skip to Main Content
شهرزاد قصه‌گو دیگر قصه نساخت
زیراسلایدر

نگاهی به زندگی و آثار کبری امین سعیدی (شهرزاد)

شهرزاد قصه‌گو دیگر قصه نساخت

سال ۱۳۵۲، آغاز شورش شهرزاد بود، سالی که شهرزاد در اعتراض به تصویر بازنمایی شده از زن در سینمای بدنه و تنفس در فضای آلوده به مناسبات غیرحرفه‌ای، تصمیم گرفت از بازیگری کناره بگیرد. لیلا نبوی در این یادداشت از زندگی و آثار کبری امین سعیدی می‌گوید.

 

 

 

«سال ۱۳۳۲ دبستان که میرفتم گرسنهترین و چاقترین شاگرد بودم. چاقی باعث میشد که بچهها نفهمند گرسنه هستم. هیچ شاگردی نمیدانست من از غصه چاق میشوم نه از پرخوری. غصه برای نداشتن هر چیزی که آدم خودش را لایق داشتن آن بداند. خواهرم کوچک‌تر از من بود و خوشبختتر برای این‌که هم گرسنه بود و هم لاغر. هم‌کلاسی‌ها همه با من بد بودند… فکر میکردند سهم خواهرم را من میخورم اما من و خواهرم میخندیدیدم. سال ۱۳۵۱ (همه ما غصه میخوردیم) حالا دختر خواهرم به دبستان میرود. هم من گرسنه هستم، هم خواهرم، هم دخترش… و همه ما میخندیم.»

 

خنده‌ی کبری امین سعیدی، نویسنده سطور بالا، چندان مستدام نبود چرا که خیلی زود با تشنگی پیر شد و نشد که شهرزاد سینمای ایران بماند و هویت او زیر نام‌ها و بی‌نامی‌ها ماند:

«کبری، نام خواهر مرده‌ام بود که شناسنامه‌اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم می‌کرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا می‌گفتند. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم می‌نویسند: شهرزاد.»

شهرزاد، شاعر، نویسنده و به گفته برخی شواهد، نخستین فیلم‌ساز زن ایرانی است که در سال‌های اخیر هر بار نامش سر زبان‌ها افتاده، بی خانمانی، زندگی محقرانه و مستمری خانه سینما را به یاد آورده است. اواسط دهه هفتاد خبری از او منتشر شد و نامش دوباره میان نام‌های بی‌شمار مردان سینماگر تیتر شد آن هم با عناوینی چون رقاصه فیلم های کاباره ای، بازیگر فیلم قیصر و در مواردی اندک هم اولین فیلم‌ساز زن. فیلم‌های مستندی که درباره او ساخته شده یا گفت‌وگوهایی که با او انجام شده، هر بار بخشی از زندگی نادیده گرفته شده­ او توسط جریان مسلط فیلمسازی را تعریف می‌کند و بخشی را در تاریکی فرو می‌برد.

 

اگر نام تو به یادم بود

من که پیراهن سیاه به تن ساده‌ی زنانهام داشتم

میدانستم رنگ میوهها

 رنگ پاییز بود که رنگ شهر داشت.

به میوهها باید رنگ تو را آموخت.

 

شهرزاد در محله‌ی راه آهن به دنیا آمد. پدرش قهوه‌خانه‌دار بود و او از چهارده سالگی پنهانی در کافه‌های خیابان لاله‌زار می‌رقصید و در نمایش‌های تئاتر نصر، دهخدا و پارس بازی می‌کرد. نام شهرزاد اولین بار در تیتراژ فیلم «قیصر» می‌آید و تا مدت‌ها به همان نقش‌های کوتاه رقاصه و زن بدکاره بسنده می‌کند. حضور او در موج نوی سینمای ایران با فیلم‌های «تنگنا» و «صبح روز چهارم» جدی می‌شود. او که به گفته خودش «خودآموخته» سینما بود، در این راه پوست انداخت و برای بازی در این فیلم‌ها جایزه سپاس را گرفت اما پرشی بزرگ‌تر در انتظارش بود.

