تراژدی دیگو آرماندو مارادونا
شبکه اچبیاو، اخیرا مستندی به نام دیهگو مارادونا پخش کرده است. این متن به بهانه این مستند نگاه میاندازد به زندگی بازیکن افسانهای فوتبال آرژانتین.
در روز دهم نوامبر سال ۲۰۰۱، دیگو آرماندو مارادونا بازی خداحافظی خود را در بوئنوس آیرس انجام داد. برای آنهایی که با این رسم و رسوم آشنایی ندارند، بازیهای خداحافظی بازیهایی هستند برای تکریم، که در مقابل طرفداران نوستالژیک انجام میگیرند؛ بازیهایی که طی آنها دوستان بازیکن مورد تقدیر به آرامی در زمین میدوند و به او اجازه میدهند برای آخرین بار لحظاتی شکوهمند را تجربه کند. بازی خداحافظی مارادونا با حضور کسانی مانند هریستو استویچکوف و اریک کانتونا ستارهباران بود، درست برازنده بازیکنی که یک بار از او بهعنوان بهترین فوتبالیست جهان نام برده شده بود. مارادونا در دوران اوجش میتوانست مدافعان را با سهولتی شگفتانگیز از پیش رو بردارد، اما حالا در چهل و یک سالگی، او مردی بود با اضافهوزن، زانوها و قوزکهای بدفرم، که نزدیک به دو دهه درگیر اعتیاد به مواد مخدر بود. بازیکنهای تیم مقابل اجازه میدادند لذت ببرد، راه را برای او باز میکردند تا گامهای سنگین و آهستهاش را بردارد. او آن روز دو گل به ثمر رساند، هر دو پنالتیهایی بودند در مقابل رنه هیگیتا، دروازهبان سابق تیم ملی کلمبیا، که با کنار رفتن از سر راه دوست قدیمیاش از او تقدیر کرد. هر بار که توپ به تور دروازه برخورد کرد هیگیتا و مارادونا یکدیگر را در آغوش کشیدند.
برای طرفداران پروپاقرص، دیدن چنین تصویری ناخوشایند بود. حتی برای آنهایی که نشانههای سقوط بزرگ مارادونا را دیده بودند هم شوکهکننده بود. در دهه هشتاد، هنگامی که دانشآموز مدرسه راهنمایی بودم، مارادونا بُت من بود، اما اعتراف میکنم که در روز بازی خداحافظی، دوران حرفهایاش را از یاد بردم. آن وقتها دنبال کردن فوتبال جهان سختتر بود، اما این چیزی نیست جز یک عذر غیرمنصفانه. متاسفانه این رفتار معمول ما با قهرمانانمان است: با عشقی به نوعی بدهبستانی. رُس آنها را میکشیم. دیدن او در آن بازی افتخاری برای همه ما یادآور تمام چیزهایی بود که از او گرفته بودیم، و من تنها کسی نبودم که اینطور فکر میکرد. چند روز بعد در لیما، پرو، یکی از پسرعموهایم را دیدم. حرف بازی خداحافظی مارادونا شد، در سکوتی همراه با احترام فرو رفت، چشمهایش ناگهان خیس شدند. مضطرب و پریشان، زمزمه کرد «دیگو داره میمیره» انگار هرگز به میرایی مارادونا فکر نکرده بود. پسرعمویم آن زمان دانشجوی پزشکی بود.
