
مرزی برای فراموشی دیگری
چه سازوکاری سبب میشود دانشآموزان مدارس غیرانتفاعی، مدارس دولتی را همچون «تبعیدگاه» ببینند؟ نویسنده این یادداشت از مرزبندیها و دیگریسازیهایی نوشتهاست که در نظام آموزشی رخ میدهد.
حتی الان که از دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شدهام، هنوز هم به این فکر میکنم اگر در یکی از مدرسههای استعداد درخشان یا غیرانتفاعی درس میخواندم، سرنوشتم تغییر میکرد. شاید هم اگر میتوانستم به هنرستان بروم الان صبای دیگری بودم.
این فکر برای یک روز و دو روز و یک سال و دو سال نیست. شاید برای اولین بار زمانی که در مقطع پنجم دبستان درس میخواندم این فکر در ذهن من جرقه خورد. وقتی کم کم به پایان سال نزدیک شدیم و باید مدرسهمان را برای مقطع راهنمایی انتخاب میکردیم. سرنوشت خیلی از ما را آدرس محل سکونت تعیین میکرد. انگار کسی با خط کشی دقیق نقشهای کشید و براساس آن بچههای چند خیابان را به مدرسه فلان میفرستادند و بچههای چند خیابان آنطرفتر را به مدرسه بهمان. فارغ از استعدادها و علاقهها و حتی رابطههای دوستی که در دوران دبستان شکل گرفته بود.
اما سرنوشت بعضیها را نه آدرس محل سکونت، که میزان درآمد خانواده تعیین میکرد. آنهایی که میتوانستند از پس هزینههای میلیونی مدرسه برآیند و در آزمون ورودی مدرسه پذیرفته میشدند، میرفتند به مدرسهای خاص. مجموعه مدرسههای استعداد درخشان! آنها هم که میتوانستند از پس هزینهای بیشتر برآیند، به مدرسههای غیرانتفاعی میرفتند. اینجا بود که چندتا از دوستانم را از دست دادم.
اما در دوره راهنمایی اعتراف میکنم این ماجرا برای من چندان آزار دهنده نبود. اصلا تصوری نداشتم که آنها در مدرسه چه خدماتی دریافت میکنند که من در یک مدرسه دولتی از آن محرومم. سرگرم مجلهها و دنیای نقاشی بودم. درسهایم را میخواندم. آنقدری که مدرسه از من توقع داشت، تلاشم را میکردم. فکر میکردم همین که بتوانم از پس امتحانهای مدرسه بر بیایم، کافی است. نه درگیر کتابهای کمک آموزشی بودم و نه میدانستم امتحان تستی یعنی چه. تا اینکه سال سوم راهنمایی دوباره باید مدرسه انتخاب میکردیم. این بار تعداد بیشتری از دوستانم را از دست دادم. به خاطر دارم که مادر دوستانم بعد از امتحانهای پایان ترم دور هم جمع میشدند و درباره اینکه کدام مدرسه در کنکور تعداد بیشتری قبولی داشته صحبت میکنند. کم کم فهمیدم غولی وجود دارد به اسم کنکور. من هم باید برای آن آماده شوم.
سال اول دبیرستان باید برای آیندهام تصمیم بزرگی میگرفتم. به خاطر علاقهای که به هنر داشتم، به همه گفتم که میخواهم هنرستان بروم. اما فهمیدم هنرستان جای من نیست. بین آنها که استعداد درخشان نیستند، من استعدادم کمی درخشان است و باید بروم ریاضی(آن موقعها درسخوانترها میرفتند ریاضی. ولی حالا درسخوانترها میروند تجربی). این شد که سال دوم دبیرستان هم سر کلاسی حاضر شدم که بعضی از بهترین دوستانم آنجا نبودند. آنها که برچسب «درسنخوان» خوردند و راهی هنرستان شدند، دیگر در جمع ما نبودند.
