بدنهای غریبه در برابر قانون
زنی که زخمش، کبودیش را به پزشکی قانونی میبرد، در برابر قانون، بدن غریبهای است بهدنبال دریافت یک سند. کسی از او نخواهد پرسید که امشب به جز کنار ضارب، جایی برای خوابیدن داری، اگر ضارب این سند را ببیند با تو چه خواهد کرد؟ غیر از زخمی که بر بدن داری، چه رنجهایی را حمل میکنی؟
خشونت فیزیکی تنها یک آستانه است. نوعی آستانه خشونت. آستانه اقیانوس خشونتی که زندگی و جهان ما را دربرگرفته است. خشونتِ فیزیکی، تنها شکلِ خشونت نیست، حتی به معنای دقیق کلمه مهمترین شکلِ آن هم نیست. عقل سلیم و قانونگذار پیش از این نقطه، خشونتی نمیبیند. حال آنکه خشونت فیزیکی نقطهای است که در آن سیلانِ نرمِ امواجِ خشونت که بهشکلی دایمی در جریاناند به آستانهای مطلق میرسد. این آستانه با اشارهای مستقیم به زخم؛ به عنوان سندی بیواسطه بر بدن، نامپذیر میشود. به این معیار پزشکی قانونی چیست؟ پزشکی قانونی بعنوان نهادی که اتصال بدن را با قانون میسر میکند، نهاد نامگذاریِ خشونت فیزیکی است. در اقیانوسی از خشونت نفس میکشیم و ظاهراً تنها وقتی این خشونت شکلِ فیزیکی بهخود میگیرد است که بنا به نظامِ حقوقیِ لیبرال، اساساً موجود، قابل پیگیری و احیاناً تقبیح میشود. حال آنکه تقابل اساسی در نقطهای پیش از زخم نهفته است. زنی که صورت کبودش را به پزشک قانونی میبرد به امید اینکه از آن سندی برای امنیت خویش بسازد، رنجش را به امضای قانون دلگرم کند، امیدش را چه خواهد کرد، وقتی خیره به پزشک، بالاجبار به سه واژه کوچک: «کبودی زیر چشم»، اکتفا میکند؟
زنی که زخمش، کبودیش، پوست سوختهاش، استخوان شکستهاش را به پزشکی قانونی میبرد، در برابر سیستم پزشکی متصل به قانون، بدن غریبهای است که باید خودش را در تبصرهای بگنجاند، و با سندی که نهایتاً و در خوشبینانهترین شرایط بهدست میآورد، پیشاپیش خطر ورود دوبارهاش به خانه را، به تنهایی، بپذیرد. در پزشکی قانونی کسی از او نخواهد پرسید که امشب به جز کنار ضاربش، جایی برای خوابیدن دارد یا نه؟ کسی از او نخواهد پرسید که اگر ضارب (شوهر، پدر، برادر و…) این سند را ببیند با تو چه خواهد کرد؟ کسی نخواهد پرسید که غیر از زخمی که بر بدن داری، چه رنجهایی را حمل میکنی؟ اما مطمئناً بوروکراسیای که روزانه هزاران زن را و هزاران زخم زنانه را در هزارتویِ تبصرهها و دالانهایش به صف میکند، به خوبی حواسش هست که مبادا تن زخمیت را برای ورود به تبصرههای دیگر بهانه کرده باشی یا مبادا برای رسیدن به این سند قانونی، تنت را به باد کتک سپرده باشی. مبادا امروز اگر بهدنبال سند زدنِ زخمت هستی، میخواهی از زخمت، کلید رهایی از ازدواجی بسازی که کسی حقی در رهایی از آن برای تو قائل نشده است. و هیچکس گمان نمیکرد باید به زنی- که حق مالکیت بر بدن و ارادهاش را پیشاپیش و در شرایطی امضا کرده بود که ظاهرا قرار بود شادترین روز زندگیاش باشد- بگوید که روزی ممکن است تنها با اشاره به زخمهایش و درواقع با مالکیتِ مرگش، از آن رها شود!
