
اسمهایمان را بر روی باد حک خواهم کرد
گرچه شهرت سمیح القاسم به اشعارش برمیگردد، اما او در عینحال مقالهنویسی با ذوق بود که بهطور مرتب در مطبوعات عربزبان فلسطین/اسرائیل قلم میزد. وی در طول بازهای دو ساله- از می ۱۹۸۶ تا می ۱۹۸۸- یکسری نامهی بینظیر با محمود درویش رد و بدل کرد. این نامهها یادگاری از شعر و زبان و هم چنین دوستی و عشق، و دربردارندهی برخی از موثرترین مباحث در مورد وطن و تبعید در زبان عربی است؛ امری که با در نظر گرفتن نویسندگان نامهها، شگفتانگیز به نظر نمیرسد. مجموعهی نامهها که بهشکل یکسری «بسته» انتشار یافت، بلافاصله به یکی از بهترین نمونههای ادبیات مدرن عرب تبدیل شد. نامهی زیر پاسخ سمیح القاسم به نامهای از محمود درویش است. در نامهای که پیش از این نوشته شده، درویش از القاسم خواسته بود که سری به خرابههای روستای مادریاش یعنی البروه در الجلیل بزند، و درخت خَرنوب قدیمیای را پیدا کند که کماکان آنجا مانده است. درویش مینویسد «اگر فردا از کنار آن درخت خرنوب گذر کردی، در آغوشش بگیر و اسمهایمان را بر تنهاش حک کن.»
برادرم محمود،
در روزهای اخیر هوا بهشکل وحشتناکی گرم شده است، و آب دریاچهی طبریه به پایینترین سطح خود رسیده است. این امر زنگ خطر را برای محافل رسمی به صدا درآورده و آنان را واداشته که بهطور رسمی وضعیت هشدارآمیز آب را اعلام کنند. وزارت کشاورزیِ آنان مقررات سختگیرانهای به اجرا گذاشته تا حقآبه را کاهش دهد. دیگر محافل وضعیت مشابهی را برای (بخشهای) اقتصاد، بهداشت و حتی شاید بخشهای نظامی پیشبینی میکنند.
در ابتدا نگران نبودم. نه فقط نگران نبودم، که اندکی خرسند هم شدم. شروع کردم به تصورِ اینکه چقدر خوشحال خواهم شد اگر دریاچه طبریه بهکلی خشک شود. و اینکه چه خواهد شد اگر سال بعد هم بر جبلالشیخ برفی ننشیند؟ و اگر چشمههایی که رود اردن را تغذیه میکنند خشک شوند؟ خزهی مخملینِ سبز شاید که نمایان گردد، سپس آن هم خشک خواهد شد، زنگار خواهد گرفت، و بهتدریج همچون سنگ میشود. نیزارها بهکل خشک خواهند شد. درختها پژمرده میشوند. حیوانات و پرندگان از آنجا خواهند رفت. دما مدام بالاتر خواهد رفت. سبز به زردی خواهد گرایید، زرد به قهوهای، قهوهای به خاکستری. و آنگاه آنها سرزمین ما را منطقهای تماما بیابانزده اعلام خواهند کرد. آنجا به گرم و گرمتر شدن ادامه خواهد داد تا آن هنگام که من خود را از نو بازیابم؛ بادیهنشینی شادمان از بودن در بیابانِ سعادتمندش.
امروز تا حدی در مییابی چه کسی مردم ما را به ترک و رها کردن سرزمین مادریشان و برگزیدنِِ فرار متهم میکند. آن خوکها چه دروغی سر هم میکنند! مردم ما استوار ایستادند و در نهایت خلوص و خشم جنگیدند، اگرچه آنچه ما امروز “توازن قوا” مینامیم، کاملا به ضرر آنها بود. مردم ما یک قربانیِ حاضر و آماده بودند، که در میان چکشِ یورش وحشیانه و سندانِ وعدههای مزوّرانه قرار گرفته بودند.
