من هنوز «اتباع خارجی» هستم
یادداشت پیشرو بریدهای از تجربه یک پناهنده افعانستانی متولد ایران است، او که تمام زندگیاش را در ایران زیسته، هنوز اتباع خارجی محسوب میشود.
جلوی قفسه دفترچههای رنگارنگ کتابفروشی بودم که یاد تمام اتفاقهای خوب و بد دوران تحصیلم افتادم. روزهای سخت و شادی که داشتم را مطمئنم هیچ وقت فراموش نمیکنم. آخه میدونید دوران تحصیل من یک ذره با بقیه فرق داره چون من یک پناهنده افغانستانی متولد ایران هستم. به همین دلیل خاطراتی که از مدرسه دارم با همه فرق دارد. من یک دختر ضعیف و کوچک با موهای بور و پوست سفید و چشمهایی ریز بودم. ما افغانستانیها هر سال برای ثبتنام در مدرسه مجبور بودیم یک ماه برویم بیاییم تا بخشنامه بیاید و اگر بخشنامه نمیآمد ما نمیتوانستیم تحصیل کنیم. علاوه بر آن ما باید یک شهریه جدا برای ثبتنام میپرداختیم تا حق تحصیل در مدارس ایرانی را داشته باشیم.
خوشبختانه من در خانوادهای به دنیا آمدهام که تحصیل برایش مهم بود و متاسفانه به خاطر شهریه مدارس ما خیلی از مواقع خرجی خانه نداشتیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگه میداشتیم.
شهریههای ما گران بود و بنابر پایه تحصیلی گرانتر هم میشد. هیچکدام از دانشآموزان ایرانی نمیدانستند ما برای تحصیل در مدارس دولتی شهریه پرداخت میکنیم. شهریههایی که هر سال گرانتر از سال قبل نیز میشد. مثلا سال اولی که من به مدرسه رفتم شهریهام ۲۵۰۰ تومان بود. اما سال پنجم شهریهام به ۱۵۰هزارتومان رسید. همزمان با من برادرانم نیز به مدرسه میرفتند. آخرین برادرم که ۳ سال از من بزرگتر است سوم راهنمایی شهریهاش ۲۰۰ هزار تومان بود و برادر بزرگترمان که ۷ سال از من بزرگتر است آن زمان که من کلاس پنجم بودم سوم دبیرستان بود و شهریهاش ۲۵۰ هزارتومان.
علاوه بر مشکلاتی که برای پرداخت شهریه داشتیم در مدرسه نیز مشکلات ملیتی و نژادی داشتیم. من معنای ملیت و افغانستانی و ایرانی را در مدرسه یاد گرفتم. مثلا سال اولی که به مدرسه رفتم تصمیم گرفتم وقتی زنگ خورد اول صف بایستم. خوشحال اول صف بودم که یک نفر از پشت موهایم را کشید و گفت افغانی حق نداری اینجا وایسی و من نفهمیدم چرا من نباید اول صف بایستم. ناظم مدرسه تنها کاری که کرد این بود که جدایمان کرد و ما را روانه کلاس کرد.
من فرق دیگری نیز با بقیه داشتم. من دختر بسیار ضعیفی بودم و ضعیف بودنم ربطی به دختر بودن و یا افغانستانی بودنم نبود؛ فقط و فقط به خاطر بیماریای بود که داشتم.
