پوینده و پیکارهای ادبی
بعيد است كسي عدمِ انتشار آثار محمدجعفر پوينده را در يك دهه گذشته جز مميزي، سياستهاي فرهنگي و روزگار تاريك ادبيات در دولتهاي احمدينژاد به منشاء ديگري نسبت دهد. ماجرا اما، از قرار ديگر است.
بعید است کسی عدمِ انتشار آثار محمدجعفر پوینده را در یک دهه گذشته جز ممیزی، سیاستهای فرهنگی و روزگار تاریک ادبیات در دولتهای احمدینژاد به منشاء دیگری نسبت دهد. ماجرا اما، از قرار دیگر است. بازار کتاب و نشر نیز در بینصیبماندنِ مخاطبان از ترجمهها و آثار پوینده کَم نگذاشتهاند. بازنشرِ «جامعهشناسی رمان» اثر جورج لوکاچ با ترجمه پوینده در نشر ماهی در ماههای اخیر مناسبتی شد تا به بازخوانیِ سرنوشت انتشار آثار او و نیز شرحی بر این کتاب بپردازیم. جز این اثرِ لوکاچ، سرانجام دو کتاب دیگر نیز از این مترجم فقید در نشر چشمه بازنشر شد: مجموعهمقالاتِ «جامعه، فرهنگ، ادبیات» که چاپِ سومش تابستان امسال درآمد و «درآمدی بر جامعهشناسی ادبیات» که پاییز دو سال پیش تجدیدچاپ شد و این هر دو، اوایل دهه هشتاد در این نشر و در قالبِ مجموعهای ۱۴ جلدی به چاپ رسیده بودند اما اینک در دو مجلدِ مجزا درآمده است.
پوینده در مقدمهاش بر ترجمه «جامعهشناسی ادبیات»۲، از رویکرد متفاوت لوسین گلدمن به جامعهشناسی ادبیات و هنر مینویسد، اینکه اهمیتِ روشِ خاص او در بررسی جامعهشناختی ادبیات که نقطهمقابلِ تمام روشهای سنتی و آکادمیک بود، در این است که میکوشد پیوند میان صورتهای هنری را با شرایط اجتماعی پیدایش آنها و بهبیان دقیقتر پیوند میان ساختارهای حاکم بر جهان آثار را با ساختارهای آگاهی جمعی یا جهاننگری گروهها و طبقات اجتماعی روشن کند، حال آنکه روشها و مکتبهای رایج جامعهشناسی ادبیات پیوندِ میان محتوای آگاهی جمعی و محتوای آثار را بررسی میکردند. این زمینه اجتماعیِ پیدایش آثار را میتوان به سرنوشتِ انتشار آثار پوینده نیز ربط داد. زمینه و زمانهای که بر مدارِ نظم بازار و نه هدفِ آگاهی اجتماعی میچرخد. آنچه از مکتوباتِ پوینده برجا مانده چیزی قریببه ۲۸ کتاب و صدها مقاله و پژوهش است که جملگی در راستای تفکر او و باورش به آگاهیبخشی اجتماعی هستند. جز مقالاتش، شمار اندکی از کتابهای او تا پیش از ۱۸ آذر سال ۱۳۷۷ یعنی تاریخِ کشتهشدنِ پوینده به چاپ رسید و بعد از مرگِ او برخی از آثارش بازنشر شدند. اوایلِ دهه هشتاد بود که آثاری دیگر از او در ۱۴ عنوان در قالب و فرمی یکدست به رنگ سبز در نشر چشمه منتشر شد: «جامعه، فرهنگ، ادبیات»، «جامعهشناسی ادبیات»، «اگر فرزند دختر دارید…»، «آموزش تربیت کودکان»، «مکتب بوداپست»، «جامعهشناسی رمان»، «تاریخ مبارزات فلسفی شوروی»، «درآمدی بر جامعهشناسی ادبیات»، «پیکار با تبعیض جنسی»، «درآمدی بر هگل»، «پیردختر» بالزاک، «سودای مکالمه، خنده، آزادی» باختین، «مقوله فلسفی معاصر شوروی» و «راه زندگی». حکایت انتشار آثار پوینده اما به اینجا ختم نمیشود. سالیانِ بعد، یعنی یک دههای خبری از چاپ و بازچاپِ آثار پوینده به روال و قاعده معمول نیست. تا اینکه نشریه اینترنتی «میدان»۱ در گزارشی نشان میدهد جز ممیزی و سیاستهای