 

درد من درد تو نیست، درد مشترک است…

 

شهرزاد در سال ۱۳۵۱ مجموعه اشعارش، «با تشنگی پیر می‌شویم» را توسط انتشارات اشراقی در دو هزار نسخه به چاپ رساند. طرح جلد آن را امیر نادری که تجربه همکاری در فیلم تنگنا را با او داشت، بر عهده گرفت. شهرزاد همان‌طور که در سینما ناشناس بود، در فضای ادبیات هم مورد توجه قرار نگرفت. ابراهیم گلستان در مطلبی بلند، خاطره‌ای نقل می‌کند از گفتگویش با اخوان ثالث درباره‌ی «شعر» و نه «شاعرها»، و  این‌که «نام شاعر» تا چه اندازه می‌تواند روی قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در «گزیده‌ها» سایه بیندازد و نقش داشته باشد:

«اما حرف‌هایمان در حد شعر بیشتر به‌ هم می‌خورد. در حد شعر، نه شاعرها. . . روز رسیدنش به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود… یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه می‌بینم. . . گفتم در این جنگ از آن‌هایی که شعرشان بی‌پاست برگزیده‌هایی هست… بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زنده‌ی بیدادگر را که سال‌ها پیش با عنوان «با تشنگی پیر می‌شویم» درآمد، درآوردم. از آن برایش تکه‌ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را می‌گرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق‌هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بی‌خبر هستیم. به ‌خود گفتم، و همچنان همیشه می‌گویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل می‌شویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش می‌ریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم می‌آید. از روی اسم چه می‌فهمیم؟ اسمش بنا به آن‌چه معروف است «شهرزاد» است. گفت: نشنیده بودم من. گفتم: شاید هم دیگر خودش نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، می‌رقصید. نگاهم کرد. شاید از فکرش گذشت که دستش می‌اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام می‌رقصیم. گفتم: بعضی بسیار بد جفتک می‌اندازند. و بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن… »

 

آغاز شورش

 

تلنگری بر آب زدم

سازی که زمین آن را می‌شنود

آسمان آن را می‌شنود

تلنگری بر گیجگاه عشق

رعدی سخت درمی‌گیرد

پرنده مهاجر تنم بال می‌گشاید و می‌خواند

زندگی این‌گونه است

تلنگری بر دهان کامل‌ترین انسان

پایان آرامش

و یا آغاز شورش

 

سال ۱۳۵۲، آغاز شورش شهرزاد بود، سالی که شهرزاد در اعتراض به تصویر بازنمایی شده از زن در سینمای بدنه و تنفس در فضای آلوده به مناسبات غیرحرفه‌ای، تصمیم گرفت از بازیگری کناره بگیرد. او در مصاحبه‌ای می‌گوید: «من هر کجا که دستم آن زمان رسید در مصاحبه ها و مجلات موارد فرهنگی و ضعف های هنر کشورمان را مطرح می‌کردم. من از سینما و ابتذالش جدا شدم به تئاتر رفتم و باز ابتذال به دنبال من آمد، با این‌که مشکلات مالی داشتم کتاب ها و داستان هایم را چاپ می کردم.»

همچنین بخوانید:  ناز تو و نیاز «من»: تاملی بر برخی هم‌پوشانی‌های فرهنگ تجاوز و عشق رمانتیک

کناره‌گیری از بازیگری به معنای خروج از سینما نبود. او تصمیم گرفت تلاشش را به فیلم‌سازی معطوف کند بنابراین به عنوان دستیار در چند فیلم کنار کارگردانانی چون جلال مقدم، مسعود کیمیایی و … کار کرد و همچنین سعی کرد به عضویت گروه‌های فیلمسازی آلترناتیو درآید اما گذشته‌اش در فیلم‌فارسی مانعی همیشگی بود. بصیر نصیبی از اعضایی سینما آزاد می‌گوید:

«شهرزاد خودش فیلمی حرفه‌ای هم ساخت که نشان داده نشد. یک مدتی آمد «سینمای آزاد» فضای بچه‌ها و نگاه‌هایی که می‌کردند و این‌که او را به صورت عادی نمی‌دیدند تأثیرگذار بود… چون از سینمای فیلم‌فارسی می‌آمد و رقصنده بود. من جایی نوشتم که دلیل این که این فضا را ترک کرد کمی هم این بود که خودش وقتی از آن سینما می‌آمد کار در این جمع براش راحت نبود. شهرزاد این فضا و حس منفی بچه‌ها را بهتر می‌گرفت. البته به این معنا نبود که بیاید و نتواند فیلم بسازد. من تمام امکانات را هم در اختیارش گذاشتم ولی به مرحله‌‌ی ساخت نرسید. یک بخشی هم این بود که او کم‌کم بازیگر اصلی سینما شده بود و فیلم‌های حرفه‌ای در حال اکران داشت. من دوست داشتم کار کند اما این حس را من هم داشتم که نگاه‌‌هایی که بچه‌ها می‌کردند رویش اثر منفی می‌گذارد. شهرزاد چون از آن سینما می‌آمد گیرندگی‌اش قوی بود و این مسئله را زود فهمید.»

او نوشتن را جدی‌تر پی گرفت. کتاب‌های «توبا» و «سلام آقا» را نوشت و داستان‌های پراکنده در روزنامه آیندگان و کتاب جمعه منتشر کرد:

یوسف دست‌های کوچکش را از درز یقه اُرمک سیاهم برد تو و انگشت‌های کوچولویش را که ناخن‌هایش رنگ ماه و مثل کاغذ روغنیِ رو حلوا اَرده نازک و نرم بود به‌سینه‌ام رساند و گفت:- شتو… آنبات میقام… آ بابا قیقام

و یک تکه خون دَلَمه بسته از گلویش بیرون ریخت، پخش شد رو زیرپیرهنیِ سفید بابام، و سرش روی شانه‌ام افتاد یادم افتاد که تو شلوغی، نفهمیده‌ام که آب نبات را کجا انداخته‌ام. قبر بابام و یوسف اندازه هم نبود، امّا من هر دوشان را بی‌اندازه دوست می‌داشتم. (کتاب جمعه، سال اوّل، شماره ۲۷، ۲ اسفندماه ۱۳۵۸)

 

مانی و آرزوی بزرگ شهرزاد

 

شهرزاد بعد از گذر از بازیگری، ابتدا فیلم کوتاهی به نام «آرزوی بزرگ مریم» می‌سازد. منوچهر احمدی بازیگر نقش مانی در فیلم «مانی و مریم» می‌گوید:

«در آن زمان برای اجازه کارگردانی بایستی یک فیلم کوتاه می‌ساختی و به «فرهنگ وهنر» می‌فرستادی تا آن‌ها به ارزیابی فیلم بپردازند، که این شخص استحقاق فیلم‌سازی دارد یا نه. «خانم پوری بنائی» هم کمک کرد برای ساختن این فیلم کوتاه و هم در آن بازی کرد…شهرزاد با ساختن این فیلم توانست اجازه کارگردانی را بگیرد، فیلم بسیار خوب وخوش‌ساختی شد به نام «آرزوهای مریم».

 

«مانی و مریم» اولین فیلم بلند او سروصدای زیادی به پا می‌کند. تهیه کننده و بازیگر نقش اصلی فیلم، پوری بنایی بود و فرح پهلوی از پشت صحنه فیلم دیدار کرد. شهرزاد درباره فیلم می‌گوید: «این فیلم دو سال قبل از انقلاب ساخته شد و مشکلات و ضعف‌های بسیاری در فیلم‌برداری و صحنه ها داشت، چون با کیفیت خوبی ضبط نشد، متاسفانه حتی جاهایی که اوج فیلم و داستان بود، تصویر قطع یا پرش داشت.»