من در ۴ سالگی به زور میتوانستم راه بروم و سال اولی که به مدرسه رفتم پزشکم مخالف رفتن من به مدرسه بود چون خیلی ضعیف بودم. بنابراین در مدرسه علاوه بر افغانستانی بودنم برای بیماریم نیز مورد آزار قرار گرفتم. مثلا سال چهارمی که به مدرسه رفتم چون مثل همیشه آخرین نفری بودم که ثبتنام کردم وقتی وارد کلاس شدم تنها افغانستانی کلاس من بودم. هیچوقت آن روز را فراموش نمیکنم. وقتی من وارد کلاس شدم صورت بچهها جمع شد. با وجودی که من همکلاسی سال قبلشان بودم کسی از دیدنم خوشحال نشد و حتی یک نفر به من گفت : اه نمیشد تو رو نمیفرستادند اینجا؟ لبخند زدم و گفتم دست من نیست و خواستم که میز اول ردیف وسط بنشینم. که اجازه ندادند. بیماری من ریوی بود و اگر ردیف اول مینشستم به خاطر گچ تخته به شدت سرفه میکردم. من برای این به سراغ آن نیمکت که از تخته دورتر بود رفتم اما کسی روی آن نیمکت نشسته بود به من اجازه نشستن نداد. علاوه بر همه اینها سیستم آموزشی هم قوانینی داشت که ما را محدودتر میکرد. به طور مثال یکی از قوانین این بود که اتباع خارجی حق تحصیل در مدارس نمونه مردمی، استعدادهای درخشان و یا مدارس نخبگان را نداشتند. من این را از کجا فهمیدم؟ سال پنجم ابتدایی مشاور مدرسه گفت مدارس نمونه مردمی شاگرد جدید میپذیرند میتوانید بیایید امتحان بدهید و درصورت قبولی برای ثبتنام اقدام کنید. من هم مثل سایر دانشآموزان رفتم که آزمون بدهم و خودم را محک بزنم. خیلی استرس داشتم اما از عهده آزمون به خوبی برآمدم و یک هفتهای گذشت تا جواب امتحان بیاید. وقتی جوابها آمد من نفر پنجم منطقه شده بودم. نزدیک بود از شدت ذوق بمیرم. فردایش به دفتر مدیر رفتم و گفتم که پنجم منطقه شدهام و برای ثبتنام باید چه کاری انجام بدهم. مدیر به من گفت دخترم تبریک میگویم که نفر پنجم شدی اما اتباع خارجی نمیتوانند در مدارس نمونه دولتی درس بخوانند. انگار سطل آب سردی روی سرم ریخته بودند. باورم نمیشد به خاطر افغانستانی بودنم نمیتوانستم به این مدارس بروم اما چه میشود کرد.
بعد از آن من دوست نداشتم در هیچ آزمونی شرکت کنم و نکردم. زنگهای ورزش که مسابقه داشتیم تنها در مسابقات داخل مدرسه میتوانستیم شرکت کنیم. اگر مسابقه به منطقه مربوط میشد ما نمیتوانستیم شرکت کنیم.
یادتان هست که اول متن گفتم باید بخشنامه میآمد تا بتوانیم در مدارس دولتی ثبتنام کنیم؟ سال دوم به خاطر نبود بخشنامه من را ثبتنام نکردند و من سال دوم را در مدرسه خودگردان خواندم. راستش بهترین سال تحصیلی من همان سال بود چون با وجود اینکه فضا کوچک بود، کلاسها مختلط برگزار میشد و کتابهایمان مال سال قبل و به نوعی دست دوم بود اما صمیمیتی آنجا بود که هیچ جای دیگری تجربهاش نکردم. هیچ کدام از بچهها نگاه از بالا به پایین نداشتند چون همه همسطح بودیم. سال سوم دوباره بخشنامه آمد و ما توانستیم در مدارس دولتی ایرانی ثبتنام کنیم. اما چون سال قبل را در مدرسه خودگردان گذرانده بودیم باید امتحان میدادیم. من در این امتحان قبول شدم. سال سوم معلم خوبی داشتیم که بین بچهها فرق نمیگذاشت و ما را تشویق هم میکرد. تا سال پنجم همینطور بود اما مدیر مدرسه با ما رفتار تحقیر آمیزی داشت. از هر فرصتی برای آزار ما استفاده میکرد. مثلا موقع ثبتنام مادرهایمان را مجبور میکرد ساعتها پشت در بمانند و تقریبا بعد از ۳ ساعت در را برای ثبتنام باز میکرد.
دوران دبیرستان اما مدیر فوقالعادهای داشتیم. آن زمان شهریه من ۳۰۰ هزار تومان بود. مدرسهام در محل دیگری بود که اتباع افغانستانی زیادی داشت. بحثهای نژادی کمتر پیش میآمد و بچهها با هم صمیمیتر بودند.