در آغاز، این موضوع آشفتهام نمیکرد. اما در ادامه دلشوره، همچون موشی گرسنه، شروع کرد به جویدن وجودم. بعدتر به این فکر هم افتادم که آنها بحران آب را به شیوهی سنتی اسرائیل حل خواهند کرد؛ به سازمانملل مراجعه میکنند و همانگونه که در تورات وعده داده شده است، سرزمینهای اسرائیلی بیشتری طلب میکنند، و نتیجه میشود به تصرف درآوردن آب نیل و فرات.
نه محمود- نه دوستِ من! دریاچهی طبریه مستحق خشک شدن نیست، همینطور رود اردن سزاوار خالی شدن (از آب) نیست. نباید اجازه داد سرِ جبلالشیخ بیکلاه بماند. باید جامهی برف بر تنش بنشیند، هم به مانند دستاری از حزن و هم بهعنوان منبع مطمئن آب صهیون!
در نامهات دقیقا به گسستهای آغازین بازگشتهای- به کودکیای که دوباره از خواب بیدار شده پس از اینکه ابتدا زیرچکمههای جورج، سرباز انگلیسی لگدمال شد، و در ادامه از ضربات چکمهی شلومو غافلگیر شد. تو به لحظهای بازگشتهای که بهزور از بازی با مارمولکهای البروه جدایت کردند. پس از آن من چه برای گفتن به تو دارم؟ چه میتوانم بگویم در مورد تجربهمان، در مورد سه روز و سه شبی که با لباسها و کفشهای شبیه به هم گذراندیم، در حالیکه در انتظار بازگشت ماشینهای زرهی یهودی از خرابههای البروه بهسر میبردیم. در مورد احساس پوچیمان، ترس شدیدمان (و فقط کودکان وحشتزده میشوند، درست است؟!)، درباره تدارکِ دوباره برای دررفتن چه میتوانم بگویم؟ اینبار این فرار، به باغستانهای زیتون و غارهای مجاور جبلحیدر نبود، بلکه به یکی از تبعیدها به سرزمینهای عربی بود. من پریشانحالم که (اینجا) ماندم. از رفتن تو آزردهام. خاطرهی روزهایی که آنرا نکبت مینامیم کماکان آزارم میدهد. هنوز از شکستم در روزی که پشت سر پدرم به خیابان هجوم بردم، در عذابم. او تفنگ چخماقیاش را بهدست گرفت و رفت تا از الّیات دفاع کند، پس از شنیدن اخباری در مورد سقوط البروه و اینکه فاتحان به زودی از راه خواهند رسید. پدرم چفیه سفید و قیطان قلابدوزی شدهاش را پوشید که از دوران خدمت سربازی در گشت مرزی اردن نگه داشته بود. من در پی او دویدم در حالیکه کلاهخودی بر سر داشتم که او پس از مرخص شدن از ارتش، برای روزهای دشوار پیشِ رو نگه داشته بود. هنوز به یاد میآورم هنگامی که من را سرزنش کرد چقدر آشفته به نظر میرسید: «برگرد خانه و کنار مادر و خواهر و برادرهایت بمان»! من عجز و لابه کردم که «پس کلاهخود چی؟ بگیرش بابا!» (من آن اندازه که به او افتخار میکردم، نگرانش نبودم. و در آن لحظات، آواز کوتاهی را به یاد میآوردم که در زمین بازی و بالا رفتن از درختان میخواندیم، «یهودی، یهودی، فرزند یک هرزه، چه چیزی تو را به سرزمین جنگ کشاند؟»)
پدرم کلاهخود را از من نگرفت. تفنگ چخماقیاش با جیرهی اندکی که از گلولهها داشت، حتی نتوانست از یک مترِ خاک ما دفاع کند. مثل همهی آنهایی که آمدند تا از این سرزمین دفاع کنند (و آنرا “نجات” دهند)- آنها نشانهای افتخارشان را گسستند، سلاحها و شرافتشان را به زمین افکندند، و همچون گوسفند به سوی شمال و شرق دویدند. فرزندان راستین هرزگان، آنها بودند.
