«بازی» در «شهر»
نوشتن در مورد کتابی که نیست کمی غیرضروری و عجیب است. اما -به عنوان کسی که خیلی ادبیات داستانی امروز فارسی را نمیشناسد- فکر میکنم بد نیست در مورد کتابی که حالا نیست حرف بزنیم. فکر کنیم این کتاب، قبلا بوده و قرار است دوباره منتشر شود، و مثلا کلی آدم مشتاق خواندنش هستند، که درست در خاطرشان نیست از چه حرف میزده.
داستان در شهری میگذرد که بسیار شلوغ است، ولی حتی مگس هم درش پر نمیزند. انگار همه فضاهای موجود، خیابانها، اتوبوسها، مترو و فلان، بکگراند یک چیزی هستند که نیست. بکگراندی که به خودی خود هیچ ارزشی ندارد که حتی بخواهی ازش حرف بزنی. اما آن چیز دیگر، آنچیز ناگفتنی، مبهم و ناروشن که از زبان میگریزد؛ اتفاقی، آدمی، حرفی یا کاری، که خودش حالا نیست و حتی نمیدانی دقیقا چیست؛ همه منتظرند، که مثلا یک نفر از در مترو تو بیاید و در حالی که آدمها با چهرههای درهم به روبهرویشان نگاه میکنند، شروع کند با مردم حرف زدن. مثلا بگوید: «خانمها و آقایان، اجازه بدهید یک پرسش بسیار مهم را با شما در میان بگذارم؛ به نظر شما اگر جای بالا و پایین را عوض کنیم، اوضاعمان چطور میشود؟»
در همان لحظات، یک بادکنک بزرگ هلیومی توی آسمان پیدا شود که رویش یک عبارت درشت و بسیار خوانا نوشته شده که همه شهر میشناسندش. یکچیز مستقیم و روشن که همه میفهمند و در خیابانها و کوچهها صدها و بلکه هزارها سر بالا گرفته شده و به یک نقطه نگاه میکنند. «فوقالعاده نیست؟» برایشان مثل چیزی است که آدمها را به هم وصل کند. مثل تلنگری با ناخن به یک ژله بسیار بزرگ، که همهجایش را به یکاندازه به لرزه در میآورد، از حالت عادی خارجاش میکند. شاید هم هیچ اتفاقی نیفتد. هیچکس درست نمیداند چه خبر شده.
اما شهری که زیر متن این داستان است یک وجه دیگر هم دارد؛ ساکنانش، آدمهایی که لابهلای متن با کار و نفرت و دوستی به همدیگر دوخته شدهاند، فراموش کردهاند یکجایی اینکنارهها، چیزی قبلا وجود داشته، یا میتوانسته وجود داشته باشد؛ شهر کوچکی در کنار یک کلانشهر بزرگ، که ناگهان در لحظهای خاموش میشود. در زمان خاص، اما اثرش در لحظاتی بعد مشخص میشود؛ روی هزارها ساعتی که با باطری کار میکنند و عقربه هر کدام در زمان دیگری میایستد.
داستان با همین لحظه شروع میشود و نویسنده با زیرکی، بدون اشاره مستقیم به فضای بیرونی، گویی خودش هم یکی از آدمهای داخل همان شهری که توصیف میکند است، از خلال دیالوگهایی که بین آدمهایش در جریان است، این را میرساند که چیزی فراموش شده و به یاد نمیآید. در همان فضایی که طبیعی به نظر میرسد و زندگی در جریان است؛ در بکگراند، در میان سروصدا، دود، آنفولانزای کشنده، و مهمتر از هر چیز سیرکی که در جریان است و گرفتاری و هزارتا چیز دیگر، که خفه میکند، و خاموش شدن یک شهر کوچک فقط یک خبر است بین هزاران خبر دیگر، و آدمها در بکگراند یادشان میافتد که یکچیزی بود، یا قرار بود باشد! دقیقا چی؟ کجا؟ و آن اتفاقها میافتد، تا یادآوری کند.
آدمها در صحنه برگههایی را در دستشان گرفتند و در حالی که با هم خوشوبش میکنند، متن را تمرین میکنند. راه میروند، سناریوهایی که حالا دیگر از بر شدهاند. بعد با تکرار شدن صحنه متوجه میشوی که متنها را زندانیای به درخواست بازجویش مینویسد، بازجویی که جای دیگر، در نقش دیگری، بازیگران را روی صحنه برده و از اعترافهایی که در قالب داستان از زندانی گرفته بازیهای دیگری ترتیب میدهد. داستان بنویسید؛ «داستانهایی واقعی». واقعیت نه به معنای آنچه هست، که آنچه به صلاح است باشد. و زندانی مینویسد، نه در زندان، که پشت میز خودش، در خانه یا محل کارش.
نویسنده ناباکوفوار، با کمرنگکردن مرز بین خیال و واقعیت، آنچه رخ داده را در احوالات مشکوک راوی گم میکند و قرار نیست هیچ وقت روشن شود که داستان ور دیگری هم دارد؛ سانسور. از کجا معلوم همهاش در ذهن خود نویسنده حذف نشده، و یا جهت دیگری نگرفته باشد؟ لازم نیست حتما برای بازجو بنویسی، یک وقتی در خانهات یا در محل کارت داری مینویسی، ولی چیزی در مغزت، بیآنکه بدانی، هر چیزی بیرون از بگگراند را فراموش میکند و اصلا نمیگذارد بهیاد بیاوری چه چیزی فراموش شده.
جایی که آدم مصنوعیها در زیر گرد خاکستری قدم میزنند، سوار ماشین میشوند، یک شهر کاملا مدرن و جدید؛ جایی که اسم ندارد ولی بیش از هر جای دیگر تهران را به یاد میآورد. اتفاقهایی میافتد، که میخواهد به یاد ساکنان بیاورد چیزهایی را که میدانند نیست، اما عامدانه یا از سر بیتقصیری فراموش کردهاند. اتفاقها ساده هستند ولی عجیب، و تکرار میشوند. و آدمها دچار حالی هستند که «عه، این صحنه آشناست!»، و چشمانشان تنگ میشود. و فقط در این حد یادشان میافتد که یک جایی بود، یک شهری، «چی بود دقیقا؟» این روند در داستان هی تکرار میشود و شدت پیدا میکند. آخرش را هم باز میگذارد، خودتان حدس بزنید.