از یککلمه حرف هم نمیگذشت
۱۳ فروردین امسال دوازدهمین سالروز مرگ کاوه گلستان عکاس و فیلمساز بود. او در سال ۸۲ هنگام انجام ماموریت تصویربرداری برای شبکه خبری بی بی سی بر اثر انفجار مین در هفته اول حمله آمریکا به عراق حوالی سلیمانیه در گذشت. از او مجموعه عکسهای ارزشمندی به یادگار مانده است که یکی از مهمترین این پروژهها «مجموعه سه گزارش درباره روسپی، مجنون و کارگر»، بین سالهای ۱۳۵۵-۱۳۵۶ تولید شد. گلستان در مستند خود با نام ثبت حقیقت میگوید: «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند.» نوشته پیشرو گفتگوی شرق با همسر کاوه گلستان، هنگامه گلستان (جلالی) است.
«و برای هشتسال من با یک چشم به مرگ نگاه میکردم و تصاویری که روی آنها تمرکز میکردم، تصاویر واقعیت بودند.» همینطور که آسانسور دارد بهقد یکی از برجهای بهآسمانرفته پایتخت بالا میرود، میتوان به این کلمات فکر کرد و تصویر زنی جوان که سر به دیوار تکیه داده است، کارگری جوان با دستهای پینهبسته و پسربچهای بیمار از مقابل چشمانم میگذرد؛ به چشمی که به مرگ دوخته شده بود و او که تا لحظه آخر در برابرش ایستاد تا در سیزدهمینروز سال۸۲ با او همراه شود؛ در آخرین عکسی که با نام کاوه گلستان برای همیشه جاودانه ماند. هیچوقت آن سیزدهم فروردین را نمیتوان از خاطر برد. وقتی که در آخرینروز تعطیل سال بهیکباره، خبری در ایمیلها و بعد روی سایتهای خبری دیده شد و ناباورانه خیلی از کسانی که او را میشناختند، در انتظار تکذیب آن ماندند. کاوه گلستان مردی پرشوروهیجان و پر از سرزندگی بود که اطرافیانش را به خوبدیدن و دیدن حقیقت تشویق میکرد. باورکردنی نبود که او با آنهمه شور و زندگی تسلیم یکمین در کردستان عراق شده باشد. اما آن خبر هیچگاه تکذیب نشد و عکاسی ایران از آنروز راه خود را بدون یکی از عکاسان تاثیرگذار خود ادامه داد.
کاوه گلستان مردی پرشوروهیجان و پر از سرزندگی بود که اطرافیانش را به خوبدیدن و دیدن حقیقت تشویق میکرد. باورکردنی نبود که او با آنهمه شور و زندگی تسلیم یکمین در کردستان عراق شده باشد.
حالا ۱۲سال گذشته و بعد از این سالها قرار است در روزهای آخر اسفند سال۹۳، در یکی از بالاترین طبقات این ساختمان خاطرههای مربوط به کاوه گلستان را از زبان زنی بشنویم که سالهایسال دوشادوش او فقط همسرش نبود؛ همکار، همراه و نزدیکترین دوستش بود: «هنگامه گلستان.» هنگامه گلستان که همراه فرزندش، مهرک، ساکن انگلستان است، مدتی است در ایران زندگی میکند. تا همین یکی، دوسال پیش اگر قراری با او میگذاشتی و او ایران بود، قرار در خانه مشترکش با کاوه بود. اما حالا چندوقتی است که آن خانه که نهفقط او که همه دوستان و شاگردانش از آن خاطرات مشترکی داشتند، دیگر مال آنها نیست. در این سالها هنگامه چندینبار درباره کاوه گلستان و خاطرات مشترکشان صحبت کرده است و نگرانی از این است که وقتی در مقابل او نشستیم، گفتوگو را چطور شروع کنیم که حرفهایمان تکرار حرفهای قبلی نباشد. این نگرانی در همان چنددقیقه اول به پایان میرسد؛ وقتی او میگوید حالا درست ۱۲سال از رفتن کاوه میگذرد و این سوال بهیکباره به زبان میآید: «این ۱۲سال چطور گذشت؟»
کاوه خیلی از کارهای پدرش مثل فیلمها و داستانهایش را دوست داشت. منتها فکر میکرد پدرش آدم رادیکالی نیست و دارد به شیوه کلاسیک با مسایل رفتار میکند. شاید هم زندگیاش جوری بود که موضوعاتی را نمیدید.