منوچهر احمدی که تهیه‎کننده مانی و مریم است، مشکلات شهرزاد را برای ساختن فیلم به زن بودن و گذشته او نسبت می‌دهد. احمدی در خاطرات خود می‌گوید:

«مشکل اصلی زمانی شروع شد که ایشان سناریویی در دست داشت به نام «مانی و مریم» و به دنبال تهیه‌کننده می‌گشت. شادروان «باربد طاهری» سازمان و دفتری داشت و مشغول تهیه سریال «عیاران» بود و همیشه دوست داشت که کارهای بهتری از آن‌چه نمایش داده می‌شد، ارائه دهد… از او خواستم دفتری در ساختمانش در اختیار من بگذارد و کمک‌های دیگر که من بتوانم فیلم‌های هنری تهیه کنم. بزرگواری کرد و پذیرفت… در همین محدوده زمانی بود که خانم شهرزاد دربه‌در به دنبال تهیه‌کننده می‌گشت. روزی به دفتر من آمد و سناریوی «مریم و مانی» را به من داد و خواست کمک کنم که بتواند این فیلم را بسازد. با شناخت قبلی که از او داشتم می‌دانستم که می‌تواند این قصه را فیلم کند و احتمال این‌که فیلم متفاوت و خوبی هم از کار در بیاید، بود اما ایشان با دو مشکل بزرگ روبه‌رو بود. یکی این‌که فیلمی که ساخته می‌شد هنری بود و پاسخ‌گوی گیشه نبود و فاجعه دیگر این‌که هیچ تهیه‌کننده‌ای او را جدی نمی‌گرفت و به چشم آن‌ها، خانم شهرزاد همان «شهرزاد» رقاص کاباره‌ها بود… با گفتن این‌که «نهایت تلاشم را خواهم کرد» خوشحال و امیدوار رفت. قرار بعدی را موکول کردیم به گفت‌وگوی من با «باربد». با « باربد» جلسه‌ای گذاشتم و فیلم کوتاه «آرزوهای مریم» را دید و در نهایت راضی به دادن نگاتیو، هزینه لابراتوار و خرج صحنه شد و به نوعی شریک در ساختن فیلم شدم. خانم «پوری بنایی»که پیش‌تر کمک کرده بود تا فیلم کوتاهش ساخته شود. بزرگواری کرد و حاضر شد که دست‌مزدش را پس از اکران و فروش فیلم بگیرد. هزینه فیلم‌بردار و گروه فنی و هنرپیشه‌های دیگرش را هم من تقبل کردم به اضافه بازی خودم و تهیه‌کننده گیشه. در ساختن فیلم بایستی یک هماهنگی نسبی بین کارگردان و فیلم‌بردار وجود داشته باشد، در این فیلم چند بار فیلم‌بردار تعویض شد… تعویض فیلم‌برداران، بیشتر به این دلیل بود که آن‌ها این کارگردان تازه از راه رسیده، آن هم زن، آن هم «با آن گذشته‌اش» را نمی‌توانستند جدی بگیرند. زن وکارگردانی؟! آن هم شهرزاد، رقاصه‌ی دیروز کاباره‌ها و تحمیل نظرشان در مورد زاویه دوربین و… کارگردان که می‌دانست چه می‌خواهد و به خودش اطمینان داشت چه می‌سازد…»

همچنین بخوانید:  کار بی‌مزد زنان در محاسبات تولید ناخالص داخلی: درس‌هایی از تاریخ

 

فیلم در سال ۱۳۵۸ اکران می‌شود. نسخه‌ای بی‌کیفیت فیلم را می‌توان با سرچ اینترنتی یافت. در خلاصه‌ی فیلم آمده:

مریم تکفل خانواده‌ای پرجمعیت را به عهده دارد. خانه مسکونی این خانواده به علت تأخیر در پرداخت اقساط بانک در شرف حراج است. مریم که از فقر به تنگ آمده، در فرصتی که پیدا میکند، مبلغ هنگفتی پول از مانی تحصیلدار یک شرکت سرقت کرده و با این پول کلیهی گرفتاریهای خانواده را مرتفع میکند. عروسی به پا میکند؛ اقساط و بدهیهای معوقهی بانک را پرداخته و زندگی از هم پاشیده‌اش را سامان میدهد. در مقابل زندگی مانی که حرفه‌اش نقاشی است و روحیه‌ای صادق و مهربان دارد از هم میپاشد. مانی پیش از گرفتار شدن، تصویری خیالی از مریم نقاشی میکند و چون در بازجوییها نمی‌تواند بیگناهی‌اش را به اثبات برساند، راهی زندان میشود. مادر مانی، تصویری را که مانی از مریم نقاشی کرده تکثیر میکند و در محله میچسباند و موجبات سرزنش وجدان و رسوایی مریم را فراهم میکند.