اگر برایتان عجیب است که یک دانشجوی پزشکی ممکن است فراموش کند که یک انسان دیگر مشمول همان قانونهای مرگ و زندگی بوده که ما، احتمالا شما مارادونا را در دوران اوجش ندیدهاید – شاید تجربه نکردهاید فعل بهتری باشد. همیشه از بازی یک چهارم نهایی آرژانتین مقابل انگلیس در جام جهانی ۱۹۸۶ با دو گل مارادونا یاد میشود، دو گلی که نبوغ و بیپروایی او در آنها خلاصه شده. گل اول، گلی متهورانه است با دست، تقلبی گستاخانه و فرصتطلبانه – که یک جورهایی کار هم کرد. گل دومش که چند دقیقه بعد به ثمر رسید، حقیقتا گل قرن است: گلی خیرهکننده، ۷۰ متر دریبل مارپیچی با توپی که انگار به پای چپش چسبیده بود، و مدافعان درمانده انگلیسی که یکی پس از دیگری کنار زده میشدند. گزارشگر تلویزیون آرژانتین احساسات را در یک جمله خلاصه کرد: «دیگو»، ازنفسافتاده فریاد زد: «تو از کدوم سیاره اومدی؟»
یک جورهایی، بین به ثمر رساندن آن گل، بردن جام جهانی بعد از دو مسابقه، و آن بازی خداحافظی در سال ۲۰۰۱، همه چیز بد پیش رفت. مستند جدید و مهم آصف کاپادیا، که ساده و خلاصه «دیگو مارادونا» نام دارد و اچبیاو سپتامبر امسال آن را پخش کرد، داستان تلخ آن چه روی داد را روایت میکند. فیلم، مانند تمام مستندهای ورزشی خوب، در ظاهر فقط درباره ورزش است: اما در واقع، حکایتی تراژیک است، پرتره یک نابغه، نگاهی افشاگرانه به هزینه احساسی شهرت و اینکه یک استعداد، هر چقدر هم ماوراءالطبیعه، تا چه اندازه میتواند ازدستدادنی باشد. چیزی که فیلم روشن میکند این است که پایه و اساس سقوط مارادونا همیشه وجود داشته؛ همان بیپروایی جسورانهای که او را موفق کرد آخر کار از پا انداختش.
مارادونا در ویا فیوریتو بزرگ شد، در زاغهای در اطراف بوئنوس آیرس. او که کودکیاش را در فقر گذرانده بود اولین قرارداد حرفهای خود را در پانزدهسالگی امضا کرد و از آن روز به بعد نانآور خانوادهاش شد. در بیست و یک سالگی به بارسلونا پیوست، با مبلغی که به عنوان یک رکورد جهانی از آن یاد میشد. سکانس تکاندهنده اول، پایان داستانش در بارسلوناست: یک مارادونای جوان در زمینی آشفته از جنجال، بی هیچ ترسی در دل هرج و مرج قدم میزند. فینال کوپا دل ری بود که در پیش چشم پادشاه اسپانیا انجام میشد، البته که این جزئیات ورزشی کم و بیش بیاهمیتند. چیزی که میبینیم فوتبال نیست، یک درگیری خیابانیست. یک کات سریع ما را به انتهای آن هیاهو میبرد: مارادونا، نفسزنان، با پیراهن آبی-اناری پارهاش دور گردن، و پشت سرش، تصویری گذرا از استادیوم، هزاران تماشاگری که شاهد این دیوانگی بودند. بهنظر نمیرسد به آنها توجه کند.
مستند در واقع در ژوئیه ۱۹۸۴ شروع میشود، وقتی که تیم بارسلونا مارادونا را به ناپولی فروخت (با یک رکورد دیگر در قرارداد)، و هشتاد و پنج هزار تماشاگری که آماده بودند تا در استادیوم سان پائولو به او خوشآمد بگویند. همه چیز در این انتقال بیمعنا بود: یکی از بزرگترین بازیکنان دنیا (هنوز بزرگترین نشده بود) به باشگاهی در فقیرترین و خشنترین شهر ایتالیا فروخته شد، تیمی که دغدغهاش بیشتر سقوط نکردن به دسته پایینتر بود تا جمع کردن جام. در اولین کنفرانس مطبوعاتی به فقدان منطق اشاره شد، هنگامیکه یک خبرنگار جسور جرات کرد سوالی بپرسد که تعجب بسیاری را برانگیخت: آیا مافیای محلی در تامین مالی این انتقال دست داشت؟ مارادونای جوان و خوشتیپ، برای لحظهای خودش را به آن راه زد، قبل از آنکه کورادو فرلائینو مدیر باشگاه با عصبانیتی تمام عیار وارد بحث شود تا این فرضیه را رد کند. علیرغم این انکارها، شبح باند تبهکار کامورا تمام مدت در فیلم حضور دارد، تاریک و اغواگر.