بعد از امتحانهای نیمه اول سال سوم دبیرستان بود که در آزمونهای آزمایشی یکی از موسسههای کنکور ثبت نام کردم. نتیجه اولین آزمونم چندان چنگی به دل نمیزد. برای من که در مدرسه به عنوان شاگرد درسخوان محسوب میشدم ضربه مهلکی بود. برای همین تصمیم گرفتم نقاشی را کنار بگذارم و حسابی درس بخوانم. به خانواده اصرار کردم که برای سال پیش دانشگاهی در یک مدرسه نمونه دولتی درس بخوانم. با زحمت بسیار توانستم آنجا ثبت نام کنم. زحمت بسیار که نه، راحت بگویم پارتی بازی. تابستان را با دقت و تمرکز درس خواندم. ترازم در آزمونها به اندازهای خوب بود که گفتند میتوانی بروی در شعبه اصلی موسسه امتحان بدهی. انگار کمی استعدادم درخشان شد.
یادم است دومین باری که در شعبه اصلی امتحان دادم، صبح آزمون، قبل از شروع فرایند، دختری کنارم نشست. با هم شروع کردیم به صحبت کردن که چقدر درس میخوانی و چگونه میخوانی و کدام قسمتها سخت است و کدام قسمتها آسان. بعد از اینکه درباره ساعت مطالعهام گفتم، آن دختر پوزخندی زد و گفت: «فقط ۴ ساعت در روز؟» بعد از آن گفت که در یکی از مدرسههای غیرانتفاعی معروف درس میخواند و آنجا بچهها در تابستان روزی دست کم ۶ ساعت درس میخوانند. تازه آنها معلمهای آن چنانی دارند و میدانند چگونه تست بزنند. گفت تست زدن مهارتی است که آنها برایش حداقل از اول دبیرستان وقت گذاشتهاند.
خلاصه آن روز بدترین نتیجه را گرفتم. بعد از اعلام نتیجه آزمون، پشتبانم با من تماس گرفت و گفت که چون ترازت پایین آمده نمیتوانی در شعبه اصلی امتحان دهی. انگار یک شبه استعدادم کم فروغ شد. گذشت و گذشت تا اینکه کنکور را هم بالاخره دادم و در دانشگاه شدم.
به خیالم دیگر مدرسه تمام شده است، مرزها از هم فرو پاشیدهاند و کسی قرار نیست دربارهی آن صحبت کند. دیگر هر کدام از ما، فارغ از اینکه در چه مدرسهای درس خواندیم، به یک نقطه رسیدیم. اما در دانشگاه هم هنوز حرف از مدرسههای استعداد درخشان و غیرانتفاعی بود. یکی از سوالهایی که روز اول دانشگاه از هم میپرسیدیم، این بود که در چه مدرسهای درس خواندیم. آنجا بود که نقطه اشتراکی بین بعضیها پیدا شد. آنها که از شعبههای مختلف یک مدرسه آمدهبودند. آنها که شاگرد فلان معلم معروف بودند. آنها که همکلاسی فلان بازیگر بودند. آنها که در مدرسه کلاس برنامهنویسی و نجاری و آزمایشگاه شیمی آنچنانی داشتند. خلاصه مرزها همچنان باقی ماندند.
نمی دانم این ایده اولین بار در ذهن چه کسی جرقه خورد که به بچهها برجسب زنند و آنها را از دنیای شاد و همدلانهای که دارند خارج، و وارد دنیای مرزها کنند. تو بچه این خیابان هستی، میروی به این مدرسه که ما میگوییم. تو باهوشی و پولدار، پس به تو میگوییم استعداد درخشان. تو پولداری، پس برو مدرسه غیرانتفاعی. تو درسنخوانی، پس برو هنرستان. تو درسخوانتر از هنرستانیها هستی ولی نمیخواهی برای مدرسه هزینه کنی، پس برو دبیرستان. تو از نظر جسمی توانایی متفاوتی داری، پس به تو میگوییم معلول و در مدرسهای جدا باید درس بخوانی. این شد که ما با مرزهایی به قدمت عمرمان بزرگ شدیم. مرزهایی که هویت ما را شکل دادند. مرزی که در نقشهها کشیده شده بود و ما را روانهی مدرسهای میکرد، مرزی که با پول پررنگ شد، مرزی که بر اساس نمرهها تعیین میشد و مرزی که بر اساس تراز آزمون آزمایشی تعیین میشد. مرزهایی که فاصله ما را از همدیگر زیاد و زیادتر میکرد.