و او بدون لحظهای درنگ میگوید: «خیلی برایم سخت بود. از اولش هم برایم سخت بود. برای همین فکر کردم بروم سراغ چیزهای زنده کاوه و آنچیزی که ارزش دارد را حفظ کنم. اینکه من بنشینم و غصه بخورم که کاوه برنمیگردد. برای همین شروع به کار کردم و یک کتاب بسیار خوب درباره کاوه منتشر کردم.» بعد، از نمایشگاههایی که در این یکسال اخیر در آمستردام و پاریس با مجموعه عکسهای کاوه گلستان برپا شده و آنهایی که قرار است بعد از این برگزار شود و کارهایش برای بنیاد کاوه میگوید؛ بنیادی که همان سالهای بعد از رفتنش با برپایی جایزه عکاسی قرار بود راهاندازی شود. اما با تعطیلشدن جایزه، بنیاد هم به حاشیه رفت.
برای او که سالها با کاوه زندگی کرده، آنچه از شور او میگوییم آشناست. میخندد و میگوید: «از همان ابتدا همینطوری بود. اصلا علت جذبشدن و همراهیام با کاوه همین شور و هیجان بود. وقتی در کنارش قرار میگرفتی شروع میکرد به گفتن از آسمان و ریسمان و صحبتکردن درباره عکسهایش. وقتی با کاوه آشنا شدم، آخر ۱۷سالگیام بود و او آخر ۱۸سالگیاش بود و همین آدم بود تا روز آخر دیدنش.»
بعد خاطرهای را به یاد میآورد از روزهایی که او داشت فیلم ثبت حقیقت را میساخت: «زمانی که داشت فیلم ثبت حقیقت را کار میکرد، خیلی به کانال چهار بیبیسی رفتوآمد داشتیم. در آن زمان آقایی آنجا بود که رییس بخش مستند بود. میگفت کاوه وقتی به دفتر میآید مثل گردباد میماند و همه را میچرخاند و من میگفتم در دفتر این خوب است. ببینید در خانه من چه میکشم؟ واقعا هم در خانه عین گردباد بود. خوابش کم بود و صبح زود بلند میشد و در حال انجام کار بود. اصلا آرام و قرار نداشت.»
«گلستان»؛ این فامیلی است که در این چند سطر و در همه مصاحبه جاری بود؛ نامی که کاوه از پدری گرفته بود که بیتردید یکی از هنرمندان شناختهشده و صاحبسبک ایران است که تاثیر زیادی در ادبیات و سینمای ایران داشت؛ تاثیری که البته اعضای دیگر این خانواده بهدنبال آن نرفتند و راه خودشان را رفتند. کاوه گلستان هم با اینکه رشتهای را انتخاب کرده بود که به پدرش نزدیک بود اما هیچگاه بهدنبال ساخت یک خشتوآیینه دیگر نرفت. او برخلاف نگاه پدرش به جهان، شیوه دیگری را انتخاب کرد. اما چرا؟ برای پاسخ به این سوال کمی فکر میکند و بعد میگوید: «نمیدانم واقعا اینکه میگویی، چطور اتفاق افتاده است. فکر میکنم همان طغیانی است که هر فرزندی نسبت به پدر و مادرش دارد. کاوه خیلی از کارهای پدرش مثل فیلمها و داستانهایش را دوست داشت. منتها فکر میکرد پدرش آدم رادیکالی نیست و دارد به شیوه کلاسیک با مسایل رفتار میکند. شاید هم زندگیاش جوری بود که موضوعاتی را نمیدید. بنابراین خودش میگفت: من از همان ابتدا دوست داشتم بروم در میان مردم در خیابان و