تفاوتهایی که قدرت آنها را میسازد: اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی
اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی هردو طرحهای آرمانی عدالت اجتماعی هستند. این مقاله در پی بررسی آن است که چگونه بسط بیشتر تحلیلهای پیچیده از قدرت و سیاست میتواند نوری بر بنمایههای مهم اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی بیفکند.
مقدمه مترجم: مفاهیم دموکراسی مشارکتی و اینترسکشنالیتی هر دو در اواسط قرن بیستم و از خلال جنبشهای اجتماعی سر برآوردهاند. آنجا که نظامهایی بر پایهی دولت-ملت در صدد هستند تا افراد را به عنوان یک کل واحد نمایندگی کنند اینترسکشنالیتی بینش جدیدی را طرح میکند و بر جنبههای متفاوت و درهم تنیدگی ساختارهای تبعیضآمیز اعم از جنسیت، نژاد و طبقه دست میگذارد و توجه ما را به تفاوت نوع سلطهای که با وجود هرکدام از این عناصر ممکن است تجربه شود جلب میکند. دموکراسی مشارکتی نیز راهکاری متفاوت از الگوی دولت-ملت ارائه میدهد و ساختار قدرت متمرکز و بروکراتیک را نقد میکند. پیش از این در سایت میدان و در پروندهی دموکراسی مشارکتی در مصاحبههایی از افراد در مورد اینترسکشنالیتی و سیاستی بدیل برای مقابله با انواع ستمهای متقاطع پرسش شده است. نسترن موسوی در این مورد ممکن نبودن مقابله با ستم طبقاتی،جنسیتی و قومیتی به طور مجزا را مطرح میکند و میگوید: «آن چه که در حال حاضر فضای کنشگری برایش آمادهتر شده و منهم به آن اعتقاد دارم سیاستی است که به تمام اشکال تبعیض بپردازد و ارتباط میان آنها را بفهمد.» همچنین در مورد ناکارآمدی دموکراسی نمایندگی بهرنگ صدیقی در همین سلسه مصاحبهها با زیر سوال بردن انتخاب نماینده بر اساس جغرافیا میگوید: «این فرم دموکراسی نمایندگی عملا به انتخاب نمایندگان واقعی منجر نمیشود. نمایندگانی که از چنین فرمی بیرون میآیند نمیتوانند منافع افراد را به درستی نمایندگی کنند، چنان که میبینیم نمیتوانند.» نسترن موسوی همچنین در مورد غیرکارکردی بودن نمایندگی پارلمانی به «مردمی که در سازوکارهای موجودِ ادارهی امور نمایندگی نمیشوند» اشاره میکند. مقالهی پیش رو با بررسی تحلیلهایی از قدرت و سیاست و نگاه به کار اجتماعی زنان سیاهپوست و راهکارهایی که اندیشیدهاند سعی دارد ارتباط میان اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی را تبیین کند و رجوع به این مفاهیم را ضروری میداند.
برای ایستادن مقابل نابرابریهای اجتماعی به جماعتهایی متشکل نیاز است تا افراد در آن بتوانند به واسطه ی آنچه با هم تجربه کردهاند و تکیه بر شباهتهایی که امکان تداوم را به آنان میدهد به شکلی دموکراتیک و بهدور از در نظر گرفتن منفعتی خاص برای دستهای خاص نه تنها وضع موجود را تغییر دهند بلکه با انواع دیگری از سلطه و بحرانها فعالانه روبرو شوند.
مقدمه
تعریف استانداردی از اینترسکشنالیتی[۱] وجود ندارد و همچنان برای بیان کردن آن باید از یک یا بعضی از اصول زیر پیروی شود: ۱- نژادپرستی، جنسپرستی[۲]، استثمار طبقاتی و دیگر نظامهای سلطه به یکدیگر مرتبط هستند و در کنار هم یکدیگر را بازتولید میکنند. ۲- اشکال نابرابری اجتماعی از ستمهای متقاطع بهوجود میآیند. ۳- دریافتهای مختلف از مسایل اجتماعی به خوبی چگونگی جایگیری بازیگران اجتماعی در مناسبات قدرت و در موقعیت تاریخی و اجتماعی بخصوص را بازتاب میدهند. ۴- از آن رو که افراد و گروهها جایگاه متفاوتی درنظام ستمهای متقاطع دارند، هریک چشمانداز ویژهی خود را از پدیدههای اجتماعی دارند. (کالینز و بیلجی ۲۰۱۶)
ممکن است توافقی عام و اجمالی در مورد حد و مرز اینترسکشنالیتی وجود داشته باشد، با این حال ادغام آن در آکادمی و افزایش مشروعیت آکادمیک اینترسکشنالیتی از اجماع عمومی دانشگاهیان برخوردار نیست. علیرغم سهم عمدهی بازیگران اجتماعی در خط مقدم داخل و خارج از دانشگاه، اینترسکشنالیتی به عنوان شکلی نقادانه از بررسی و پراکسیس با عکسالعملهای فزایندهای روبرو شده است. (به عنوان مثال نگاه کنید به الکساندر-فلوید ۲۰۱۲). روایات تجدیدنظرطلبانه از اینترسکشنالیتی با حذف اندیشه و کنشهای زنان سیاهپوست، لاتینتبارها، مستمندان، جامعهی LGBTQ و دیگر گروههای فرودست از روایت برحق اینترسکشنالیتی، این بحث را پیش میکشند که رویتپذیری این گروهها از خلال اینترسکشنالیتی باعث میشود اینترسکشنالیتی فراگیری خود را از دست بدهد. این بازنویسی تاریخ که ویویان می با مهارت آنرا «پس زدن اینترسکشنالیتی» عنوان میکند هم بر مخالفت آشکار با اینترسکشنالیتی استوار است و هم بر روشهای نامحسوستر و غیرمستقیمتر تضعیف آن (می ۲۰۱۵). هدف از اینگونه تلاشها سیاستزدایی از اینترسکشنالیتی و به خدمت درآوردن آرای آن در راستای مقاصد نئولیبرالیسم است که برای معضلات جمعی اجتماعی بر راهحلهای فردی و بازارمحور تاکید دارد.
این چشمانداز سیاسی در حال تغییر درک همزمان قدرت و سیاست در اینترسکشنالیتی را شکل میدهد. از یکسو در نمونههایی از پژوهشهای اینترسکشنال ارجاع به قدرت بسیار به چشم میخورد، بهطور پیاپی به قدرت استناد میشود، از آن نام برده و یادآوری می شود. با این وجود صرف خاطرنشان کردن قدرت میتواند بیشتر آسیبزا باشد تا مفید. در گفتمان اینترسکشنال توافق بر سر جایگزینی «نژاد» با نژادپرستی، استفاده از «جنس» برای تبعیض جنسیتی و «طبقه» برای سرمایهداری، ارجاع انتزاعی به مفهوم قدرت را تقویت میکند و حقیقت درهمتنیدگی ویژهی نظامهای سلطه را نادیده میگیرد. همانطور که «نژاد، طبقه و جنسیت» در اثر استفاده مکرر تبدیل به شعارهای توخالی میشوند، استفاده از صورت کوتاه شدهی اصطلاحات برای پیشکشیدن بحث سلسله مراتب متقاطع قدرت و استفاده از «نظامهای متقاطع قدرت» برای ستمهای متقاطع نیز به همان سرنوشت دچار خواهند شد. عباراتی مانند نظامهای متقاطع قدرت که از جمله دالهایی است که همه جا به چشم میخورد، قدرت را به عنوان اصطلاحی توصیفی و جایگزین ارائه میدهد که از کمترین میزان تاثیرگذاری سیاسی برخوردار است. این گفتمان قدرت انتزاعی همه-جا-حاضر حتی آن نوع سیاستی که در چارچوب همین انتزاعات امکانپذیر است را محدود میکند.
از سوی دیگر، برای پژوهشگران و فعالانی که پیوندهای تحقیق و بررسی و پراکسیس را در اینترسکشنالیتی بازمیشناسند، قدرت و سیاست وضعیت متفاوتی پیدا میکند. بساهنگام بازیگران اجتماعی در زمینهی جنبشهای اجتماعی اینترسکشنالیتی را به عنوان سنگ محکی برای کنش سیاسی در نظر میگیرند. بازیگران اجتماعی در خط مقدم سازمانهای اداری مانند کسانی که در سازمانهای مردمی کار میکنند در بیشتر مواقع به اینترسکشنالیتی به عنوان راهحلی برای مسایل اجتماعی پردردسر مانند بیخانمانی، نابرابری در آموزش و بهداشت و درمان، زندانهای عمومی و خشونتهای همیشگی نگاه میکنند. کارگران اجتماعی، معلمها، وکلا، پرستاران و مشاغل عمومی مشابه برای کمک به حل مسایل اجتماعی به اینترسکشنالیتی روی میآورند. برخلاف مهارت تخصصی آنها، سلسلهمراتب قدرت که بوجود آورندهی نابرابریهای اجتماعی است و مسایل اجتماعی مختلف را به همراه دارد، بدیهی به نظر میرسد. در چارچوب بروکراسی آن دسته از بازیگران اجتماعی که خواستار رویکردهای اینترسکشنالیتیاند به دنبال راهنمایی هستند که امکان شکلدادن به استراتژی حل مسئله را به آنان بدهد. سیاهان، زنها، لاتینتبارها، مردمان بومی، افراد فاقد مدرک شناسایی و دیگر گروههای فرودست که بسیار بیشتر تحت تاثیر معضلات اجتماعی قرار دارند به طور معمول اینترسکشنالیتی را برای پروژههای سیاسی خود ضروری میدانند. (رابرت و جسوداسن۲۰۱۳-تریکز ۲۰۱۵)
در بستر ایالات متحد تاکید بیرویه بر قدرت و سیاست در سرتاسر پژوهش و کنشهای اینترسکشنال، تغییر معناداری در بههم پیوستگی اینترسکشنالیتی با ویژگیهای عدالت اجتماعی در جنبشهای اجتماعی اواسط قرن بیستم را نشان میدهد. درکی خدشهناپذیر از قدرت و سیاست که حقوق مدنی، جنبش فمینیستی، جنبش ضد جنگ و دیگر جنبشهای خواهان عدالت اجتماعی بر آن بنا شدهاند، همچنان به قوت خویش وجود دارد. گرچه ممکن است در هر یک از پروژههای اینترسکشنال دچار تغییراتی شوند. ایدهی اصلی اینترسکشنالیتی در پیوند با این طرحهای عدالت اجتماعی که در آکادمی جریان دارد، پرورش یافته است. باوجود رشد دانشبنگاهها[۳] (برای مثال نگاه کنید به نش و آونز ۲۰۱۵) بازیگران اجتماعی در داخل و خارج از دانشگاه بهطور فزایندهای به درک نقادانهای از اینترسکشنالیتی در جهت شکل دادن به پراکسیس روی آوردهاند. گاهی آندسته از بازیگران اجتماعی که بواسطهی نظامهای چندگانهی قدرت تحت سلطه قرار گرفتهاند در موقعیت بهتری قرار دارند تا ببینند چگونه یک نظام سلطهگر که با سلسله مراتب قدرت، نابرابری اجتماعی و معضلات اجتماعی توصیف میشود نه تنها شبیه به دیگر نظامها است بلکه این نظامهای چندگانه در کنار یکدیگر عمل میکنند تا تجربهی از سر گذراندهی آنان را شکل دهند.
