تخیل واقعی علیه واقعیت خیالی
سختگیری و کنترل تخیل را از بین میبرد و آدمها مجبور میشوند فانتزی را حذف کنند، چون از فکر کردن میترسند. تخیل ممکن است دچار ترس و عادت شود و خاصیت رهاییبخشش را از دست بدهد.
مدارسی که در آن تحصیل میکردم، تا چهارده سالگی، با تمام عیب و نقصهایی که داشتند، جایی برای تخیل و بلندپروازیهایم باز میگذاشتد. در دورهی راهنمایی، مسئولان مدرسه اعتماد قابل توجهی به دانشآموزان داشتند و به من اجازه میدادند برای مراسم صبحگاهی، برنامهریزی کنم. این اعتماد، باعث شادمانی و خوشی همهی ما دانشآموزان، و حتی معلمها و مسئولان مدرسه شده بود چرا که مراسم را صبح هر روز به شیوهای متفاوت برگزار میکردیم. آن زمان تخیلم دیوانهوار کار میکرد و تا میتوانستم مینوشتم و مطالعه میکردم. هر کتاب و داستانی، پیش چشمم زنده میشد و خودم را کنار شخصیتهایش قرار میدادم و داستانی موازی با آن میساختم. با پایان دورهی راهنمایی وارد دبیرستان سختگیری شدم که میخواست ما- نوجوانها- را سربهراه بار بیاورد. در محیطی قرار گرفتم که همهچیز، از رنگ کفش تا آنچه که در کیفمان همراه داشتیم یا نحوهی وقتگذرانیمان در زنگ تفریح، و یا اینکه با چه کسانی معاشرت میکردیم و موهایمان را چقدر کوتاه یا بلند نگه میداشتیم، کنترل و شیوهی درست هرکدام از اینها مو به مو به ما دیکته میشد. این بود که دیگر احساس امنیت نمیکردم و نمیتوانستم بنویسم، همواره نگران قضاوت شدن بودم و تخیلم دیگر دوست و همراه من نبود و هیچ لحظهی خوشی برای خودم یا دیگران فراهم نمیکرد.
برایم عجیب بود که این دو، یعنی شرایط مدرسهی جدید و نوشتنهایم چه ربطی به هم دارند. تا اینکه با نظریهی یک روانپزشک آمریکایی، به نام پال تورنس آشنا شدم که میگوید: «تخیل دانشآموزان با سختگیری زیاد از بین میرود و آنها مجبور میشوند خیلی زود فانتزی را حذف کنند، [چون] آنها از فکر کردن میترسند.» حالا میبینم، اینطور که پیداست من، تنها دانشآموزی نبودهام که طی دوران تحصیلش اسیر ترس و نگرانی شده و تخیل رهایی بخشاش را حداقل برای دورهای از زندگی از دست داده است.
تلخی ماجرا اینجاست، که ما در مدرسه تمام نمیشویم. بلکه ما همان تن-هوشهایی هستیم که در خانه و جامعه نیز زندگی میکنیم. بر همین مبنا، تحت فشار نهادهای یک جامعهی بسته میآموزیم که رویاپردازی و تخیل اشتباه است. تشویق میشویم به آنچه واقعی است استناد کنیم و دست از فکر کردن به شیوههای دیگر زندگی که فعلاً وجود ندارد برداریم. و در نهایت، با همان تصوری زندگی کنیم که سنت و قوانین از ما انتظار دارند، سنت و قوانینی که آنها نیز جایی برای تخیل نمیگذارند. ما به تدریج میآموزیم که حتی در خواستن، حتی آنجا که باید سبکبال و آزادانه آرزو کنیم زیر سقفهای شیشهای و کوتاه پرواز کنیم.