فرهنگی، آنچه آثار پوینده را سالیانی به پستوها و بساطِ کهنهفروشان کشانده، چیزی جز سلیقه و خواستِ ناشران نبوده و نیست. واقعیتی که پرده از وضعیت اخیر فرهنگی برمیدارد که بازار در آن حرفِ اول و آخر را میزند. از دورانِ پویندهها به این طرف، نظم بازار با همدستیِ ناشران و برخی از نویسندگان و مترجمان، تنها قاعده حاکم بر ادبیات شد. داعیه برخی از ناشران این است که تعدادی از این آثار که در دهههای هفتاد و هشتاد فروشِ خوبی داشته، دیگر اقبالی ندارد. ناشران دیگر نیز دلیلی جز عافیتطلبی برای توقیف شماری از آثار پوینده ندارند. «میدان» همزمان با انتشار برخی از آثار پوینده ازجمله «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، «مقوله فلسفی معاصر شوروی»، «سودای مکالمه، خنده، آزادی» در فضای مجازی سراغِ این موضوع میرود که چرا آثار پوینده امکان انتشار در قالب کتاب و در فضای رسمیِ نشر را ندارند و بااینکه برخی از این از منابع مهم در زمینه جامعهشناسی ادبیات و فلسفه هستند و چندباری منتشر شدند و اینک در بازار کتاب نایاباند، هیچ نشری سراغ چاپ دوبارهشان نرفته است؟ با طرح این پرسشهاست که واقعیات دیگری جز ممیزی سر بر میکند: «طبق قرارداد خانواده محمدجعفر پوینده با نشر چشمه، قرار بود تا مجموعهآثار او شامل ۲۸ جلد کتاب، بهصورت یکشکل منتشر شوند که از این مجموعه، تنها ۱۴ جلد عرضه شد. اما بهگفته خشایار دیهیمی بهعنوان وکیل پوینده، انتشار این مجموعه از سال ۸۱ با قطع کمک وزارت ارشاد که در قراردادی به آن متعهد شده بود، متوقف شد و پیگیریها نیز نتیجهای نداد.
در مراسم دهمین سالگرد محمدجعفر پوینده در سال ۱۳۸۷ نیز صفا پوینده، خواهر محمدجعفر پوینده درباره وضیعت انتشار آثار پوینده گفت: تمام این آثار که شامل ۲۸ عنوان کتاب می شوند، در اختیار نشر چشمه گذاشته شدهاند که امیدواریم ناشر نسبت به تجدیدچاپ این آثار اقدام کند.» در این سالها آثار پوینده در نشرهای مختلفی بدون اجازه منتشر شدند. دیهیمی میگوید: «نشر چشمه شروع به انتشار آثار پوینده در تیراژی محدود کرد، هر جلد کتاب در هزار نسخه منتشر شد، براساس قرارداد تنظیمشده پانصد کتاب برای وزارت فرهنگ و ارشاد و پانصد کتاب در اختیار نشر چشمه قرار میگرفت. قرار بر این بود کمکهای مالی وزارت فرهنگ و ارشاد در چهار مرحله داده شود، اما این کمکهای مالی فقط در دو مرحله داده شد، و دیگر ادامه پیدا نکرد، به همین دلیل نشر چشمه فقط توانست ۱۴ اثر از محمدجعفر پوینده را منتشر کند، احمد مسجدجامعی نیز هیچ توضیحی برای قطع این حمایت مالی ارائه نداد، درنتیجه نشر چشمه نیز نمیتوانست بدون این حمایت مالی و تنها بهواسطه سرمایه مالی خود به انتشار این آثار ادامه دهد.» پس از متوقفشدن انتشار این آثار، ناشران دیگری همچون نشر فردای اصفهان بدون پرداخت هیچگونه حق بازنشری، آثاری از پوینده را بدون اجازه و با ایرادات بسیار چاپ میکنند. در گزارش آمده است که روزنامه ایران در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ در مطلبی با عنوان «غبارروبی از کتابهای توقیفشده» خبر از انتشار کتابهایی میدهد که پیش از آن