بحران هویت بر اثر مهاجرت در اندیشه میلان کوندرا
سرنوشت محتوم این است: جنگ، اشغالگری و نابرابریها انسان را مهاجر میسازد و مهاجرت انسان را سرگشته و بیهویت، لذا خوشبختی همچنان که در جنگ میسر نیست در دنیای مهاجرت هم به سراغ یک مهاجر نمیآید.
«هیچ انسان خوشبختی سرزمیناش را ترک نمیکند.»
میلان کوندرا
کوندرا نویسنده معروف اهل چک که خود آوارهای دور از وطن است، اکثر رمانهایش روایتگر درد، رنج و سرگشتگی انسان است. به نظر میرسد کوندرا تفکراتش خیلی متأثر از شرایط زمانهاش است. یعنی کوندرا دنیایی را تجربه کرده است که در آن انسان در دام تعینات دترمنستی حکومت خودکامه و اشغالگر، آزادی و ارادهاش سلب شدهاند، در واقع هستی و هویت انسان از او زدوده شده است. یکی از مضامین محوری که در سراسر آثار او به نحوی تکرار میشود، مفاهیم مهاجرت و هویت است. کوندرا شخصیتهای رمانش را در عالم مهاجرت میپروراند تا از این رهگذر به بحران هویت در هستی بشر دست یابد. کوندرا در کتاب «هنر رمان» میگوید: هدف اصلی رمان، کاوش در موقعیت انسان است تا «جهان زندگی» بهدست فراموشی سپرده نشود. با این لحاظ یکی از دغدغههای اصلی کوندرا مسئله هویت است که با گردش زمانه دگرگون میشود، به عبارت دیگر مسئله اصلی کوندرا جستجوی «هویت» و «من» در بلوای جهان است.
آخرین رمان کوندرا «جهالت» است. این رمان اولینبار در سال ۲۰۰۰ به زبان اسپانیایی انتشار یافته و در ایران هم توسط آرش حجازی در سال ۱۳۸۰ به فارسی ترجمه شده است. در این نوشتار با تکیه بر رمان «جهالت» به بحران هویت که ناشی از مهاجرت پدیدار میگردد، پرداخته خواهد شد. رمان «جهالت» که با نام «بیخبری» نیز در ایران ترجمه شده، داستان آدمهای دور افتاده از وطنشان است همچون اُدیسه. آدمهایی که در بیخبری از زادگاهشان احساس غربت و دلتنگی میکنند و یا نمیکنند. کوندرا در اینجا حس نوستالژی را به حس بیخبری و سردرگمی ناشی از دوری وطن تعبیر کرده است. جهالت یعنی درد آگاهی از ندانستن آنچه بر یار و در دیار میگذرد، احساس اینکه در سرزمین مادری خبرهایی است که نمیداند چه رنگی و چه طعمی دارند. نگرانیها و دغدغههای کاراکترهای اصلی این رُمان که از وطنشان- چک- دور افتادهاند گویی نگرانیها و دغدغههای خود میلان کوندراست که سالها از وطنش- چک- دور افتاده بود و گویی نگرانیها و دغدغههای همه دور افتادگان از وطن است.
شخصیتهای اصلی رمان جهالت دو مهاجر اهل چک به نامهای «ایرنا» و «یوزف» هستند که هر دو بعد از حمله شوروی به چک در سال ۱۹۶۸، از بد حادثه به کشورهای دیگر پناه میبرند. ایرِنا زنی است که همراه با شوهرش «مارتین» و پسرش از پراگ به پاریس میروند و یوزیف مردی است که به تنهایی از «بوهم» به کپنهاگ دنمارک مهاجرت میکند. پس از آنکه در سال ۱۹۸۹ اتحاد جماهیر شوروی فرو میپاشد، هر دو بعد از حدود بیست سال آوارگی به آغوش وطن باز میگردند. اما بازگشت این دو مهاجر به مثل رفتنشان بازگشت قهرمانانه نیست، بلکه بازگشت دو شکستخوردهی روزگار است. ایرنا و یوزف پس از بیست سال تحمل درد و رنج غربت و حسرت بازگشت به وطن، در مییابند که دیگر آغوش وطن آرامشبخش نیست، گویا کوی و برزن وطن مادری پس از بیست سال با آنها متارکه کرده است. کوندرا در میان این حس و حال سعی دارد بیهویتی یا چندهویتی یک انسان مهاجر را به تصویر بکشد.