اینترسکشنالیتی میتواند توجهها را به فشارهای نئولیبرالیسم که چالشهایی پیش روی دیگر طرحها قرار دادهاست و اکنون در صدد سیاستزدایی از آن است، جلب کند. در این صورت دموکراسی مشارکتی پیشنهادهایی برای عرضه دارد. اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی هردو طرحهای آرمانی عدالت اجتماعی هستند که از خلال رویکرد حل مسئله و پراکسیس، فعالیت سیاسی تودهی مردم و جنبشهای اجتماعی شکل گرفتهاند. اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی هردو طی دورهی زمانی یکسانی برجسته شدهاند. مهمترین این دورهها جنبشهای اجتماعی اواسط قرن بیستم است که حول مسایل نژادی، عدالت جنسیتی و عدالت اجتماعی در آمریکا و همچنین در زمان فعالیت مجدد جنبشهای معاصر عدالت اجتماعی در جهان شکل گرفت (پلتا ۲۰۱۴ ). دموکراسی مشارکتی نیز مانند اینترسکشنالیتی با مجموعهای از چالشها مواجه است که هدف آنها حفظ شیوهی ادارهی دموکراتیک در دولت-ملت نولیبرالی است که مدام در حال گسترش است. دموکراسی مشارکتی همچنین با چالشهای جدیدی در رابطه با نولیبرالیسم مواجه است. به ویژه که ارتباط تاریخی آن با جنبشهای عدالت اجتماعی گروههای تحت سلطه، با فشارهایی برای بازسازی در قالب یک پروژهی دولتی روبرو است. بررسی پیوندهای تاریخی و نظری اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی بهطور بالقوه شناختی جدید از هردو حوزه ارائه میدهد. بهویژه با درک پیچیدهتری از قدرت و سیاست میتوان هرکدام را به طور جداگانه به پیشبرد تا به پروژهای کمک کنند. اما مهمترین مسئله سرعت بخشیدن به ایجاد گفتوگو بین آنهاست. (پلاشس۲۰۱۶)
این مقاله در پی بررسی آن است که چگونه بسط بیشتر تحلیلهای پیچیده از قدرت و سیاست میتواند نوری بر بنمایههای مهم اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی بیفکند. براساس تحقیق اینترسکشنال بخش اول، «پنهان از نظر: قدرت بزرگنمایی شده و امور سیاسی نامرئی» طرحی کلی از سه نکتهی کانونی از تحلیل مسالهی قدرت را ارائه میدهد:
۱- چگونه تحلیلهایی را پیریزی میکنند تا مبتنی بر ستمهای متقاطع و بنیادی نظامهای سلطه باشد.
۲- چگونه قلمروهای قدرت مجموعهای از ابزارهای مفهومی را برای تحلیل و پاسخگویی به روابط قدرت متقاطع فراهم میکنند.
۳- چگونه تحلیلهایی از جمع که خللناپذیرتر هستند، کنش سیاسی گروههای تحت سلطه را روشن میکنند.
بخش دوم «فمینیسم سیاه، انعطاف در همبستگی و اینترسکشنالیتی» بر تحلیل قدرت بناشده است و این تحلیل بوسیلهی بررسی قدرت و امر سیاسی از دیدگاه سنت مقاومت گروههایی که به لحاظ تاریخی تحت ستم بودهاند، انجام میشود.
به هیچ وجه بدین شکل نبوده است که کنش سیاسی زنان آمریکایی-آفریقایی تبار فقط ترسیم تحلیلی جایگزین از قدرت و سیاست باشد. فمینیسم سیاه اینترسکشنالیتی و سیاست را بهطور منعطف وعملگرایانه مفهومپردازی کرده و چشماندازی گسترده داشته است و همچنین از اصطلاحات ایستا و ایدئولوژیک نظریهی سیاسی فراتر رفته است. بنابراین موقعیتی ارزشمند برای مشاهدهی افزایش ضرورت دموکراسی مشارکتی به عنوان آلترناتیوی برای برنامهی کار تخصصی دولت بوجود آمده است. بخش سوم «تفاوتهایی که قدرت آنها را میسازد: اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی» در مورد تحلیل مسالهی قدرت در اینترسکشنالیتی برای پروژههای اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی بحث میکند.
۱.پنهان از نظر: بزرگنمایی قدرت و امور سیاسی نامرئی
از آنجا که در اینترسکشنالیتی قدرت به عنوان پدیدهای چند بعدی فهم میشود، در این بخش سه چارچوب مشخص از کار خود بر روی مسئلهی قدرت و سیاست را طرح میکنم تا محل ورود به بحث برای تحلیل متقاطع از روابط قدرت مشخص باشد.
۱- ماتریس نظام سلطه که توضیح میدهد چگونه نظامهای متقاطع قدرت، لایهها یا اجزای سلطهی سیاسی را میسازند. (کالینز۲۰۰۰)
۲-چارچوب قلمرو قدرت که با یک دستهبندی نشان میدهد ابعاد ساختاری، انضباطی، فرهنگی و تعاملی قدرت بهطور منفرد یا در پیوندی ساختاری چگونه عمل میکنند تا سازماندهی اجتماعی قدرت را شکل دهند.
۳- ساختار اجتماع به عنوان ابزاری تحلیلی برای مطالعهی مقاومت و دیگر اشکال رفتار سیاسی.
در ابتدا هر یک از این چارچوبها را با تحلیل روابط قدرت از منظر زنان آمریکایی-آفریقاییتبار و گروههای مشابه که در تقاطع نظامهای سلطه قرار دارند، بسط خواهم داد. در نتیجه این سه چارچوب بطور مشترک تحلیلی از قدرت را ترسیم خواهد کرد که ستم و همچنین استراتژی مقاومت در مقابل آنرا توضیح دهد.
ماتریس سلطه به چگونگی سازمانیابی سلطهی سیاسی در تحلیل در سطح کلان از طریق نظامهای متقاطع ستم اشاره دارد. مردسالاری دگرجنسگرا، پسااستعمارگرایی، سرمایهداری، نژادپرستی و امپریالیسم که شکلهایی از سلطه را میسازند، ژئوپلتیک جهانی را ترسیم میکنند که در دولت-ملتها به صورتهای مختلفی در میآید و تمام جنبههای حیات اجتماعی را تحت تاثیر قرار میدهد. تاکید اینترسکشنالیتی بر نظامهای متقاطع قدرت به شکلهای مختلف سلطه اشاره دارد که هرکدام شبکهی قدرت خود را دارند و یک ماتریس مشخص از پویایی تقاطع قدرت را به ما نشان میدهد. برای مثال تقاطعهای نژادپرستی، سرمایهداری و جنسپرستی در ایالات متحد و برزیل متفاوت است. و در هر دولت-ملتی و بین دولت-ملتها ماتریس میتواند سلطهی مشخصی را تولید کند.
ممکن است دو کشور در تاریخ سلطه و فرمانروایی با یکدیگر اشتراکاتی داشته باشند، برای مثال در مورد میزان دخالت در تجارت بردههای آفریقایی به عنوان مستعمرات و دولت-ملتی فاقد دموکراسی که در ادغام آنها در سرمایهداری جهانی کافی باشد. با این حال الگوهای مشخصکنندهی سلطه بهطور چشمگیری با یکدیگر تفاوت دارند. نمیتوان ستم نژادی، طبقاتی و جنسیتی در ایالت متحد و برزیل را با یکدیگر مورد سنجش قرار داد و درغیاب ویژگیهای تاریخی هرکدام، امکان تعیین اصول عام شناخت سلطه برای کشورها ممکن نیست.
چارچوب دامنهی قدرت مجموعهای از ابزارهای مفهومی را برای تشخیص و ارائهی پاسخهای راهبردی در هرنوع از ماتریسهای سلطه فراهم میکند. این چارچوب بهعمد بهطور غیرخطی طرحریزی شده است. در اینجا رابطهی بین انواع ستم علت و معلولی در نظر گرفته نشدهاست و یک نوع از ستم تعیین نمیکند که در نوع دیگری از ستم چه اتفاقی رخ میدهد. این رویکرد در تحلیل معضلات اجتماعی ویژهای که بر جمعیتهای خاصی در یک ماتریس سلطهی معین تاثیر میگذارد نیز کاربرد دارد. برای مثال در بیان چگونگی تاثیر سیاستهای مهاجرتی بر حقوق شهروندی. چارچوب دامنهی قدرت امکان تحلیلهای دقیقتری در مورد چگونگی سازماندهی و مقاومت توسط روابط قدرت ناعادلانه را فراهم میکند. دامنهی قدرت در فراهم آوردن مجموعهای از ابزارهای شناختی برای افراد در گروهها و ملتهای تحت ستم نیز راهگشا خواهد بود تا از این طریق استراتژیهای عملی را در پاسخ به نابرابریهای اجتماعی که با نظامهای متقاطع ستم همراه هستند، مورد تحلیل و بسط قرار دهند. در واقع چارچوب دامنهی قدرت فضای تحلیلی وسیعتری از یک ماتریس سلطهی خاص را به پویاییهای اجتماعی برای سازماندهی رفتارهای سیاسی فردی و جمعی در موقعیتهای اجتماعی مختلف متصل میکند.
مفهوم جماعت[۴] گسترهی وسیعی از روابط قدرت را تشکیل میدهد و بستری است برای نظریهپردازی در مورد مقاومت گروههای تحت ستم و کنش سیاسی افراد در این گروهها. از آنجا که گروههای تحت ستم بهطور معمول از نهادهای رسمی و قانونگذاری و نهادهای تولید دانش محروم هستند، آنچه در نتیجهی نابرابریهای اجتماعی تجربه میکنند توانایی آنان در بکارگیری قدرت در حوزههای چندگانهی آن را محدود میکند. این محدودیت بهنوبهی خود راهکارهای موثر حل مسئله را نیز محدود میکند، چرا که نگرش افرادی که بیش از دیگران از معضلات اجتماعی تاثیر میگیرند به حاشیه رانده میشود. با اینحال توانایی گروهی از مردم در پیوستن به یکدیگر و تضمین بقای خود، بستری سیاسی برای تمرین مقاومت در برابر محرومیت و فرودستی است.
در مجموع این سه چارچوب منعکس کنندهی تلاشهای من برای مفهومسازی از قدرت به شیوهای است که بررسی و پراکسیس اینترسکشنال را در داخل و خارج از دانشگاه به پیش میراند. تمرکز اینترسکشنالیتی بر تلاقی ستمها به عنوان اصول ساختاری سلطه، تحلیل اینکه چگونه نابرابریهای اجتماعی که از تلاقی ستمها سرچشمه میگیرند در سرتاسر قلمرو قدرت نظم داده میشوند، و اهمیت مرکزی اجتماع به عنوان الگویی برای سیاست سلطه و مقاومت، ابعاد مهمی از تحلیل قدرت برای اینترسکشنالیتی و به طور بالقوه برای دموکراسی مشارکتی را تشکیل میدهد.