به باور ایریگری، «جهان برای زنان، شبیه برخی جوامع بدوی است، در آن نه قربانی رسمیای وجود دارد و نه نظام حقوقی بومیای. اینجا انتقام خارج از قانون و حقوق و در قالب حملات شخصی گرفته میشود.»[i] بدویتی که حتی امروز، در رابطه با نیمی از جمعیت هر جامعه، آن هم، همطبقه و همکیش و هموطن با نیم دیگر، اعمال میشود، نشان از این دارد که انسان هنوز راه زیادی در پیش دارد. چطور گستره خشونتی که در جهان مردانه به زنان اعمال میشود، اساسا در قانون دیده نمیشود؟ به بیانی بهتر در این تجربه بدوی زنان در برابرِ قانون و جامعه مردسالار، این زنان هستند که باید بکوشند رنج خود را در مقولات کاملا مردانه تعریف کنند. وقتی دو مرد در خیابان با هم دعوا میکنند، زخمی که به وجود میآید اصلا شباهتی به زخمی که توسط شوهر بر بدن همسرش نقش میبندد، ندارد. اینجا اما، زبان و قانون، درباره این تمایز، سکوت میکنند تا زن در بهترین حالت بتواند خود را در تبصرهای ازپیش موجود، ناقص و کلی بگنجاند.
در چنین جهانی، انواع خشونتی که برعلیه زنان اعمال میشود، هرقدر هم نامگذاری شوند و هر قدر هم به تبصرههای قانون عمومی (قانونی که نه توسط و نه برای زنان نوشته شده است)، افزوده شوند، نابود نمیشوند. به همین معناست که زنان، حتی در غرب باوجود تبصرههای حقوقی بسیاری که بدست آوردهاند، همواره باید برای نگه داشتن آن چیزی که بدست آوردهاند، بجنگند. و درست به همین معناست که انگار زنان از آستانه غار افلاطون، یعنی با اولین نطفههای شکلگیری فلسفه و تمدن و فرهنگ امروزی، حذف و سرکوب شدهاند؛ همان جایی که مردان سر از زهدانِ مثل بیرون آوردند، زنان در غار افلاطون بینام و بیسایه شدند. به همین دلیل، ضروری است که سوژه زنانه از دنیایِ مردانه آزاد شود، و به این رسوایی در فلسفه اذعان شود که: «سوژه نه یک است و نه تکین، بلکه دو است.» [ii]
دو گونه انسانی، نیازمند دو جهان، دو فرهنگ و دو نظام ارزشیاند. درگیری با سایههای غار افلاطون که ترس سوژه مردانه را از آن نیمه طبیعت، بدن، و به همین معیار، زهدان مادر نشان میدهند، با تلاش برای نفی اتصال ذهن به بدن، فرهنگ به طبیعت، درک حقیقتِ رابطه زیست-سیاست را به تعویق میاندازد. این همان نقصانی است که در ذات فرهنگ و اندیشه و تمدن امروز، تلاش سوژه برای درک مادی و نه استعلایی و فلسفی را دشوار کرده است و نهایتاً مسیر جستجوی فلسفه معاصر را به توجه و تآکید بر دوئیت حذفشده طبیعت-بدن کشانده است. مسیری که هنوز تا رسیدن به جهانی متکثر که در آن لااقل بتوان از دو سوژه سخن گفت، راه زیادی در پیش دارد.
در چنین جهانی، هرگونه اتصال ایجابیِ زنان- و خشونتی که در ساختار نا-زنانه امروز بر آنها حمل میشود- به دستگاه قانون، جز در قالب تبصرههای ناقصی که فقط حکایت از ناتوانی بنیادین قانون دارد، ممکن نیست. این اتصال انگار جز به شکل مقطعی قرار نیست مسئله خشونت را حل کند. خشونتی که هر روز در قالب زندگی روزمره، و اتفاقاً در وضعیتهایی که قانون قادر به فهم و دستور در مورد آنها نیست، به بدن و روان یک زن تحمیل میشود، بهشکل بنیادی نه در بوروکراسی عریض و طویل عدالت قانونی قابل پیگیری است و نه قانونگذار، اساساً، علاقهای به شناختنش دارد. درواقع خشونتی که بر زنان اعمال میشود چنان پردامنه است که عملا توسط قانونگذار بدیهی تلقی میشود تا زنان، به دلیل ضعف و کوری ساختار حقوقی و فرهنگی مردسالار، در دایره بسته یک نظام بدوی باقی بمانند.