ما جرات کردیم که مرتکب گناهی مهلک شویم- گناه یکیکردنِ تام و ازلی-ابدیِ انسان با سرزمین مادری، یکیکردنِ فرد با مردم، یکیکردنِ شخص با نهضت.
یکسال پس از مرگ پدرم، جرات کردم نگاهی به یادداشتهایش بیندازم. در میان آنها نامهای یافتم از «ماجر عامر»، فرمانده ارتش آزادیبخش عرب که مسئول ناحیهای در اطراف الرماح بود. در نامه، او قول داده بود که پدرم را به خدمت نظام درآورد و درجهی رسمی کاپیتان به او اعطا کند، تا موجب دلگرمی رزمندگان شود. برادرم محمود، آنچه در طول این یتیمشدگی و مصیبت اتفاق افتاد این بود: ماجر عامر همراه با افسران و سربازانش بیدرنگ پا به فرار گذاشت. در آن وادی هیچ نماند جز سنگهایش و افراد غیرنظامیِ درهم شکسته، و تفنگهای محقر بیارزششان، و جیرههای ناچیز گلوله.
امروز تا حدی در مییابی چه کسی مردم ما را به ترک و رها کردن سرزمین مادریشان و برگزیدنِِ فرار متهم میکند. آن خوکها چه دروغی سر هم میکنند! مردم ما استوار ایستادند و در نهایت خلوص و خشم جنگیدند، اگرچه آنچه ما امروز “توازن قوا” مینامیم، کاملا به ضرر آنها بود. مردم ما یک قربانیِ حاضر و آماده بودند، که در میان چکشِ یورش وحشیانه و سندانِ وعدههای مزوّرانه قرار گرفته بودند.
برادرم محمود، تو شاعر نگونبخت، چه چیزی دوباره تو را به این بازی ذهنیِ سادیستی کشاند؟ چه کسی درخت خرنوب البروه- و تمامی درختان فلسطین- را در بدنِ از پای درآمدهی تو بار گذاشت؟ آن مهاجر فنلاندی خسته بود؟ یا آن ترانهی دردناک درباره بقایای سرزمین مادریِ محنتزا؟
برادر محبوبم، من دیگر شکوفههای آلوی وحشی را هم تاب نمیآورم- پس چرا تلاش میکنی بار درختان البروه را هم روی دوشم بگذاری؟ شکوفههای آلوییِ که ما یک زمانی چیدیم- پیش از آنکه آنها کودکیمان را بچینند- اکنون نماد رسمی شهر الکرمل هستند. آن شکوفهها را به خاطر داری؟ محمود: ما اکنون چیزی بیش از دو انگل روی یک شکوفهی آلو نیستیم.
و تو در نامهات له میکنی، با درخت خرنوب و اشکهای روانت و نغمهای غمناک از مکانی دور افتاده (فنلاند سرد) مرا له میکنی. در پاسخ، من حقیقتی گرانبها به تو تقدیم میکنم، که بی هیچ زیور و جلایی پیشکش تو میشود. رفاقت زیبای ما دلمشغولیها و پیوستگیِ خاص خودش را دارد، اندوههایی بیپایان. ما جرات کردیم که مرتکب گناهی مهلک شویم- گناه یکیکردنِ تام و ازلی-ابدیِ انسان با سرزمین مادری، یکیکردنِ فرد با مردم، یکیکردنِ شخص با نهضت. گاهی اوقات از خود میپرسم: آیا این مائیم که اشعار خود را بازگو میکنیم؟ یا این سرزمین مادری است که آن را میسراید؟ آیا این ما هستیم که این اشعار را مینویسیم؟ یا این شعر است که ما را بازگو میکند؟ امر شخصی کجا پایان میپذیرد و امر عمومی از کجا میآغازد؟ آیا ما قادریم هیچیک از این چیزهایِ حول و حوش خودمان را خصوصی یا شخصی بنامیم؟ گاهی اوقات تصور میکنم که ما هیچگاه عاشق زنی نبودهایم برای خاطرِ خود او. و زنی نداشتهایم که به ما بهخاطر خودمان عشق ورزیده باشد. میپندارم هنگامی که غذا میخوریم و راه میرویم و عشق میورزیم و بار سفر میبندیم و خشمگین و شادمان میشویم، تمام اینها را در خلسهای انجام میدهیم که سرزمین مادری نامیده میشود.