۱.۱.سلطه و مقاومت به عنوان اهدافی برای پژوهش: واشکافی چارچوب ماتریس سلطه
تمرکز اینترسکشنالیتی بر روابط و نسبتها در ستمهای متقاطع و جستجو برای ویژگی مشترکی که همواره در ستمهای چندوجهی ظاهر میشود قابلیت آنرا دارد که درکی عمیقتر از اشکال مختلف سلطه و مقاومت را ارائه کند. در این راستا، ساختار ماتریس سلطه یکی از راههای رسیدن به بینشی صحیح از ادبیات مختلف پیرامون سلطه را فراهم میکند و همچنین به تحلیل ارتباطات آنها شفافیت میبخشد. به بیان دیگر ممکن است سلطهی سیاسی بر اصول مشابهی متکی باشد که بهشکل متفاوتی توسط امپریالیسم، پدرسالاری و دیگر اشکال سلطه سازمان یافتهاند. علاوه بر این استفاده از اینترسکشنالیتی برای بررسی ماتریس سلطه در هر موقعیت مشخصی میتواند روابط میان نظام متقاطع قدرت، سلطه و مقاومت سیاسی را روشن کند.
در نظریهی سیاسی مفهوم سلطه چگونه فهم میشود؟ استعمار، پسااستعمارگرایی، امپریالیسم، مردسالاری دگرجنسگرا، سرمایهداری، ناسیونالیسم، نژادپرستی و نواستعمارگرایی به اشکال شناخت از سلطهی سیاسی شکل میدهند. دربارهی سلطهی سیاسی آثار گستردهای وجود دارند که از ابعاد مشترک اشکال تاریخی سلطه در سطح کلان سرنخهایی ارائه میکنند. برای مثال در مورد تفاوت بین نژادپرستی به صورت کشتار گسترده یا حذف (مانند نسلکشی توسط نازیها) با نژادپرستی به صورت سلطه و استثمار (مانند تبعیض نژادی در آمریکا یا آپارتاید در آفریقا و نژادپرستی استعماری). اتین بالیبر در نظریهی انتقادی تبعیض نژادی بهشکلی قاطع ورود میکند (بالیبر۱۹۹۱). او استدلال میکند کم پیش میآید که این نوع مثالها بهطور مجزا و منفرد بروز پیدا کنند و معمول است که در پیوند با یکدیگر ظاهر شوند. کتاب مدرنیه و هلوکاست اثر کلاسیک زیگموند باومن، نظریهی نژادپرستی قلع و قمع کننده را بسط میدهد و بحث بالیبر را به فراسوی ناسیونالیسم گسترش میدهد تا نژادپرستی قلع وقمع کننده را به خود مدرنیته پیوند دهد (باومن۱۹۸۹). هانا آرنت نظریهپرداز سیاسی که به نظریهپردازی در زمینهی نژادیپرستی توجه داشت در کتاب ریشههای توتالیتاریسم که به تاریخ سلطه میپردازد، با نظریهی بالیبر در مورد نژادپرستی در داخل و خارج، و با تحلیل باومن از نژادپرستی و مدرنیته همصدا میشود (آرنت ۱۹۶۸). این سه نمونه از نظریهی سیاسی حاکی از آن است که خواه یا ناخواه ابزارهای بااهمیتی برای اندیشیدن به اشکال سلطهی سیاسی ارائه میشود.
زمانی که آثاری در حوزهی سلطهی سیاسی با نظریهی ستم متقاطع در اینترسکشنالیتی وارد گفتگو میشوند، سرفصل سودمندی برای ترسیم ماتریس سلطه فراهم میکنند که از طریق به هم پیوستگی نظامهای ویژهی قدرت شکل میگیرد. لغتنامههای آکسفورد معانی متفاوت و دقیقی از لغت ماتریس را پیشنهاد میدهند. ماتریس میتواند بر «محیط فرهنگی، اجتماعی و یا سیاسی که چیزی در آن محیط پرورش مییابد» دلالت داشته باشد یا «قالبی که در در آن چیزی ثبت یا چاپ شود و شکل بگیرد». یا چیزی (مانند یک وضعیت یا مجموعهای از شرایط) که در آن چیز دیگری شکل میگیرد یا پرورش پیدا میکند. این تعریفها برساختِ ماتریس را به عنوان ساختمانی ساختاربخش قالبریزی میکنند- و در عین حال ظرفی خنثی نیستند که تنها بستر اتفاقی باشند، بلکه چیزی هستند که به پدیدههای پویا، شکل و ساختار میبخشند. به هر روی اینترسکشنالیتی به فهم کلی از ماتریس تحلیلی سیاسی اضافه میکند. همانطور که ویویان می اشاره کرده است «اینترسکشنالیتی پیشفرضها در مورد فردیت، قدرت و تحولات اجتماعی را به چالش میکشد. بهویژه اینکه سوگیری چندبعدی ماتریس در اینترسکشنالیتی با واقعیتهای سیاسی-اجتماعی، هنجارهای علمی و چارچوبهای عدالت تکمحوری مغایر است.»
برخی از ابعاد اصلی ماتریس سلطه از طرح ساختار سلطه و مقاومت خارج میشود. اول، تمام فضاهای سلطه ترکیبی از چندین ستم متقاطع است و همچنین سلطه و مقاومت در زمینههای اجتماعی متفاوتی سازمان مییابند. ماتریس سلطه در متن هر کشور ممکن است اشکال مختلفی داشته باشد -مثالی که در بالا در مورد آمریکا و برزیل ذکر شد- با اینحال مفهوم ماتریس سلطه بر جهانشمول بودن ستمهای متقاطع بههمراه واقعیتهای خاص محلی دلالت دارد. درست همانطور که شکلهای خاص تاریخی ستمهای متقاطع در پاسخ به کنشهای انسانی تغییر کرده است –تبعیض نژادی همچنان ادامه دارد اما شکل آن با دورههای گذشته متفاوت است- شکل سلطه نیز تغییر یافته است.
دوم، تا زمانی که نظامهای قدرت بهطور نظری وجود دارند و در ماتریس سلطه بهطور قطع یافت میشوند، برخی از انواع قدرت در شرایط اجتماعی خاصی برجستهترند. اینترسکشنالیتی الگویی برای بررسی آن دسته از نظامهای چندگانهی قدرت است که بهزودی فراخواهند رسید و البته، تمام نظامهای قدرت مشابه نیستند و با یک ماتریس سلطهی معین نیز تشخیص داده نمیشوند. همانطور که کنش سیاسی برای مقاومت در برابر سلطه ضروری است، ارائهی تحلیلی دقیق از نقاط برجسته و متمایز نیز برای تحلیل متقاطع لازم است. برای مثال در ایالات متحد نژاد، جنسیت، طبقه و ملیت به شدت به هم گره خوردهاند، نژاد گاهی به نمایندگی از طبقه عمل میکند. جنبشهای اجتماعی میتوانند در مبارزات، دستور کار خود را چیزی فراتر از مفهوم هویت ملی آمریکایی معین کنند، در واقع نسبت به ملت مسئلهمندی ایجاد کنند و در عین حال نظامهای قدرت مغفول مانده را برجسته سازند. فمینیسم تأثیر مهمی در سیاستهای ایالات متحد داشته است، به این دلیل که مناسبات جنسیتی را سیاسی کردهاست و به خوبی نشان میدهد چگونه آنچه در سطح جهانی، سیاست ملی نامیده میشود بهواسطهی جنسیت و سکسوالیته شکل میگیرد. جنسیت و سکسوالیته از مدتها پیش مطرح شده بودند اما در پاسخ به جنبش اجتماعی فمینیسم پررنگتر شدهاند.
سرانجام بر مبنای تمرکز اینترسکشنالیتی بر ستمهای متقاطع چارچوب ماتریس سلطه، پیچیدگیها و بیثباتی در توصیف چگونگی همزیستی سلطه و مقاومت را بهتر نشان خواهد داد. چه در مورد نژادپرستی و چه در مورد جنسپرستی مقاومت همواره وجود دارد، حتی اگر از نظر غایب باشد. مقاومت درون سلطه ریشه دوانده است. تکیه بر ماتریس خاصی از سلطه که در ارتباط رفتوبرگشتی شکل میگیرد، ستمهای متقاطع و مقاومت را به یکدیگر پیوند میدهد. ماتریس خاصی از سلطه که تاروپود آن را تقاطعی از امتیازات و ضعفها دربرگرفته است، رفتار سیاسی را شکل میدهند. از آنجا که افراد و گروهها در روابط اجتماعی پویا مشارکت دارند، کنار آمدن با تناقضات بین امتیاز دادن و مجازات در این موقعیتهای پیچیده زاویهی دید دیگری را برای قدرت و همینطور برای نوعی از کنش سیاسی بنا میکنند که در این موقعیتها رخ میدهد.
به دلیل آنکه اینترسکشنالیتی از دل سنتهای مقاومت مختلفی بیرون آمده است، بسط تحلیلی قدرت در اندیشهی ماتریس سلطه به خودی خود میتواند بر استراتژیهای مقاومت پرتو افکند. گروههای تحت سلطه به آشکارسازی، تحلیل و ارزیابی اینکه چگونه سلطه میتواند تجربیات آنان در خلال نابرابریهای اجتماعی و معضلات اجتماعی را شکل دهد، علاقه نشان دادهاند. در مقابل گروههای نخبه علاقه دارند کارکرد سلطه در تمام حوزههای سازمان اجتماعی را تقلیل دهند و یا مخدوش کنند. از آنجا که فعالیتهای دانشگاهی توسط گروهای نخبه کنترل میشود، سلطهی سیاسی امری بسیار رایج، پیشپا افتاده و معمولی تلقی میشود. با اینحال با درنظر گرفتن سلطه به عنوان موقعیتی عادی و رایج، مقاومت در برابر سلطه امری غیرمعمول و استثنایی تلقی خواهد شد. در این راستا چارچوب ماتریس سلطه اهمیت رابطهای دوطرفه را برجسته میکند که میان سلطه و مقاومت در حوزههای قدرت سازمان مییابد.
۱.۲. ابزارهای تحلیل روابط قدرت: چارچوب دامنههای قدرت
چارچوب دامنههای قدرت یک ابزار اکتشافی برای بررسی سازماندهی روابط قدرت است. این شیوهی اکتشافی میتواند برای تحلیل نظامهای قدرت، چه به طور منفرد و چه در ترکیب با هم استفاده شود. به عنوان مثال، سازماندهی نژادپرستی به عنوان یک سیستم واحد از ستم (کالینز ۲۰۰۹) و نظامهای متقاطع قدرت. همینطور میتوان از این شیوهی اکتشافی برای تجزیه و تحلیل مقاومت در برابر ستم استفاده کرد، به عنوان مثال آنرا میتوان در تحلیل پیشینهی مبارزه با نژادپرستی یا فمینیسم، و همچنین همگرایی آنها در فمینیسم اینترسکشنال بکار برد.
بهطور خلاصه، شیوهی اکتشافی چهار عنصر اصلی دارد. سیاستهای عمومی که نهاد اجتماعی تشکیل دهندهی آن، دامنهی ساختاری قدرت را سازماندهی و تنظیم میکند. سلسلهمراتب اجتماعی که در قالب نهادهای اجتماعی مانند بانکها، شرکتهای بیمه، ادارات پلیس، صنعت املاک، مدارس، فروشگاهها، رستورانها، بیمارستانها و ادارات دولتی شکل میگیرد. زمانیکه مردم قوانین و مقررات زندگی روزمره و سیاست عمومی را برای حمایت از سلسلهمراتب اجتماعی به کار میگیرند یا آن را به چالش میکشند، عاملیت و اقدامات آنها دامنهی انضباطی قدرت را شکل میدهد. براساس تاکتیکهای نظارتی، مردم یکدیگر را تماشا میکنند و با بهکارگیری روشهای انضباطی در رفتار شخصی، خود را سانسور میکنند. دامنهی فرهنگی قدرت به نهادهای اجتماعی و شیوههایی اشاره دارد که ایدههای هژمونیک تولید میکنند و نابرابریهای اجتماعی را توجیه میکنند و همچنین ایدههای ضد هژمونیک تولید میکنند و از روابط اجتماعی ناعادلانه انتقاد میکنند. از طریق رسانههای قدیمی و اجتماعی، خبرنگاری، و برنامههای درسی، دامنهی فرهنگی و همایشها، ایدهها و ایدیولوژی در ارتباط با نابرابری اجتماعی را میسازند. دامنهی میانفردی قدرت شامل هزاران ستم متقاطع است که توسط افراد تجربه شده است.