مجوز نداشتند و در این میان به آثار پوینده اشاره میکند شامل ۱۰ عنوان که در دهه هفتاد در نشر چشمه و انتشارات آرست منتشر شده بودند، اما بعدها غیرقابل چاپ تشخیص داده شدند. یک سال از روی کار آمدن دولت روحانی میگذرد، حسن کیائیان، مدیر نشر چشمه نیز پس از رفع تعلیقِ این نشر در یادداشتی مینویسد شاهد تسهیل فعالیتهای فرهنگی در دولت جدید بوده و عقل و انصاف حکم میکند که ضمن اذعان به حسننیت مسئولان وزارت ارشاد، تعامل حاصله را پاس داشته و به سهم خود بر دامنه آن بیفزاییم. اما پس از این غبارروبی و حسننیت مسئولان نیز همچنان خبری از انتشار آثار محمدجعفر پوینده نیست. کیائیان در گفتوگو با «میدان» میگوید «آثار محمدجعفر پوینده امروز در دست ناشران مختلف است، برخی از این ناشران براساس برنامه و سیاست خود بخشی از کتابهای پوینده را که در اختیار خود دارند چاپ میکنند و تعدادی را هم چاپ نمیکنند، برخی هم هرچند سال یکبار دستوپاشکسته دست به بازنشر کتابهای پوینده میزنند.» او همچنین درباره ممنوعیت و منع قانونیِ انتشار آثار پوینده میگوید «تا آنجاکه من میدانم برای انتشار آثار پوینده امروز منع قانونی وجود ندارد و همهچیز به خواست، ترجیح و برنامه انتشارات مختلف که این آثار را در اختیار دارند برمیگردد.» اما از این سخنان چند سالی میگذرد تا خواستِ ناشران به انتشار آثار پوینده اندکی مِیل کند.
زمانی که لوکاچ برای بار نخست «جامعهشناسی رمان» را منتشر کرد، حدودِ پانزده سال از نگارش مقالاتِ این کتاب میگذشت. بهخاطر همین وقفه او در مقدمهای بر کتابش نوشت: «در برخورد اول چنین بهنظر میرسد که این مقالهها هیچ امروزین نیستند. موضوع و لحن آنها، دراساس درخور جَو عام امروز نیست.» اما لوکاچ بر این باور است که معاصریت یا بهتعبیرِ پوینده امروزگی این مقالات در این است که با برخی از جریانهای ادبی و فلسفی که بابِ آن روزگار به مخالفت برخاسته. اینچنین زمینه انتشار «جامعهشناسی رمان» در اکتبر ۱۹۵۱، درست شصتوهشت سال پیش فراهم میشود: اثری که بهطور سرراست، جدالِ تاریخی دو مکتب ناتورالیسم و رئالیسم را پیش میکشد و به جانبداری از رئالیسم برمیخیزد، آنهم در دورانی که پیشرفت ادبیات و نویسندگان، بهویژه زیر فشار نیروهای اجتماعی، متوقف شده: «زیر فشار یک ربع سده ارتجاع که سرانجام به چهره کریه و اهریمنی فاشیسم انجامید.» لوکاچ در چنین روزگاری از «رئالیسم سترگ» میگوید که بهگمان او بخشی از فرایند آزادسازی سیاسی و اجتماعی جهان است، گرچه ابرهای ارتجاع هنوز بر اندیشه تودههای عظیمی سایه میافکنند. بهنظر میرسد وضعیتی که لوکاچ از آن حرف میزند تا حدِ بسیاری مبتلابه ما نیز هست و ازقضا همین اوضاع است که مسئولیتِ بزرگی بر دوش ادبیات میگذارد. لوکاچ همان ابتدا این مسئله را مطرح میکند که نویسنده کلاسیک تیپیکِ سده نوزدهم، بالزاک است یا فلوبر؟ او معتقد است انتخاب میانِ این دو نویسنده ربطی به سلیقه یا ذوق ندارد، بلکه به مسائل اساسی زیباییشناسی رمان برمیگردد. از اینجاست که لوکاچ پای مارکسیستها و تلقی آنان از تاریخ را پیش میکشد که تفاوتی عمده با دیگر رویکردهای ادبی دارد.