فیلم به شکلی قانعکننده توضیح میدهد که بزرگترین دستاورد ورزشی مارادونا نه بردن جامجهانی ۱۹۸۶ به همراه تیم ملی آرژانتین، که دو اسکودتویی – نشان قهرمانی سریآ – بوده که در سالهای ۱۹۸۷ و ۱۹۹۰ به همراه ناپولی بُرده، چیزی که لیگ را زیر و رو کرد و عصبانیت تیمهای مدعی را برانگیخت. تندی و خشم علیه ناپولی و طرفدارانش از یک شکاف ملی حکایت داشت، شکافی میان بخش برخوردار و بخش محروم کشور. با ناپل بهعنوان شهری عقبافتاده برخورد میکردند که بهسختی میشد آن را قسمتی از ایتالیا بهشمار آورد، شهری بهقول یکی از مفسران «آفریقایی»، توصیفی که تا حدودی نشاندهنده برخورد نژادپرستانهای است که فوتبال هنوز هم از آن رنج میبرد.
در بازی ناپولی مقابل یوونتوس، در شهر تورین، تماشاگران فریاد میزدند: «وَبازدهها! زلزلهزدهها! تا حالا صابون به بدنتون نخورده! ناپولی کثافت! شما مایه ننگ ایتالیائید!» مارادونا، غریبهای که در زاغهها بزرگ شده بود، این تبعیض طبقاتی را به خودش گرفت. کمی بعد در فیلم او را میبینیم که با دختر کوچکش که هنوز پوشک دارد در خانه است. دختر میکروفونی در دست دارد و مارادونا در حال هدایت اوست: «یوونتوس، وافانکولو!» میگوید: «یوونتوس، برو به درک!» و از تکرار کودک کیف میکند. این صحنه جوهره استعداد او را نشان میدهد. استعدادی که تنها در ورزش خلاصه نمیشد، نافرمانی و سرکشی در شخصیت او بود.
صحنههای مربوط به زمین فوتبال دلفریباند اما لحظههای شخصیتر و خصوصیتر واقعا برجستهترند: یک مارادونای جوان را میبینیم که با دوستدخترش تنیس بازی میکند؛ در کنار بساط باربیکیو با خانوادهاش استراحت میکند؛ همتیمیهایش را در خواندن سرودهای مبارزه رهبری میکند؛ در هیاهوی میهمانی غرق در افکار خودش است. طرفداران جلوی در خانهاش جمع شدهاند، برای عکس و امضا التماس میکنند، با این حال بهنظر نمیرسد این چیزها برایش لذتبخش باشد. مشهور که باشی محکوم خواهی بود به انواعِ بیمانندی از تنهایی. با این حال ناپلیها، که هنوز هم بلند بودن اقبالشان را باور نکردهاند – انگار فرشتهای استوکپوش از شهر آنها دیدن میکند- او را غرق در پرستشی دیوانهوار میکنند. یک پرستار شیشه کوچکی حاوی خون مارادونا را در یکی زیارتگاههای کلیسای کاتولیک میگذارد. وقتی ناپولی اولین عنوان قهرمانیاش را کسب میکند، بنری روی دیوار ورودی یک قبرستان نصب میشود که مردهها را دست میاندازد: «نمیدونید چی رو از دست دادید.»