عکسهایی را بگیرم و بعد به پدرم و دوستانش نشان دهم و آنها را شوکه کنم. اینها در خیابان راه نمیروند. اما در اصل شخصیتی خیلی شبیه هم بودند. در این حالت درافتادن با همه جهان و نگاه خاص به جهانشان شباهت زیادی به هم داشتند. شاید به همین دلیل بود که با هم درمیافتادند. اخلاقهایشان خیلی شبیه هم بود. اما او یکجور دیگر خودش را بیان میکرد و کاوه به شکل دیگری. تحمل دوآدم با اخلاق شبیه هم در یک فضا سخت است. برای اینکه هیچکدام حاضر نیستند از حرف خودشان کوتاه بیایند. اما در خیلی چیزها با هم مواضع مشترک داشتند. دیدشان خیلی جاها شبیه هم بود. هردویشان همیشه شاکی بودند. اما با هم کنار نمیآمدند. یکدقیقه هم حاضر نبودند صلح کنند. البته پدر کاوه معتقد است که اگر دونفر همینطور راحت و آرام حرف بزنند تغییری حاصل نمیشود. باید آدمها را تحریک کرد تا کاری انجام بدهند. کاوه هم کمی اینگونه بود اما او نرمتر از پدرش بود و دلش نمیآمد کسی را داغان کند. اما پدر کاوه با نگاه قدیمیای داشت فکر میکرد باید اینطور نقد کرد.»
پدری که پس از رفتن پسر سکوت کرد و هیچ درباره او نگفت، شاید این سوال را در ذهن هرکسی به وجود میآورد زمانی که هردو ساکن لندن بودند، چه رابطهای با هم داشتند. این را همسر کاوه خوب میداند: «اوایل با هم ارتباط داشتند اما همیشه با دعوا میانهشان بههم میخورد. هرکدام حرفشان برای خودشان یکی بود. برای همین کمکم از هم فاصله گرفتند.»
وقتی حرف از پدر کاوه گلستان میشود، بیاختیار تصویر فخری گلستان، مادر کاوه هم به ذهن میآید؛ مادری که خیلی اوقات با گلهای دستپرورده خودش به افجه میرفت و با پسرش دیدار میکرد؛ مادری که در تمام طول زندگی، یکی از نزدیکترین آدمهای زندگی به او بود. این را هنگامه گلستان هم میگوید: «با مادرش خیلی نزدیک بود. او بهدلیل اینکه پدرش سالهایسال نبود، خیلی حواسش به مادرش بود. این اواخر خیلی نزدیک به مادرش شده بود. همیشه میگفت مادرش پیر شده. باورش نمیشد که خودش زودتر از او میرود.» و رفتن کاوه، فخریخانم را خیلی اذیت کرد. خانم گلستان بعد از مرگ کاوه مجسمه درست کرد و در خانه هنرمندان به نمایش گذاشت و صورتش با آن لبخند مهربانانه و مادرانه به یاد میآید: «رفتن کاوه او را بسیار اذیت کرد. اوایل سعی زیادی میکرد که خودش را قوی نشان دهد. اما داستانهایی هست که مردم میگویند چهکسی محکم است و چهکسی نیست؟ وقتی تبر به کمر کسی میخورد دیگر محکمبودنی در کار نیست. او هم سعیاش را کرد. با ساختن مجسمهها خشمش را نشان میداد. اما یکدفعه فروریخت.»
خودش میگفت: من از همان ابتدا دوست داشتم بروم در میان مردم در خیابان و عکسهایی را بگیرم و بعد به پدرم و دوستانش نشان دهم و آنها را شوکه کنم. اینها در خیابان راه نمیروند.