نوستالژی، غم غربت، افسردگی و بیگانگی از آن دست موضوعات ذهنی، درونی و «سوبژکتیو» است که انسان برای روایت آن باید یا خود آن را تجربه کرده باشد یا به نحوی از تجربه دیگران سود ببرد. نویسنده بهعنوان یک مهاجر افغانستانی که هم خود چند سال دنیای مهاجرت را تجربه کرده و هم بهعنوان کسی که تجربه زیستهی خیلی از مهاجران دیگر را به خاطر دارد، سعی میکند با همذاتپنداری با کاراکترهای رمان جهالت، از سرگشتگی و بیهویتی یک مهاجر چند سطری روایت کند. در پایان این قصه ما هم مثل کوندرا با درون پر از درد در یک خط تیرهای خواهیم نوشت: «هیچ انسان خوشبختی سرزمیناش را ترک نمیکند». دنیای مهاجرت احساسات متناقضی را برای یک مهاجر درونی میکند؛ که در نتیجه، احساس بودن، هویت و هستی انسان متلاشی میشود. بدون شک مهاجری که بالاجبار به کشور بیگانه پناه برده است، از یک طرف کابوس بازگشت و از سوی دیگر غم غربت، دلتنگی دوری از وطن آن حس آرامش را از او میزداید.
در بخش چهارم رمان میخوانیم که: ایرنا و شوهرش که از رعب و وحشت حکومت خودکامهی کمونیستی فرسنگها فاصله گرفتهاند که دیگر در عالم واقع، توپ و تانک اشغالگران برای آنها نمایان نیست، اما شبها کابوس بازگشت به چک آنها را در خواب به زنجیر میکشند و مجازات روحی میدهند. چندی بعد ایرنا در یک گفت و گویی با یک دوست لهستانی که او هم مهاجر بوده است، درمییابد که تمام مهاجران این کابوسها را داشتهاند؛ یعنی هزاران مهاجر، در شبی مشابه، رویایی مشابه را با متغیرهای بیشمار، میدیدند. اما دنیای مهاجرت از نظر ایرنا عجیبتر از این است. چرا که همزمان که شبها کابوس میبیند، از نوستالژی مهارناپذیری نیز رنج میبرد، هرازگاهی مناظر زیبایی از سرزمین مادری در ذهن تصویر میشود. روزها، با زیبایی سرزمین ترکشده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت تاریک. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد، شبها دوزخی که از آن گریخته بود.
اگر از روی اتفاق، ایرنا با یک دوست مهاجر افغانستانی به گفت و گو مینشست، یقینا او هم مثل رفیق لهستانیاش از کابوس برگشت میگفت. مهاجران افغانستانی، عین سرنوشت کاراکترهای رمان کوندرا را دارند. کوندرا برای درک بهتر مسئله مهاجرت گاهی از رخدادهای تلخ تاریخ چک روایت میکند. اگر مثل او تاریخ افغانستان قرن نوزدهم را بازخوانی بکنیم و رخدادهای این کشور را ورق بزنیم، درک میشود که تیر و تفنگ زخمهای عمیقی بر مقاطع تاریخی این کشور گذاشته است. افغانستان، طبق تاریخ در سال ۱۹۱۹ به استقلال میرسد، پس از نُه سال (۱۹۲۹) بر اساس کودتای از درون، شاه استقلالطلب سرنگون میشود. بعد از قریب به چهل سال کودتای سفید دیگری انجام میشود، جابجایی قدرت صورت میگیرد، اما دوام چندان نمیآورد. بار دیگر پس از هفت سال به کمک ارتش اشغالگر شوروی و نیروهای درونی کودتای خونین دیگری در سال ۱۹۷۹ در این کشور رقم میخورد؛ در طی زمان پس از ده سال مبارزه با اشغالگری و قربانی دادن نزدیک به یک ملیون نفر و پنج ملیون آواره، ارتش شوروی در سال ۱۹۸۹ همانطوری که از چک خارج شد از افغانستان نیز خارج میشود. اما در افغانستان بر خلاف چک بر سرگذشت تلخ تاریخ در سال ۱۹۸۹ نمیتوان نقطه پایان گذاشت، نمیتوان از رویای بازگشت آوارهگان سخن گفت، زیرا سناریوهای تلخ تاریخ در پی جنگهای داخلی و سقوط کشور بهدست رژیم طالبان در سال ۱۳۷۵ خونینتر و تلختر از قبل تداوم یافته است. هنوز هم «ادیسههای» افغانستانی آواره است و در ملک دیگران کابوس وحشت میبینند.