شیوهی اکتشافی مبتنی بر دامنهی قدرت، بطور بالقوه چندین نقش را برای گسترش تجزیه و تحلیل از قدرت ایجاد میکند. اول، به این دلیل که چارچوب دامنهی قدرت یک شیوهی اکتشافی است و نه یک مدل توضیحی، و در مورد تقاطع ستم ادعای وابستگی نظری ندارد. هیچ حوزهای مهمتر از حوزهی دیگر تلقی نمیشود. روابط قدرت را در هر حوزه و یا از طریق هر چهار حوزه میتوان مورد تحلیل قرار داد. شیوهی اکتشافی نشان میدهد که تمامی دامنههای قدرت در هر زمینهی اجتماعی وجود دارند و بر سازمان قدرت تاثیر میگذارند. با این حال، چون در عادتهای واقعی اجتماعی، وزن سیاسی یک دامنه نسبت به دامنههای دیگر بهلحاظ تاریخی و محتوایی بیان میشود، این شیوهی اکتشافی اهمیت بافت تاریخی و مکانی را در تجزیه و تحلیل روابط متقاطع قدرت نشان میدهد. این موضوع به دلیل پیچیدگی روابط متقاطع قدرت بهطور ویژهای در مفهومسازی روابط آنها بسیار مهم است. شیوهی اکتشافی موثر است چون انعطافپذیر است. اقدامات در یک دامنه را میتوان در طول دورههای تاریخی متفاوت یا موقعیتهای جغرافیایی مختلف مقایسه کرد. به عبارت دیگر همدستی و همکاری بین حوزههای مختلف میتواند در طول دورههای مختلف زمانی مقایسه شود.
دوم، شیوهی اکتشافی در مقابل تقلیلگرایی از خود مقاومت نشان میدهد چرا که همکاری بین دامنههای قدرت، اشکال پیچیدهی سلطه و مقاومت را آشکار میسازد (کالینز ۲۰۰۹). به عنوان مثال، تلاشها برای سرکوب کردن آرای مردمان سیاهپوست و لاتینتبار در انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا میتواند در هر چهار دامنهی قدرت بازنمایی شود؛ یعنی، اقدام قانونی برای ابطال آرا بهطور ساختارمند (ساختاری)، پخش اخبار جعلی مبنی بر تقلب گسترده بدون ارائهی مدرک، برای ایجاد جو بیاعتمادی بین شهروندان (فرهنگی)، ایجاد یک محیط خصمانه برای رایدهندگان سیاهپوست کمدرآمد از طریق اقداماتی مانند انتقال دادن محل رایگیری به داخل دفتر کلانتر محلی (انتظامی) و تشویق شهروندان سفیدپوست برای گشتزنی در محلهای اخذ رای برای ارعاب رایدهندگان از اقلیتها (بین فردی). هر یک از این مجموعه اقدمات، با انواع خاص مقاومت و نیز فعالیتهای سیاسی فراحوزهای مرتبط هستند.
در نهایت، با در نظر گرفتن این که چگونه اقدامی خاص، رویهی سیاسی، نهاد اجتماعی و یا واقعهی ناگوار میتواند از طریق یک دامنهی قدرت و یا با استفاده از یک نظام سلطه توضیح داده شود، در هر صورت روش اکتشافی مبتنی بر دامنهی قدرت، در ارائهی تحلیلی متقاطع از قدرت نوعی پیچیدگی تحلیلی ایجاد میکند. از لحاظ نظری، روابط قدرت را میتوان از طریق ساختارهای چندسویه مثل نژادپرستی و تبعیض جنسیتی به عنوان ستمهای متقاطع و همچنین از طریق دامنههای قدرت، یعنی ساختاری، انضباطی، فرهنگی و بین فردی مورد تحلیل قرار داد. در عین حال، سادگی شیوهی اکتشافی دامنهی قدرت به هدایت پیچیدگی ناشی از تجزیه و تحلیل تقاطعی قدرت کمک میکند. این چارچوب ما را قادر میسازد تا دامنهها را براساس نیازهای پروژههای فکری و سیاسی خود تدوین کنیم تا بر روی یک یا چند دامنه خاص متمرکز شویم. این همان نوع تدوین مفهومی است که اولویت دادن به اشکال خاصی از تبعیض در یک ماتریس سلطه را نشان میدهد. اولویتبندی نظامهای قدرت براساس میزان برجستگی آنها برای شرایط خاص تاریخی و اجتماعی به این معنی است که فرد میتواند نژادپرستی یا جنسپرستی را بدون درنظر گرفتن همهی نظامهای قدرت تجزیه و تحلیل کند.
۱.۳. رفتار سیاسی جمعی و سیاستهای اجتماعی
جماعت ساختاری برای نظریهپردازی در مورد رفتار جمعی را فراهم میکند. افراد در مرکز اجتماع در برابر سلسلهمراتب اجتماعی از خود فرمانبری و یا مقاومت نشان میدهند و در محیطهای گروهی ایدهها و اعمال خود را به اشتراک میگذارند. دموکراسیهای لیبرال به حقوق شهروندی فردی به عنوان بستری سیاسی و دموکراتیک اشاره میکنند و به آنانی که انتقاد از مشارکتهای جمعی را کنار گذاشتهاند وعدهی آزادی فردی میدهند. با این حال نابرابری اجتماعی به این معنا نیست که افراد از گروههای ستمدیده نمیتوانند حقوق خود را اعمال کنند و بعید است که چنین حقوقی را بدون کنش جمعی پایدار به دست آورند. در این حالت، جماعتها یک بستر سیاسی ضروری و هرچند نامطلوب را تشکیل میدهند (کالینز ۲۰۱۰).
ویژگیهای متعددِ ساختار اجتماع نقش مهمی در درک سیاست ایفا میکنند. اول، جماعتها دربردارندهی ابزارهای بسیاری هستند که افراد را به نهادهای اجتماعی پیوند میدهند و نابرابریهای اجتماعی پیچیده را سازماندهی میکنند. نابرابریهای اجتماعی پیچیده، ستم متقاطع را از طریق دامنههای قدرت به صورت سازمانیافته تشکیل میدهند و در جماعت زمینهای فراهم میشود که مردم این روابط قدرت را در آن تجربه میکنند. افراد با روابط قدرت پیوند بیواسطهای ندارند. درعوض اجتماع چندگانه و متقاطع، موقعیت فرد را در زمینههای اجتماعی مشخص میکند. از نظر مفهومی، جماعتها نه مدلهای مشارکت دموکراتیک هستند و نه سلسلهمراتبهایی با ریشهای عمیق. اگرچه انواع جماعت در بسیاری از طرحهای سیاسی به شیوههای مختلفی تصویر میشوند، اما آنها همواره توسط اعضای خود ساخته میشوند. جماعت اعضای خود را به آن چه میخواهند باشند تبدیل یا اگر نه، آنها را حذف میکند. مردم چه به صورت ارادی و چه غیرارادی از قالب اجتماع برای درک و سازماندهی تمام جنبههای ساختار اجتماعی، از جمله واکنشهای سیاسی به شرایط خود استفاده میکنند. به طور مشابه، نهادهای اجتماعی از نمادها و اصول سازمانی اجتماع، برای سازماندهی نابرابریهای اجتماعی استفاده میکنند.
دوم، ایدههای مرتبط با جماعت اغلب مردم را از طریق تقویت احساسات در مورد اعضای خود وادار به کنش میکند. جماعت تنها یک ساختار شناختی نیست؛ بلکه با احساسات و معانی ارزشگذاری شده آمیخته است. جماعت فرضی چه همسایگی در محله باشد، یا یک روش زندگی مشترک با گروهی از مردم؛ یا یک مجموعهی فرهنگی شکل گرفته بر اساس نژاد، ملیت، قومیت یا مذهب، مردم بهطور معمول به گرامی داشتن، حفاظت، دفاع و تکثیر اجتماع خود و همچنین به نادیده گرفتن، بیاعتنایی، دوری و در صورت لزوم، به از بین بردن اجتماعهای دیگر نیاز دارد (اندرسون ۱۹۸۳). توانایی مهار کردن احساسات به این معنی است که ساختار اجتماع تطبیق پذیر و کارآمد است. با این حال، این ویژگیهای مشابه پیشفرضهای ناآزموده در مورد این که جماعتها چیستند و چگونه باید باشند را پرورش میدهند (کوهن ۱۹۸۵). در زندگی روزمره و در گفتمان آکادمیک، واژهی جماعت بهصورت توصیفی و با کمینهی تحلیل و توضیح مورد استفاده قرار میگیرد. در نتیجه، جماعتها میتوانند به اشکال مختلف تصور شوند، در تحلیل در سطح خرد و در روانشناسی اجتماعی بسیار والا در نظر گرفته شوند و در تحلیل سطح کلان یک کشور به عنوان اجتماع فرض شود. میتوان جامعه را از خلال ذرهبین چندفرهنگی شامل نژادپرستی، سکسیسم و مقولههای مشابه تابعیت و محرومیت تصور کرد (یووال دیویس ۲۰۱۱).
به این ترتیب، از آنجا که مردم در زندگی روزمرهی خود به عنوان افرادی که موجود در جماعت هستند، قدرت را اعمال میکنند، از ساختار جماعت برای فکر کردن و سیاستورزی استفاده میکنند. به بیان دیگر ساختار جماعت الگویی برای توصیف روابط قدرت واقعی و ملموس و به تصویر کشیدن آنها را فراهم میکند. مردم از ایدهی جماعت برای سازماندهی و درک احساسات فردی و جمعی خود از سلسله مراتب قدرت استفاده میکنند. جماعت چیزی بیش از یک مجموعهی تصادفی از افراد است. در عوض، فضاهای مهمی برای تولید مجدد روابط متقاطع ستم و همچنین ایجاد تقابل و رقابت بین آنها است. در یک دولت-ملت معین، نابرابریهای اجتماعی هویت ملی را سازماندهی میکنند یا حس اجتماعی ملی را به افراد به عنوان راهی برای تصور جایگاه خود در روابط متقاطع قدرت تلقین میکنند. بنابراین، جماعت ساختاری سیاسی و هستهای را تشکیل میدهد، چرا که به عنوان الگویی برای رفتار سیاسی عمل میکند. در نهایت، نگاه به جماعت به عنوان چارچوبی برای رفتار سیاسی جمعی، اهمیت کنش جمعی را برجسته میکند. جمعهایی که ستم هویتی واحدی را تجربه کردهاند، اغلب فضای بیشتری برای فردیت و انسانیت در محدودهی جوامع نژادی، قومی، مذهبی و یا طبقاتی ایجاد میکنند تا در یک جامعهی گستردهتر. گروههای تحت سلطه نیازمند واحدهای جمعی با دوامی هستند که بر روابط اجتماعی واقعی متمرکز باشند. در اصل، جماعت به عنوان الگویی از روابط قدرت و ورای ارزشگذاری افراد به عنوان شهروندانی مهم، بر سیاستهای جمعی تاکید میکند. تحلیلی که از قدرت در این بخش مورد بررسی قرار گرفت تحلیلی بالا به پایین از قدرت و سیاست ارائه داده است. با این حال، شروع تحلیل براساس رفتار سیاسی و تجزیه و تحلیل گروههای تحت سلطه، زاویهی دید متفاوتی از قدرت و سیاست را فراهم میکند. در بخش بعدی، بررسی میکنم که چگونه سنتهای مقاومت گروههای تحت سلطه، نگرش متمایزی را در مورد مفهوم قدرت و مرزهای سیاست ارائه میکنند.