 

مریمِ فیلم «مانی و مریم» زن قوی و مستقلی است که یک خانواده بزرگ را با ترجمه و کار برای مجلات اداره می‌کند. او فقط مادر تنها دخترش نیست؛ برای پدر بیمار، برادر و خواهرش نقش بزرگ‌تر و نان‌آور را برعهده دارد، مسئولیت وام بانک، عروسی عقب افتاده برادر، بیماری پدر و … همه با اوست و در رابطه‌اش با مانی و رویایی که از سر می‌گذراند هم او کنش‌گر اصلی است. در رویایش با پول مانی، همه چیز را سروسامان می‌دهد و زندگی‌اش برای لحظاتی از خوشی سرشار می‌شود اما تلخی و تاریکی دوباره برمی‌گردد. در سکانس پایانی فیلم باز اوست که مانی را به سمت خود فرا می‌خواند.

شهرزاد در این فیلم، چهره‌ای بی‌مانند از شخصیت زن به تصویر می‌کشد که نه تنها در سینمای پیش از انقلاب که تا دهه‌ها پس از انقلاب همتا ندارد.

 

انقلاب و بی خانمانی

 

اگر تن مهاجرت به نان نمیکرد

آزادانه در یک بوته مینشستم

و در دیواری سبز

خانه‌ای برای خواب میکشیدم

و گندم را چون یتیمی نوازش میدادم.

که نجات یافت.

 

انقلاب زندگی شهرزاد را، همچون همکاران دیگرش، تغییر داد و در ‌هاله ای از بی‌خبری و بدخبری برد. او در هشت مارس ۱۳۵۷، با دوربینش به تظاهرات زنان علیه حجاب اجباری می‌پیوندند اما با توقیف دوربینش، زندانی می‌شود. از آن‌چه در زندان به او می‌گذرد خبری نداریم. پوران فرخ‌زاد در کتاب «کارنمای زنان ایران» می‌نویسد که شهرزاد در سال ۱۳۵۷ با خوردن قرص خودکشی کرد. از صحت این گزاره نیز بی خبریم. او تلاش می‌کند به عضویت کانون نویسندگان دربیاید. ابتدا بر سر عضویتش در کانون نویسندگان بحث می‌شود و پذیرش او با دشواری روبه‌رو می‌شود. ظاهرا رقاصه‌ بودنش سد راه عضویت اوست اما درنهایت عضویت او در سال ۱۳۶۴ پذیرفته می‌شود.

شهرزاد به فرانسه سفر می‌کند و بعد از مدت کوتاهی باز می‌گردد. بیکاری و به دنبالش بی خانمانی او را با مشکلات زیادی روبه‌رو می کند. خانه‌ی سینما برای پی‌گیری زندگی او، مستمری اندکی تعیین می‌کند اما سامان چندانی به زندگی اش داده نمی‌شود و زندگی اش در بی ثباتی و بدون چشم‌انداز بازگشت به سینما، ادامه دارد.

شهرزاد در گفت‌وگویی از شرایط زندگی و بی‌خانمانی‌هایش می‌گوید: «وقتی در پارک می‌خوابی، بعد از چند وقت وحشت از خوابیدن در کنار بی‌خانمان‌ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن‌ها می‌رسد. در شب‌های گرم تابستان، می‌توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و باز هم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدار می‌شوی و می‌خواهی به دست‌شویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می‌شود. همین کار عادی و روزانه‌ی همه آدم‌های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می‌شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک‌هایم را کجا بگذارم؟…»

 

*تمام شعرها از شهرزاد است.

This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