سرنوشت محتوم این است: جنگ، اشغالگری و نابرابریها انسان را مهاجر میسازد و مهاجرت انسان را سرگشته و بیهویت، لذا خوشبختی همچنان که در جنگ میسر نیست در دنیای مهاجرت هم به سراغ یک مهاجر نمیآید. ایرنا که از بدِ حادثه به فرانسه پناه آورده است تا زندگی را در سایه دور از جنگ بسر نماید، گاهی طعنههای دوستان فرانسویاش، به او احساس حقارت و بیهویتی را القا میکند. کتاب جهالت با این دیالوگ آغاز میشود:
هنوز که این جایی؟ چه کار میکنی؟ لحن سیلوی بد نبود، اما مهربان هم نبود؛ عصبی بود.
ایرنا پرسید: مگر بناست کجا باشم؟
– خُب، در کشور خودت!
– مگر در کشور خودم نیستم؟
طبق اندیشه کوندرا، بهدرستی روح آدمهای مهاجر یگانه است، تلخیهای مهاجرت بهطور جمعی تجربه میشود، همه کابوس برگشت میبینند، همه دلتنگ وطن است. میشود گفت مهاجر، روح سرگشته و بیخانمان است، به هر سرای پر بکشد، برای او وطن نمیشود، دیگر احساس بودن در کاشانه از وجود او فراری میشود، چون امروز جهان خانه مشترک انسانها نیست، انسانها از هم متلاشی و بیگانه است. به یقین خاطرات هر مهاجر افغانستانی را مرور نمایی، با این پرسش آغاز میشود: اینجا چه میکنی؟ چرا به کشور خودت بر نمیگردی؟ چرا نان ما را میخوری؟ پرسشهایی از این جنس شاید همه از سر انزجار و نفرت نباشد، اما روح و روان یک مهاجر بیپناه را به لرزه میاندازد. هستی یک مهاجر بیسلاح که خود از زیر چماق اشغالگری فرار کرده است، زمانی نیست میشود که دوست میزبان او، وی را در لباس اشغالگر بیبیند. امروزه خیلی از بومیها مهاجران را اشغالگر خطاب میکنند.
در دنیای کوندرا بحران هویت بر اثر مهاجرت پدید میآید. در زندگی ایرنا این اتفاق افتاده است. ایرنا در ملاقات دوباره با مادرش در فرانسه پس از بیست سال نمیتواند ارتباط عاطفی خوبی برقرار کند، به این خاطر که ایرنا در طی بیست سال با فرهنگ کشور میزبان خو گرفته است اما مادرش هیچ علاقهای به سبک زندگی دخترش در فرانسه نشان نمیدهد. به مدت پنج روزی که باهم میگذرانند، گفتگوی مادرانه و دخترانه که پس از بیست سال دوری انتظار میرفت، بین آنها صورت نمیگیرد. در اندیشه کوندرا این سکوت دو جانبه و این ناتوانی در برقراری ارتباط میتواند به غریبگی هویتی تعبیر شود.
کوندرا معتقد است که ناراحتی یک مهاجر «از همزیستی دو تمدن در درون روان او» پدید میآید. هر مهاجر با اندوه هستیشناسی و بحران هویتی مواجه است. مواجههای دشوار با هویتی محتمل که به گذشته او مربوط است، هویت کشور مادری و هویت کشور میزبان. حقیقت امر این است که یک مهاجر هویتاش را از دست میدهد و احساس «جدا افتادگی» هم از این و هم آن را میکند.