مادری مقدس در نظام مردسالار، خود دلیلی برای روزمره و عادیسازی رنج برای زنان میشود. به حکم اینکه زن در هنگام زایش سختترین درد جهان را تحمل میکند، رنج به یک ویژگی زنانه تبدیل میشود. و زن که در عوض این تحمل و صبوری برای تولد یک انسان، شایسته بیشترین احترام است، به مکافاتِ این حمل، موظف به تحمل بیشتر و صبر بیپایان است. اینجا قدسیتِ رنجِ زایش یک انسان، به توجیهی برای استمرار رنجی که زنان در روابط عاطفی و در عرصههای مختلف اجتماع به حکم زن بودن، تحمل میکنند، مبدل میشود. خون و دردی که تن مادر را به وضعیتی الهی میرساند، از زن، قدیسه بیقدرتی میسازد که حتی حق نگه داشتن و همنام بودن با فرزندش را ندارد! فرشتهای با قابلیت ارائه خدمات بیدریغ، فاقد حقوقی همتراز با شآنی که به آن مینامندش.
فرهنگی که از تحمل و صبر بیشتر زنان و تواناییشان در پذیرفتن نقشهای چندگانه سخن میگوید و از آن، رختی اخلاقی برای زن خوب بودن میسازد، چه هدفی را دنبال میکند؟ انگار مجموعه قانون و اخلاق و جامعه در یک آن، از یاد میبرند که بدنی که در مورد توانمندی آن در تحمل رنج سخن میگویند، همان تن ظریف و ضعیف زنی است که قرار بوده است به حکم همین ضعف و ظرافت منسوب به این تن، در ساختار مردانه موجود، نه توان مدیریت داشته باشد و نه قدرت تصمیمگیری عقلانی. تا رنجی که برای جنس مرد تحملناپذیراست، امتداد منطقی هویت جنسی زنان فرض شود. و به این معیار، زبان الکن قانون مردانه را پیشاپیش توجیه کرده باشد. حال آنکه بیگمان، امتداد منطقی نادیده گرفتن خشونت روزمرهای که بر زنان اعمال میشود را باید در منطق مردانه مسمومی جستجو کرد که بازتولید بیپایان خشونت در جهان و گسترش جنگ و تکثیر ممتد اسلحه و سرباز را در مدیریت درخشان منطقی خویش دنبال میکند و زایندگی و نیروی مراقبتی زنان را مرحمت بیمزد و منتی تلقی میکند که منطق مبادلهای و سرمایهدارانهاش را به پیش میبرد.
این در حالی است که هیچ وقت معلوم نشده که چرا زنانی که کمترین نقش را در تصمیمات جنگی دارند و در کنار کودکان، قربانیان بیسلاح جنگها هستند، در همین جهان، و در زبان تاریخشناسی عوام، عامل همه جنگهای تاریخاند! شاید ذهن این ناخودآگاه جمعی به روح انتقامجویی زنان خشونتدیدهای که بی آنکه چندان زیسته باشند، مردهاند، باور دارد. شاید سهم زنانه در تاریخ مذکر اضطرابی ابدی است در استثمار نیروی مادری.
[i]– Irigaray, luce.(1987). “Sexes and Genealogies”. Translate by Gilliance”, Gill. Newyork: Columbia University press.
[ii] – Irigaray, luce.(2000).”Democracy begins between Two “translate by Kirsteen Anderson. London:The Athlone Press.
عالی بود