در صفحه هشت روزنامه آیندگان چاپ هشتم شهریور ۱۳۵۶، یک گزارش تصویری از عکاسی جوان با نام هنگامه جلالی منتشر شده است. تصاویر به اندازه تصاویری که کاوه گلستان گرفتهبود تلخ و تکاندهنده است. حالا در مقابل هنگامه جلالی نشسته بودیم؛ کسی که بعد از آن با نام کاوه و در کنار نام کاوه بود. وقتی به او میگوییم که چرا هیچوقت سعی نکردید از نام کاوه جدا باشید، میگوید: «ببین آدمها برداشتشان از زندگی فرق دارد. من و کاوه روزی که آمدیم زندگی را آغاز کردیم، دیگر مرزی نداشتیم. اینطوری نبود که عکس من و عکس تو باشد. همیشه عکس ما بود. اگر عکسی از کاوه جایی منتشر میشد، میگفت: «دیدی چه خوب این کار را کردیم.» بعد از اینکه کاوه رفت من تازه متوجه شدم که او یک آدم جدا بوده و من آدمی جدا. مردم هم همیشه اینطوری میدیدند که جدا هستیم. اما من و کاوه تا روزی که کاوه رفت یکنفر بودیم. ما در همهچیز با هم مشورت میکردیم و نظرمان شبیه هم بود. چیزی میان ما بود که شاید آنزمان خودمان هم متوجهش نبودیم که ما یکنفر شده بودیم. همین چندروز پیش کاغذی را پیدا کردم که مربوط به زمانی بود که میرفتیم خارج و میخواستیم عکس چاپ کنیم. برای اینکه تخفیف بگیریم اسم موسسهای را باید میگفتیم. دفترمان که داخل خانه بود و برای این دفتر یک اسم انتخاب کرده بودیم. اسم این موسسه را گذاشتیم: UNIT ONE PHOTOGRAPHY، واحد یک عکس. گفتیم ما دو نفر واحد یک هستیم. اینطوری به داستان نگاه میکردیم. برای من مهمترین چیز عکسی بود که ما میگرفتیم و تاثیری که میگذاشت. عکسی که در تهران مصور و آیندگان چاپ میشد، فکر میکردیم مردم این را دیدند و این خیلیخوب بود. پولش هم که به حساب مشترک ما میرفت. این را مردم به من تحمیل میکنند که از کاوه جدا بودم. بعد از ازدواج، در میان دوستان هنگامه کاوه بودم. در روستاها که میرفتیم، خانم کاوه بودم. آقا کاوه خانم کاوه. یکبار از کوه بالا میرفتیم، همه گفتند کاوه! خانمت چه خوب پابهپات میاد و او میگفت خانم کاوه است دیگر. یعنی برای خود ما و بچه ما، اینطوری بود که از هم جدا نبودیم. مثل این است که شما در روزنامه کار میکنی، بعد بروی کناری بنشینی و ببینی دیگران در موردت چه میگویند. این خیلی فرق میکند تا وقتی خودت هستی. کمی سنتشکن هم بودم. همانطور که عروسی سنتی نگرفتم و با کاوه رفتیم خیلی ساده عقد کردیم؛ فکر میکردم که ما قرار است با هم زندگی کنیم و بقیه چیزها اهمیتی ندارد. الان هم گاهی که میخواهم با خودم فکر کنم که کاوه رفت که رفت، نمیتوانم تحمل کنم. اما نرفته؛ این عکسها و این کارها هست و او حتما جای دیگری زندگی میکند و ما فقط از هم دور شدیم.
وقتی به او میگوییم که چرا هیچوقت سعی نکردید از نام کاوه جدا باشید، میگوید: «ببین آدمها برداشتشان از زندگی فرق دارد. من و کاوه روزی که آمدیم زندگی را آغاز کردیم، دیگر مرزی نداشتیم. اینطوری نبود که عکس من و عکس تو باشد. همیشه عکس ما بود.