ایرنا و یوزف وقتی پس از حدود ۲۰ سال به موطنشان بر میگردند، خودها را از همه چیز بیگانه احساس میکنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفتههایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسشهایی هستند. این اتفاقات خلاف انتظار، حس غربت و بیگانگی را در کشور خودشان بیشتر میکند.
ایرنا وقتی در پراگ بهشدت احساس طرد شدگی میکند، تلاش میکند این رخنهای که مهاجرت در طی بیست سال بین او و دوستانش ایجاد کرده است را ترمیم کند. او دوستانش را برای صرف شام به یک رستوران دعوت میکند و برای آنها شراب فرانسوی سفارش میدهد که بهگونهای نمادگرایانه سبک زندگی جدید او را نشان میدهد. ذهنیت ایرنا در جامعه مدرن فرانسه عوض شده است. او با پذیرایی ناشیانهاش شکاف را عمیقتر میسازد، چون دوستانش به سبک زندگی جدید او اهمیت نمیدهند و دوست دارند آبجو محلی بنوشند. ایرنا پی میبرد که این بیست سال غیبت چنان بر روح و روانش تأثیر مهلک گذاشته است که دیگر به آسانی قابل ترمیم نیست. لذا ایرنا هر چه در پراگ بیشتر گشت و گذار میکند، احساس غریبگی و بیهویتیاش بیشتر میشود. ایرنا سرانجام درمییابد که او در صورتی مورد شفقت و تأیید دوباره دوستانش قرار میگیرد که بخشی از هویتاش را انکار کند، چیزهایی که مهاجرت برایش درونی کرده است باید از ذهنش پاک نماید. ایرنا روزی به دوست فرانسویاش سیلوی که او را تشویق به بازگشت کرده بود از دشواریهای بازگشت میگوید: «تو اولین کسی بودی که این واژهها را بر زبان آوردی: بازگشت عظیم. و میدانی سیلوی؟ امروز معنای حرفت را فهمیدم: میتوانم دوباره در بین آنها زندگی کنم، اما به شرط آنکه همه آن چیزهایی را که با تو، با شما، با فرانسویها تجربه کردهام، در قربانگاه میهن بگذارم و آتش بزنم، بیست سال از زندگیام در غربت، در یک مراسم مقدس دود شود و آن زنها جامهای آبجویشان را بالا بگیرند و با من آواز بخوانند و دور این تودهی آتش برقصند. برای اینکه مرا ببخشند، این بهایی است که باید بپردازم. برای اینکه پذیرفته شوم. برای اینکه دوباره یکی از آنها باشم».
یوزف که با ایرنا همسرنوشت است، عین ماجرا در بازگشت به وطن برایش تکرار میشود. یوزف وقتی از پنجره هتل در چک به بیرون نگاه میکند، همه چیز را تغییر یافته و دگرگون میبیند. هیچ خیابانی برایش رنگ و بوی آشنایی ندارد، لذا یوزف هیچ تعلق خاطری نمیتواند با سرزمین مادریاش پس از بیست سال مهاجرت پیدا کند. وقتی به خانه برادرش میرود، نقاشی و ساعت مچیاش را در مالکیت دیگران میبیند و احساس میکند همچون مُردهای است که نمیتواند موجودیتش را ثابت کند؛ سپس به قبرستانی میرود که در آن مادرش مدفون شده است و ناگهان در قبرستان با سنگ قبرهای جدید رو برو میشود که او را آشفته و پریشان میسازد. چند سال بعد از مهاجرت او، عمویش به خاک سپرده شده بود، بعد عمهاش و سرانجام پدرش. نامهای حکشده روی سنگ قبرها را با دقت بیشتری میخواند، برخی به اشخاصی تعلق داشتند که تا آن لحظه او گمان میکرد هنوز زندهاند. آن مردگان خیلی ناراحتاش نمیکند، چون کسی که تصمیم میگیرد کشورش را برای همیشه ترک کند، باید خودش را آماده کند که دیگر هرگز خانوادهاش را نبیند؛ اما این حقیقت که هیچ خبری از مرگ آنها دریافت نکرده بود، آزارش میداد. حقیقت بدتر از اینها بود: از نظر آنها «او» دیگر وجود نداشت.