روانشناس و تحلیلگر حوزه آموزش نیستم، اما به نظرم باید هر کدام از ما در اجتماعی به اسم مدرسه یاد میگرفتیم، بچههای دیگری هم هستند که توانایی جسمی متفاوتی دارند. هر کسی به درسی علاقه دارد و هر کسی توانایی منحصر به فردی. در یک کلام باید وجود «دیگری» را هم درک میکردیم. اما مدام غربال شدیم، مدام مرزهای بین ما پررنگ شد، «دیگری» را فراموش کردیم و هر لحظه از امکان درک گوناگونی فاصله گرفتیم.
به خاطر دارم که چند سال پیش برای پژوهشی به یک مدرسه ابتدایی غیرانتفاعی در نزدیکی خانهمان رفتم. در دفتر مدیر مدرسه منتظر نشسته بودم تا زنگ تفریح تمام شود و بتوانم سر یکی از کلاسها بروم. زنگ تفریح بود و بچهها با هم بازی میکردند. چندی گذشت تا یکی از ناظمهای مدرسه دو پسربچه را به دفتر مدیر آوردند. مدیر شرح ماجرا را از ناظم پرسید. یکی از بچهها را سر کلاس فرستاد و دیگری را نگه داشت. گفت: «فلانی تو همونی بودی که از مدرسه فلان آمدی؟ (نام مدرسهای دولتی را گفت که دقیقا روبهروی مدرسه خودشان است)» پسر بچه هم گفت:«بله!» مدیر گفت:« همین دیگه، لیاقتت همون مدرسه دولتی و بچههای بیتربیت و درس نخونشه! ببین آخرین باریه که بهت هشدار میدم. اگر بار دیگر در مدرسه شلوغ کنی دوباره میفرستیمت به همان مدرسه خودت!» آن موقع فقط به یک چیز فکر میکردم. با حرفهای مدیر، آن بچه در ناخودآگاهش چنین ثبت میشود که «دیگری» در جایی درس میخواند که برای من حکم یک تبعیدگاه را دارد. «دیگری» در مدرسهای درس میخواند که امتحانهایش آسانتر هستند، معلمهایش ضعیفتر و احتمالا سطح فرهنگی و هوشی بچهها پایینتر. «دیگری» سرنوشتی جدا از من دارد و همین باعث میشود که من دست کم تا وقتی که در میان آدمهایی شبیه خودم هستم، نتوانم از زندان ذهنی خودم خارج شوم و او را بشناسم یا بهتر بگویم، خودم را بشناسم و بفهمم که او هم مانند من است. نه تبعیدی است، نه بیتربیت و نه درسنخوان.
یا مثلا خیلی از بچههایی که به خاطر یک معلولیت جسمی، راهی مدرسههای جداگانه میشوند، کی میتوانند فرصت تجربه زندگی با اکثریت جامعه را پیدا کنند؟ بفهمند معلولیت آنها نباید باعث شود خودشان را از جامعه جدا ببینند؟ آنها خود به خود محبوس در حصاری میشوند که به اسم مدرسه دور آنها کشیده شده. مدرسهای که مرز میان آنها و دیگران را پررنگتر و به قول خودشان استثناییتر می کند. وقتی آنها خودشان را همیشه اقلیتی ببینند دور از دسترس بقیه، به «دیگری» تبدیل میشوند. کم کم فرصت بروز استعدادهایشان کم میشود، تا جاییکه انگار در این جامعه وجود ندارند.