۲. فمینیسم سیاه، همبستگی انعطافپذیر و اینترسکشنالیتی
جماعتها نه تنها فرصت اعمال ظلم و ستم را فراهم نمیکنند، بلکه میتوانند به محل مقاومت در برابر آن تبدیل شوند. زنان آمریکایی-آفریقایی تبار کشته شدن پدران، برادران و پسران خود را دیدهاند، فرزندان خود را بهخاطر اسلحه و مواد مخدر از دست دادهاند، از دختران نوجوان خود مراقبت کرده و با برادران خود در زندان ملاقات کردهاند. بیشتر این مسایل و البته نه همهی آنها در مرزهای تبعیض نژادی رخ میدهند. تجربههای فردی زنان سیاه تحت ستم، شاهد بودن بر رنج عزیزانشان، و درک ماهیت خشونت علیه سیاهان، زنان، مردم فقیر و افراد LGBTQ در اجتماع به کنشمندی سرعت بخشیدهاست. زنان آمریکایی-آفریقایی تبار به واسطهی روشهای مختلف در ورود به کنش سیاسی موفق شدند حساسیتی جدی نسبت به مسائل زنان ایجاد کنند. آنها این کار را از طریق تعمیم تحلیلهای پیشین در مورد نژادپرستی و استثمار طبقات اجتماعی به ستم جنسی مضاعف انجام دادند که زندگی و اجتماعشان را تحت تاثیر قرار داده بود. علاوه بر این، همانطور که در مورد فمینیسم سیاه رخ داده است، هنگامی که اجتماعی سیاسی وجود ندارد مردم آنها را ایجاد میکنند.
فمینیسم سیاه مورد مطالعاتی مهمی برای این مسئله است که چگونه افراد فرودست، خود را در چارچوب سلطهی آمریکا تقویت میکنند. زنان آمریکایی-آفریقایی تبار اندیشهی فمنیسم سیاه را به عنوان پروژهی نافرمانی آگاهانه گسترش دادند که نشاندهندهی علایق سیاسی و سنتهای مقاومت زنان سیاهپوست است (کالینز ۲۰۰۰). چنین دانشی بر درکی پیچیده از سلطه که سازمان یافته و امور اجتماعی را مدیریت میکند (ستم متقاطع) و نیز دیدگاههای پیچیده در مورد امکانهای سیاسی در زمینههایی مانند درک فمینیسم سیاه از همبستگی تاکید دارد. در این حالت، ارتباط اندیشهی فمینیسم سیاه با تبارشناسی اینترسکشنالیتی، این موضوع را به خصوص برای بررسی تفاوتهایی که توسط قدرت ایجاد میشود مهم و قابل توجه میکند.
بهلحاظ تاریخی، پروژهی گستردهتر اندیشهی فمینیسم سیاه مانند دانش نافرمانی، از رفتار سیاسی روزمره زنان آمریکایی-آفریقاییتبار در خانوادهها، مشاغل و مشارکت مدنی آنها حاصل شده است و اینچنین درک رهبران جنبش فمینیستی سیاهان، روشنفکران، و یا اکتیویستها از قدرت و سیاست را شکل میدهد. این مسئله از این نظر حایز اهمیت است که زنان سیاه ادراک سیاسی متمایزی نسبت به اینترسکشنالیتی و بهطور کارآمد نسبت به دموکراسی مشارکتی ایجاد کردهاند، حساسیتی که نشان میدهد چگونه افراد در سطوح پایین سلسلهمراتب اجتماعی، تحلیلهای پیشین از قدرت را بسط میدهند.
نژادپرستی، سرمایهداری و دگرجنسگرایی مردسالار شکلهای بسیار برجستهی سلطه بر زنان آمریکایی-آفریقاییتبار را تشکیل میدهند (مارابل ۱۹۸۳). تحلیل عمیق زنان سیاه از اینترسکشنالیتی و ارتباط آن با کنش سیاسی، به عنوان مثال در مورد همبستگی انعطافپذیر، منعکسکنندهی سازمان خاص روابط متقاطع قدرت در جماعت آمریکایی-آفریقایی تبار و همچنین در جامعهی ایالاتمتحد است. زنان سیاهپوست به عنوان یک شخص و همچنین به عنوان اعضای اجتماعی که بهطور تاریخی بنا شده است، به اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر رو آوردهاند. از آنجا که زنان سیاهپوست سلطهی طبقاتی-نژادی را براساس جنسیت خود بهطور ویژهای تجربه کردهاند، برای تشخیص بهتر از چگونگی تاثیر جنسیت و سکسوالیته در تقاطع ستمهای ناشی از نژادپرستی و سرمایهداری در جایگاه درستتری قرار دارند. در طول زمان، زنان روشنفکر آمریکایی-آفریقایی تبار به درک پیچیدهتری از تقاطع ستم و همچنین رویکردی عملگرایانه با تمرکز بر تعامل سیاسی بین آنها نائل آمدهاند. این ماتریس سلطهی مبتنی بر تقاطع ستمهای نژادی، طبقاتی، جنسی و جنسیتی، روابط قدرت را در داخل و خارج از محل زندگی آنها سازماندهی کرد. در بخشهای بعدی بررسی خواهم کرد که چگونه فمینیسم سیاه فعالیتهای فکری زنان آمریکایی-آفریقایی تبار را همراه با اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر بهعنوان ابعاد مهم یک دوره از بلوغ فمینیسم سیاه منعکس میکند.
۲.۱ کار اجتماعی زنان سیاه و اندیشهی فمینیسم سیاه
تغییر الگوی کار اجتماعی زنان سیاهپوست، خط سیر اندیشهی فمینیسم سیاه در جوامع آمریکایی-آفریقایی را نشان میدهد (کالینز ۲۰۰۶). پیش از دورهی حقوق مدنی به شکل امروزی، کار اجتماعی زنان آمریکایی-آفریقاییتبار در قلب سیاستهای آمریکایی-آفریقایی قرار داشت. تلاش زنان و مردان آمریکایی-آفریقایی تبار برای تغییر روند تبعیض در مدارس، رویههای انتخاباتی متعصبانه، مسائل نژادی در خانهسازی و سیاستهای استخدامی تبعیضآمیز، با افزایش منزلت و آزادی مسیری همراه بود که برایشان دستیابی به منزلت و آزادیهای فردی را ساخت. در همین حال، زنان سیاهپوست با توجه به تضادهای خشونت و عشق درون جامعهی مدنی آمریکایی-آفریقایی، و همچنین با ابراز مخالفتشان با خشونت علیه زنان سیاهپوست و دیگر مشکلات اجتماعی مشابه درامور اجتماعی آمریکایی-آفریقایی فعالیت میکردند. کار اجتماعی زنان سیاه به عنوان شکلی از سیاستهای بقا، به رفاه عمومی جامعه کمک کرده است. بنابراین، فعالیت سیاسی زنان سیاه بوسیلهی تلاش در ایجاد تحولات نهادی و بقای گروه در چارچوب بزرگتری از مبارزات جمعی برای دستیابی به عدالت اجتماعی خود را نشان داد (کالینز ۲۰۰۰).
پیش از جنبشهای اجتماعی در اواسط قرن بیستم، کار اجتماعی زنان سیاه بهطور عمده در اجتماعی بر پایهی تبعیض نژادی واقع شده بود و شامل جنبشهای اعتراضی و سیاست بقا بود و البته که زنده ماندن سهم عمدهای داشت. کار اجتماعی شامل مجموعهای از فعالیتها است، یعنی شکلی از کار بازتولیدی که به (۱) تضمین بقای فیزیکی کودکان آمریکایی-آفریقاییتبار اختصاص دارد. (۲) ایجاد هویت سیاهان که از آمریکایی-آفریقاییها در برابر حملات برتری جویانهی سفیدها حفاظت میکند (۳) حمایت از خانوادههای آمریکایی-آفریقایی، سازمانها و دیگر مؤسسات جامعهی مدنی سیاهها و (۴) ایجاد تحول در مدارس، شرایط شغلی، ادارات دولتی و دیگر موسسات مهم اجتماعی. در طول دوران بردهداری و اواسط قرن بیستم، فعالین حقوق بشر آمریکایی-آفریقاییتبار در جامعهی وسیعتری به رسمیت شناخته شدند. برای مثال، آنا جولیا کوپر، آیدا ولز- بارنت، ماری مک لئود بتونی، پائولی موری، الا بیکر و آنا آرنولد هگمن[۵]، افرادی استثنایی بودند که ایدهها و اقدامات آنها در شناختِ اندیشمندان زن سیاه به عنوان بخشی از نمود جماعت سیاه محلی، ملی یا فراملی انعکاس یافته است (بی و همکاران ۲۰۱۵).
در محلههای آمریکایی-آفریقایی، بسیاری از زنان رهبری را در دست گرفتند و به افراد درون جماعت خود در جهت بقا، رشد و مقاومت در برابر نژادپرستی علیه سیاهپوستان در تمام دامنههای قدرت کمک کردند. کار مادرانهی زنان سیاهپوست بهعنوان یکی از موقعیتهای مهم فعالیت کاری زنان سیاه، یک بافت چند لایه از سیاستهای زنان سیاه را نشان میدهد. کار مادرانه شبیه کار مراقبتی است و کار مراقبتی به عنوان مجموعهای از اصول برای مشارکت دموکراتیک در نظر گرفته میشود (به عنوان مثال، ترونتو ۲۰۱۳)، و از آنجا که کار مادرانه بهطور عمیقی در سیاست بقای جوامع آمریکایی-آفریقایی جای گرفته، با اهداف سیاسی وسیعتر درهم آمیخته است. صرف نظر از این که آیا آنها دارای فرزند بیولوژیک بودند یا نه، کاری که زنان سیاهپوست در مراقبت از اجتماع خود انجام میدادند، در واقع جایگاه مهمی بود که بهطور همزمان زنان آمریکایی-آفریقایی تبار را به امور سیاسی وارد میکرد و به عنوان محل اصلی کنشگری آنها عمل میکرد.