همینطور که داریم صحبت میکنیم به خاطرهای از کاوه گلستان میرسیم که چندسال پیش در یکی از گفتوگوها از هنگامه شنیده شده بود. او از پافشاری کاوه در شب ۱۲بهمن گفته بود؛ زمانی که مجله تایم عکاس دیگری را برای پوشش تصاویر ورود امام خمینی به تهران فرستاده بود. اما اصرار او برای عکاسی از این اتفاق مهم، بالاخره دستاندرکاران مجله تایم را هم متقاعد میکند. هنگامه گلستان این اصرار او برای بهدستآوردن هرچیز را، نوعی رفتار خاص کاوه میداند و میگوید: «کاوه وقتی چیزی را میخواست تا آن را بهدست نمیآورد و برای خودش حل نمیکرد، رهایش نمیکرد. مثلا عکاسی از زنان روسپی را میدانی از چه موقع کاوه دنبالش بود؟ از وقتی که خیلی جوانتر بود. چندینبار دوربین در پاکت گوجه گذاشته بود تا عکاسی کند و یواشکی عکس میگرفته اما نتوانسته بود. محال بود چیزی را بخواهد و آن را به دست نیاورد. من خیلی وقتها مستاصل میشدم که نمیشود، رهایش کن. اما کاوه حتی از یک حرف هم نمیگذشت. مثلا در همین فیلم ثبت حقیقت، بخشی دارد که به بینندهها میگفت شما قاتلها، آدمکشها و… . کانال چهار میگفت در قانون ما نوشته شده که کسی نمیتواند به تماشاچی فحش بدهد. هر کاری کردند، حاضر نشد این دو کلمه قاتل و آدمکش را از فیلم حذف کند. امکان ندارد که از این بگذرم. هرچقدر گفتند در یک فیلم ۲۶دقیقهای از دو کلمه صرفنظر کن قبول نکرد. در نهایت هم آنها قبول کردند که این دو کلمه در فیلم باشد. من هم این را از او یاد گرفتم. در همین فیلم ثبت حقیقت باید عکسها را میبردم به کسی نشان میدادم تا تایید میکرد. قبل از دیدن آن فرد، تهیهکننده فیلم به من گفت یکی از عکسها را حذف کنم. تصویر پرستاری بود که جسد بدون سر یک بچه را در دست داشت. میگفت: «توصیه میکنم این را حذف کن چون این خانمی که مسوول این کار است، با دیدن این عکس حالش بد میشود و جواب منفی میدهد.» مخالف بودم اما فکر کردم که این عکس باید باشد. بعد عکس را به آن خانم نشان دادم و خیلی تحتتاثیر قرار گرفت اما در نهایت عکس گذاشته شد. من هم فکر میکردم اگر عکسی اینطور تاثیرگذار است، خیانت میکنم که آن را سانسور کنم. بعد از کاوه، هر عکسی که میگویند حذف کن، یاد آن حرفها و اعتقاداتش میافتم و میگویم نه، نمیشود.
مثلا در همین فیلم ثبت حقیقت، بخشی دارد که به بینندهها میگفت شما قاتلها، آدمکشها و… . کانال چهار میگفت در قانون ما نوشته شده که کسی نمیتواند به تماشاچی فحش بدهد. هر کاری کردند، حاضر نشد این دو کلمه قاتل و آدمکش را از فیلم حذف کند.
هوای بیرون پنجره تاریک شده است و از هیاهوی تهران در آخرین روزهای سال خبری نیست. یکی از معروفترین مجموعههای کاوه گلستان، عکسهای روسپیهای او است؛ مجموعهای که هنگامه گلستان میگوید با همین شیوه پافشاری عکاسی شده است: «کاوه آنقدر رفت تا توانست. در آن زمان خانم ستاره فرمانفرمایان کتاب خوبی درباره روسپیان داشت. آن را خواند و با خود خانم فرمانفرمایان مصاحبه کرد تا در نهایت یک مددکار را به نام آقای علیخانی پیدا کرد که در قلعه کار میکرد. او هم شبیه کاوه کار میکرد. در کلاسهای سوادآموزی تلاش و به آن زنان کمک میکرد. با آقای علیخانی نشستند و صحبت کردند. اینطور شروع کردند که زنها میآیند داخل کلاس بگویند، عکس شش در چهار لازم داریم تا بتواند کمی عکس بگیرد. اما از آنجایی که شگردش این بود، با آدمها حرف میزد و میتوانست آنها را با خودش همراه کند. با تکتکشان حرف زد و راضیشان کرد که آنها اجازه دادند او از حریم خصوصیشان هم عکس بگیرد. من هنوز هم برایم جالب است که این زنها اجازه دادند یک غریبه داخل اتاقشان شود و از زندگی شخصیشان عکس بگیرد اما کاوه این کار را میکرد.»