از منظر او، تصادفی نیست که مارکسیستها در عرصه زیباییشناسی مدافع آثار کلاسیک هستند و البته این میراث ادبی بههیچوجه حاملِ رویکردی ارتجاعی یا نوعی بازگشت به گذشته نیستند. نتیجه ضروریِ نظریه مارکسیستیِ تاریخ این است که گذشته برای همیشه سپری شده و بازگشتناپذیر است. در نظر لوکاچ، تضادِ بالزاک و رمان فرانسه در میانه و آخر سده نوزدهم از منظر زیباییشناختی تضادِ دو مکتب رئالیسم و ناتورالیسم است. او رئالیسم را برخلافِ باور مسلط نَه یک راه میانِ عینیت کاذب و ذهنیت کاذب، بلکه راهِ سومی میخواند که به دوراهگیهای کاذب خاتمه میدهد. «رئالیسم یعنی شناسایی این نکته که آفرینش هنری نَه برخلاف نظر ناتورالیسم یک میانگین بیرمق است و نه اصلی فردی که خود دچار تجزیه میشود و در اعماق نیستی غوطهور میگردد.» رئالیسم سترگِ لوکاچ، انسان و جامعه را از دیدگاهی انتزاعی و ذهنی به نمایش نمیگذارد بلکه آنان را در تمامیت عینیشان روی صحنه میآورد. این نوع از رئالیسم البته مخالفِ رنگآمیزیهای مختلفی نیست که در زندگی مدرن گسترش مییابد، در عین حال سر آن ندارد که تفاوت خلقوخو و حالات روانی را رَد کند، بلکه تمام توشوتوان ادبیات را بهکار میگیرد تا از ترسیمِ «کلیت انسان و خصلتِ تیپیک عینی افراد» در آثار ادبی دفاع کند، همان انسانی که ادبیاتِ رئالیستی داعیه ساختِ آن را دارد. لوکاچ برای جاانداختنِ منظورش از بالزاک شاهد میآورد که در نظر او بهشیوهای پیشگویانه این پیکار را در داستانِ تراژی-کمیکِ «شاهکار گمنام» آورده است. داستان، روایتِ تجربه نقاشی است که سعی دارد فرم کلاسیک تازهای را از راهِ جذبه امپرسیونیستی مدرن رنگها و حالات روانی خلق کند که دستآخر به آشفتگی میانجامد. تابلوی قهرمان داستان، فرنهوفر، «آمیزهای آشفته از رنگهای سراپا مغشوش است که از میان انبوه آنها بهعنوان بازماندهای اتفاقی گوشه پای یک زن بهنحو عالی نقاشی شده و بهچشم میآید.» لوکاچ معتقد است بسیاری از طرفداران هنر مدرن از تلاشهای فرنهوفر نیز دست میکشند و بهکمک نظریههای جدید زیباییشناسی، تأییدی بر آشفتگی احساسات خویش مییابند. لوکاچ با انتقاد بر ناتورالیسمِ زولایی از تنمحوریِ ناهنجار ناتورالیسم سخن میگوید که بهعقیده او ماحصلِ بازنمایی بیظرافتِ نویسندگان عقیدتی و محافظهکار است که در برابرِ ترسیم حقیقی فردیت