در جهانی که زندگی سیاهان ارزش کمی دارد، دفاع از حیات جوانان سیاه و بخشیدن امید به زندگی برای سیاهان یک کنش مقاومتی رادیکال در نظر گرفته میشود. از این منظر تعریف معاصر از کار مادرانه که به ریشههای عمیق فرهنگی نیاز دارد، مفهومی با جنبههای سیاسی قویتر از پروژههای سیاسی صرف را به ارمغان میآورد. کار مادرانه به مرور زمان شکلهای گوناگونی به خود میگیرد (به عنوان مثال، استوری ۲۰۱۴). همانند فانی لو هامر، الا بیکر و اعضای حزب پلنگهای سیاه، برخی از زنان انتخاب میکنند که «مادر اجتماع» باشند و کار بازتولیدی خود را برای سیاستهای بقای جماعت محلی خود بهکار گیرند. فعالان مردمی و محلی همواره با کنشگری برای دستیابی به آب تمیز، مدارس بهتر، آموزش شغلی و خدمات اجتماعی و پلیسی بهتر برای محلهی خود و مراقبت از اجتماع خود مبارزه کردهاند. بهطور قطع مردان هم به کار مادرانه مشغول بودهاند و همچنان نیز این کار را ادامه میدهند، اما در مواجهه با برخوردهای پلیسی متفاوت و حبسهای جمعی که بسیاری از مردان سیاهپوست را از جوامع آمریکایی- آفریقایی دور میکند، کار مادرانه همچنان به دوش زنان سیاه میافتد. هنگامی که زنان آمریکایی-آفریقایی تبار به یک پایگاه سازمانی ایجاد شده توسط کلیساهای سیاه و دیگر سازمانهای اجتماعی میپیوندند، اغلب حمایت سازمانی برای طرحها و ابتکارات اجتماعی خود را هم پیدا میکردند. زنان آمریکایی-آفریقایی تبار با پیوستن به سازمانی که توسط کلیسای سیاهان بوجود آمده و یا در دیگر سازمانهای اجتماعی نهادی حمایتی برای ابتکار عمل در اجرای عدالت اجتماعی به دست میآورند. اهمیت زنان آمریکایی-آفریقاییتبار در کلیسای سیاهان به عنوان سازمان اصلی جامعه مدنی سیاهان، عرصهای مهم برای کنش سیاسی زنان سیاه و تمرکز توجه آنان به امور سیاسی فراهم میکند. این سنت اخلاقی زنان آمریکایی-آفریقایی تبار را تشویق کرده که از منافع خاص خود برای رفاه اجتماعی بیشتر و فراگیر صرفنظر کنند. در این چارچوب تفسیری مبارزه در جهت آزادی و عدالت اجتماعی برای کل جماعت سیاهان، ماحصل مبارزه برای آزادی فردی خود بود. این دو مؤلفه را نمیتوان به آسانی از هم جدا کرد.
۲.۲. چرا همبستگی انعطافپذیر؟ چرا اینترسکشنالیتی؟
همبستگی انعطافپذیر و اینترسکشنالیتی دو بعد از فمینیسم سیاه را تشکیل میدهند که به هم وابسته و برآمده از سیاستهای اجتماعی هستند. هر دو به مرور زمان در پاسخ به محدودیتها و فرصتهای جدیدِ سلطه و مقاومت در دامنههای قدرت، عمیقتر شدهاند. به جای دیدن فمینیسم سیاه به عنوان مجموعهای ایستا از ایدههایی که در ذهن تعدادی از فعالان و متفکران زنان سیاهپوست سرچشمه میگیرد، جایگاه جدید فمینیسم سیاه در جابجایی حدود کار اجتماعی زنان سیاه نشان داد که فمینیسم سیاه معاصر، از شکلهای پرسشگری و کنش اجتماعی بهره میگیرد. اینترسکشنالیتی به عنوان یک گفتمان در دهه ۱۹۹۰ به شهرت رسید (به عنوان مثال، کرنشاو ۱۹۹۱)، همچنین توجه تحلیلی به همبستگی نیز بهتازگی مطرح شده است (به عنوان مثال، شلبی ۲۰۰۵). با این حال، پیوندهای موجود بین اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر در فمینیسم سیاه این شناخت معاصر را تحت تاثیر قرار میدهد.
مشارکت در کار اجتماعی به عنوان یکی از ویژگیهای اصلی مشارکت سیاسی زنان آمریکایی-آفریقایی تبار هم در داخل جماعت و هم به نمایندگی از جماعتهای سیاهان باعث پرورش تعهد به همبستگی سیاهان شد. بدون همبستگی بین آمریکایی-آفریقاییتبارها، مبارزات سیاسی برای درهم شکستن سلطهی نژادی محکوم به فنا بود. با این حال برای زنان سیاه، همبستگی در غیاب پرسشگری نه میتواند به خودی خود مطلوب باشد و نه موثر، بهویژه زمانی که بر سلسلهمراتبهای جنسیتی در بین نسلها تکیه کند و تحت تسلط مردان باشد. این همبستگی سلسله مراتبی، سفت و سخت و بساهنگام تحت حمایت مذهب یا سنت بود، و موانعی برای کنش سیاسی موثر ایجاد میکرد. زنان سیاهپوست متوجه نیاز به همبستگی شدند، با این حال ایدهها و کنشهای خود را بهگونهای تنظیم کردند که فهم نقادانهی خود از همبستگی را تقویت کنند تا برای طرحهای سیاسی مناسبتر باشد. همبستگی مقولهای ذاتی نبود، مجموعهی قوانینی بود که بهطور غیرارادی در طول زمان و موقعیتهای متفاوت بهکار برده میشد. در عوض، درکی انعطافپذیر از همبستگی، زنان سیاهپوست را قادر ساخت تا برروی این مفهوم کار کنند و آنرا به چالش بکشند.
فعالیت درون سازمانهای سیاه بیشتر اوقات زنان آمریکایی-آفریقایی تبار را نسبت به نابرابری جنسی و جنسیتی در جماعت سیاهان و همچنین در جامعهی وسیعتر آگاه میکرد. این آگاهی تحلیل متقاطع را تسریع و تقویت میکرد. با این حال، زمینههایی که افراد در آن کار فکری انجام میدهند به اندازه خود محتوا مهم هستند. در این مورد، مانند اینترسکشنالیتی درک همبستگی از طریق رفتار سیاسی روزمره و سازمانیافته در جماعت آمریکایی-آفریقایی عمل میکرد. به بیان دیگر حفظ آمادگی سیاسی در مواجهه با سلطهی سیاسی که در آن اقدامات نژادپرستانه چشمگیر بود، یکی از مؤلفههای سیاسی مورد نیاز انتخابهای استراتژیک بود.
زنان آمریکایی-آفریقاییتبار بهدنبال تعمیق درک ذهنی خود از اینترسکشنالیتی و همبستگی نبودند. برای مثال، بسیاری از زنان آمریکایی-آفریقاییتبار که در جنبش حقوق مدنی در SNCC (کمیته هماهنگی منع خشونت دانشجویی) کار میکردند رشد آگاهی فمینیستی را در نتیجهی سیاستهای جنسیتی سازمان تجربه کردند (اندرسون-بریکر ۱۹۹۹). در مقابل، برخی دیگر نتوانستند سلسلهمراتب جنسی و جنسیتی را به چالش بکشند، با این استدلال که تمرکز بر موضوعاتی که در ظاهر خارج از دستور کار حقوق مدنی قرار دارند اقدامات ضد نژادپرستی را تضعیف میکنند. به طور مشابه، زنان آمریکایی-آفریقاییتبار چشماندازهای متعددی در مورد این موضوع داشتند و مجموعهای از کنشها را بهطور منظم در سازمانهای مذهبی سیاهان اجرا میکردند. بسیاری از زنان آمریکایی-آفریقایی تبار از تفکرات مبتنی بر الهیات برای حمایت از برابری جنسیتی استفاده کردند در حالی که برخی دیگر تفسیرهای موجود از کتاب مقدس مسیحیان را در مورد جایگاه حقوقی زنان مورد تردید قرار دادند (هیگینبوتام ۱۹۹۳). برخی نیز کلیسا را در جستجوی آیینهای دیگری که برای چشمانداز سیاسی آنان مناسبتر است، ترک کردند. زنان سیاهپوست بیشتر از طریق تعاملات روزانه در سازمانهایی که سپهر عمومی جماعت آمریکایی-آفریقایی را تشکیل میدادند با مسائل زنان برخورد میکردند و نه از طریق سازمانهای رسمی فمینیستی.
علیرغم جبههی واحد ظاهر شده در برابر عموم، در جماعت آمریکایی-آفریقایی زنان سیاهپوست اغلب آن دسته از سیاستهای همبستگی را که در گرو وفاداری به مردان سیاه بود مورد پرسش قرار دادند، چراکه آنها نه تنها قادر نبودند مشکلات اجتماعی زنان سیاه را درک کنند، بلکه در ایجاد آنها دخیل بودند. بهجای رد کامل سیاستهای همبستگی، زنان آمریکایی-آفریقاییتبار موضع جدیدی را اتخاذ کردند. آنها تصمیم گرفتند با این همبستگی کنار بیایند، گاهی با مردان سیاه کار میکردند و گاهی اوقات با آنها مخالفت میکردند. نوعی از انعطافپذیری که به کنش اجتماعی نظاممندی پیوند خورده باشد به این معنی نیست که زنان برای اطاعت کردن ارزش قائل هستند، بلکه به این معنی است که زمینهی اجتماعی اهمیت زیادی دارد. به طور خلاصه، اینترسکشنالیتی همراه با تصویری انعطافپذیرتر و مشروط به همبستگی سیاهان، مشارکت زنان سیاه را در طرحهای گستردهتر جنبشهای اجتماعی اواسط قرن بیستم شکل داد و همچنین درک و شناخت سنتی از همبستگی موجود در سیاستهای آمریکایی-آفریقایی را به چالش کشید.
ناگزیر از این رویکرد فعالان و متفکران فمینیسم سیاه نه تنها اینترسکشنالیتی را در ساخت تحلیلهای نظری معضلات خاص اجتماعی در قرن بیستم توسعه دادند، بلکه همبستگی انعطافپذیری را اِعمال کردند که تاثیر مهمی بر تولیدات فکری آنها داشت. برای مثال، در سال ۱۸۹۲ کتابی با عنوان صدایی از جنوب از آنا جولیا کوپر تحلیل متقاطعی ارائه میدهد که فمینیسم سیاه مدرن و اینترسکشنالیتی را مقدم بر مکاتب فکری دیگر میداند. تعداد زیادی از پژوهشگران معاصر کوپر را روشنفکری بنیانگذار در فمینیسم سیاه میدانند و به تجزیه و تحلیل متقاطع از نابرابریهای اجتماعی اشاره میکنند که روابط قدرت نژاد / طبقه / جنسیت و ملیت را در نظر میگیرد. کوپر با اثر خود در مورد انقلاب در هاییتی و فرانسه دیدگاهی جهانی را در مورد نابرابریهای اجتماعی مطرح کرد که درک او از استعمار و امپریالیسم را به عنوان شکلهایی از سلطه نشان میدهد (مه ۲۰۰۷). آیدا بی. ولز (۱۸۶۲ – ۱۹۳۱) روشنفکر و فمینیست آمریکایی-آفریقاییتبار دیگری است که به تجزیه و تحلیل متقاطع در زمینهی فعالیتهای سیاسی میپردازد. ولز از پروندهی کیفری قتل توام با آزار برای مشخص کردن اینکه چگونه روابط جنسی با نژادپرستی و جنسیپرستی گره خوردهاست، استفاده میکند. او نظریههای متداول نابرابری اجتماعی و بهویژه آنهایی که بر انحرافات زیستی و فرهنگی آمریکایی-آفریقایی متمرکز بودند را مورد بررسی قرار داد (کالینز ۲۰۰۲).