مگر نه اینکه زبان محل دیدار «من» و «دیگری» است؟ وقتی مدرسهی من از مدرسهی «دیگری» جدا باشد، وقتی دست کم تا ۱۸ سالگی و شروع دوره دانشجویی، محلی نباشد که بتوانم با «دیگری» گفت و شنود کنم، درکی رخ میدهد؟ میتوانم غیر از خودم و افراد مشابه خودم را هم بشناسم؟ اگر نتوانم «دیگری» را درک کنم، میتوانم خودم را در قبال سرنوشت او مسئول بدانم
اولش مقاله رو خوندم و بعدش نظرات رو و بشدت مایل شدم من هم نظرم رو بنویسم.
من هم یک “سمپادی”هستم.
اینکه جناب “آریان” میگن کادر مدرسه به ما تلقین میکردن که شما تفاوتی با باقی بچه های دیگر مدارس ندارین اصلا تاثیری روی جو و وضعیت روانی بچه ها نداره و نخواهد داشت.خانواده بیشترین اثر رو روی نوجوان مورد نظر داره و در ایران هم اکثر خانواده ها با قبول شدن فرزندشون توی مدارس تیزهوشان کل شهر رو خبر میکنن و…(از همینجا بگیرید و تا آخرش برید تا تاثیر خانواده رو ببینین).
من حدود دو هفته توی مدرسمون با بچه های ۶ دوره بعد از خودم از سال هفتم تا یازدهم جلسه آشنایی با رشته مهندسی مکانیک داشتم و تا حدودی باهاشون آشنا شدم،با روحیاتشون و نظراشون و یک مساله مهم دیگه \مقایسشون\
خودشون رو با بچه های اروپا و آمریکای شمالی بشدت مقایسه میکردن.اینکه اونجا مدارس مختلط هست و اینجا نیست!!!…اینکه چه محتوای آموزشی برای غربی ها برنامه ریزی شده و میگفتن “ما(خودشون)از کلاس اول هفته ای یک زنگ درس “مسخره ای” مثل دینی داریم…!!!”و مسایل دیگه که خیلی مارو از موضوع پرت میکنند.
نظرشون هم درباره بقیه مدارس ایران این بود…”ما اینجا که سمپاده این حالمونه!!!وای بر اونا که یه مدرسه عادی درس میخونن!!!”
(البته سه بند قبل یه مقدار از موضوع اصلی دور میشن)
آقای “مرتضی” هم درباره سیگار کشیدن که نمونه کوچک و کاملی از تاثیر اجتماع بر روی نوجوانان هست کاملا اشتباه میکنن،کافیه سری به بقیه مدرسه ها (یه مدرسه کاملا معمولی) بزنید تا وضعیت رو متوجه بشید.وضعیت جامعه و سیستم آموزشی کشور بقدری خرابه که الان به جای اینکه دغدغه ما منتشر شدن ویرایش ۲۰۲۰ کتاب مرجعی مثل فیزیولوژی پزشکی گایتون و قدیمی شدن کتاب های درسیمون باشه باید به پاک شدن نوجوونامون از مواد مخدر باشیم.
خانم “محبی” این سیستم آموزشی کاملا داره راه غلطی رو طی میکنه و اگر این تعداد از بچه ها هم جدا از بقیه نشن به نظرم امیدی به آینده مملکت نباید داشت.البته خیلی از بچه های سمپاد هم هیچ گِلی به سر خودشون و مملکتشون نزدن.اما این جداسازی لازمه.
مورد چهارم “مرتضی” درباره “آریان” کاملا درست بنظر میرسه و “آریان” با یه دیدگاه کاملا خوشبینانه و با طرفداری و “مرتضی” هم فقط برای کوبیدن مدارس سمپاد نظر دادن.
اما مورد سوم “مرتضی”….