چرا این همه را به تو میگویم؟ برای اینکه تو درخت خرنوب خودت را برای من به ارث گذاشتهای. پس اجازه بده در مورد چیزی با تو بیپرده باشم. از آن زمانی که ما از همدیگر جدا افتادهایم، و حتی شاید از همان زمانی که یکدیگر را شناختهایم، من از تباهیِ البروه، درختانِ زیتوناش، خرنوبها و کاکتوسهایش دوری جستهام. هر زمان که از کنار آن میگذرم، حواسم را پرت میکنم تا نگاهم به آن نیفتد. و اگر خودم را وادار کنم که مستقیما به آن بنگرم، ناگهان عقرب زرد مخوفی با بیرحمی نیشتری به قلبم فرو میکند، و سفرم تباه میشود. بر من غبطه مخور برای ماندن در اینجا. اینجا جهنم است. جهنم وجود دارد. جهنم تا روز رستگاری، روزی که کودکان فلسطین پرچمهای فلسطین را بهعنوان بخشی از مراسم خوشامدگویی به یک مهمان دولتی یا بهعنوان بخشی از جشنی مقدس- ضیافت بازگشت، آزادی و استقلال- به اهتزاز در میآورند.
بر من غبطه مخور برای ماندن در اینجا. اینجا جهنم است. جهنم وجود دارد. جهنم تا روز رستگاری، روزی که کودکان فلسطین پرچمهای فلسطین را بهعنوان بخشی از مراسم خوشامدگویی به یک مهمان دولتی یا بهعنوان بخشی از جشنی مقدس- ضیافت بازگشت، آزادی و استقلال- به اهتزاز در میآورند.
برادر عزیزم- لطفا مرا ببخش. من به دیدار درخت بچگیات در البروه نخواهم رفت و اسمهایمان را روی آن کندهکاری نخواهم کرد.. خیلی ساده و در کمال صداقت: من قادر به انجام آن نیستم. اما چیز دیگری هست که میتوانم برای خودم و تو انجام دهم: اسمهایمان را بر روی باد حک کنم. میتوانم نقش باد را بر سرزمین مادری بزنم. میتوانم سرزمین مادری را بر جسمم حکاکی کنم. میتوانم جسمم را در شعر بیافشانم.
در نهایت، نوال و بچهها به تو سلام میرسانند… آنها از طریق عکسها، شعرها و تماسهای تلفنی تو را بهخوبی میشناسند. چندی پیش، پسرم وطن محمود از من پرسید «چرا دایی محمود همونجوری که تو به دیدنش میری، به دیدن ما نمیاد؟» گفتم «سرش خیلی شلوغه، اما کاراش که تموم بشه، یه روز میاد».
آیا به تو گفتم که الکل را بهکل کنار گذاشتم؟ خوب است که در دور حذفی (مسابقه) برای بهشت، مکانی امن برای خودم نگه داشتهام. و معدهام را از دردی مشقتبار رها کردم. و تو؟ سعی کن سخت نگیری. این گفتهی قدیمی کاربرد دارد که «یک مرد پیر میداند چگونه (دردهای) خود را التیام ببخشد». دوست من، حقههای قدیمی دیگر جواب نمیدهد. ما پیر شدهایم.
برادرت سمیح القاسم
الرماح- ۱۰/۶/۱۹۸۶