چیزی بود که هیچکدام از ما متوجه آن نشدیم: آنچه که در زمین اتفاق افتاد را نمیگویم، از پایین رفتن مارادونا حرف میزنم، آنچه از چشم طرفداران دور ماند. حالا با این فیلم، همه چیز جلوی چشممان آورده میشود. همانطور که به مرور شهرت او را دربرمیگیرد، وزنش هم زیاد میشود. او را میبینیم که با یکی از اعضای مافیای محلی برای گردش شبانه بیرون میزند. زندگی روتین خود را شرح میدهد: بعد از بازی هفتگی که یکشنبهها برگزار میشود تا چهارشنبه با کوکائینی که دوستان مافیاییاش برای او فراهم میآورند وقتش را به خوشگذرانی و مهمانی میگذراند، چند روز باقیمانده هفته را میگذارد برای پاکسازی بدنش، دوباره بازی میکند، و همین روند را از سر میگیرد. همه اینها بسیار تهی از شادی بهنظر میرسد. بعد از اینکه مارادونا ناپولی را به اولین (و تا آنجای کار تنها) عنوان قهرمانی اروپاییاش در ۱۹۸۹ میرساند، درخواست انتقال میکند. تحلیل رفته، و در حال فرو رفتن در وابستگی به مواد مخدر. فرلانو، رئیس باشگاه ناپولی، میگوید نه. فرلائینو تصدیق میکند «زندانبانش شدم».
لحظه تعیینکننده در جامجهانی ۱۹۹۰ ایتالیا رخ داد. مارادونا که برای آرژانتین بازی میکرد، و همان موقع هم خیلی از ایتالیاییها بهخاطر همکاریاش با یک باشگاه نفرینشده از او بیزار بودند، در تمام مسابقات هو میشد. آرژانتین در نیمهنهایی با ایتالیا بازی کرد، در استادیوم سان پائولوی ناپولی. این برای مارادونا مثل بازگشت به شهری بود که بقیه ایتالیا آن را به سخره میگرفتند، برای همین هم از طرفداران محلی دعوت کرد آرژانتین را تشویق کنند. این کار از جانب بسیاری حرمتشکنانه تلقی شد، و هنگامیکه آرژانتین ایتالیا را حذف کرد، مارادونا تبدیل شد به منفورترین مرد در آن کشور. فصل بعد، به ناپولی بازگشت و با خشمی مواجه شد که تا آن موقع مثل آن را ندیده بود. حالا، مردی بود راندهشده، خوشگذرانیهایش از کنترل خارج شد. کمی بعد، مچش را در یک رسوایی دوپینگ-روسپیگری گرفتند، لیگ ایتالیا برای بیشتر از یک سال او را از بازی منع کرد، و مارادونا با خفت به آرژانتین بازگشت.
نکته قابلتوجه نه سقوط پُرشتاب مارادونا بلکه این واقعیت است که او تا مدتی طولانی خودش را زیر این فشار شدید سرپا نگه داشت. با تماشای فیلم به این فکر میکنیم که اگر از این بازیکن فوقالعاده بااستعداد، کمی هم که شده، در برابر آنچه که شهرت میطلبد و حتی در برابر خودش محافظت میشد چه اتفاقی میافتاد. مارادونا در روز بازی خداحافظیاش در سال ۲۰۰۱، میکروفون را گرفت و در برابر جمعیتی که اسمش را فریاد میزدند ایستاد، دست به سینه. گفت که فوتبال زیباترین بازی در دنیاست و کارهایی که او کرده نباید نفس این ورزش را زیر سوال ببرد. او گفت: «من اشتباهات زیادی کردم و هزینه آنها را هم دادم». تمام استادیوم او را دلداری داد. لحظهای سکوت کرد و سپس ادامه داد «اما توپ هرگز لکهدار نمیشود».
این مطلب ترجمهای است از The Tragedy of Diego Maradona, One of Soccer’s Greatest Stars
روحت شاد بزرگترین بازیکن فوتبال جهان
خداحافظ فوتبال