زندگی من و خیلی های دیگه که توی سه سال کنکور فقط درس خوندیم توی چند رقم رتبه کنکور خلاصه میشه.۱۲ سال درس خوندن توی آموزش و پرورش،حاصلش این ارقام هست.دقیقا همه بحث سر قبول شدن توی کدوم دانشگاه هستش و این رتبه کنکور میشه ارزش من و اون خیلی های دیگه.اینکه ۷۰ درصد رتبه های برتر کنکور از مدارس سمپاد بودن نشون دهنده برتری “آموزش نخبهگرایانه” برای این مقطع دوازده ساله آموزش و پرورش و کل دوره آموزش عالی هستش.توی بقیه مدارس مگه چه چیزی به ما درس داده میشه که تو تیزهوشان درس داده نمیشه؟مگه بقیه مدرسه ها ما رو برای زندگی کردن آماده میکنن؟باقی مدارس هم “کوچکترین برنامهای برای مواجههی آتیِ ما با اونها نداشتند” و ندارند و با این وضعیت فعلی پیش بینی میکنم نخواهند داشت!!!!حداقل بچه ها توی مدارس سمپاد به قول شما “انتگرال سهگاه”گرفتن رو یاد میگیریم و یا “الکتروکاردیوگرام قلب تحلیل کنیم و هایپرتروفی بطن چپ رو تشخیص بدیم”!!!!!!!!!
(این مثال اصلا شوخی نیست و عین واقعیته!!!!!)
نظر شما خانم محبی کاملا درسته اما برای این سیستم فعلی امکان نداره قابل اجرا باشه.
این سیستم چه مشکلی داره؟کافیه به مفاد آموزشی یا برنامه آموزشی ملی نگاه کنید.هرچند بچه های سال هشتم ما اطلاعاتشون دو برابر بچه های سال دوازدهم اونا!(اروپایی ها و آمریکایی ها)هستش اما اگر تنها با این صورت میشد مملکت رو ساخت،تا الان این مملکت خیلی بهتر از این وضع فعلی میتونست باشه.
ممنونم خانم محبی برای این مقالتون.
باید خدمتتون عرض کنم که ما “انتگرال سه گاه” نداریم
اون چیز مورد نظرتون “انتگرال سه گانه” است
فارغ التحصیل مدرسه ی فرزانگان دوی تهرانم و یه چند وقت پیش که پیش مشاور رفتم، گفت کسی دورمه که خیلی موفقه که من بطور ذاتی تلاش تو برتر کردن خودم دارم.درصورتی که همچین کسی نیست. در منکمالگرایی به جا نیست ، کمالگرایی افراطیه. کوچک ترین شکستی حس برتریو ازت میگیره درحالیکه هیچوقت تو این برتریو نمیخواستی. سال یازدهم که الان فهمیدم افسرده بودم، مادرم ب مدرسه زنگ زد که وضعیت روحی بچم خوب نیس. مشاور خیلی ریلکس گفت اکثریت مادرا همینو راجبه بچه ها میگن. فشار به هر قشری که از بقیه جدا شه وارد میشه. در معلولین بدتر، در ما جاه طلبی غیر منطقی. وقتی روی نمودار زنگوله ای میکشیدن که ما اقلیت باهوش اجتماعیم و من شش سال از عمرم گذشت تا بفهمم استعداد من تو تجربی و ریاضی دلیل بر علاقم نیست و بخاطر برتری طلبی بیش از حد خودمو مجبور به موندن تو رشته ای خاص کردم. هنوز خودمو از بقیه جدا میبینم ولی من این دیدو نمیخوام. گاهی آرزوی اینو داشتم که معمولی خطاب شم ولی کی منکرشه که برتر بودن و شنیدنش لذت داره، ولی مسوولیت میاره. خودکشی تو مدرسه، خودکشی شبای امتحان، قرص خوردن. شاید خیلی مطرح نباشه ولی دیده شده. خلاصه همیشه لذت نبوده، بیشتر “اجبار” به برتر بودن بود
بنده فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی یک همدان هستم.هم راهنمایی و هم دبیرستانم رو اونجا درس خوندم.معلم های ما،مشاوران ما و حتی مدیر مدرسه ما خیلی روی این موضوع که ما هیچی نیستیم تاکید داشتن.اول هر ترم،اواسط هر ترم و آخراش همیشه جلسه کادر با بچه ها بود و همیشه عنوان میکردن که شما هیچ تفاوتی با بقیه ندارید.تنها تفاوتتون لباس فرم و اسم مدرستونه!!!البته قطعا با بقیه مدارس فرق داشتیم،نه کسی از بچه ها سیگار میکشید،نه از نظر اخلاقی کسی مورد داشت و جو خیلی خوبی رو توی سمپاد داشتیم.