ما یاد میگیریم که «مطالبات حداقلی» داشته باشیم و خدا را شکر کنیم که شرایط وخیمتر از این نیست. به ما میآموزند که با ترس تخیل کنیم، و شرایط بدتر از این را در نظر بگیریم و به نوعی تخیل منفی، و ویرانگر عادت کنیم.احتمالا برای همین هست که وقتی از زبانآموزانم میپرسم رویایشان چیست، پاسخشان چیزهایی فردی و جزئی است. آنها میخواهند مهاجرت کنند –رهایی، حتی در رویا با فرار است که محقق میشود. و این یعنی تخیل ناامید و محدود شده.
اگر خواب ببینید که به یک باره در برابر سرکوب توانمند شدهاید و هیچچیز نمیتواند آزادیتان را از شما بگیرد، خوب است یواشکی احساس خوشبختی کنید و آن را جایی در دفتر یادداشتتان بنویسید. زیرا چنین چیزی را جز در خواب تنها ممکن است در تئاتر ببینید. اما چه اتفاقی میافتد وقتی حتی تئاتر را طوری تربیت کنند که نتوانیم در آن رویایی داشته باشیم؟ احتمالا اتفاقی مشابه آنچه این سالها افتاده است. تئاترهای پیچیده و پر اختشاش که با تلاششان برای درخشان بودن چشمهایمان را میآزارند. تئاترهایی که سعی میکنند واقعیت باشند نه تصور و تخیل. تئاترهایی که به قول رژی دبره مرده هستند زیرا برای نشان دادن مردگان از تنهایی مرده استفاده میکنند و با نمایش آنچه که هست، تئاتر را نیز به کشتن میدهند. این روزها اما گروه نمایش تریویا با الهام (یا دقیقتر مایمسیس) از سینمای صامت چاپلین، به جای حرف زدن عمل میکند و به جای واقعنمایی رویا میبافد. نمایش اخیر این گروه، دریملند چیزی جز سلسلهای از رؤیاها نیست. رویاهای شخصیت اصلی آن یعنی چاپلین.
رویاهای چاپلین نیز در ابتدا متاثر از واقعیت و همراه با ترس و سرکوب است. او معشوقی دارد که پلیس و کشیش او را میکشند و این تکرار میشود. تا اینکه چاپلین کلافه و مستأصل شروع به شک کردن درباره واقعی بودن کابوسهایش میکند. ما نیز با او پی میبریم که آنچه واقعی میپنداشتیم خواب و خیال بوده است. او از تماشاگران کمک میگیرد و بعد از کشف این موضوع، که همه چیز رویای اوست، ترس را کنار میگذارد، علیه نهادهای سرکوبگر شورش و آزادی خودش/خیال را اعلام میکند. در پایان او نه تنها خود را آزاد که با رویایش دیگران را نیز آزاد میکند.
این کشف او، یعنی محو بودن مرز میان خیال و واقعیت، کشفی بنیانستیز است. دریملند تلویحا به ما میآموزد که ما نه در واقعیت و نه در خیال بلکه در موقعیت به سر میبریم. و موقعیت اگرچه واقعی است اما قابل طرحاندازی و تغییر است. کافی است آن را جور دیگری تصور کنیم تا جور دیگری تجربهاش کنیم، کافی است بخواهیم که جور دیگری باشد. به زبان ساده اگر واقعیت فعلی با تخیل منفی ساخته و کنترل شده است، پس چرا نتوان با تخیل رهاییبخش واقعیت جدیدی ایجاد کنیم؟ همین کشف مهم است که مخاطبش را به وجد میآورد. کشف اینکه پس زدن دست سرکوب از رویاهایمان چقدر ضروری و شادیآور است. دریملند هشدار میدهد که تخیل نیز ممکن است دچار ترس و عادت شود و بدینترتیب خاصیت رهاییبخشش را از دست بدهد. بنابراین دعوت میکند که علیه ترسهایمان شورش کنیم، شاید آنچه تجربه میکنیم صرفاً یک کابوس باشد.
خوب بود. واقعا در مدارس خیال کشته میشه ، اولین عنصر شعر،داستان و اختراع خیال هست که اگر از بین بره فرهنگ و صنعت از بین میره