این عکس قرار بود در روزنامه آیندگان چاپ شود، صفحه آخر، عکس هفته داشتند. ما یکسری از این پولارویدها را منتشر میکردیم. اما این عکس را که گذاشتیم جلوی آیندگان را گرفتند و مجبورشان کردند که عکس را حذف کنند. من هر دو صفحه را دارم که این عکس چاپ شد و بعد عکس مد میگذارند.»
از همکاری کاوه با کامران شیردل میپرسیم و برخلاف تصور، متوجه میشویم که این دو هیچگاه با هم به قلعه نرفته بودند: «زمانی را که آقای شیردل برای ساخت آن فیلم رفت، دقیق نمیدانم، باید از خودشان بپرسید اما داستانی که من میدانم این است که او رفته بود و تعدادی عکس و فیلم از کلاس سوادآموزی و روسپیان گرفته بود. فیلمها را به جایی داده بود و تعدادی از آنها گم شد. خیلی ناراحت و عصبانی بود. در جایی برای آقای نعمت حقیقی ماجرا را تعریف میکند و آقای حقیقی میگوید که به کاوه بگو، او عکسهای خوبی از آنجا دارد. او زودتر رفته بود. بعد تلفن کرد و از او عکسها را خواست. کاوه هم همه عکسها را که در نمایشگاه گذاشته بود، برایش میفرستد. او و آقای شیردل هیچوقت همدیگر را ندیدند. بعدا آقای شیردل به من گفت چقدر بد شد که هیچوقت ندیدمش.»
اولین گزارش این نمایش یک هفته بعد از انتشار عکسهای هنگامه گلستان، در شهریور۵۶ در روزنامه آیندگان بود:«گزارش آیندگان که منتشر شد، بازتاب عجیبی داشت و بسیاری عکسالعمل نشان دادند. بعد کاوه فکر کرد که نمایشگاهی بگذارد و سپس با دانشگاه صحبت کرد و نمایشگاه برگزار شد که سه مجموعه روسپی و کارگر و مجنون بود. در نهایت پولارویدهایش بود که روی یک دیوار کامل کنار هم چسبانده شد. این پولارویدها نقدی بود از زندگی پولدارهای آن زمان. کلاژی داشت که پادشاهی با همه نشانها نشسته جلوی کارخانه. این عکس قرار بود در روزنامه آیندگان چاپ شود، صفحه آخر، عکس هفته داشتند. ما یکسری از این پولارویدها را منتشر میکردیم. اما این عکس را که گذاشتیم جلوی آیندگان را گرفتند و مجبورشان کردند که عکس را حذف کنند. من هر دو صفحه را دارم که این عکس چاپ شد و بعد عکس مد میگذارند.»
نمایشگاه یک هفته در دانشگاه تهران ماند و بعد تعطیلش کردند. کسی آمده و گفته بود نمایشگاه را تعطیل کنند و به در نمایشگاه زده بود: به فرموده تعطیل است؛ کارتی که هنوز جزو آرشیو آنهاست. هنگامه به یاد میآورد که بعد از تعطیلی این نمایشگاه، به نمایشگاه گروهی میروند که سر و صدای زیادی هم به پا میشود: «نمایشگاه گروهی در پارک لاله برپا شد که هرکدام از گالریها یک غرفه داشتند. خانم سیحون گفت که قرار است فرح هم بازدید کند. او گفت من یک غرفه خالی میگذارم اما به کسی نگویید. تا این پیاده میشود، برای بازدید بیاید عکسها را بچینید. ما هم همین کار کردیم. اتفاقا خود فرح آمد اینجا و ایستاد و با کاوه صحبت کرد و گفت چرا این دید سیاه را داری؟ بعد از دفترش پیغام دادند که بیایید از کاشیکاری ایرانی و هنر ایرانی عکس بگیرید که کاوه قبول نکرد.»