بنظرم همین اجبار بود که باعث شد یک سوم بچه های ریاضی،شریف قبول بشن و به اندازه یک کلاس مدرسمون(حدود ۳۰ نفر)از بچه های تجربی،پزشکی یا دندون دانشگاهی دولتی توی تهران قبول بشن.
این اجبار آینده مارو ساخت.
باعث شد سه تا از دوستام همین الان توی سان فرانسیسکو برای اپل کار کنن و یکی دیگشون استاد دانشگاه پزشکی “ام اس بی”برلین باشه.
این اجبار به برتر بودن هیچموقع دردسری درست نکرد…(البته برای ما بچه های شهرستان)
برادر من، انشالله که همین جور بوده که میگی: یعنی بچهها وضعیت حادی نداشتهاند، اما…
1- اینکه توی یه مدرسه به بچهها بگن شما عادی هستید، بچهها رو عادی نمیکنه. خانواده و تلویزیون و سیستمهای دیگر دارند اون خودبزرگبینیِ کاذب رو به دانشآموز تزریق میکنند.
2- سیگار نکشیدن و مورد اخلاقی نداشتن، جزء اهدافِ آموزش و پرورش نیست. اهداف آموزش و پرورش، جدیتر از اینها قرار بوده باشه. این قدر حداقلی نگاه کردن، به نظرم محافظهکارانه است.
3- همهی بحث بر سر اینه که «مگه قبول شدن توی شریف و تهران و …»، یک ارزش ه که بر اساسش بیایم سیستمهای آموزشی رو ارزیابی کنیم. «آیندهی ما رو ساخت» یعنی چی؟ ما توی این آینده روابط عاطفی تجربه کردیم، مرگ دوستانمون رو تجربه کردیم، مسائل خانوادگی رو تجربه کردیم، فشارهای ناعادلانهی سیستماتیک رو تجربه کردیم، ترس رو تجربه کردیم و هزار تا چیز دیگه؛ هزار تا چیزی که مدارس «سم-پاش» کوچکترین برنامهای برای مواجههی آتیِ ما با اونها نداشتند و ما رفتیم و زیرشون زاییدیم! اول از همه هم خودم رو میگم: آقا ما سادهترین حسهامون رو نمیشناسیم و بلد نیستیم ابراز کنیم، ولی انتگرال سهگاه میگیریم. شما همون چیزی که مورد بحثه، یعنی «درستی یا نادرستی آموزش نخبهگرایانه (چه در مدارس و چه در دانشگاهها) رو به عنوان ارزش گرفتهای و داری ملاک دفاع از یه سیستم قرار میدی.
4- اجبار به برتر بودن، این مشکل رو برای شما ایجاد کرده که حالا دیگه شما از چشمِ همون سیستم به خودت نگاه میکنی. شما اجبار رو درونی کردهای.
خب مشکل دقیقا همینجاست. شما دیگری رو فراموش کردین.
تو یه سیستم آموزشی بهتره به جای پرورش تک ستارهها، جامعه خلاق و آماده همکاری تشکیل بده. بهتره که ما یاد بگیریم تو یه سیستم بتونیم همکاری کنیم. نه که فقط به فکر پیشرفت خودمون باشیم.
اینکه شما و همکلاسیهاتون تونستین تو یه مسیر موفقیت بیفتین به این قیمت تموم شده که خیلیها اصلا با مسیر موفقیت آشنا نشن.
علاوه بر اینها، سیستم غربالگری اینچنینی فقط و فقط باعث ایجاد مرز بین آدمها میشه. آدمهایی که در متعالیترین حالت میتونن در کنار هم یه جامعه پویا بسازن.