انسان جامع سختْ ایستادگی میکنند. «بررسی بدون پیشداوری زندگی»، مهمترین ادله لوکاچ در دفاع از رئالیسم است. او باور دارد که درک وضعیت حقیقی امور ما را به شناختی میرساند که نزد رئالیستهای بزرگ آغاز و نیمه سده نوزدهم آنهمه زنده بود، اینکه «همهچیز سیاسی است». البته نَه به این معنا که همهچیز بهطور بیواسطه به سیاست مربوط میشود. بلکه به معنایی که نویسندگانِ بزرگ همچون بالزاک و استاندال و تالستوی درک میکردند؛ اینکه تمام اَعمال، اندیشهها، و احساسهای انسان پیوندی ناگسستنی با زندگی جامعه، با پیکارها و سیاست آن دارند و بهطور عینی از همینجا زاده میشوند و به همینجا منتهی میگردد. از اینجا، لوکاچ به رویکردِ رئالیستهای بزرگ نسبت به وضعیت موجود اشاره میکند: آنان به پذیرش تشریح این وضع بسنده نمیکنند، بلکه در برابر آن به اعتراض برمیخیزند: «آنان میدانند که این تباهی واقعیت عینی که بیتردید زاده علل اجتماعی است، این تقسیم انسان جامع به انسان عمومی و انسان خصوصی، در حکم مثلهکردنِ وجود آدمی» و چهبسا ادبیاتِ رهاییبخش است. اتفاقی که از دو سه دهه پیش به این طرف وجهِ غالب ادبیات ما به آن دچار آمد.
ادبیاتِ ما در هر سبک و مکتبی، چندی است که از ترسیم سیمای انسان معاصر یا تمامیت انسانی که حاملِ خصلتِ تیپیک دورانش باشد ناتوان است. خاصه ادبیات رئالیستی ما که دستکم از دهه هشتاد به این طرف دیگر زور و توانِ قدیم را پیدا نکرد و به سنخی درآمد که میتوان از آن به رئالیسم بازار تعبیر کرد که بیش از بستگی به سنتِ رئالیسم، وابسته به بازار است. رئالیستهای بزرگ تنها تفسیرگرانِ واقعیت نیستند که به بازنماییِ زندگی روزمره بسنده کنند، بلکه آنان با انسانمحوری خاصِ خود از جداسری زندگی عمومی و خصوصی تَن میزنند و به این پندار ضروریِ جامعه سرمایهداری و برداشت سطحی از ظاهر زندگی اجتماعی معترضاند. آنچه نویسنده ایرانی دو سه دهه به آن گرفتار آمد. عمده مکتوبات ادبی وطنی جز شاتهایی از زندگی خصوصی طبقه متوسط یا تلاشهای باسمهای و زورکی برای نمایشِ زندگی مردمان فقیر، حاشیهای و تَهشهری و نیز کوشش ناموفق در اتصال به تاریخ معاصر دستاوردی نداشته است. آثار رئالیسم بازار سعی در اعلام وابستگی خود به یکی از جریانهای فکریِ راست یا چپ دارند تا بلکه از این نَمد برای خود کلاهی بسازند.