مهاجرت از سر ناگزیری، پدیدهی شومی است که هویت و هستی هر انسانی را یکسان به بازی میگیرد. هر آوارهای چه از چک باشد و چه از لهستان یا افغانستان، بحران هویت دامنگیرشان میشود. یک مهاجر بر علاوه اینکه در کشور میزبان هویت و هستی نمییابد، هویت و احساس تعلق خاطرش را نسبت به سرزمین مادریاش هم از دست میدهد.
مهاجر افغستانیای که سالها در ایران زیسته است، پس از سالها دوری و بازگشت به افغانستان، عین سرنوشت ایرنا و یوزف را در کشورش تجربه میکند. احساس غریبگی و طرد شدگی میکند. کوچهها و خیابانها عوض شده است، گورستانهای شهر پر از دوستان و آشنایان است که از مرگشان بیخبر بودهاند. بهدلیل اینکه لهجهاش عوض شده، نمیتواند ارتباط زبانی خوبی با اقوام و دوستان برقرار نماید. جوانان مهاجر افغانستانی که جشن عروسیشان را در افغانستان برگزار میکند، دوست دارد با ساز و آهنگهای شاد ایرانی برقصد و برقصاند، اما ساز و آهنگهای ایرانی چنگ به دل دوستانش نمیزند. آنها دوست دارند، به ساز محلی برقصند. اکثر مهاجران که از ایران بازگشت میکنند، دوست دارند، لباس عروسیشان کت و شلوار سبک ایرانی باشد، اما در نظر مردمان بومی لباس فرهنگ بیگانه بر قامت داماد افغانی برازنده نیست. خلاصه اینکه اگر یک مهاجر افغانستانی بخواهد، دوستان قدیمیاش در شادی مثل جشن عروسی او شور و شعف ایجاد کنند، باید مثل ایرنا، تمام آنچه از ایران یا کشور و فرهنگ دیگر بر ذهن دارد، قربانی کند و از آنها در گذرد.
میتوان با قدری تأمل به پدیده مهاجرت از زاویه دیگری نظر انداخت. مهاجرت در نفس خود پدیده شوم و بحرانآفرین نیست. آدمی مثل پرندههای مهاجر دوست دارد از این شاخه به آن شاخه بپرد و زندگی را در جاهای متفاوت سپری کند. اما واقعیتها نمایانگر این است که زمین گهواره آرامش و آسایش همه انسانها نیست، شاخهها مرزبندی شده است. برخی به اجبار از گهواره هستی رانده و آواره میشوند، در این کشاکش همواره پرستوی مهاجر زخمی و روحش آزرده است. نظامهای خودکامه که تشنه قدرت است و نظام سرمایهداری که تشنه پول و ثروت، با تشدید تخاصمات و نابرابریها علت اساسی بحرانزایی پدیده مهاجرت هستند. از طرف دیگر، فرهنگ سرمایهداری انسانها را بهگونهای پرورش میدهد که به تمام معنا حیوان اقتصادی بار میآید. امروز انسانهایی که از پی سودند، نه تنها با هم مهربان نیستند، بلکه طمع گوشت جان همدیگر را دارند؛ دوست دارند، انسان مهاجر را مثله کنند و اعضای تنش را در برابر پول به بازار بفروشند. سازمانهای اقتصادی هدفش استثمار تودههای مهاجر است. یک مهاجر از آنجا در کشور میزبان بیهویت میشود که مبنای زیست اجتماعی امروزی، طبق منطق سرمایهداری سود و منفعت است. اگر زیست اجتماعی بر مبنای اخلاق و همدلی باشد، یقینا هیچ پناهندهای بیپناه نخواهد شد. امروزه زیست اجتماعی انسانها بحرانی است. شرایط بحرانزده هستی بشر به آموزههای اخلاقی مثل «همسایهات را دوست بدار» و «بنیآدم اعضای یکدیگرند» نیازمند است.
منابع:
کوندرا، میلان ( ۱۳۸۰)، جهالت، ترجمه آرش حجازی، تهران: طلوع آزادی.
کوندرا، میلان (۱۳۸۳)، هنر رمان، ترجمه دکتر پرویز همایونپور، تهران: نشر قطره.