جنگ است. شهری در حال احتضار. همچون شهرش، یونس را هم تنها تماشا میکنند. یونس دور است. عرب است. شهرستانی است. فقیر است. و بدنش از فرم افتاده.
در عکس دوم آتش زبانه میکشد. آتشی که قرار بوده پناهی از سرمای خیابان باشد. اما با آمدن مدل و در عکس افتادن آتش دیگر نه گرم میکند و نه مثل آتش غایب در عکس یونس عساکره به اعتراض میسوزاند. آتش تنها به عنصری زینتی بدل میشود که حضور مدل را از یکنواختی در میآورد.
یونس عساکره با چشمهای نیمهباز به دوربین نگاه میکند. بی بیان حسی، با درد.
اما در عکس دوم مدل و مرد کلاه به سر به هم خیره شدهاند. مرد با بهت و جاخوردگی، لابد از دیدن زیبایی مدل و یا توجهی که مدل به او میکند. اما خیرگی مدل چیزی نیست جز نمایش قدرت او و این که مدل در مرکز تماشا است. او ژست گرفته است. ژست تماشا کردن. انگار که آمده است سر بزند. مثل آنها که سالی یک بار به خرمشهر سر میزنند. مثل بازدیدکنندهای که ژست توجه کردن میگیرد در گالری تصاویری که از آنها هیچ نمیفهمد..
یونس عساکره به غیر از باندها و زخمهایش چیزی ندارد. بساط او را قبل از گرفته شدن این عکس جمع کردهاند.
مدل عکس دوم کیسهای دارد که میگوید او از خریدی معتبر آمده است، کیسهای که با افتخار محتویاتش را اعلام میکند. در مقابل کیسه مردی که مقابلش ایستاده هیچ اعتباری ندارد، طراحی خاصی نشده، آرم قابلی ندارد. سفید و خنثی است. این کیسه تنها به دلیل کیسه بودن است که استفاده میشود. برای حمل چیزهایی که چندان تماشایی نیستند. مثل کیسههای یونس عساکره که تنها حامل میوههایش بودند.
همجواری با زمختی کار یدی و نداری، به مدل امکان میدهد بیشتر بدرخشد و عمق تمایز و دوری مدل از آن را به بهترین نحو به نمایش گذارد.
کسی نمی آید در خرمشهر ساکن شود. کسی در خیابان نمیایستد تا بپیوندد به فلاکت و حاشیه. خرابی به درد سالی یک بار دیدن میخورد. زباله و آن که در خیابان ایستاده هم برای توجهی لحظهای خوب است. شهروند خوب در آن متوقف نمیشود.
شهروند خوب از نظم نمیپرسد. از چرایی خرمشهر. از دلیل توقف در خیابان. شهرفرنگ اما میبیند. لحظهای در آن سیر میکند و بعد به روال همیشگی بازمیگردد.
او فکر میکند باید جنگید تا مثل خرمشهر نشد. باید از نردبان ترقی بالا رفت. باید شیک بود. از گذشته و از مسیر و از دلیل نباید پرسید. باید از دور با احتیاط به این تضاد نگریست و ژست تماشا کردن گرفت.
یونس عساکره میخواست میوهاش را بفروشد. مدل هم میخواهد لباس کمپانیاش را بفروشاند.
یونس عساکره حتی اگر خودش را بسوزاند هم شاید به چشم کسی نیاید. اما مدل میتواند با مصادره همه چیز، از آتش گرفته تا فرد ایستاده در کنار خیابان، به چشم بیاید. میتواند خیابانی را که به عنوان محل کسب از یونس عساکرهها دریغ میشود به زمینه حضور خود تبدیل کند و با قرار گرفتن در کانون توجه همه چیز را به حاشیه خود بدل کند. با فاصله از کیسههای زباله و مرد مبهوت، با فاصله از آتش بایستد و با انحصار داشتنیهای تماشایی، فقر و همه چیزهای نادیدنی را به آن سوی بلوکهای سیمانی پیادهرو تبعید کند: زردی من از تو، سرخی تو از من. روسیاهی هم لابد برای یونس عساکره که آتش پوست و گوشتش را زغال کرد.