نمایشگاه یک هفته در دانشگاه تهران ماند و بعد تعطیلش کردند. کسی آمده و گفته بود نمایشگاه را تعطیل کنند و به در نمایشگاه زده بود: به فرموده تعطیل است…اتفاقا خود فرح آمد اینجا و ایستاد و با کاوه صحبت کرد و گفت چرا این دید سیاه را داری؟ بعد از دفترش پیغام دادند که بیایید از کاشیکاری ایرانی و هنر ایرانی عکس بگیرید که کاوه قبول نکرد.»
کمی درباره تاثیر کاوه گلستان در عکاسی مستند و شاگردانش میگوییم. هنگامه گلستان میگوید عکسهای او تلنگری برای دیگران بود که حقیقت را ببینند و برای همین وقتی نمیتوانست کار کند، تدریس میکرد، این اندیشه که اگر من نمیتوانم کار کنم، میتوانم از چشم دهها عکاس دیگر کار کنم، را در درسهایی که میداد، دنبال کرد و نمیتواند از یکی شاگردانش بهعنوان شاخصترین آنها نام ببرد. همینطور که وقتی از مجموعه مورد علاقهاش در کارهای کاوه میپرسیم، نمیتواند جز نگاه انسانی که در کارهایش هست، عکسی را انتخاب کند.
وقتی هنگامه گلستان دارد درباره وجه انسانی کارهای کاوه میگوید، بیاختیار تصویری سیاه و سفید از خانهای ویران در مقابل چشم میآید که کودکی تنها در میان قاب پنجره ایستاده است؛ عکسی که شامل همه دردهای جنگ است که میان چشمان کودک پنهان شده است. میان صدای دور ترقهای، از هنگامه درباره حضور کاوه در جبهه جنگ ایران میپرسیم؛ میگوید که کل جنگ در جبهه بود: «شرایط جنگی بود و سختگیری میکردند. آلفرد، کاوه و بقیه عکاسان باید با این شرایط کار میکردند. یکی از ایرادهایی که من به عکاسان الان دارم، این است که آنقدر مثل آن زمان شرایط برایشان سخت نیست اما به سمت برخی موضوعات نمیروند. البته عکسهایی مثل عکسهای کاوه که تلخی و سیاهی را نشان میدهد کمتر فرصت نمایش پیدا میکند. همین الان در لندن هم بخواهی عکس انتقادی بگیری، به تو اجازه نمیدهند.» با اینکه میدانیم هنوز هم برای هنگامه سخت است اما از آخرین سفر کاوه میپرسیم؛ از وقتی تصمیم گرفت که به عراق برود: «نزدیک دوماه قبل از این حادثه رفت عراق. از اسفند. معلوم نبود که حتما جنگ میشود. عکاسان و خبرنگاران آمادهباش بودند. دقیقا یک هفته مانده به جنگ، میگفتند حمله نمیکنند. کاوه درست در اولین هفته جنگ کشته شد. بدشانسی این بود که چون یک هفته بود، راهنماهایی که با اینها میرفتند، هنوز نقشه میدانهای مین را نداشتند.»
درباره آن روز و آوردن خبر رفتن کاوه، هنگامه در این ۱۲سال بارها توضیح داده. سعی میکنیم درباره آن دونفری که از بیبیسی آمدند تا این خبر را به او بدهند و از روز ۱۳فروردین، چیزی نپرسیم. کمی در مورد انتخاب گورستان کوچک افجه برای دفن کاوه میگوید. اینکه افجه، جایی بود که دوست داشت و اینجا انتخاب هنگامه و مهرک تنها فرزند او و کاوه بود؛ پسری که برخلاف پدر و مادرش به سمت موسیقی رفته و در رشته جامعهشناسی تحصیل میکند. با این همه، از وقتی پدر رفته هرسال سالگرد عروسی آنها به مادرش زنگ میزند و میگوید کسی در میدان پدینگتون منتظر توست.
گفتوگو تمام شده و باز آسانسور دارد ما را به سمت پایین و هیاهوی شهر میبرد و میتوان در میان حرکت آن، به فیلمهایی که میشد در این ۱۲سال درباره زندگی کاوه ساخت، فکر کرد و به تصاویری که مثل سیلی به صورتت میخورد و تو نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری.