چگونه مغزپژوهی به کمک مبارزات اجتماعی زنان میآید؟
وقتی به تاریخ نگاه میکنیم، جنبش برابریجویانه زنان در غرب از دوران روشنگری تاکنون با تبعیض جنسیتی زاییده جهانبینی دوگانهپندار ذهن و بدن روبهرو بوده است.
از آن دوران، تقابل ذهن و بدن، همچون تقابل بین مرد و زن پنداشته میشد زیرا چنین تصور میشد که زنها چنان با وجود جسمانی خود درگیر هستند که رسیدن آنها به وجوه بالای عقلانیت مانند مردان، مشکل و اغلب غیرممکن است. البته این فرض درباره رنگینپوستان، توده تحت استعمار، طبقات فرودست نیز مطرح بوده است. به همین دلیل، فعالان جنبش زنان از سده هفدهم سعی بر این داشتهاند که به نحوی بر قدرت ذهنی زنان تأکید کنند و در ضمن پذیرش دوگانگی و ارجحیت ذهن بر بدن، شعارشان این باشد که ذهن جنسیت نمیشناسد. تظاهرات این نوع طرز تفکر را امروزه نیز گاه شاهد هستیم.
دو مثال ملموس امروزین در این زمینه: اول، انعکاس عظیم خبری همراه با تعجب و غافلگیری موفقیت مریم میرزاخانی، اولین زن برنده جایزه فلیدز در ریاضی است. تعجب و غافلگیری جهانی از این نظر است که چطور زنی جهانسومی میتواند خود را از مسائل معطوف به بدن جدا کند و در عالیترین سطح ممکن، کارکرد انتزاعی ذهن خود را به نمایش بگذارد و از همه مهمتر اینکه بتواند از مردان پیشی بگیرد. دوم، کاترین مالابو، فیلسوف معاصر فرانسوی که از مشکلات خود میگوید و اینکه چقدر سخت بوده است به همترازان مرد خود بفهماند او به عنوان زن میتواند همچون مردان با مسائل محوری و عمده تفکر فلسفی درگیر شود زیرا تصور غالب این بود که زنها قادر به فهم مسائل پایهای فلسفی نیستند و بهتر است به فلسفههای کاربردی و حاشیهای بپردازند. بنابراین هنوز دوگانگی ذهن و بدن و اولویت ذهن در برابر بدن در مطالبات برابریطلبانه زنها، موضوعی شدیدا گریبانگیر جوامع امروزی است. ولی نباید تلاشهای در جریان برای غلبه بر این جهانبینی دوگانهپندار در مبارزه زنان را دستکم گرفت. واقعیت این است که تا قرون هجدهم و نوزدهم نیز به بدن زن و تواناییهای فاعلانه و عاملانه آن اهمیتی داده نمیشد. بدن زن، ابژهای غیرفعال و کالایی برای جذب نظر مردان و ازدواج و زاد و ولد بود. جنبش اعتراضی زنان پس از تصویب قانون بیماریهای مقاربتی در قرن نوزدهم که زنها را مجبور به معاینه پزشکی میکرد، اعتراض زنان همچون حق مالکیت و عاملیت فردی بدن در جهت حق پرهیز از معاینه اجباری در جوامع لیبرالمسلک را پیش کشید. متعاقب آن بعدها موضوع تجاوز و خشونت جنسی موضوع سقط جنین، سلب مالکیت بدن در بردهداری مطرح شد. بعد از جنگ جهانی اول توجه به بدن زن برای فراهمآوردن شرایط مناسبتر تولید مثل و اصلاح نژاد مطرح بود. در ابتدای قرن بیستم روانکاوی فرویدی، پیشنهادی انقلابی را طرح کرد. فروید، آگو (من) یا خویشتن را اساسا جسمانی دانست. او درک خویشتن را از راه درک عاطفی بدنی، نه از طریق تمامی آناتومی انسانی، بلکه بخشهایی از بدن دانست که بیشتر وابسته و حساس به لذت و درد هستند. سیمون دو بوار که پدیدارشناسی در کنار سارتر و مرلو-پونتی بود، در کتاب جنس دوم به طریقی دیگر به رابطه بدن با خویشتن تأکید میکند. اما بدنی که بوار تعریف میکند، بدن بیولوژیک نیست، بلکه بدنی در تجربه ادراکی، زنده و قصدمند است که از خویشتن جدا نیست و با دیگری در ارتباط است. با همه این احوال دوگانهپنداری جنس و جنسیت (هویت جنسی) در نحوه تفکر او پیداست. بوار زیستشناسی بدن را ثابت، پایدار و به نحوی دترمینیستی در نظر میگیرد و پدیدارشناسی بدن را متغیر و تحت تأثیر شرایط فرهنگیـاجتماعی میداند. نقد او نیز به جامعه مردسالار که زن را جنس دوم میانگارد، از این زاویه دید صورت میگیرد که این شرایط زیستفرهنگی است که بدن پدیداری زن را نه به عنوان منشأ عاملیت و فعلیت خویشتن خود، بلکه ابژهای مفعول و موجب خجالت و سرافکندگی میسازد. البته این معضل بزرگی است که هنوز نمونههای آن را در حال حاضر نیز شاهد هستیم. مثلا در اخبار میشنویم که یک دختر ۱۴ساله کنیایی به دلیل سرزنش از عادت ماهانه، خود را حلقآویز میکند. اما مشکل تحلیل بوار در آنجاست که او هنوز تحت تأثیر دوگانهپنداری و جدایی بیولوژی (زیستشناسی) از خویشتن و نحوه شکلگیری آن است. به این علت که او هنوز زیستشناسی را تغییرناپذیر و غیرمنعطف در برابر شرایط اجتماعی و فرهنگی میداند. در کار او نیز، مغز، به عنوان سازنده ذهن از بدن، دارای جایگاهی نیست. البته این غیبت بزرگ در کارهای همه فیلسوفان قارهای طراز اول نمایان است.
شاید اهمیت مغز در پیونددادن بدن با ذهن و انعطافپذیری مغز و بدن در مقابل شرایط اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و پایاندادن به دوگانگی ذهن و بدن باید از سوی فیلسوفی زن صورت بگیرد که خود طعم تبعیض جنسیتی را چشیده باشد. همینطور هم شد. چون این کاترین مالابو بود که به این مهر سکوت نزد فیلسوفان طراز اول قارهای اروپایی پایان داد و از نقش مهم مغز و انعطافپذیری (پلاستیسیته) گفت که در تکوین هستی و وجود زن و مرد است. او از این زاویه بود که به سیاست، تبعیض و خشونت جنسیتی پرداخت. او در یک برداشت فلسفی شهامتآمیز مدارهای مغز عاطفی و انضمامی را در رابطه با بدن در تماس با دیگری و جامعه قرار داد و از طرف دیگر آن را در پیوند با مدارهای مغزشناختی، انتزاعی و عقلی دانست. او به جهان فلسفی مردانه پا گذاشت تا بگوید فیلسوفان نباید میدان را برای تقلیلگرایان عرصه علم در خدمت ایدئولوژی خالی بگذارند. او بدن زیستی و پدیداری زن را دارای عاملیت و فاعلیت در رابطه با مغز دانست و به نکوهش ترویج بدن به عنوان ابژهای مفعول و کالایی در بازار مکاره سرمایهداری پرداخت. او به عنوان زن آمد تا بگوید جلوی تبعیضها به بهانه تفاوتها را باید گرفت و تفاوتهایی بهظاهر دائمی را تغییر داد (تغییر تفاوت ۲۰۱۱). حال کم نیستند فعالان حوزه زنان که در اینباره مینویسند. در این میان، میتوان از ویکتوریا پیتسـتیلور، استاد جامعهشناسی، نام برد که در کتاب «بدن متعلق به مغز» (مغزپژوهی و سیاست جسمانی، ۲۰۱۶) به موضوع مهم فوق برای پیشبرد مبارزه برابریطلبانه زنان پرداخته است.
مغز و به دنبالش ذهن جنسیت زن، متفاوت است با مغز و دنبالش ذهن جنسیت مرد. لذا استعداد و توانایی های متفاوتی دارند و این بالا و پایین رفتن ها در نهایت به جایی جز این بالا و پایین ها ختم نمی شود.