کوپر و ولز سازماندهندگان اجتماعی مرئی و هر دوی آنها زنانی بودند که روابط نزدیکی با جماعتهای آمریکایی-آفریقایی داشتند. در فرآیند بسط تحلیل متقاطع از وضعیت زنان سیاهپوست و قتل توام با آزار، کوپر و ولز در جماعت آمریکایی-آفریقایی دقیق شدند و تاثیر کارآمد فعالیت فکری خود را بهطور دست اول دیدند. با این حال، فعالیتهای فکری آنها فراتر از کار بر روی اجتماع زنان سیاه است و در طرحهای گستردهتر داخلی و بینالمللی و ضد امپریالیسم نیز فعالیت داشتند. حرفهی آنها منجر به ایجاد همبستگی انعطافپذیر با مردان سیاه، زنان سفید، آمریکایی-آفریقاییتبارهای طبقهی متوسط و آن قسم از فعالان سیاسی شد که میتوانستند به حل مشکلات مربوط به آنها کمک کنند.
ظهور مجدد فمینیسم سیاه در اوایل قرن بیستم تداوم اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر را در فعالیتهای فکری زنان آمریکایی برجسته کرد. فمینیسم سیاه معاصر به وضوح خود را در قالب عبارات متقاطع تعریف میکند و همبستگی انعطافپذیر را در فعالیتهای سازمانی خود ترسیم میکند. ظهور جنبش «جان سیاهپوستان مهم است»[۶] در سال ۲۰۱۲ مرکزیت تصویر زنان سیاهپوست به عنوان بازیگران سیاسی و همچنین تجدید حیات فمینیسم سیاه به عنوان یک جنبش اجتماعی را نشان میدهد (کاب ۲۰۱۶). این جنبش در ابتدا توسط سه زن کوئیر[۷] آمریکایی-آفریقاییتبار مطرح شد که هشتگ جان سیاهپوستان مهم است [۸] را ایجاد کردند. رشد درخشان جنبش جان سیاهپوستان مهم است از سال ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۶ نشان میدهد که چگونه میراث فمینیسم سیاه به مسئلهی اجتماعی معاصر یعنی خشونت نژادی منجر شدهاست. وب سایت «جان سیاهپوستان مهم است» به طور قابلتوجهی به روز شده و سازمان آنها رشد کرده است، با این حال رسالت آنها همچنان ثابت مانده است:
هشتگ جان سیاهپوستان مهم است که ریشه در تجربههای مردمان سیاه در این کشور دارد که به طور فعال در برابر شیوههای ضدانسانی مقاومت میکنند، فراخوانی برای کنش و واکنش به نژادپرستی علیه سیاهان است که به جامعهی ما نفوذ کرده است. جان سیاهپوستان مهم است جنبش منحصر به فردی است که از کشتارهای غیرقانونی مردم سیاه توسط پلیس و افراد خودسر فراتر میرود. جان سیاهپوستان مهم است بر زندگی کوییرها و ترنسهای سیاه، افراد معلول، مردمان سیاه فاقد مدرک شناسایی، افراد سابقهدار، زنان و تمام سیاهان در سرتاسر طیف جنسیتی تاکید دارد و گروههایی که در جنبش آزادی سیاهان به حاشیه رانده شدهاند را در مرکز توجه قرار میدهد.[۹]
جنبش جان سیاهپوستان مهم است نشان دهندهی ارتباط تنگاتنگ اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر و همچنین چالشهای مداوم استفاده از این ایدهها در بررسی و پراکسیس معاصر است. این حرکت که توسط بنیانگذاران هشتگ جان سیاهپوستان مهم است انجام شد به وضوح با تاکید بر این که چگونه تمام افراد سیاه دراجتماع سیاه سزاوار حمایت سیاسی هستند، جنبشی متقاطع است. دستورالعمل تقاطعی آنها تحلیل این مسئله را عمیقتر میکند که چگونه گروههای فرعی مختلف درون اجتماع سیاه، ستم نژادی را تجربه میکنند. به طور قابلتوجهی، شیوههای جنبش جان سیاهپوستان مهم است، چالشهای استفاده ازهمبستگی انعطافپذیر، درون اجتماع سیاسی و همچنین در میان اجتماعهای سیاسی مختلف را نشان میدهد. این جنبش تکاملیافته نهادسازی سلسلهمراتبی را رد کردهاست و سازمانهای حقوق مدنی سنتی را به ساختارهای سازمانی غیرمتمرکز و سیالتر تبدیل کرده است.
این جنبش از طریق ایدهها و فعالیتهای خود ضدروایتی مرتبط با روابط قدرت متقاطع و ضدسیاستهای مبتنی بر کنش جمعی که بر همکوشی ایدهها و اعمال تأکید دارد را گسترش داده است. این فرایند همچنین شامل ابزارهای تجزیه و تحلیل مشکلات اجتماعی است. به عنوان مثال، اینترسکشنالیتی ابزاری تحلیلی است برای درک سازمان خشونت تحت حمایت دولت در دامنههای قدرت. جنبش «جان سیاهپوستان مهم است» همچنین ایدهی همبستگی انعطافپذیر را به عنوان بستری برای کنش سیاسی بهپیش میبرد.
نوعی از فمینیسم سیاه در جنبش «جان سیاهپوستان مهم است» رشد کرده است که نشاندهندهی اهمیت جنبشهای جمعی اجتماعی از طبقات پایین است که نقطه نظری مخالف در جهت شکلگیری دموکراسی مشارکتی است. پیشبرد دستور کار عدالت اجتماعی مستلزم عمیق شدن در مشارکت دموکراتیک است، اقداماتی که تنش خلاق بین مطلوب بودن، امکانپذیر و عملی بودن را برجسته میکند. در قالب هر یک از این دیدگاههای خاص در مورد اینترسکشنالیتی یا روشهای تغییر تجربهها از جهان برای زنان سیاه درسهایی از همبستگی انعطافپذیر وجود دارد. زنان سیاه زندگی روزمره را بهعنوان یک زندگی ریشهدار، مشروط، پویا و جامع تجربه میکنند که فرصتهای نامحدودی برای درگیرشدن با تحلیل نقادانه یا کنشگری را به همراه دارد. در زندگی روزمره، اصول هستند که به زندگی معنا میبخشند و این کنشها هستند که آن را هدفمند میسازند.
۳. تفاوتهایی که قدرت آنها را میسازد: اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی
از آنجا که دموکراسی مشارکتی و اینترسکشنالیتی مسیر تاریخی مشترکی دارند، در تعامل قرار دادن آنها به طور بالقوه منافع هر دو طرح را به همراه دارد. هر دو طی جنبشهای اجتماعی اواسط قرن بیستم برای حقوق مدنی، فمینیسم و چپ نو مورد توجه قرار گرفتند (به عنوان مثال کالینز و بیلجی۲۰۱۶، دآویگدور ۲۰۱۵). همچنین دموکراسی مشارکتی و اینترسکشنالیتی مجموعه نگرانیهای مشترکی نیز دارند. هر دو آرزو دارند تا روابط اجتماعی جدیدی از لحاظ برابری، انصاف، شمولیت و عدالت اجتماعی را داشته باشند. برای این دو طرح، دستیابی به این اهداف اخلاقی نیازمند ایجاد جماعتی عادلانه، پرسشگری و پراکسیس است که میتواند تحت فشاری پیوسته دوام بیاورد. هر دو طرح با دشواری ساخت همبستگیهای فکری و سیاسی میان نقطهنظرهای مختلف در میان قدرت مواجه هستند.
در این نقاط مشترک، اینترسکشنالیتی منابع خاصی را برای وظیفهای خاص و ایجاد همبستگی فکری و سیاسی فراگیر به ارمغان میآورد که به طور بالقوه منافعی برای خود و برای دموکراسی مشارکتی بدنبال دارد. تحلیلی که در اینجا ارائه شدهاست، نشان میدهد که دیدگاه متمایزی نسبت به کنش جمعی وجود دارد که به نوبهی خود درک پیچیدهتری از همبستگی سیاسی را پرورش میدهد. استفاده از ساختار جامعه به عنوان یک ابزار ساختاری انعطافپذیر برای همبستگیهای پیچیده و تاکید بر ایجاد همبستگی سیاسی بین افراد را با توجه به اینکه چگونه ساختارها و گروهها به یک اندازه در اقدامات سیاسی قابلتوجه نیستند، تکمیل میکند. افراد به قدرت میرسند، اما همین افراد در درون ساختارهایی قرار دارند که به عنوان مذاکرهکنندههای بیصدا در اقدامات سیاسی عمل میکنند. حضور در گروهها و فرایندهای جمعی مسیرهای جدیدی برای بررسی و اکتشاف ایجاد میکند برای مثال، ایجاد همبستگی سیاسی (۱) درون و بین نهادهای جمعی متمایز به عنوان مثال، اجتماعهایی که در سیستمهای سلطه دارای تاریخچه و فرهنگ مشترک هستند (۲) درون دامنههای قدرت خاص و همچنین در میان این دامنهها برای مثال جوامع دانشمندان و اندیشمندانی که ضرورت همکاری را به رسمیت میشناسند (۳) در حوزههای خاص محلی، منطقهای و ملی مانند پروژههایی برای همبستگی و مشارکت شهروندان در سیاست عمومی و (۴) جنبشهای اجتماعی مانند فمینیسم، اتحادیه اصناف و جنبشهای حقوق مدنی که مطالبات مردم را به نهادهای دولتی یا اقتصادی میرسانند. این تمرکز مجدد بر قدرت و سیاست که در جوامع پرسشگر و کنشمند ریشه دوانده است، چندین مفهوم جدید را برای اینترسکشنالیتی یا دموکراسی مشارکتی به همراه دارد.
اول، اندیشمندان اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی باید از اتکا بر مسائل مورد نظر نخبگان دست بردارند، به استثنای کسانی که نگران گروههای فرودست هستند. در مورد اینترسکشنالیتی تغییر محیط جنبش اجتماعی به دانشبنگاه، آمادگی حفاظت از ایدههای فمینیسم سیاه وعدالت اجتماعی را تقویت کردهاست. در مقابل خواستههای دموکراسی مشارکتی برای بازسازی مجدد در ساختار نولیبرال بهعنوان ایدئولوژی نخبگان، بیشتر به حاشیه رانده میشود، چرا که دموکراسی مشارکتی قدرت دولت را بهطور مستقیم تهدید میکند. چون این ایدهها هستند که اهمیت دارند، اما اغلب در دانشگاهها و نهادهای دولتی در مواجهه با نقطه نظرات متضاد از سوی نخبگان و گروههای وابسته تاثیر خود را از دست میدهند.
از دیدگاه نخبگان، یعنی کسانی که از دسترسی و کنترل بیشتری روی دولت برخوردارند، دموکراسی مشارکتی را میتوان بهعنوان یک مسئلهی فنی حل کرد، نه یک پروژهی سیاسی که هدف آن قدرت دادن به گروههای تحت سلطه است. رویکردهای دولت محور با در هم آمیختن برابری حقوق شهروندی وبرابری ظاهری شهروندان حقیقی که در پی تحقق بخشیدن به حقوق خود هستند، از چارچوبی قدرتگریز بهره میگیرد. بسیاری از اقدامات و طرحها در دانشگاهها و دانشکدهها که با مشارکت دانشجویان، هیات علمی و کارکنان با سلسلهمراتب قدرت آکادمیک تلفیق میشوند، بر یک چارچوب قدرت گریز تکیه دارند که بر تغییر فرد به جای تغییر نهاد تاکید میکند. طرحهای دموکراسی مشارکتی با فشارهای مشابهی روبرو هستند. زمانی که برابری حقوقی به پشت صحنه سیاستهای دموکراتیک تبدیل شود، نابرابریهای اجتماعی در میان شهروندان و نیز نابرابریهای اجتماعی درون خود نهادهای دموکراتیک نامرئی میشوند. مانند ابتکارات متنوع در فضای دانشگاهی طرحهای دولتی نیز میتوانند به اهدافی مانند ترغیب، آموزش یا هدایت شهروندان در جهت مشارکت بهتر در فرآیندهای دموکراتیک کمک کنند. با این حال، فرض بر این است که شهروندان واحد اصلی تجزیه و تحلیل هستند، شهروندان در واحدهایی مصنوعی به نام مردمان سیاه رها شده در فضای عمومی، زنان، بومیها، لاتینتبارها، مردم فقیر و دیگر گروههای محروم هم از مشارکت سیاسی بهرهمند میشوند و هم تاثیر میپذیرند. روی کاغذ همهی افراد برابر هستند. با این حال در عمل، این موضوع به ندرت به واقعیت تبدیل میشود.