اما قبل از دبیرستان وقتی باید انتخاب رشته میکردیم دوباره با محدودیتها روبرو شدیم. من عاشق رشته معماری بودم که جزو رشتههای فنی حرفهای بود و من سال اول را در مدرسه کارودانش و فنیحرفهای خوانده بودم. سالی که انتخاب رشته میکردیم وقتی گفتم میخواهم این رشته را انتخاب کنم ناظم مدرسه گفت متاسفانه اتباع خارجی نمیتوانند رشتههای فنی حرفهای را انتخاب کنند. برای همین من به رشته ریاضی رفتم. وقتی وارد این رشته شدم از آن خیلی بیشتر خوشم آمد و در اینترنت درباره رشتههای مهندسی خواندم و عاشق رشته مهندسی پرواز شدم. اما بازهم اتباع بیگانه حق تحصیل در رشتههای هوا فضا را نداشتند. خوب مجبور شدم سال اول کنکور ریاضی بدهم که رتبهام چندان بد نشد و بعد کنکور زبان بدهم. اما میدانید چه شد؟ من میخواستم در دانشگاه دولتی درس بخوانم اما متوجه شدم اتباع خارجی باید برای تحصیل در دانشگاه سراسری شهریه بپردازند. یعنی من اگر دانشگاه دولتی قبول میشدم باید ۸۰ درصد شهریه شبانه را پرداخت میکردم. برای همین دیگر تلاشی نکردم و انگیزهای برای ادامه تحصیل نداشتم. برای همین سال دوم کنکور زبان دادم که فقط و فقط بتوانم درآمد داشته باشم. دیگر براساس علاقمندیهایم انتخاب نمیکردم.
همینطور که به این خاطرات فکر میکردم یک نفر در کتابفروشی روی شانهام زد و من را به دنیای حال برگرداند. لبخندی زدم و گفتم بریم. من هنوز نمیدانم چرا با وجودی که در ایران متولد شدم و فرهنگ ایرانی را یاد گرفتم باز هم اتباع خارجی محسوب میشوم.
*هنرمند خالق تصویر متن: مشتری هلال
عاطفه جون من با خوندن هر کلمه از نوشتت اشکریختم،چون خودمو تجسم کردم و یاداوری اون روزها درکنار شیرینی هاش ،،تلخی زیادی داشت،ک متاسفانه باعث میشد روزای خوبشو ب کل نادیده بگیری،من چون ازاول میدونستم رشته های نظری رو فقط میتونیم برداریم ،تجربی رو خوندم اما ب کنکور و دانشگاه ک رسید ب خاطر شرایط مالی(چون اینجا پدرامون حتی اگـه تحصیلم داشته باشن نمیتونن شغل دولتی داشته باشن و ی کارگر ساده اند همیشه)نتونستم شرکت کنم،ب کل قید درس و دانشگاه ک حتما برای ی خانواده با ی جمعیت متوسط ک هرکدومشون مدرسه و تحصیل دارن،سخت و کمرشکن بود ،ب امیدروزی ک صلح تو کشورمون ایجاد شه و بتونیم ارزوهای دست نیافتنی ک ب خاطر تبعیض جنسیتی نادیده گرفته شد رو ،ب دست بیاریم
منم امید دارم به روزی که کشورمون به صلح برسه دوست عزیزم
مرسی که حست رو گفتی و خیلی ناراحتم که باعث بوجود اومدن ناراحتی تو شدم و از اینکه باهام همدلی کردی خیلی ممنونم دوستم نمیدونم درست چطوریه ولی خیلی دوست دارم برای ادامه تحصیلت کمکی بکنم امیدوارم پاسخ رو بخونی و جواب بدی که آیا تمایل به کمک گرفتن از من داری یا نه
ایران میزبان خوبی برای همسایه نجیبش نبوده است. مسخره ترین نوع تعصب، اصرار به برتری یا پستی نژادی است.
من به عنوان یک ایرانی از شرم نمیدونم چیکار کنم
فقط میگم افغانستانی ها دوستون دارم و اصلا در هیچ دوره ای رفتار های اینگونه رو نه انجام دادم نه راضیم و کاش میتونستیم بهتر در خدمت شما باشیم
مرسی از همدلی تون
واقعا متشکرم
واقعا ممنونم از دلگرمی و همدلی تون
امیدوارم امثال انسان هایی مثل شما هر روز بیشتر از دیروز بشه
سلام خانم یزدانی.
من رحمان حسینی هستم از رادیو شبهای کابل, ما درهر قسمت از پادکستمان یک نوشته یا داستان کوتاه از نویسندگان جوان افغانستان میخونیم. برای قسمت چهارم این متن شما رو انتخاب کردیم. آیا اجازه استفاده از متن شما را داریم؟