لوکاچ اما این ترفندها را و تعلقات به تفکری خاص را کافی ندانسته و از تفاوت عمده زولا و بالزاک در تفکر و در کار ادبی مینویسد. لوکاچ که بسیاری او را چپِ رادیکال میخوانند معتقد است تفکر چپِ زولا برای ساخت رئالیسم سترگ کفایت نکرد. زولا نویسندهای چپ بود که روش او بر ادبیات چپ مسلط است. از اینرو جانبداریِ لوکاچ از بالزاکِ سلطنتطلب در قبال زولای چپ در وهله نخست نوعی تضاد مینماید: اینکه لوکاچ و همفکرانش خواستار سیاسیکردن ادبیات هستند اما از طرفی به ادبیات سیاسی حمله میکنند. لوکاچ با ارجاع به انگلس -کسی که نخستینبار به تضاد میان بالزاک و زولا اشاره کرد- پاسخِ این تضادِ ظاهری را میدهد: بالزاک با وجودی که از نظر سیاسی سلطنتطلب و مشروعهخواه است در آثارش توانسته فرانسه فئودالی و سلطنتی را افشا کند و بهشیوهای پُرتوان نشان دهد که نظام فئودالی چگونه محکوم به مرگ بوده است. انگلس، بالزاک را نوعی «پیروزی رئالیسم» میخواند که حاکی از تعصب نویسنده به واقعیت و صداقت اوست. عذابِ گذار به تولید سرمایهداری که بر مردم تحمیل شد در آثار بالزاک بهخوبی تصویر شده و درعینحال او ضرورت این دگرگونی و همزمان حقیقت تاریخی ماهیتِ آن را درک میکند و از همینجا حقیقتِ راستین سرشت مترقی و متضاد سرمایهداری در آثار او پدیدار میشوند و از اینرو قهرمانانِ او دستآخر کسانی هستند که با فئودالیسم و سرمایهداری پیکار میکنند: «ژاکوبنها و جانباختگان نبردهای خیابانی.»
دستهای از نویسندگان ما سالیانی است که از ادبیات حرفهای دَم میزنند که بیطرف است و در کارِ بازنمایی یا قصهپردازی و درگیرِ عناصر داستان. برخی دیگر نیز با جعلِ دوگانههایی سعی در تئوریزهکردن رمانها و داستانهای کممایه خود دارند. اگر هم تک وتوک کتابِ درخوری در ادبیات ما منتشر میشود حکایتِ همان «بازمانده اتفاقیِ» بالزاک است. در چنین وضعیتی چاپ و بازچاپِ ترجمههای پوینده که حاملِ نقدهای بنیادی از لوکاچ و گلدمن و دیگر متفکران است ضرورت بیشتر پیدا میکند. نویسنده-منتقدانِ چپ نورسیده که ناسزا و نوشتن و نوشتن و نوشتن را دستور کار خود قرار دادهاند و نویسنده-منتقدان راست یا فاشیست که نوشتن و نوشتن و نوشتن براساسِ دستورالعملهای بازار را برنامه کاری خود میدانند، هیچیک با حقیقتِ جامعه و ادبیات رهاییبخش و خواندن و مداقه در آثار کلاسیک و مکاتب ادبی نسبتی ندارند. لوکاچ نشان میدهد که چپبودن شرطِ ادبیاتِ معترض یا سیاسی نیست، همانگونه که چپستیزی ربطی به ادبیاتِ مستقل ندارد و چهبسا رئالیسم بازار خودْ هولناکتر و مخربتر از رئالیسم سوسیالیستی هم باشد. درنهایت لوکاچ مینویسد «برای نویسنده کافی نیست که فقط نگرش سیاسی و اجتماعی روشن داشته باشد، برای او نگرش ادبی روشن نیز به همان اندازه ضروری است.» در این میانه و در غیابِ هژمونی نویسندگان، سرنوشت ادبیات ما را بیش از هر چیز بازار معلوم میکند و پیداست که در چنین اوضاعواحوالی برای انتشار آثار پوینده معیاری جز خواست و سلیقه ناشران ملاک نخواهد بود. آثاری که با تعریفِ دوباره مسئولیت ادبیات و توان آن، دستِ خالی ادبیات ما را رو کند. پس جای شکرش باقی است که سه اثر از لوکاچ در این بازار منتشر شدهاند.
- «جای خالی کتابهای پوینده در قفسههای انقلاب»، حمیدرضا یوسفی، «میدان»، ۸ مهر ۱۳۹۳
- «جامعهشناسی ادبیات»، لوسین گلدمن، ترجمه محمدجعفر پوینده، نشر هوش و ابتکار، ۱۳۷۱