هم در اینترسکشنالیتی و هم در دموکراسی مشارکتی، کنار گذاشتن مسایل مربوط به سلطه به عنوان متغیرهای محیطی، و نه به عنوان عناصر سازندهی فرایندهای دموکراتیک، مسیر را برای راهحلهای مدیریتی در مقابل مشکلات فنی میگشاید. گاهی این تصمیم واضح است و گاهی اینطور نیست. همانطور که در مورد فعالیتهای فکری زنان سیاهپوست توضیح داده شد بازیگران اجتماعی و پروژههایی که آنها دنبال میکنند میتوانند بهطور غیرانتقادی منافع گروههای نخبه را بپذیرند، و منافع گروههای تحت ستم را نادیده بگیرند و یا نوعی تعامل واقعگرایانه با هر دو گروه از فعالان داشته باشند. این زمینهی تاریخی و اجتماعی حساسیت فکری و سیاسی متمایزی را درون فمینیسم سیاه ایجاد کرده، و در طول زمان آن را به سوی تجزیه و تحلیلهای متقاطعی سوق داده که بر اهمیت همبستگی در مواجهه با یک دشمن خطرناک تاکید دارد و جامعه را در قالب شرایط سیاسی مفهومسازی و تعریف کرده است.
دوم، تمرکز اینترسکشنالیتی بر روابط متقاطع قدرت نشان میدهد که نظریههای رایج در مورد قدرت و سیاست بسیار کمتر از آنچه تصور میشود، جهانی هستند. لیبرالیسم با ارزشی که برای حقوق فردی قائل است، و دموکراسی مشارکتی به عنوان یک اندیشه در مورد اینکه چگونه حقوق شهروندی باید تضمین کننده برابری باشد، هیچ کدام برای نظرگرفتن گروههای تحت سلطه طراحی نشدند. سیاهان، زنان، گروههای قومی و گروههای فرودست در بیشتر اوقات نشانگر فقدان حقوقی هستند که برای شهروند تعریف شدهاند. نظریهی سیاسی که بر پیشفرض گرفتن شهروندی خیالی، هنجارمند و ایدهآل تکیه دارد، ممکن است جهانشمول به نظر برسد. با این حال، نظریههای سیاسی که روابط متقاطع قدرت را نادیده میگیرند و به طور معمول بخشهای بزرگی از جمعیت را از شهروندی درجه اول محروم میکنند تئوریهای خاصی هستند که خود را به عنوان نظریههای جهانی جا میزنند. تنزل گروههای فرودست به شهروندی درجهی دوم، یا انکار حقوق شهروندی آنها، بخشی از ارائهی تعریف از شهروندی درجه اول و عادی است.
تمرکز اینترسکشنالیتی بر روابط قدرت، نگاهی مقابلهجویانه و مهم برای ورود به نظریههای اجتماعی و سیاسی را فراهم میکند، با این حال محدودیتهای نظریههای به ظاهرجهانی نیز میتوانند پروژههای مخالف را با مشکل مواجه کنند. برای مثال، در نظر بگیرید که چگونه مفروضات مربوط به حقوق شهروندی فردی که بر فمینیسم غربی و دموکراسی مشارکتی تاثیر میگذارد، میتواند تاثیر بافت اجتماعی بر فمینیسم سیاه را دچار سوء تعبیر کنند. برای بسیاری از اندیشمندان و متفکران فمینیسم طبقه متوسط غربی، فعالان اجتماعی اصلی خود افراد هستند و این خود زنان هستند که حمایت دیگران را برای منافع شخصی خود جلب میکنند. اما این الگو، تفاوت و تنوع بین زنان را نمایش نمیدهد. رفتارهای گروهی افراد رنگین پوست، جمعیتهای مهاجر، مردم فقیر و افراد دیگری که حقوق شهروندی درجه اول آنها نادیده گرفته شده است و بهویژه کسانی که بر مبنای حقوق شهروندی فرصتهای کمی برای کنش سیاسی دارند را گردهم میآورد. این یک انتخاب بین فرد یا جمع نیست، بلکه به این معنی است که چگونه افراد باهم کاری را گردآوری میکنند. زنان سیاهپوست از خودشان به عنوان یک فرد حمایت میکردند، با این حال شکلی برجسته از مشارکت سیاسی و دخالت در امور اجتماعی اجتماع خود را نشان میدهند که هم بهصورت شخصی و هم در ارتباط با یکدیگر انجام شده است.
سوم، پروژههای پرتوان اینترسکشنالیتی و دموکراسی مشارکتی از طریق کنش، بهطور فزاینده در جوامع پرسشگر و کنشمند گسترش مییابند، در حالی که آنها در شرایط تاریخی و اجتماعی خاصی ظهور میکنند و خاموش میشوند اما هرگز ناپدید نمیشوند. تلقی دموکراسی مشارکتی به عنوان مجموعهای از اصول خارج از متن که از آکادمی صادر میشوند و میتوانند در دستورکار دولت قرار گیرند، اهمیت تاکید بر این که چگونه و چرا آزادی، عدالت، دموکراسی و ایدههای اخلاقی مشابه را دچار کجفهمی میکند. در مرزهای ستم متقاطع، دعوت از طبقات بالا برای ارائهی نمایشی از دربرگیرندگی در نهادهای اجتماعی، تنوع ایدههای ابتکاری در فضای دانشگاهی یا ادارهی اشتراکی بوسیلهی شهروندان برگزیده در نهادهای دولتی، بهنظر درست نمیآید. دربرگیرندگی ناقص و نمادین مانند بدست آوردن قدرت سیاسی نیست. ممکن است به ظاهر نمایندگانی از گروههای فرودست در همه سطوح حکمرانی مشارکت داشته باشند، با این حال آزادی عمل ندارند. درک صاحبمنصبان منتخب دموکراسی مشارکتی بسیار متفاوت از درک گروههای فرودست است. هر دو ممکن است اصول دموکراسی مشارکتی را بپذیرند، به خصوص اگر چنین اصولی برتری داشته باشند، با این حال اعتقاد به همان نظامهای ارزشی نمیتواند نابرابری در امکان مشارکت در حوزههای مختلف قدرت را ملغی کند. برخلاف رفتارهای سلسلهمراتبی و بالا به پایین مدیریتی، درک دموکراسی مشارکتی از طریق کاربرد آن عمیقتر شده است. زنان فعال و متفکر آمریکایی-آفریقاییتبار نشان میدهند که ایدههای فمینیسم سیاه دربارهی اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر در اواخر دهه ۱۸۰۰ ریشه دارند. در طول چندین دهه هنگامی که زنان سیاهپوست در شرایط جدیدی با مشکلات اجتماعی پیشین مواجه میشدند، این مفاهیم را مطرح کردند، آزمایش کردند و آنها را از طریق کنش اجتماعی اصلاح کردند. مفاهیم اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر همچنان پابرجا هستند، این مفاهیم درجات متفاوتی از مرئی بودن برای نخبگان را دارند چرا که از پرسشگری و پراکسیس زنان سیاه در جماعت سرچشمه میگیرند.
در نهایت، ایجاد جماعتهای دموکراتیک و فراگیر نیازمند رد سلسلهمراتب دائمی به نفع درک متقاطع از همبستگی است که ایجاد همبستگی را تسهیل میکند. اینترسکشنالیتی و همبستگی انعطافپذیر میتوانند در اندیشیدن دربارهی انواع اتحاد و بههمپیوستنها که ممکن است به طور مؤثری دموکراسی مشارکتی را تقویت کند، مفید باشد. همبستگی ممکن است یک هدف سیاسی قابل تحسین باشد، اما ممکن است در آن سلسلهمراتب اجتماعی مستحکمی وجود داشته باشد که به طور معمول افراد و یا زیرگروههای تعیینشده تاوان آن را میدهند. در عوض، همبستگی انعطافپذیر میتواند اتحاد بین گروههایی را تسهیل کند که تعهد مشترکی به یک آرمان اجتماعی مانند آزادی، عدالت اجتماعی یا دموکراسی دارند و یا دارای معضل اجتماعی مشترکی هستند. با این حال، مسیرهای بسیار متفاوتی برای ساخت یک ائتلاف وجود دارد. اینترسکشنالیتی توصیه میکند که ساخت ائتلاف نیاز به تشخیص این دارد که چگونه ستم متقاطع درک افراد و گروهها از نابرابری اجتماعی را شکل میدهد. همبستگی انعطافپذیر نشان میدهد که همبستگی یک هدف ارزشمند است، اما مدلهای سفت و سخت تفکرجمعی که اعضای آن باید سلسلهمراتبی پایدار را بپذیرند در طولانیمدت گسسته میشوند. همبستگی انعطافپذیر میتواند سلسلهمراتب اجتماعی را در درون خود جا به جا کند، اما نه بهعنوان یک ویژگی مطلق و رام نشدنی از سیاستهای جمعی.
برای بقا دموکراسی مشارکتی و اینترسکشنالیتی باید ریشههای تحقیق، بررسی و پراکسیس را در جماعتها تقویت کنند و همچنین جماعتهای یکپارچهی جدیدی را تشکیل دهند. چنین جماعتهایی میتوانند با توسل به همبستگی انعطافپذیر به پایداری در برابر گذشت زمان کمک کنند. لازم است ایدهها با تهنشین شدن در جماعت سیاسی و فکری کمک کنند تا خود را در بازههای زمانی طولانی حفظ کنند، چنین اجتماعی میتواند برای چالشهای جدید، پاسخ جدیدی داشته باشد.
شروعی دوباره همیشه بهترین انتخاب نیست، با اینحال اگر با نابرابری اجتماعی و فقدان دموکراسی مشارکتی روبرو بودیم، گزینهی دیگری پیشرویمان نداریم.
این مطلب ترجمهای است از:
The Difference That Power Makes: Intersectionality and Participatory Democracy, Patricia Hill Collins
پینوشتها:
[۱] intersectionality
[۲] Sexism
[۳] corporate university
[۴] community
[۵] Anna Julia Cooper, Ida Wells-Barnett, Mary McLeod Bethune, Pauli Murray, Ella Baker and Anna Arnold Hegeman
[۶] Black lives matter
[۷] Queer
[۸] #Blacklivesmatter
[۹] Blacklivesmatter.com
اتفاقا ترجمه ی خوبی بود وممنون که مقاله کامل را ترجمه و منتشر کردید نه بخشی از آن را.
واقعا ترجمهش خوب نیست و نمیشه خوندش. لطفا این رو با ترجمهی دیگری منتشر کنید.